تهاجم فرهنگی
مبارزه با تهاجم فرهنگی

تهاجم فرهنگی و تبادل فرهنگی
تبادل فرهنگی ملت‏ها در طول تاریخ به شکلی طبیعی وجود داشته و عاملی برای رشد و تعالی مستمر فرهنگ ها بوده است. تبادل فرهنگی برای تازه‏ماندن معارف و حیات فرهنگی بشر امری بسیار ضروری است و جامعه انسانی را در ارتقای ارزش‏ها و پیمودن مسیر سعادت واقعی به پیش می‏برد. این جریان فرهنگی دو سویه است و هنگام قوت و توانایی ملت‏ها صورت می‏گیرد. در این روند، ملت‏ها با هدف ترویج ارزش‏های بشری، به تبلیغ ایده‏آل‏ها و معیارهای خود می‏پردازند و نیز عناصر و مفاهیم برجسته‏ی فرهنگ‏های دیگر را وام می‏گیرند.
گسترش اسلام در برخی از مناطق جهان، از جمله شرق آسیا، از طریق رفت و آمد مسلمانان ایران به این مناطق، از نمونه‏های قابل استنادی است که پیامدهای مثبت تبادل فرهنگی را برای جامعه‏ی بشری به خوبی اثبات می‏کند. در تبادل فرهنگی هدف اصلی باردار کردن و کامل کردن فرهنگ ملی است و از این دیدگاه، تردیدی نیست که در برخورد با فرهنگ غرب نیز تبادل صحیح فرهنگی، منشأ آثار مثبتی خواهد بود (خرم، 1378، ص15).
بنابراین، اساسا تبادل فرهنگی و تهاجم فرهنگی در دو جهت مخالف قرار دارند. تبادل فرهنگی فرایندی متقابل و طبیعی است و با رضایت طرفین صورت می‏گیرد؛ ولی تهاجم فرهنگی یک طرفه، غیرداوطلبانه و سلطه‏گرانه است و اهداف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و حتی نظامی دارد. معرفی، انتقال و جای‏گزینی ارزش‏ها در تهاجم فرهنگی طبیعتا تحمیلی است. در واقع در تبادل فرهنگی، هدف به روز کردن و کامل کردن فرهنگ ملی است، ولی در "تهاجم فرهنگی" هدف ریشه‏کن کردن و از بین بردن فرهنگ ملی است (سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، 1373، ص 19ـ20).
قابل توجه است که فرهنگ‏پذیری با میل و به دلخواه یا تعامل فرهنگی، زمانی میسّر است که هیچ‏گونه نابرابری اجتماعی یا سیاسی بین دو فرهنگ وجود نداشته و هیچ‏کدام برتری مادی یا معنوی نسبت به دیگری نداشته باشند. در مقابل، در سایه‏ی برتری تکنولوژی، قدرت نظامی، امکانات بیش‏تر اقتصادی و فنی، و برنامه‏ریزی سیاسی است که تسلط پدیده‏های فرهنگی یک جامعه بر دیگری انجام می‏گیرد (روح الامینی، 1372، ص101).
در مجموع می‏توان گفت که: در تبادل فرهنگی سه اصل گزینش ،تحلیل و جذب و اصل تولید فرهنگی، مد نظر متولیان فرهنگی یک جامعه است و این افراد برای زنده و پویا نگه داشتن فرهنگ خودی، عناصر فرهنگ بیگانه را بررسی و عناصر مثبت آن را گزینش و پس از تحلیل و تعیین تناسب آن با فرهنگ بومی، آن را جذب می‏کنند و به شکل عنصری از فرهنگ خودی درمی‏آورند (فیاض، 1372، ص 42ـ43 و افتخاری، 1377، ص 70ـ73).
به طور خلاصه، تفاوت تهاجم فرهنگی و تبادل فرهنگی را می‏توان در موارد ذیل دانست:
1. در تهاجم، هدف تخریب است، اما در تبادل فرهنگی هیچ کدام از دو فرهنگ قصد تخریب فرهنگ مقابل را ندارد و هدف انتقال و نشر فرهنگی است.
2 ـ در تهاجم، یک ملت برای جای‏گزینی فرهنگ خود، به نحوی ظالمانه سعی در ریشه‏کنی فرهنگ مقابل دارد، اما در تبادل فرهنگی چنین نیست.
3 ـ در تبادل فرهنگی، همواره جنبه‏های مثبت و انسانی مطرح است؛بدین معنا که دو طرف قصد بارور کردن، تکامل بخشیدن و ارتقای یکدیگر را دارند؛ در حالی که در تهاجم فرهنگی اهدافِ خیرخواهانه در میان نیست. بلکه قلع و قمع، ارعاب، بی‏هویت کردن و ایجاد سلطه، مدنظر است.
4 ـ در تهاجم فرهنگی، قصد استیلا و به طور کلی، غرض سیاسی مأخوذ است و مهاجم اصولاً بقای فرهنگ مقابل را به هیچ عنوان نمی‏پذیرد.
سیر تاریخی تهاجم فرهنگی در ایران
محققان برآن‏اند که مبدأ تاریخی تهاجم فرهنگی غرب در ایران را باید از آغاز حکومت قاجاریه و کمی قبل از آن فرض کرد؛ زمانی که نادر از دنیا رفت و مملکت ایران دچار آشوب و بی‏نظمی شد و کمپانی هند شرقی تحرکات خود را شدت بخشید (دوانی، 1375؛ ص91). شروع این حرکت با تأسیس مذاهب جعلی، مانند وهابیگری در مذهب اهل سنت، و شیخیگری و بهائیت در مذهب تشیع اشاره کرد. این مذاهب جدید به منظور تغییر در اعتقادات واقعی دین اسلام و ایجاد اختلاف در میان مسلمانان طراحی شدند (همان، ص 91ـ106).
این حرکت در جامعه‏ی ایران از زمان اولین اعزام ایرانیان به غرب برای تحصیل، و بازگشت آنان به کشور، شدت بیش‏تری به خود گرفت. نخستین ایرانیانی که برای مأموریت و یا تحصیل به غرب سفر کردند، اسیر شبکه‏ی فراماسونری7 غرب شدند؛ تعدادی از آنان چون عسگرخان افشار ارومی و ابوالحسن‏خان ایلچی حلقه‏ی نوکری غرب را به گوش آویختند و در ازای گرفتن حقوق از بیگانگان، به ترویج غرب‏گرایی و تأمین منافع آنها در ایران پرداختند. مشخصه‏ی تمامی این فرنگ‏رفتگان، خودباختگی در مقابل مظاهر تمدن غرب و ترویج غرب‏گرایی در ایران بود؛ برای مثال، آخوندزاده علت عقب‏ماندگی ایرانیان را دین اسلام و خط عربی می‏داند (فقیه حقانی، 1375 ص156ـ157 و شفیعی سروستانی، 1372، ص 103ـ121).
با کودتای سوم اسفند 1299 و آغاز سلطنت رضاخان، روشن‏فکران غرب‏زده شکل جدیدی از تهاجم فرهنگی در ایران ظاهر کردند. رضاخان در طول 20 سال سلطنت خود، انهدام فرهنگ قومی، ملی و اسلامی ایران را بنا نهاد. با توجه به ضعف توانایی‏های فکری و علمی او، چنین حرکت حساب شده‏ای نمی‏توانست حاصل درک و بینش وی باشد. او با حضور مستشاران متعدد غربی و همکاری و اقتدار روشن‏فکران وابسته در دستگاه حکومت خود، تدارک این حرکت ضدفرهنگی را فراهم نمود (کاظم‏زاده، 1371)؛ برای مثال، حسن تقی‏زاده که سمبل مدافعان ترویج کامل و بی‏حد و مرز معیارهای غربی در کشور و گرداننده‏ی اصلی مجله‏ی شبه روشن‏فکری کاوه است می‏نویسد:
"وظیفه‏ی اول همه‏ی وطن‏پرستان ایران قبول و ترویج تمدن اروپا، بلاشرط و قید، و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و تربیت و علوم و صنایع و زندگی و کل اوضاع فرنگستان است، بدون هیچ استثنا. به سخن دیگر ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً،فرنگی مآب شود و بس (خرم، 1378، ص151).
در مجموع می‏توان گفت این استعمار گران بودند که به بهانه‏های مختلف به منظور تسلط بر کشورهای جهان سوم از این حربه استفاده کردند.
سابقه‏ی تاریخی این فرایند در غرب به بعد از رنسانس و انقلاب علمی در جامعه‏ی اروپا برمی‏گردد؛ هنگامی که صنعت و علم با شتاب بیش‏تری رشد یافت و کشورهای صنعتی که از تولیدات، اشباع شده بودند، از یک طرف نیازمند بازارهای جدید مصرف شدند و از سوی دیگر تداوم حیات صنعت غرب، بستگی تام به سوخت و مواد اولیه داشت. در این زمان معقول‏ترین انتخاب برای غرب در خصوص تأمین منابع اولیه و به‏دست آوردن بازار مصرف، نزدیک‏ترین منطقه به آنان، یعنی جهان اسلام بود؛ به همین سبب، ذخایر غنی نفتی و بازارهای مصرف این منطقه از جهان، هدف تهاجم آنان قرار گرفت. بدین ترتیب کشورهای اسلامی یکی پس از دیگری با روش‏های مختلف سیاسی، نظامی و فرهنگی استعماری در ظاهر استقلال پیدا کردند. شرکت‏ها و صنایع اروپایی در این کشورها رخنه نموده و بازارهای این کشورها را در اختیار گرفتند. برای تثبیت وضع موجود، تنها چاره‏ای که به فکر اندیشمندان و متفکران سیاسی غرب رسید، استفاده از "تهاجم فرهنگی" بود؛ زیرا توسل به نیروی نظامی و زور، برای همیشه راه‏حل مناسبی برای استیلا نبود و برای مدت‏های طولانی نمی‏شد استثمار را با آن تداوم بخشید.
به‏همین‏سبب استعمارگران از دیدگاه‏ها و نظریات علمی استعماری که زمینه‏ی تهاجم فرهنگی را فراهم می‏آورد استقبال کردند. کلام معروف سیسیل رودس، یکی از متفکران انگلیسی، شاهدی بر این مطلب است که تهاجم فرهنگی از طرف غرب به شکلی سازمان‏دهی‏شده و برای حفظ منافع درازمدت آنان صورت گرفته است. او می‏گوید:
"برای این‏که 40 میلیون جمعیت پادشاهی متحده‏ی بریتانیا را از یک جنگ داخلی خونین نجات دهیم، باید سرزمین‏های جدیدی را به دست آوریم تا مشکل اضافه جمعیت حل شود و بازارهای جدیدی برای کالاهای تولیدشده در کارخانه‏ها و معادن فراهم گردد. همان‏طور که همیشه گفته‏ام، "امپراطوری" راه‏حلی برای مسأله نان و بیکاران است. اگر می‏خواهید جنگ داخلی نداشته باشید، باید امپریالیست شوید!" (رفیع، 1373، ص115).
به گفته‏ی یکی از محققان ایرانی، امروزه داعیه‏ی برتری‏طلبی و تسلط فرهنگ غربی به مرحله‏ای رسیده است که تحمل هیچ رقیبی را برای خود ندارد:
" در طرح تاریخی غربی شدنِ عالم، مطلب صرفا این نبوده است که فرهنگ‏های غیرغربی جای خود را به فرهنگ غربی بدهند، بلکه مسئله این بوده است که‏هر جا و هر قوم که غربی نشود، ناچیز است و این ناچیز، چه در صورت ظاهر و سیمای بشر و چه به صورت اشیا یافت شود، جز این قابلیت ندارد که به تملک و تصرف غرب درآید؛ پس قضیه‏ی غرب این نیست که گروهی سوداگرِ حریصِ متجاوز در جایی پیدا شده‏اند و علم وعقل‏را وسیله‏ی تسلط و استیلای خود قرارداده‏اند. غرب عین این علم و عقل است و در نظر او یک عالم بیش‏تر وجود ندارد؛ یعنی غیرت غربی به وجود غیر و مغایر مجال نمی‏دهد، هرچه هست باید غربی بشود یا ازمیان برود" (داوری‏اردکانی، 1379،ص83).
البته امروزه با تسلط فرهنگ آمریکایی و گسترش آن در کشورهای اروپایی، این هراس به وجود آمده است که این آمریکایی‏سازی، فرهنگ عامه‏ی اروپا را نیز دست‏خوش تغییر سازد (استریناتی،8 1380، ص 46ـ50).



برچسب ها :

تهاجم فرهنگی
امروزه با توجه به رشد فکری و آگاهی عمومی ملت‏های جهان، نفوذ و سلطه و به‏دست آوردن مستعمرات از راه لشکرکشی‏های نظامی، به آسانی امکان‏پذیر نیست و در صورت اجرا هزینه‏های زیادی را بر مهاجمان تحمیل می‏کند؛ به همین سبب، بیش از یک قرن است که استعمارگران روش نفوذ در کشورها را تغییر داده‏اند. این کشورها معمولاً اجرای مقاصد خود را با عناوین تبلیغ مذهبی، رواج تکنولوژی، ترویج زبان، انجمن‏های خیریه، ترویج بهداشت، سوادآموزی و ، به عبارت دیگر، به نام سیاست‏های فرهنگی و فرهنگ‏پذیری انجام می‏دهند. هرچند نمی‏توان این عناوین را از نظر نوع‏دوستی و انسانیت موردتردید قرار داد، ولی تاریخچه‏ی این روابط و خدمات نشان داده است که این برنامه‏ریزی‏های دقیق، در جهت رشد و بالندگی فرهنگ این کشورها نبوده بلکه زمینه‏ی اسارت کامل فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی‏آنان را فراهم ساخته است (روح‏الامینی، 1372، ص 101).
بدین ترتیب، استعمارگران، اکنون به این نتیجه رسیده‏اند که بهترین راه نفوذ در سایر کشورها، نفوذ در فرهنگ آنان و استحاله‏ی درونی آن است. آنان می‏خواهند ارزش‏های مورد پسند خود را ارزش‏های مترقی جلوه دهند و جای‏گزین معیارهای بومی و فطری ملت‏ها سازند و، از این طریق، بدون هیچ دغدغه‏ای به آینده‏ی منافع خود در این کشورها مطمئن باشند. این جمع‏بندی، به ویژه در دهه‏های اخیر، مبنای فعالیت‏های سازمان‏یافته‏ی گسترده‏ای قرار گرفته که غرب آنها را ترویج معیارهای تمدن، رشد و توسعه معرفی می‏کند؛ اما در فرهنگ ملت‏ها، از این اقدامات با تعابیر مختلفی یاد می‏شود که مفهوم مشترک آنها در تعبیر هجوم فرهنگی نهفته است (خرم، 1378، ص15).
این عمل (جای‏گزینی فرهنگ بیگانه با فرهنگ خودی) به شکلی هوشیارانه که بتواند یک ملت و جامعه را نسبت به فرهنگ خود بیگانه، و مطیع غرایز بیگانگان کند، عمدتا "تهاجم فرهنگی" محسوب می‏شود. دانشمندان غربی نیز به این واقعیت اذعان دارند. اتوکلاین برگ،4 یکی از روان‏شناسان اجتماعی غربی، در این زمینه می‏نویسد:
حتی در جریان پیاده کردن برنامه‏های بلندنظرانه و آزادمنشانه، چون کمک به همکاری فنی نیز نگرش استعماری و سایر اشکال استثمار متجلی است؛ مثلاً کشوری که کمک‏های فنی به دیگری ارائه می‏دهد این انتظار را دارد که کشور دریافت دارنده‏ی کمک، معیارها و الگوهای وی را برگزیند (روح‏الامینی،1372، ص101).
در کتاب‏های دایرة‏المعارفی غربی نیز به این مطلب اشاره شده است. میشل پانوف در کتاب فرهنگ جامعه‏شناسی در توضیح اصطلاح فرهنگ‏پذیری5 به این تسلط و استعمار فرهنگی غرب اشاره کرده و می‏گوید:
"این اصطلاح را از اواخر قرن گذشته انسان‏شناسان انگلیسی‏زبان به کار بردند و مراد از آن تعیین پدیده‏هایی است که از تماس مستقیم و ادامه‏دارِ بین دو فرهنگ مختلف نتیجه می‏شوند و از تبدیل یا تغییر شکل یک یا دو نوع فرهنگ، در اثر ارتباط با یکدیگر، حکایت می‏کند؛ بنابراین، مراد از فرهنگ‏پذیری، جنبه‏ی ویژه‏ای از فرایند انتشار آن است. امروزه فرهنگ‏پذیری ـ گاهی در معنای محدودکننده‏تر ـ به تماس‏های خاص دو فرهنگ که نیروی نامساوی دارند، اطلاق می‏شود؛ در این صورت، جامعه‏ی غالب که هماهنگ‏تر ویا ازنظر تکنیک مجهزتراست ـ معمولاً ازنوع جوامع صنعتی ـ به‏طور مستقیم یا غیرمستقیم به فرهنگ حاکم تحمیل می‏گردد (پانوف؛ 1368،؛ ص17ـ18).
این محقق در تعبیری دیگر از این تهاجم در حالتی که به شکلی گسترده‏تر، تمام عناصر فرهنگ مورد هجوم را از بین می‏برد و فرهنگ مهاجم را جای‏گزین می‏سازد، به "قوم‏کشی" یا "قومیت‏کشی"6 تعبیر می‏کند و می‏نویسد:
"هنگامی که فرهنگ غالب در انهدام ارزش‏های اجتماعی و روحیات سنتی جامعه‏ی مغلوب و برای گسستگی وسپس نابودی آن می‏کوشد، واژه‏ی قوم کشی را ـ که به تازگی رایج شده‏ـ به‏کار می‏برند تا القای اجباری‏فرایند "فرهنگ‏پذیری"را ازطریق فرهنگ غالب دریک فرهنگ‏دیگر (مغلوب) توصیف‏کنند. درگذشته جوامع‏صنعتی قوم‏کشی‏را باتظاهر به اینکه هدفشان از همانندسازی، ایجاد "آرامش" یا "تغییر شکل" در "جوامع ابتدایی" یا "عقب‏مانده" است، اجرانموده وبازهم اجرامی‏کنند. این‏عمل معمولاً تحت‏عنوان اخلاق، رسیدن به کمال مطلوب در پیشرفت و... صورت می‏گیرد (پانوف، 1368، ص137).
در تعریف پدیده‏ی "تهاجم فرهنگی" دیدگاه حضرت آیت‏اللّه خامنه‏ای، رهبرمعظم انقلاب، قابل توجه است. از نظر ایشان در "تهاجم فرهنگی" یک مجموعه‏ی سیاسی یا اقتصادی، برای رسیدن به مقاصد خاص خود و اسارت یک ملت، به بنیان‏های فرهنگی آن ملت هجوم می‏برد. در این هجوم، باورهای تازه‏ای را به زور و به قصد جای‏گزینی بر فرهنگ و باورهای ملی آن ملت وارد کشور می‏کنند (سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، 1373، ص3).



برچسب ها :

تهاجم فرهنگی به معنی انتقال معانی میان نظام‌های فرهنگی بدون رضایت دوطرفه است. به عبارت دیگر، اگر یک نظام فرهنگی، ارزش‌های خود را با استفاده از قدرت بر نظام دیگری تحمیل کند، تهاجم فرهنگی صورت می‌گیرد. برخلاف مبادله فرهنگی که در آن نظام‌ها توسعه یافته و تغییرات را برمی‌تابند؛ در تهاجم فرهنگی، ارزش‌های اصلی هر نظام مورد تردید قرار می‌گیرد و به مرور زمان نظام‌های ارزشی و فرهنگی از بین می‌روند.

فرهنگ‌های مهاجم معمولاً برای تضعیف و آسیب‌پذیر کردن فرهنگ دیگر، از روش‌های جوسازی بهره می‌برند. در ایران غرب‌زدگی را عموماً نمونه‌ای از آسیب‌پذیری در برابر تهاجم فرهنگی تلقی کرده‌اند.




دسته بندی : تهاجم فرهنگی  ,   , 
برچسب ها :

زندگينامه امام زمان، حضرت مهدي (ع) نام: محمد بن الحسن كنيه: ابوالقاسم امام زمان حضرت مهدی (عج) هم نام و هم كنيه حضرت پيامبر اكرم(ص) است. در روايات آمده است كه شايسته نيست آن حضرت را با نام و كنيه، اسم ببرند تا آن گاه كه خداوند به ظهورش زمين را مزيّن و دولتش را ظاهر گرداند. القاب امام زمان حضرت مهدی (عج): مهدى، خاتم، منتظر، حجت، صاحب الامر، صاحب الزمان، قائم و خلف صالح. شيعيان در دوران غيبت صغرى ايشان را «ناحيه مقدسه» لقب داده بودند. در برخى منابع بيش از 180 لقب براى امام زمان(ع) بيان شده است. ولادت امام زمان حضرت مهدی (عج): وی یگانه فرزند امام عسکری علیه السلام یازدهمین امام شیعیان است. امام زمان حضرت مهدی (عج) در سحرگاه نیمه شعبان 255 ق در سامرّا چشم به جهان گشود و پس از پنج سال زندگی تحت سرپرستی پدر، و مادر بزرگوارشان نرجس خاتون، در سال 260 ق به دنبال شهادت حضرت عسکری علیه السلام ـ همچون حضرت عیسی علیه السلام و حضرت یحیی علیه السلام که در سنین کودکی عهده دار نبوّت شده بودند ـ در پنج سالگی منصب امامت شیعیان را عهده دار شدند. آن بزرگوار پس از سپری شدن دوران غیبت با تشکیل حکومت عدل جهانی احکام الهی را در سرتاسر زمین حاکمیت خواهد بخشید. آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان 255 ق، علی رغم مراقبت های ویژه مأموران حکومت عباسی، در خانه امام عسکری علیه السلام چشم به جهان گشودند. تولد مخفیانه آن حضرت بی شباهت به تولد حضرت موسی علیه السلام و حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام نیست. همان گونه که این دو پیامبر بزرگ الهی تحت شدیدترین تدابیر امنیتی فرعونیان و نمرودیان به اراده خداوند و به سلامت در کنار کاخ فرعون و نمرود متولّد شدند، حضرت مهدی(عج) نیز در حالی که جاسوسان و مأموران خلیفه عباسی تمام وقایع خانه امام یازدهم علیه السلام را زیر نظر داشتند، در کمال امنیت و بدون آن که دشمنان بویی ببرند، در سحرگاه روز جمعه نیمه شعبان قدم به جهان هستی گذاشتند. سیمای امام زمان حضرت مهدی (عج) پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار علیهم السلام هر کدام در سخنان خود به اوصاف امام مهدی(عج) اشاره کرده اند. حضرت امام رضا علیه السلام در توصیف ویژگی های چهره و سجایای اخلاقی و ویژگی های برجسته آن حضرت می فرمایند: «قائم آل محمد(عج) هاله هایی از نور چهره زیبای او را احاطه کرده است رفتار معتدل و چهره شادابی دارد. از نظر ویژگی های جسمی شبیه ترین فرد به رسول خدا(ص) است. نشانه خاصّ او آن است که گرچه عمر بسیار طولانی دارد، ولی از سیمای جوانی برخوردار است؛ تا آن جا که هر بیننده ای او را چهل ساله یا کمتر تصور می کند. از دیگر نشانه های او آن است که تا زمان مرگ با وجود گذشت زمان بسیار طولانی هرگز نشان پیری در چهره او دیده نخواهد شد». حجت خدا روزی عثمان بن سعید بن عمری به همراه حدود چهل نفر از بزرگان شیعه به حضور امام عسکری علیه السلام رسیدند تا درباره جانشین آن حضرت سؤال کنند و در آینده از ایجاد اختلاف در مسئله امامت جلوگیری کنند. راوی می گوید: وقتی عثمان بن سعید به حضرت عسکری علیه السلام گفت: آمده ایم تا درباره مطلب مهمی که شما به آن آگاه ترید از شما سؤال کنیم، حضرت عسکری علیه السلام فرمودند: بنشین عثمان. پس از ساعتی امام علیه السلام فرمودند: آیا می خواهید بگویم به چه منظوری آمده اید؟ همه گفتند: ای فرزند رسول خدا، بفرمایید. آنگاه حضرت فرمودند: آمده اید تا درباره حجت خدا و امام پس از من بپرسید. همه گفتند: آری. در این لحظه ناگهان پسری که چهره درخشانی چون ماه داشت و از هر حیث به امام عسکری علیه السلام شبیه بود وارد شد. حضرت فرمودند: بعد از من پیشوای شما و جانشینم این فرزند من است. مواظب باشید پس از من در دین دچار آشفتگی نشوید... دوران زندگی امام زمان حضرت مهدی (عج) دوران زندگی امام زمان حضرت مهدی (عج) به چهار دوره تقسیم می شود: 1) از تولد تا غیبت امام زمان حضرت مهدی (عج): امام زمان حضرت مهدی (عج) پس از تولد حدود پنج سال تحت سرپرستی پدر بزرگوارشان امام عسکری علیه السلام به صورت نیمه مخفی زندگی کردند. یکی از کارهای بسیار مهمی که حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در این دوره انجام دادند این بود که امام زمان حضرت مهدی (عج) را به بزرگان شیعه معرفی کردند تا در آینده در مسئله امامت دچار اختلاف نشوند. 2) غیبت صغری امام زمان حضرت مهدی (عج): پس از شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام در سال 260 ق دوره غیبت صغری آغاز شد و تا سال 329 ق ادامه پیدا کرد. در این دوره امام زمان حضرت مهدی (عج) از طریق چهار نائب به ادامه امور مردم می پرداختند. 3) دوره غیبت کبری امام زمان حضرت مهدی (عج): این دوران از سال 329 ق شروع شد و تا زمانی که خداوند مصلحت بدانند ادامه خواهد داشت در این دوره پاسخ به پرسش ها و احکام مردم بر عهده نایبان عام آن حضرت است و حضرت نایب خاصی برای این دوره معرفی نکرده اند. 4) دوره حکومت امام زمان حضرت مهدی (عج): پس از ظهور، امام زمان حضرت مهدی (عج) بر اساس احکام اسلام حکومت واحد جهانی تشکیل خواهند داد که در سایه آن سرتاسر عالم پر از عدل و داد خواهد شد. صورت و سيرت امام زمان حضرت مهدی (عج) چهره و شمايل حضرت مهدي ( ع ) را راويان حديث شيعي و سني چنين نوشته اند چهره اش گندمگون ، ابرواني هلالي و كشيده ، چشمانش سياه و درشت و جذاب ، شانه اش پهن ، دندانهايش براق و گشاد ، بيني اش كشيده و زيبا، پيشاني اش بلند و تابنده . استخوان بندي اش استوار و صخره سان ، دستان و انگشتهايش درشت .گونه هايش كم گوشت و اندكي متمايل به زردي - كه از بيداري شب عارض شده -بر گونه راستش خالي مشكين . عضلاتش پيچيده و محكم ، موي سرش بر لاله گوش ريخته ، اندامش متناسب و زيبا ، هياتش خوش منظر و رباينده ، رخساره اش در هاله اي از شرم بزرگوارانه و شكوهمند غرق . قيافه اش از حشمت و شكوه رهبري سرشار .نگاهش دگرگون كننده ، خروشش درياسان ، و فريادش همه گير " .حضرت مهدي صاحب علم و حكمت بسيار است و دارنده ذخاير پيامبران است . وي نهمين امام است از نسل امام حسين ( ع ) اكنون از نظرها غايب است . ولي مطلق و خاتم اولياء و وصي اوصياء و قائد جهاني و انقلابي اكبر است . چون ظاهر شود ، به كعبه تكيه كند ، و پرچم پيامبر ( ص ) را در دست گيرد و دين خدا را زنده و احكام خدا را در سراسر گيتي جاري كند . و جهان را پر از عدل و داد و مهرباني كند .حضرت مهدي ( ع ) در برابر خداوند و جلال خداوند فروتن است . خدا و عظمت خدا در وجود او متجلي است و همه هستي او را فراگرفته است . مهدي ( ع ) عادل است و خجسته و پاكيزه . ذره اي از حق را فرو نگذارد . خداوند دين اسلام را به دست او عزيز گرداند . در حكومت او ، به احدي ناراحتي نرسد مگر آنجا كه حد خدايي جاري گردد .مهدي ( ع ) حق هر حقداري را بگيرد و به او بدهد . حتي اگر حق كسي زير دندان ديگري باشد ، از زير دندان انسان بسيار متجاوز و غاصب بيرون كشد و به صاحب حق باز گرداند . به هنگام حكومت مهدي ( ع ) حكومت جباران و مستكبران ، و نفوذ سياسي منافقان و خائنان ، نابود گردد . شهر مكه - قبله مسلمين - مركز حكومت انقلابي مهدي شود . نخستين افراد قيام او ، در آن شهر گرد آيند و در آنجا به او بپيوندند ...برخي به او بگروند ، با ديگران جنگ كند ، و هيچ صاحب قدرتي و صاحب مرامي ، باقي نماند و ديگر هيچ سياستي و حكومتي ، جز حكومت حقه و سياست عادله قرآني ، در جهان جريان نيابد . آري ، چون مهدي ( ع ) قيام كند زميني نماند ، مگر آنكه در آنجا گلبانگ محمدي : اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله ، بلند گردد .در زمان حكومت مهدي ( ع ) به همه مردم ، حكمت و علم بياموزند ، تا آنجا كه زنان در خانه ها با كتاب خدا و سنت پيامبر ( ص ) قضاوت كنند . در آن روزگار ، قدرت عقلي توده ها تمركز يابد . مهدي ( ع ) با تاييد الهي ، خردهاي مردمان را به كمال رساند و فرزانگي در همگان پديد آورد ... .مهدي ( ع ) فرياد رسي است كه خداوند او را بفرستد تا به فرياد مردم عالم برسد .در روزگار او همگان به رفاه و آسايش و وفور نعمتي بيمانند دست يابند . حتي چهارپايان فراوان گردند و با ديگر جانوران ، خوش و آسوده باشند . زمين گياهان بسيار روياند آب نهرها فراوان شود ، گنجها و دفينه هاي زمين و ديگر معادن استخراج گردد . در زمان مهدي ( ع ) آتش فتنه ها و آشوبها بيفسرد ، رسم ستم و شبيخون و غارتگري برافتد و جنگها از ميان برود .در جهان جاي ويراني نماند ، مگر آنكه مهدي ( ع ) آنجا را آباد سازد .در قضاوتها و احكام مهدي ( ع ) و در حكومت وي ، سر سوزني ظلم و بيداد بر كسي نرود و رنجي بر دلي ننشيند .مهدي ، عدالت را ، همچنان كه سرما و گرما وارد خانه ها شود ، وارد خانه هاي مردمان كند و دادگري او همه جا را بگيرد . اصحاب و ياران امام زمان حضرت مهدی (عج): 1. عثمان بن سعيد عمروى (متوفاى سال 257ق.). 2. محمد بن عثمان عمروى (متوفاى سال 304ق.). 3. حسين بن روح نوبختى (متوفاى سال 326ق.). 4. على بن محمد سمرى (متوفاى سال 329ق.). اين چهار تن نماينده بلافصل امام زمان حضرت مهدی (عج) بودند كه در ايام غيبت صغرى، پس از شهادت امام حسن عسكرى(ع)، از سال 260 تا 329، به مدت 70 سال به ترتيب، واسطه ميان امام زمان حضرت مهدی (عج) وشيعيان ايشان بودند. اين چهار نفر به «نوّاب اربعه» مشهورند. ولى در هنگام خروج آن حضرت، 313 نفر از يارانش به او پيوسته و نخستين هسته لشكريان امام زمان حضرت مهدی (عج) را تشكيل مى‏دهند. علاوه بر آنان، هزاران نفر در ايام غيبت آن حضرت به اين مقام ارجمند نايل شده‏اند كه بر ديگران پنهان مانده است و پنهان خواهد ماند. همچنين افراد بسيارى در ايام غيبت به محضرش شرفياب گشته و از عناياتش بهره‏مند شده‏اند كه در اين جا به نام برخى از آنان اشاره مى ‏گردد: 1. اسماعيل بن حسن هرقلى. 2. سيد محمد بن عباس جبل عاملى. 3. سيد عطوه علوى حسنى. 4. اميراسحاق استرآبادى. 5. ابوالحسين بن ابى بغل. 6. شريف عمر بن حمزه. 7. ابوراجح حمامى. 8. شيخ حر عاملى. 9. مقدس اردبيلى. 10. محمد تقى مجلسى. 11. ميرزا محمد استرآبادى. 12. علامه بحر العلوم. 13. شيخ حسين آل رحيم. 14. ابوالقاسم بن ابى جليس. 15. ابو عبداللَّه كندى. 16. ابو عبداللَّه جنيدى. 17. محمد بن محمد كلينى. 18. محمد بن ابراهيم بن مهزيار. 19. محمد بن اسحاق قمى. 20. محمد بن شاذان نيشابورى. زمامداران معاصر امام زمان حضرت مهدی (عج) : امام زمان حضرت مهدی (عج) از زمان تولد (سال 255 هجرى) تا زمان ظهور و تشكيل حكومت جهانى، با تمام حاكمان و زمامداران كشورهاى اسلامى و غير اسلامى، معاصر بوده و خواهد بود؛ اما خلفاى عباسى كه در ايام غيبت صغراى آن حضرت بر مسلمانان حكومت راندند، عبارتند از: 1. مهتدى عباسى (255 - 256ق.). 2. معتمد عباسى (256 - 279ق.). 3. معتضد عباسى (279 - 289ق.). 4. مكتفى عباسى (289 - 295ق.). 5. مقتدر عباسى (295 - 320ق.). 6. قاهر عباسى (320 - 322ق.). 7. راضى عباسى (322 - 329ق.). 8. متقى عباسى (329 - 333ق.). هنگامى كه امام زمان حضرت مهدی (عج) ظهور كند و قيام آزادى بخش وى فراگير شود، برخى از سلاطين و حاكمان كشورها در برابر او تواضع نموده و سر تسليم فرود مى‏آورند و برخى ديگر با آن حضرت، به مقابله و منازعه بر مى‏خيزند و پس از درگيرى، متحمل شكست و اضمحلال خواهند شد و حكومت آن حضرت، از شرق تا غرب كره زمين را فرا خواهد گرفت. در اين باره، روايات فراوانى از معصومين(ع)نقل شده است كه براى نمونه، حديثى را از امام محمد باقر(ع) بيان مى‏كنيم: عَن أبي جعفر(ع) قال: القائِمُ مِنّا مَنصُورٌ بالرُّعبِ، مُؤيّدٌ بالنَّصر، تُطوى‏ له الأرضُ وَتظهَرُ لَهُ الكنوزُ ويبلغُ سُلطانه المشرقَ والمغرِبَ ويُظِهرُ اللَّهُ دينهُ على الدّينِ كُلّه ولو كَرِهَ المُشركون فلا يَبقى‏ على وجهِ الأرضِ خرابٌ إلّا عمّر وينزلُ روحُ‏اللَّهِ عيسى بن مريم فيُصلّي خلفه.(1) قيام كننده از ما منصور به رعب و مؤيّد به نصر است. زمين از براى او در نورديده شود و گنج‏هاى پنهان را براى او آشكار كند. سلطنت و حكومت او شرق و غرب را فرا خواهد گرفت و خداوند منان، به دست او دين خود را بر همه دين‏ها غالب گرداند، اگر چه مشركان را خوش نيايد. در روى زمين هيچ خرابى باقى نماند، مگر اين كه آبادش كند و روح اللَّه، عيسى بن مريم از آسمان نازل شده و بر او اقتدا كند و پشت سرش نماز بخواند.


دسته بندی : امام زمان (عج) ,   , 
برچسب ها :

ندگینامه حضرت امام حسن عسگري عليه السلام امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) در سال‌ 232 هجرى‌ در مدينه‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود . مادروالا گهرش‌ سوسن‌ يا سليل‌ زنى‌ لايق‌ و صاحب‌ فضيلت‌ و در پرورش‌ فرزند نهايت‌ مراقبت‌ راداشت‌ ، تا حجت‌ حق‌ را آن‌ چنان‌ كه‌ شايسته‌ است‌ پرورش‌ دهد . اين‌ زن‌ پرهيزگار در سفرى‌ كه‌ امام‌ عسكرى‌ (ع‌) به‌ سامرا كرد همراه‌ امام‌ بود و در سامرا از دنيا رحلت‌ كرد . كنيه‌ آن‌ حضرت‌ ابامحمد بود . صورت‌ و سيرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) امام‌ يازدهم‌ صورتى‌ گندمگون‌ و بدنى‌ در حد اعتدال‌ داشت‌ . ابروهاى‌ سياه‌كمانى‌ ، چشمانى‌ درشت‌ و پيشانى‌ گشاده‌ داشت‌ . دندانها درشت‌ و بسيار سفيد بود . خالى‌ بر گونه‌ راست‌ داشت‌ . امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) بيانى‌ شيرين‌ و جذاب‌ و شخصيتى‌ الهى‌ باشكوه‌ و وقار و مفسرى‌ بى‌نظير براى‌ قرآن‌ مجيد بود . راه‌ مستقيم‌ عترت‌ و شيوه‌ صحيح‌ تفسير قرآن‌ را به‌ مردم‌ و به‌ ويژه‌ براى‌ اصحاب‌ بزرگوارش‌ - در ايام‌ عمر كوتاه‌ خود - روشن‌ كرد . دوران‌ امامت‌ به‌ طور كلى‌ دوران‌ عمر 29 ساله‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) به‌ سه‌ دوره‌ تقسيم‌مى‌گردد : دوره‌ اول‌ 13 سال‌ است‌ كه‌ زندگى‌ آن‌ حضرت‌ در مدينه‌ گذشت‌ . دوره‌ دوم‌ 10 سال‌ در سامرا قبل‌ از امامت‌ . دوره‌ سوم‌ نزديك‌ 6 سال‌ امامت‌ آن‌ حضرت‌ مى‌باشد . دوره‌ امامت‌ حضرت‌ عسكرى‌ (ع‌) با قدرت‌ ظ‌اهرى‌ بنى‌ عباس‌ رو در روى‌ بود . خلفايى‌ كه‌ به‌ تقليد هارون‌ در نشان‌ دادن‌ نيروى‌ خود بلندپروازيهايى‌ داشتند . امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) از شش‌ سال‌ دوران‌ اقامتش‌ ، سه‌ سال‌ را در زندان‌ گذرانيد . زندانبان‌ آن‌ حضرت‌ صالح‌ بن‌ وصيف‌ دو غلام‌ ستمكار را بر امام‌ گماشته‌ بود ، تا بتواند آن‌ حضرت‌ را - به‌ وسيله‌ آن‌ دو غلام‌ - آزار بيشترى‌ دهد ، اما آن‌ دو غلام‌ كه‌ خود از نزديك‌ ناظ‌ر حال‌ و حركات‌ امام‌ بودند تحت‌ تأثير آن‌ امام‌ بزرگوار قرار گرفته‌ به‌ صلاح‌ و خوش‌ رفتارى‌ گراييده‌ بودند . وقتى‌ از اين‌ غلامان‌ جوياى‌ حال‌ امام‌ شدند ، مى‌گفتند اين‌ زندانى‌ روزها روزه‌دار است‌ و شبها تا بامداد به‌ عبادت‌ و راز و نياز با معبود خود سرگرم‌ است‌ و با كسى‌ سخن‌ نمى‌گويد . عبيدالله‌ خاقان‌ وزير معتمد عباسى‌ با همه‌ غرورى‌ كه‌ داشت‌ وقتى‌ با حضرت‌ عسكرى‌ ملاقات‌ مى‌كرد به‌ احترام‌ آن‌ حضرت‌ برمى‌خاست‌ ، و آن‌ حضرت‌ را بر مسند خود مى‌نشانيد . پيوسته‌ مى‌گفت‌ : در سامره‌ كسى‌ را مانند آن‌ حضرت‌ نديده‌ام‌ ، وى‌ زاهدترين‌ و داناترين‌ مردم‌ روزگار است‌ . پسر عبيدالله‌ خاقان‌ مى‌گفت‌ : من‌ پيوسته‌ احوال‌ آن‌ حضرت‌ را از مردم‌ مى‌پرسيدم‌ . مردم‌ را نسبت‌ به‌ او متواضع‌ مى‌يافتم‌ . مى‌ديدم‌ همه‌ مردم‌ به‌ بزرگواريش‌ معترفند و دوستدار او مى‌باشند . با آنكه‌ امام‌ (ع‌) جز با خواص‌ شيعيان‌ خود آميزش‌ نمى‌فرمود ، دستگاه‌ خلافت‌ عباسى‌ براى‌ حفظ آرامش‌ خلافت‌ خود بيشتر اوقات‌ ، آن‌ حضرت‌ را زندانى‌ و ممنوع‌ از معاشرت‌ داشت‌ . " از جمله‌ مسائل‌ روزگار امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) يكى‌ نيز اين‌ بود كه‌ از طرف‌ خلافت‌ وقت‌ ، اموال‌ و اوقات‌ شيعه‌ ، به‌ دست‌ كسانى‌ سپرده‌ مى‌شد كه‌ دشمن‌ آل‌ محمد (ص‌) و جريانهاى‌ شيعى‌ بودند ، تا بدين‌ گونه‌ بنيه‌ مالى‌ نهضت‌ تقويت‌ نشود . چنانكه‌ نوشته‌اند كه‌ احمد بن‌ عبيدالله‌ بن‌ خاقان‌ از جانب‌ خلفا ، والى‌ اوقاف‌ و صدقات‌ بود در قم‌ ، و او نسبت‌ به‌ اهل‌ بيت‌ رسالت‌ ، نهايت‌ مرتبه‌ عداوت‌ را داشت‌ " . " نيز اصحاب‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ ، متفرق‌ بودند و امكان‌ تمركز براى‌ آنان‌ نبود ، كسانى‌ چون‌ ابوعلى‌ احمد بن‌ اسحاق‌ اشعرى‌ در قم‌ و ابوسهل‌ اسماعيل‌ نوبختى‌ در بغداد مى‌زيستند ، فشار و مراقبتى‌ كه‌ دستگاه‌ خلافت‌ عباسى‌ ، پس‌ از شهادت‌ حضرت‌ رضا (ع‌) معمول‌ داشت‌ ، چنان‌ دامن‌ گسترده‌ بود كه‌ جناح‌ مقابل‌ را با سخت‌ترين‌ نوع‌ درگيرى‌ واداشته‌ بود . اين‌ جناح‌ نيز طبق‌ ايمان‌ به‌ حق‌ و دعوت‌ به‌ اصول‌ عدالت‌ كلى‌ ، اين‌ همه‌ سختى‌ را تحمل‌ مى‌كرد ، و لحظه‌اى‌ از حراست‌ ( و نگهبانى‌ ) موضع‌ غفلت‌ نمى‌كرد " . اينكه‌ گفتيم‌ : حضرت‌ هادى‌ (ع‌) و حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) هم‌ از سوى‌ دستگاه‌ خلافت‌ تحت‌ مراقبت‌ شديد و ممنوع‌ از ملاقات‌ با مردم‌ بودند و هم‌ امامان‌ بزرگوار ما - جز با ياران‌ خاص‌ و كسانى‌ كه‌ براى‌ حل‌ مشكلات‌ زندگى‌ مادى‌ و دينى‌ خود به‌ آنها مراجعه‌ مى‌نمودند - كمتر معاشرت‌ مى‌كردند به‌ جهت‌ آن‌ بود كه‌ دوران‌ غيبت‌ حضرت‌ مهدى‌ (ع‌) نزديك‌ بود ، و مردم‌ مى‌بايست‌ كم‌كم‌ بدان‌ خو گيرند ، و جهت‌ سياسى‌ و حل‌ مشكلات‌ خود را از اصحاب‌ خاص‌ كه‌ پرچمداران‌ مرزهاى‌ مذهبى‌ بودند بخواهند ، و پيش‌ آمدن‌ دوران‌ غيبت‌ در نظر آنان‌ عجيب‌ نيايد . بارى‌ ، امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) بيش‌ از 29 سال‌ عمر نكرد ولى‌ در مدت‌ شش‌ سال‌ امامت‌ و رياست‌ روحانى‌ اسلامى‌ ، آثار مهمى‌ از تفسير قرآن‌ و نشر احكام‌ و بيان‌ مسائل‌ فقهى‌ و جهت‌ دادن‌ به‌ حركت‌ انقلابى‌ شيعيانى‌ كه‌ از راههاى‌ دور براى‌ كسب‌ فيض‌ به‌ محضر امام‌ (ع‌) مى‌رسيدند بر جاى‌ گذاشت‌ . در زمان‌ امام‌ يازدهم‌ تعليمات‌ عاليه‌ قرآنى‌ و نشر احكام‌ الهى‌ و مناظ‌رات‌ كلامى‌ جنبش‌ علمى‌ خاصى‌ را تجديد كرد ، و فرهنگ‌ شيعى‌ - كه‌ تا آن‌ زمان‌ شناخته‌ شده‌ بود - در رشته‌هاى‌ ديگر نيز مانند فلسفه‌ و كلام‌ باعث‌ ظ‌هور مردان‌ بزرگى‌ چون‌ يعقوب‌ بن‌ اسحاق‌ كندى‌ ، كه‌ خود معاصر امام‌ حسن‌ عسكرى‌ بود و تحت‌ تعليمات‌ آن‌ امام‌ ، گرديد . در قدرت‌ علمى‌ امام‌ (ع‌) - كه‌ از سرچشمه‌ زلال‌ ولايت‌ و اهل‌ بيت‌ عصمت‌ مايه‌ گرفته‌ بود - نكته‌ها گفته‌اند . از جمله‌ : همين‌ يعقوب‌ بن‌ اسحاق‌ كندى‌ فيلسوف‌ بزرگ‌ عرب‌ كه‌ دانشمند معروف‌ ايرانى‌ ابونصر فارابى‌ شاگرد مكتب‌ وى‌ بوده‌ است‌ ، در مناظ‌ره‌ با آن‌ حضرت‌ درمانده‌ گشت‌ و كتابى‌ را كه‌ بر رد قرآن‌ نوشته‌ بود سوزانيد و بعدها از دوستداران‌ و در صف‌ پيروان‌ آن‌ حضرت‌ درآمد . شهادت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) شهادت‌ آن‌ حضرت‌ را روز جمعه‌ هشتم‌ ماه‌ ربيع‌ الاول‌ سال‌ 260 هجرى‌ نوشته‌اند .در كيفيت‌ وفات‌ آن‌ امام‌ بزرگوار آمده‌ است‌ : فرزند عبيدالله‌ بن‌ خاقان‌ گويد روزى‌ براى‌ پدرم‌ ( كه‌ وزير معتمد عباسى‌ بود ) خبر آوردند كه‌ ابن‌ الرضا - يعنى‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ - رنجور شده‌ ، پدرم‌ به‌ سرعت‌ تمام‌ نزد خليفه‌ رفت‌ و خبر را به‌ خليفه‌ داد . خليفه‌ پنج‌ نفر از معتمدان‌ و مخصوصان‌ خود را با او همراه‌ كرد . يكى‌ از ايشان‌ نحرير خادم‌ بود كه‌ از محرمان‌ خاص‌ خليفه‌ بود ، امر كرد ايشان‌ را كه‌ پيوسته‌ ملازم‌ خانه‌ آن‌ حضرت‌ باشند ، و بر احوال‌ آن‌ حضرت‌ مطلع‌ گردند . و طبيبى‌ را مقرر كرد كه‌ هر بامداد و پسين‌ نزد آن‌ حضرت‌ برود ، و از احوال‌ او آگاه‌ شود . بعد از دو روز براى‌ پدرم‌ خبر آوردند كه‌ مرض‌ آن‌ حضرت‌ سخت‌ شده‌ است‌ ، و ضعف‌ بر او مستولى‌ گرديده‌ . پس‌ بامداد سوار شد ، نزد آن‌ حضرت‌ رفت‌ و اطبا را - كه‌ عموما اطباى‌ مسيحى‌ و يهودى‌ در آن‌ زمان‌ بودند - امر كرد كه‌ از خدمت‌ آن‌ حضرت‌ دور نشوند و قاضى‌ القضات‌ ( داور داوران‌ ) را طلبيد و گفت‌ ده‌ نفر از علماى‌ مشهور را حاضر گردان‌ كه‌ پيوسته‌ نزد آن‌ حضرت‌ باشند . و اين‌ كارها را براى‌ آن‌ مى‌كردند كه‌ آن‌ زهرى‌ كه‌ به‌ آن‌ حضرت‌ داده‌ بودند بر مردم‌ معلوم‌ نشود و نزد مردم‌ ظ‌اهر سازند كه‌ آن‌ حضرت‌ به‌ مرگ‌ خود از دنيا رفته‌ ، پيوسته‌ ايشان‌ ملازم‌ خانه‌ آن‌ حضرت‌ بودند تا آنكه‌ بعد از گذشت‌ چند روز از ماه‌ ربيع‌ الاول‌ سال‌ 260 ه . ق‌ آن‌ امام‌ مظلوم‌ در سن‌ 29 سالگى‌ از دار فانى‌ به‌ سراى‌ باقى‌ رحلت‌ نمود . بعد از آن‌ خليفه‌ متوجه‌ تفحص‌ و تجسس‌ فرزند حضرت‌ شد ، زيرا شنيده‌ بود كه‌ فرزند آن‌ حضرت‌ بر عالم‌ مستولى‌ خواهد شد ، و اهل‌ باطل‌ را منقرض‌ خواهد كرد ... تا دو سال‌ تفحص‌ احوال‌ او مى‌كردند ... . اين‌ جستجوها و پژوهشها نتيجه‌ هراسى‌ بود كه‌ معتصم‌ عباسى‌ و خلفاى‌ قبل‌ و بعد از او - از طريق‌ روايات‌ مورد اعتمادى‌ كه‌ به‌ حضرت‌ رسول‌ الله‌ (ص‌) مى‌پيوست‌ ، شنيده‌ بودند كه‌ از نرگس‌ خاتون‌ و حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ فرزندى‌ پاك‌ گهر ملقب‌ به‌ مهدى‌ آخر الزمان‌ - همنام‌ با رسول‌ اكرم‌ (ص‌) ولادت‌ خواهد يافت‌ و تخت‌ ستمگران‌ را واژگون‌ و به‌ سلطه‌ و سلطنت‌ آنها خاتمه‌ خواهد داد . بدين‌ جهت‌ به‌ بهانه‌هاى‌ مختلف‌ در خانه‌ حضرت‌ عسكرى‌ (ع‌) رفت‌ و آمد بسيار مى‌كردند ، و جستجو مى‌نمودند تا از آن‌ فرزند گرامى‌ اثرى‌ بيابند و او را نابود سازند . به‌ راستى‌ داستان‌ نمرود و فرعون‌ در ظ‌هور حضرت‌ ابراهيم‌ (ع‌) و حضرت‌ موسى‌ (ع‌) تكرار مى‌شد . حتى‌ قابله‌هايى‌ را گماشته‌ بودند كه‌ در اين‌ كار مهم‌ پى‌ جويى‌ كنند . اما خداوند متعال‌ - چنانكه‌ در فصل‌ بعد خواهيد خواند - حجت‌ خود را از گزند دشمنان‌ و آسيب‌ زمان‌ حفظ كرد ، و همچنان‌ نگاهدارى‌ خواهد كرد تا مأموريت‌ الهى‌ خود را انجام‌ دهد . بارى‌ ، علت‌ شهادت‌ آن‌ حضرت‌ را سمى‌ مى‌دانند كه‌ معتمد عباسى‌ در غذا به‌ آن‌ حضرت‌ خورانيد و بعد ، از كردار زشت‌ خود پشيمان‌ شد . بناچار اطباى‌ مسيحى‌ و يهودى‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ كار طبابت‌ را در بغداد و سامره‌ به‌ عهده‌ داشتند ، به‌ ويژه‌ در مأموريتهايى‌ كه‌ توطئه‌ قتل‌ امام‌ بزرگوارى‌ مانند امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) در ميان‌ بود ، براى‌ معالجه‌ فرستاد . البته‌ از اين‌ دلسوزيهاى‌ ظ‌اهرى‌ هدف‌ ديگرى‌ داشت‌ ، و آن‌ خشنود ساختن‌ مردم‌ و غافل‌ نگهداشتن‌ آنها از حقيقت‌ ماجرا بود . بعد از آگاه‌ شدن‌ شيعيان‌ از خبر درگذشت‌ جانگداز حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) شهر سامره‌ را غبار غم‌ گرفت‌ ، و از هر سوى‌ صداى‌ ناله‌ و گريه‌ برخاست‌ . مردم‌ آماده‌ سوگوارى‌ و تشييع‌ جنازه‌ آن‌ حضرت‌ شدند . ماجراى‌ جانشين‌ بر حق‌ امام‌ عسكرى‌ ابوالاديان‌ مى‌گويد : من‌ خدمت‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) مى‌كردم‌ . نامه‌هاى‌آن‌ حضرت‌ را به‌ شهرها مى‌بردم‌ . در مرض‌ موت‌ ، روزى‌ من‌ را طلب‌ فرمود و چند امه‌اى‌ نوشت‌ به‌ مدائن‌ تا آنها را برسانم‌ . سپس‌ امام‌ فرمود : پس‌ از پانزده‌ روز باز داخل‌ سامره‌ خواهى‌ شد و صداى‌ گريه‌ و شيون‌ از خانه‌ من‌ خواهى‌ شنيد ، و در آن‌ موقع‌ مشغول‌ غسل‌ دادن‌ من‌ خواهند بود . ابوالاديان‌ به‌ امام‌ عرض‌ مى‌كند : اى‌ سيد من‌ ، هرگاه‌ اين‌ واقعه‌ دردناك‌ روى‌ دهد ، امامت‌ با كيست‌ ؟ فرمود : هر كه‌ جواب‌ نامه‌ من‌ را از تو طلب‌ كند . ابوالاديان‌ مى‌گويد : دوباره‌ پرسيدم‌ علامت‌ ديگرى‌ به‌ من‌ بفرما . امام‌ فرمود : هركه‌ بر من‌ نماز گزارد . ابوالاديان‌ مى‌گويد : باز هم‌ علامت‌ ديگرى‌ بگو تا بدانم‌ . امام‌ مى‌گويد : هر كه‌ بگويد كه‌ در هميان‌ چه‌ چيز است‌ او امام‌ شماست‌ . ابوالاديان‌ مى‌گويد : مهابت‌ و شكوه‌ امام‌ باعث‌ شد كه‌ نتوانم‌ چيز ديگرى‌ بپرسم‌ . رفتم‌ و نامه‌ها را رساندم‌ و پس‌ از پانزده‌ روز برگشتم‌ . وقتى‌ به‌ در خانه‌ امام‌ رسيدم‌ صداى‌ شيون‌ و گريه‌ از خانه‌ امام‌ بلند بود . داخل‌ خانه‌ امام‌ ، جعفر كذاب‌ برادر امام‌ حسن‌ عسكرى‌ را ديدم‌ كه‌ نشسته‌ ، و شيعيان‌ به‌ او تسليت‌ مى‌دهند و به‌ امامت‌ او تهنيت‌ مى‌گويند . من‌ از اين‌ بابت‌ بسيار تعجب‌ كردم‌ پيش‌ رفتم‌ و تعزيت‌ و تهنيت‌ گفتم‌ . اما او جوابى‌ نداد و هيچ‌ سؤالى‌ نكرد . چون‌ بدن‌ مظ‌هر امام‌ را كفن‌ كرده‌ و آماده‌ نماز گزاردن‌ بود ، خادمى‌ آمد و جعفر كذاب‌ را دعوت‌ كرد كه‌ بر برادر خود نماز بخواند . چون‌ جعفر به‌ نماز ايستاد ، طفلى‌ گندمگون‌ و پيچيده‌ موى‌ ، گشاده‌ دندانى‌ مانند پاره‌ ماه‌ بيرون‌ آمد و رداى‌ جعفر را كشيد و گفت‌ : اى‌ عمو پس‌ بايست‌ كه‌ من‌ به‌ نماز سزاوارترم‌ . رنگ‌ جعفر دگرگون‌ شد . عقب‌ ايستاد . سپس‌ آن‌ طفل‌ پيش‌ آمد و بر پدر نماز گزارد و آن‌ جناب‌ را در پهلوى‌ امام‌ على‌ النقى‌ عليه‌ السلام‌ دفن‌ كرد . سپس‌ رو به‌ من‌ آورد و فرمود : جواب‌ نامه‌ها را كه‌ با تو است‌ تسليم‌ كن‌ . من‌ جواب‌ نامه‌ را به‌ آن‌ كودك‌ دادم‌ . پس‌ " حاجزوشا " از جعفر پرسيد : اين‌ كودك‌ كه‌ بود ، جعفر گفت‌ : به‌ خدا قسم‌ من‌ او را نمى‌شناسم‌ و هرگز او را نديده‌ام‌ . در اين‌ موقع‌ ، عده‌اى‌ از شيعيان‌ از شهر قم‌ رسيدند ، چون‌ از وفات‌ امام‌ (ع‌) با خبر شدند ، مردم‌ به‌ جعفر اشاره‌ كردند . چند تن‌ از آن‌ مردم‌ نزد جعفر رفتند و از او پرسيدند : بگو كه‌ نامه‌هايى‌ كه‌ داريم‌ از چه‌ جماعتى‌ است‌ و مالها چه‌ مقدار است‌ ؟ جعفر گفت‌ : ببينيد مردم‌ از من‌ علم‌ غيب‌ مى‌خواهند ! در آن‌ حال‌ خادمى‌ از جانب‌ حضرت‌ صاحب‌ الامر ظ‌اهر شد و از قول‌ امام‌ گفت‌ : اى‌ مردم‌ قم‌ با شما نامه‌هايى‌ است‌ از فلان‌ و فلان‌ و هميانى‌ ( كيسه‌اى‌ ) كه‌ در آن‌ هزار اشرفى‌ است‌ كه‌ در آن‌ ده‌ اشرفى‌ است‌ با روكش‌ طلا . شيعيانى‌ كه‌ از قم‌ آمده‌ بودند گفتند : هر كس‌ تو را فرستاده‌ است‌ امام‌ زمان‌ است‌ اين‌ نامه‌ها و هميان‌ را به‌ او تسليم‌ كن‌ . جعفر كذاب‌ نزد معتمد خليفه‌ آمد و جريان‌ واقعه‌ را نقل‌ كرد . معتمد گفت‌ : برويد و در خانه‌ امام‌ حسن‌ عسكرى‌ (ع‌) جستجو كنيد و كودك‌ را پيدا كنيد . رفتند و از كودك‌ اثرى‌ نيافتند . ناچار " صيقل‌ " كنيز حضرت‌ امام‌ عسكرى‌ (ع‌) را گرفتند و مدتها تحت‌ نظر داشتند به‌ تصور اينكه‌ او حامله‌ است‌ . ولى‌ هرچه‌ بيشتر جستند كمتر يافتند . خداوند آن‌ كودك‌ مبارك‌ قدم‌ را حفظ كرد و تا زمان‌ ما نيز در كنف‌ حمايت‌ حق‌ است‌ و به‌ ظ‌اهر از نظرها پنهان‌ مى‌باشد . درود خداى‌ بزرگ‌ بر او باد .


دسته بندی : امام حسن عسکری (ع) ,   , 
برچسب ها :

تولد امام دهم شيعيان حضرت امام علی النقی (ع ) را نيمه ذيحجه سال 212 هجری قمری نوشته اند . پدر آن حضرت ، امام محمد تقی جوادالائمه (ع ) و مادرش سمانه از زنان درست کردار پاکدامنی بود که دست قدرت الهی او را برای تربيت مقام ولايت و امامت مأمور کرده بود ، و چه نيکو وظيفه مادری را به انجام رسانيد و بدين مأموريت خدايی قيام کرد . نام آن حضرت - علی - کنيه آن امام همام " ابوالحسن " و لقبهای مشهور آن حضرت " هادي " و " نقي " بود . حضرت امام هادی (ع ) پس از پدر بزرگوارش در سن 8 سالگی به مقام امامت رسيد و دوران امامتش 33 سال بود . در اين مدت حضرت علی النقی (ع ) برای نشر احکام اسلام و آموزش و پرورش و شناساندن مکتب و مذهب جعفری و تربيت شاگردان و اصحاب گرانقدر گامهای بلند برداشت . نه تنها تعليم و تعلم و نگاهبانی فرهنگ اسلامی را امام دهم (ع ) در مدينه عهده دار بود ، و لحظه ای از آگاهانيدن مردم و آشنا کردن آنها به حقايق مذهبی نمي آسود ، بلکه در امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه پنهان و آشکار با خليفه ستمگر وقت - يعنی متوکل عباسی - آنی آسايش نداشت . به همين جهت بود که عبدالله بن عمر والی مدينه بنا بر دشمنی ديرينه و بدخواهی درونی ، به متوکل خليفه زمان خود نامه ای خصومت آميز نوشت ، و به آن امام بزرگوار تهمتها زد ، و نسبتهای ناروا داد و آن حضرت را مرکز فتنه انگيزی و حتی ستمکاری وانمود کرد و در حقيقت آنچه در شأن خودش و خليفه زمانش بود به آن امام معصوم (ع ) منسوب نمود ، و اين همه به جهت آن بود که جاذبه امامت و ولايت و علم و فضيلتش مردم را از اطراف جهان اسلام به مدينه مي کشانيد و اين کوته نظران دون همت که طالب رياست ظاهری و حکومت مادی دنيای فريبنده بودند ، نمي توانستند فروغ معنويت امام را ببينند . و نيز " مورخان و محدثان نوشته اند که امام جماعت حرمين ( = مکه و مدينه ) از سوی دستگاه خلافت ، به متوکل عباسی نوشت : اگر تو را به مکه و مدينه حاجتی است ، علی بن محمد ( هادی ) را از اين ديار بيرون بر ، که بيشتر اين ناحيه را مظيع و منقاد خود گردانيده است " . اين نامه و نامه حاکم مدينه نشان دهنده نفوذ معنوی امام هادی (ع ) در سنگر مبارزه عليه دستگاه جبار عباسی است . از زمان حضرت امام محمد باقر (ع ) و امام جعفر صادق (ع ) و حوزه چهار هزار نفری آن دوران پربار ، شاگردانی در قلمرو اسلامی تربيت شدند که هر يک مشعلدار فقه جعفری و دانشهای زمان بودند ، و بدين سان پايه های دانشگاه جعفری و موضع فرهنگ اسلامی ، نسل به نسل نگهبانی شد و امامان شيعه ، از دوره حضرت رضا (ع ) به بعد ، از جهت نشر معارف جعفری آسوده خاطر بودند ، و اگر اين فرصت مغتنم در زمان امام جعفر صادق (ع ) پيش نيامده بود ، معلوم نبود سرنوشت اين معارف مذهبی به کجا مي رسيد ؟ به خصوص که از دوره زندانی شدن حضرت موسی بن جعفر (ع ) به بعد ديگر چنين فرصتهای وسيعی برای تعليم و نشر برای امامان بزرگوار ما - که در برابر دستگاه عباسی دچار محدوديت بودند و تحت نظر حاکمان ستمکار - چنان که بايد و شايد پيش نيامد . با اين همه ، دوستداران اين مکتب و ياوران و هواخواهان ائمه طاهرين - در اين سالها به هر وسيله ممکن ، برای رفع اشکالات و حل مسائل دينی خود ، و گرفتن دستور عمل و اقدام - برای فشرده تر کردن صف مبارزه و پيشرفت مقصود و در هم شکستن قدرت ظاهری خلافت به حضور امامان والاقدر مي رسيدند و از سرچشمه دانش و بينش آنها ، بهره مند مي شدند و اين دستگاه ستمگر حاکم و کارگزارانش بودند که از موضع فرهنگی و انقلابی امام پيوسته هراس داشتند و نامه حاکم مدينه و مانند آن ، نشان دهنده اين هراس هميشگی آنها بود . دستگاه حاکم ، کم کم متوجه شده بود که حرمين ( مکه و مدينه ) ممکن است به فرمانبری از امام (ع ) درآيند و سر از اطاعت خليفه وقت درآورند . بدين جهت پيک در پيک و نامه در پی نامه نوشتند ، تا متوکل عباسی دستور داد امام هادی (ع ) را از مدينه به سامرا - که مرکز حکومت وقت بود - انتقال دهند . متوکل امر کرد حاجب مخصوص وی حضرت هادی (ع ) را در نزد خود زندانی کند و سپس آن حضرت را در محله عسکر سالها نگاه دارد تا همواره زندگی امام ، تحت نظر دستگاه خلافت باشد . برخی از بزرگان مدت اين زندانی و تحت نظر بودن را - بيست سال - نوشته اند . پس از آنکه حضرت هادی (ع ) به امر متوکل و به همراه يحيی بن هرثمه که مأمور بردن حضرت از مدينه بود ، به سامرا وارد شد ، والی بغداد اسحاق بن ابراهيم طاهری از آمدن امام (ع ) به بغداد با خبر شد ، و به يحيی بن هرثمه گفت : ای مرد ، اين امام هادی فرزند پيغمبر خدا (ص ) مي باشد و مي دانی متوکل نسبت به او توجهی ندارد اگر او را کشت ، پيغمبر (ص ) در روز قيامت از تو بازخواست مي کند . يحيی گفت : به خدا سوگند متوکل نظر بدی نسبت به او ندارد . نيز در سامرا ، متوکل کارگزاری ترک داشت به نام وصيف ترکی . ا و نيز به يحيی سفارش کرد در حق امام مدارا و مرحمت کند . همين وصيف خبر ورود حضرت هادی را به متوکل داد . از شنيدن ورود امام (ع ) متوکل به خود لرزيد و هراسی ناشناخته بر دلش چنگ زد . از اين مطالب که از قول يحيی بن هرثمه مأمور جلب امام هادی (ع ) نقل شده است درجه عظمت و نفوذ معنوی امام در متوکل و مردان درباری به خوبی آشکار مي گردد ، و نيز اين مطالب دليل است بر هراسی که دستگاه ستمگر بغداد و سامرا از موقعيت امام و موضع خاص او در بين هواخواهان و شيعيان آن حضرت داشته است . باری ، پس از ورود به خانه ای که قبلا در نظر گرفته شده بود ، متوکل از يحيی پرسيد : علی بن محمد چگونه در مدينه مي زيست ؟ يحيی گفت : جز حسن سيرت و سلامت نفس و طريقه ورع و پرهيزگاری و بي اعتنايی به دنيا و مراقبت بر مسجد و نماز و روزه از او چيزی نديدم ، و چون خانه اش را - چنانکه دستور داده بودی - بازرسی کردم ، جز قرآن مجيد و کتابهای علمی چيزی نيافتم . متوکل از شنيدن اين خبر خوشحال شد ، و احساس آرامش کرد . با آنکه متوکل از دشمنان سرسخت آل علی (ع ) بود و بنا به دستور او بر قبر منور حضرت سيدالشهداء (ع ) آب بستند و زيارت کنندگان آن مرقد مطهر را از زيارت مانع شدند ، و دشمنی يزيد و يزيديان را نسبت به خاندان رسول اکرم (ص ) تازه گردانيدند ، با اين همه در برابر شکوه و هيبت حضرت هادی (ع ) هميشه بيمناک و خاشع بود . مورخان نوشته اند : مادر متوکل نسبت به مقام امام علی النقی (ع ) اعتقادی به سزا داشت . روزی متوکل مريض شد و جراحتی پيدا کرد که اطباء از علاجش درماندند . مادر متوکل نذر کرد اگر خليفه شفا يابد مال فراوانی خدمت حضرت هادی (ع ) هديه فرستد . در اين ميان به فتح بن خاقان که از نزديکان متوکل بود گفت : يک نفر را بفرست که از علی بن محمد درمان بخواهد شايد بهبودی يابد . وی کسی را خدمت آن حضرت فرستاد امام هادی فرمود : فلان دارو را بر جراحت او بگذاريد به اذن خدا بهبودی حاصل مي شود . چنين کردند ، آن جراحت بهبودی يافت . مادر متوکل هزار دينار در يک کيسه چرمی سر به مهر خدمت امام هادی (ع ) فرستاد . اتفاقا چند روزی از اين ماجرا نگذشته بود که يکی از بدخواهان به متوکل خبر داد دينار فراوانی در منزل علی بن محمد النقی ديده شده است . متوکل سعيد حاجب را به خانه آن حضرت فرستاد . آن مرد از بالای بام با نردبان به خانه امام رفت . وقتی امام متوجه شد ، فرمود همان جا باش چراغ بياورند تا آسيبی به تو نرسد . چراغی افروختند . آن مرد گويد : ديدم حضرت هادی به نماز شب مشغول است و بر روی سجاده نشسته . امام فرمود : خانه در اختيار توست . آن مرد خانه را تفتيش کرد . چيزی جز آن کيسه ای که مادر متوکل به خانه امام فرستاده بود و کيسه ديگری سر به مهر در خانه وی نيافت ، که مهر مادر خليفه بر آن بود . امام فرمود : زير حصير شمشيری است آن را با اين دو کيسه بردار و به نزد متوکل بر . اين کار ، متوکل و بدخواهان را سخت شرمنده کرد . امام که به دنيا و مال دنيا اعتنايی نداشت پيوسته با لباس پشمينه و کلاه پشمی روی حصيری که زير آن شن بود مانند جد بزرگوارش علی (ع ) زندگی مي کرد و آنچه داشت در راه خدا انفاق مي فرمود . با اين همه ، متوکل هميشه از اينکه مبادا حضرت هادی (ع ) بر وی خروج کند و خلافت و رياست ظاهری بر وی به سر آيد بيمناک بود . بدخواهان و سخن چينان نيز در اين امر نقشی داشتند . روزی به متوکل خبر دادند که : " حضرت علی بن محمد در خانه خود اسلحه و اموال بسيار جمع کرده و کاغذهای زياد است که شيعيان او ، از اهل قم ، برای او فرستاده اند " . متوکل از اين خبر وحشت کرد و به سعيد حاجب که از نزديکان او بود دستور داد تا بي خبر وارد خانه امام شود و به تفتيش بپردازد . اين قبيل مراقبتها پيوسته - در مدت 20سال که حضرت هادی (ع ) در سامره بودند - وجود داشت . و نيز نوشته اند : " متوکل عباسی سپاه خود را که نود هزار تن بودند از اتراک و در سامرا اقامت داشتند امر کرد که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ، و در ميان بيابان وسيعی ، در موضعی روی هم بريزند . ايشان چنين کردند . و آن همه به منزله کوهی بزرگ شد . اسم آن را تل " مخالي " نهادند آنگاه خليفه بر آن تل بالا رفت و حضرت امام علی النقی ( عليه السلام ) را نيز به آنجا طلبيد و گفت : شما را اينجا خواستم تا مشاهده کنيد سپاهيان من را . و از پيش امر کرده بود که لشکريان با آرايشهای نظامی و اسلحه تمام و کمال حاضر شوند ، و غرض او آن بود که شوکت و اقتدار خود را بنماياند ، تا مبادا آن حضرت يا يکی از اهل بيت او اراده خروج بر او نمايند " . در اين مدت 20سال زندگی امام هادی (ع ) در سامرا ، به صورتهای مختلف کارگزاران حکومت عباسی ، مستقيم و غير مستقيم ، چشم مراقبت بر حوادث زندگی امام و رفت و آمدهايی که در اقامتگاه امام (ع ) مي شد ، داشتند از جمله : " حضور جماعتی از بنی عباس ، به هنگام فوت فرزند امام دهم ، حضرت سيد محمد - که حرم مطهر وی در نزديکی سامرا ( بلد ) معروف و مزار است - ياد شده است . اين نکته نيز مي رساند که افرادی از بستگان و مأموران خلافت ، همواره به منزل امام سر مي زده اند . " اصحاب و ياران امام دهم (ع ) در ميان اصحاب امام دهم ، برمي خوريم به چهره هايی چون " علی بن جعفر ميناوي " که متوکل او را به زندان انداخت و مي خواست بکشد . ديگر اديب معروف ، ابن سکيت که متوکل او را شهيد کرد . و علت آن را چنين نوشته اند که دو فرزند متوکل خليفه عباسی در نزد ابن سکيت درس مي خواندند . متوکل از طريق فرزندان خود کم کم ، متوجه شد که ابن سکيت از هواخواهان علی (ع ) و آل علی (ع ) است . متوکل که از دشمنان سرسخت آل علی (ع ) بود روزی ابن سکيت را به حضور خود خواست و از وی پرسيد : آيا فرزندان من شرف و فضيلت بيشتر دارند يا حسن و حسين فرزندان علی (ع ) ؟ ابن سکيت که از شيعيان و دوستداران باوفای خاندان علوی بود ، بدون ترس و ملاحظه جواب داد : فرزندان تو نسبت به امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) که دو نوگل باغ بهشت و دو سيد جنت ابدی الهي اند قابل قياس و نسبت نيستند . فرزندان تو کجا و آن دو نور چشم ديده مصطفی کجا ؟ آنها را با قنبر غلام حضرت (ع ) هم نمي توان سنجيد . متوکل از اين پاسخ گستاخانه سخت برآشفت . در همان دم دستور داد زبان ابن سکيت را از پشت سر درآوردند و بدين صورت آن شيعی خالص و يار راستين امام دهم (ع ) را شهيد کرد . ديگر از ياران حضرت هادی (ع ) حضرت عبدالعظيم حسنی است . بنا بر آنچه محدث قمی در منتهی الآمال آورده است : " نسب شريفش به چهار واسطه به حضرت امام حسن مجتبی عليه السلام منتهی مي شود ... " از اکابر محدثين و اعاظم علماء و زاهدان و عابدان روزگار خود بوده است و از اصحاب و ياران حضرت جواد (ع ) و حضرت امام هادی (ع ) بود . صاحب بن عباد رساله ای مختصر در شرح حال آن جناب نوشته . نوشته اند : " حضرت عبدالعظيم از خليفه زمان خويش هراسيد و در شهرها به عنوان قاصد و پيک گردش مي کرد تا به ری آمد و در خانه مردی از شيعيان مخفی شد ... " . " حضرت عبدالعظيم ، اعتقاد راسخی به اصل امامت داشت . چنين استنباط مي شود که ترس اين عالم محدث زاهد از قدرت زمان ، به خاطر زاهد بودن و حديث گفتن وی نبوده است ، بلکه به علت فرهنگ سياسی او بوده است . او نيز مانند ديگر داعيان بزرگ و مجاهد حق و عدالت ، برای نشر فرهنگ سياسی صحيح و تصحيح اصول رهبری در اجتماع اسلامی مي کوشيده است ، و چه بسا از ناحيه امام ، به نوعی برای اين کار مأموريت داشته است . زيرا که نمي شود کسی با اين قدر و منزلت و ديانت و تقوا ، کسی که حتی عقايد خود را بر امام عرضه مي کند تا از درست بودن آن عقايد ، اطمينان حاصل کند - به طوری که حديث آن معروف است - اعمال او ، به ويژه اعمال اجتماعی و موضعی او ، بر خلاف نظر و رضای امام باشد . حال چه به اين رضايت تصريح شده باشد ، يا خود حضرت عبدالعظيم با فرهنگ دينی و فقه سياسی بدان رسيده باشد " . صورت و سيرت حضرت امام هادی (ع ) حضرت امام دهم (ع ) دارای قامتی نه بلند و نه کوتاه بود . گونه هايش اندکی برآمده و سرخ و سفيد بود . چشمانش فراخ و ابروانش گشاده بود . امام هادی (ع ) بذل و بخشش بسيار مي کرد . امام آن چنان شکوه و هيبتی داشت که وقتی بر متوکل خليفه جبار عباسی وارد مي شد او و درباريانش بي درنگ به پاس خاطر وی و احترامش برمي خاستند . خلفايی که در زمان امام (ع ) بودند : معتصم ، واثق ، متوکل ، منتصر ، مستعين ، معتز ، همه به جهت شيفتگی نسبت به قدرت ظاهری و دنيای فريبنده با خاندان علوی و امام همام حضرت هادی دشمنی ديرينه داشتند و کم و بيش دشمنی خود را ظاهر مي کردند ولی همه ، به خصال پسنديده و مراتب زهد و دانش امام اقرار داشتند ، و اين فضيلتها و قدرتهای علمی و تسلط وی را بر مسائل فقهی و اسلامی به تجربه ، آزموده و مانند نياکان بزرگوارش (ع ) در مجالس مناظره و احتجاج ، وسعت دانش وی را ديده بودند . شبها اوقات امام (ع ) پيوسته به نماز و طاعت و تلاوت قرآن و راز و نياز با معبود مي گذشت . لباس وی جبه ای بود خشن که بر تن مي پوشيد و زير پای خود حصيری پهن مي کرد . هر غمگينی که بر وی نظر مي کرد شاد مي شد . همه او را دوست داشتند . هميشه بر لبانش تبسم بود ، با اين حال هيبتش در دلهای مردم بسيار بود . شهادت امام هادی (ع ) امام دهم ، حضرت هادی (ع ) در سال 254هجری به وسيله زهر به شهادت رسيد . در سامرا در خانه ای که تنها فقط فرزندش امام حسن عسکری بر بالين او بود . معتمد عباسی امام دهم را مسموم کرد . از اين سال امام حسن عسکری پيشوای حق شد و بار تعهد امامت را بر دوش گرفت . و در همان خانه ای که در آن بيست سال زندانی و تحت نظر بود ، سرانجام به خاک سپرده شد . زن و فرزندان امام هادی (ع ) حضرت هادی (ع ) يک زن به نام سوسن يا سليل و پنج فرزند داشته است . 1 - ابومحمد حسن عليه السلام ( امام عسکری (ع ) يازدهمين اختر تابناک ولايت و امامت است ) . 2 - حسين . 3 - سيد محمد که يک سال قبل از پدر بزرگوارش فوت کرد ، جوانی بود آراسته و پرهيزگار که بسياری گمان مي کردند مقام ولايت به وی منتقل خواهد شد . قبر مطهرش که مزار شيعيان است در نزديکی سامرا مي باشد . 4 - جعفر . 5 - عايشه ، يا به نقل شادروان شيخ عباس قمي " عليه " .


دسته بندی : امام هادی (ع) ,   , 
برچسب ها :

مادر آن حضرت كنيزى به نام سبيكه ى نوبيّه ، يا خيزران است . و برخى نوشته اند: خيزران از قبيله و خاندان ماريه ى قبطيّه ، مادر ابراهيم و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است (28)؛ و برخى نام هاى ديگرى مانند: دُرّه (29)، ريحانه ، و سكينه نيز براى او ذكر كرده اند(30 ). كنيز خريدارى شده در شهر مكه يزيد بن سليط - از پيروان مكتب زيد - مى گويد: به قصد زيارت بيت الله و به جاى آوردن اعمال عمره ، به راه افتادم ، در ميانه ى راه با حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ملاقات نمودم و عرض كردم : در همين مكان به همراه پدرم محضر پدر بزرگوارت ، حضرت صادق عليه السلام رسيديم در حالى كه شما و ديگر برادران شما در كنار وى بوديد. پدرم عرض كرد: شما اولاد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پاك و پاكيزه هستيد، و از مرگ هم نمى شود فرار كرد، چنان چه براى شما حادثه اى پيش آيد، به چه كسى مراجعه كنم ؟ پدر بزرگوارتان فرمود: اينها همه فرزندان من هستند، ولى علم ، دانش ، حكمت ، جود، سخاء و آگاهى از احتياجات مردم ، در وجود فرزندم موسى جمع است ؛ و بدان كه نطفه ى امامى در صلب او قرار دارد كه پناهگاه درماندگان و مشكل گشاى دردمندان خواهد بود. سپس فرمود: اى يزيد! در آينده اى نه چندان دور، در همين مكان با او ملاقات خواهى نمود، به او بشارت ده كه خداوند از دامن كنيزى پاكدامن ، و از خاندان ماريه ى قبطيّه ، مادر ابراهيم ، فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، فرزندى اءمين و مبارك به او عنايت خواهد فرمود، و سلام مرا به او برسان . يزيد بن سليط مى گويد: پس از شهادت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به زيارت حضرت رضا عليه السلام رفتم ، فرمود: آيا ميل دارى جهت انجام اعمال عمره به مكه برويم ؟ گفتم : نفقه و مخارج سفر براى من سنگين است . فرمود: سبحان الله ! كسى كه دعوت مى كند؟ مخارج سفر را نيز مى پردازد. با اشتياق فراوان پيشنهاد حضرت را قبول نموده و به طرف سرزمين و ديار محبوب حركت كرديم ؛ در بين راه ، به سرزمينى رسيديم كه قبلا پدر و جد وى را در همانجا ملاقات كرده بودم . فرمود: در اين مكان افراد زيادى را ملاقات كرده اى ! عرض كردم : آرى ، و سپس ...... ادامه مطلب + نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390ساعت 6:45 توسط خادمین اهل بیت | نظر بدهید گوشه ای از معجزات حضرت معجزات حضرت (الف ) معجزات زمان كودكى سخن گفتن امام جواد، هنگام تولد حكيمه خاتون عمه ى امام جواد عليه السلام مى گويد: آثار باردارى در چهره و قيافه ى همسر امام رضا عليه السلام مشاهده شد، در نامه اى به آن حضرت بشارت دادم كه به زودى صاحب فرزند مى شوى . در جواب از لحظه ى باردار شدن و ساعت و روز وضع حمل همسرش خبر داد و فرمود: وقتى كه فرزندم به دنيا آمد تا هفت روز از او مواظبت كن . حكيمه مى گويد: لحظه ى به دنيا آمدن فرزند امام رضا عليه السلام در كنار همسرش بودم و همه چيز را به دقت زير نظر داشته و طبق سفارش آن حضرت ماءموريت خويش را انجام دادم . ذكر شهادتين توجه مرا جلب كرد، (اءشهد اءن لا اله الاّ الله ) - خداوندا - چه مى بينم و چه مى شنوم ؟ كودكى خردسال سخن مى گويد؟ با كنجكاوى و دقّت بيشتر به ميان طشت نگاه كردم ، آيا من اشتباه مى كنم ، و صدا متعلّق به طفل تازه به دنيا آمده نيست ؟ نه ، آن صداى معجزه گر از حلقوم طفلى است كه بزرگى و شخصيت ممتاز خويش را در لحظه ى ولادت نشان مى دهد. عقل و درك انسان از شنيدن و پذيرفتن آن عاجز است ، اما حكيمه كه خود شاهد ماجرا است ، نمى تواند آن را انكار كند. سه روز از ولادت او بيشتر نگذشته بود كه براى دومين بار نيز لب به سخن گشود، عطسه اى نموده و در پى آن حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر و جانشينان بر حق او را بر زبان جارى نمود، (الحمدلله ، وصلّى اللّه على محمّد وعلى الائمّة الراشدين )(119). خطابه ى امام جواد در سن 25 ماهگى امام جواد عليه السلام چهره ى گندمگونى داشت و اين سبب شده كه براى گروهى از انسانهايى كه از ايمان قوى برخوردار نبودند، شكّ و ترديد ايجاد شود كه آيا او واقعاً فرزند امام رضا عليه السلام است ! هر چه مى گذشت بر شكّ و ترديد آنان افزوده مى شد، تا آنكه او و پدر بزرگوارش را به نسبت هاى ناروا متّهم ساختند، و گفتند: او فرزند شخص سياه چهره اى به نام شنيف و يا لؤ لؤ است . اين سخنان ناشايست روز به روز اوج گرفت و در نهايت تصميم گرفتند كه كودك 25 ماهه ى امام رضا را در حضور جمعيت و در مسجدالحرام ، محل تجمّع مردم ، بر گروه قيافه شناسان كه فنّ و دانش متداول آن زمان بود عرضه كنند تا آنان به نسب كودك مورد ترديد حكم كنند، كه چه كسى پدر او است ، اين تصميم در حالى اتّخاذ شد كه امام رضا عليه السلام در شهر طوس حكومت ماءمون به سر مى برد. از گروه قيافه شناسان براى حضور در مراسم دعوت به عمل آمد، وقتى كه همه حضور يافتند، كودك 25 ماهه را به ميان جمعيت آورده و در مقابل قيافه شناسان نشاندند، تا نگاه آنان به چهره ى مبارك و معصوم امام جواد عليه السلام خردسال افتاده ، و با دقت به او نگريستند، ناگهان بى اختيار با حال و سجده و خضوع ، خود را به روى زمين انداخته و به او احترام كردند و گفتند: واى بر شما مردم ! اين ستاره ى درخشان و ماه نورانى را بر مثل ما عرضه مى كنيد تا نسب او را مشخص كنيم ! به خدا سوگند كه او همان نسل پاك و طاهر است ، به خدا سوگند او فقط از ((اصلاب زاكيه )) به ((ارحام مطهّره )) منتقل شده است ، به خدا سوگند او از نسل امير مؤ منان على عليه السلام و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد؛ اى مردم ! باز گرديد و از خداوند طلب مغفرت كنيد، و هرگز درباره ى چنين انسانى شك و ترديد به خود راه ندهيد. وقتى كه مجلس به اين جا رسيد، امام جواد عليه السلام كه در سن 25 ماهگى به سر مى برد، لب به سخن گشود و با زبانى برنده تر از شمشير، و فصاحتى بى نظير خطبه ى رسايى بدين سان ايراد كرد: الحمدلله الّذى خلقنا من نوره بيده ، واصطفانا من بريّته ، وجعلنا اءُمناءه على خلقه و وحيه ، ((حمد و ستايش خداى را كه با قدرت خويش از نور وجودش ، ما را آفريد، و از ميان مخلوقاتش ما را برگزيد و امين وحى خويش قرار داد)). اى گروه مردم ! من محمد فرزند على ملقّب به رضا، فرزند موسى كاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند على سيّد العابدين ، فرزند حسين شهيد، فرزند امير مؤ منان على بى ابيطالب ، و فرزند فاطمه ى زهرا و فرزند محمّد مصطفى هستم . آيا در نسب مانند من شكّ و تريد مى كنيد؟ آيا من و والدين مرا به نسبت هاى ناروا و ناشايست متّهم مى سازيد و مرا بر قيافه شناس عرضه مى كنيد؟! به خدا سوگند! من نسب شما را از پدرانتان بهتر مى شناسم ، به خدا سوگند! من به ظاهر و باطن شما آگاهم ! و همه ى شما را مى شناسم ، به آنچه شما به سوى آن مى رويد نيز آگاهى دارم ! آرى اين مطالب را فقط از سر صدق و حقيقت و راستى مى گويم ، زيرا سخنان من ، محصول همان دانشى است كه خداوند پيش از آفرينش جهان به ما و خاندان ما عنايت فرموده است . به خدا سوگند! چنان چه اهل باطل به پشتيبانى هم ديگر، عليه ما نيامده بودند، و دولت باطل غالب و چيره نبود، و انسان هاى اهل شكّ و ترديد به مخالفت با ما برنمى ساختند، هر آينه سخنى را برايتان بيان مى كردم كه همه ى آدميان از اول تا آخر، به تعجّب و شگفت آيند. سپس امام دست كوچك خود را بر دهان مباركش گذارده ، و خودش را مخاطب قرار داده و فرمود: اى محمّد! ساكت شو، و زبان به دهان فرو بر، همانگونه كه پدرانت نيز سكوت اختيار كرده و در حال تقيه به سر بردند، و سپس اين آيه ى شريفه را قرائت نمود: فاصبر كما صبر اءُولُوالعزم من الرّسل ولاتستعجل لّهم كاءنّهم يوم يرون ما يُوعدُون لم يلبثوا إ لا ساعة من نّهار بلغٌ يهلك إ لا القوم الفسقون (120)، ((پس همان گونه كه پيامبران نستوه ، صبر كردند، صبر كن ، و براى آنان شتابزدگى به خرج مده ، روزى كه آنچه را وعده داده مى شوند بنگرند، گويى كه آنان جز ساعتى از روز را در دنيا نمانده اند ؛ اين ابلاغى است ؛ پس آيا جز مردم نافرمان هلاكت خواهند يافت ؟)). در اين هنگام يكى از آن مردان به سوى امام آمد و دست وى را گرفت و از ميان مردم به حركت درآورد، و مردم نيز راه را براى وى گشودند. راوى مى گويد: بزرگان و پيران حاضر در مجلس را مى ديدم كه به ديده ى تعجّب به امام جواد خردسال مى نگريستند و آيه ى شريفه اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته را بر زبان جارى مى كردند، ((خداوند به اين كه رسالت خويش را در كجا قرار دهد، داناتر است )). از جمعيت حاضر پرسيدم : اين بزرگان چه كسانى هستند؟ پاسخ دادند: آنان از قبيله ى بنى هاشم و فرزندان عبدالمطّلب اند. راوى مى گويد: چون خبر اين ماجرا در شهر طوس به امام رضا عليه السلام رسيد، و از رفتار زشتى كه مردم با فرزند وى داشته اند، با خبر شد، و از اين كه خدا چگونه آنان را رسوا كرده است ، فرمود: خداى را شكر! و سپس به شيعيان حاضر در مجلس خطاب كرده و ادامه داد: آيا شما ماجراى ماريه ى قبطيه همسر پيامبر اكرم و آنچه درباره ى ولادت ابراهيم فرزند وى ، به او نسبت داده اند را مى دانيد؟ حاضران گفتند: خير، نمى دانيم ، شما آگاهتريد، ما را نيز آگاه فرما. امام رضا عليه السلام فرمود: ماريه از جمله ى كنيزانى بود، كه به پيامبر اكرم هديه شد، پيامبر همه ى آنان را ميان اصحاب و ياران تقسيم كرد، ولى ماريه را براى خود نگه داشت ، خادمى به نام ((جريح )) همراه ماريه بود كه آداب معاشرت با بزرگان را به وى آموخت ؛ آن دو به دست پيامبر اكرم مسلمان شدند. آرام آرام محبّت ماريه در قلب پيامبر جاى گرفت ، و به او توجّه ويژه اى مى كرد، اين امر موجب برانگيخته شدن حسادت برخى از همسران پيامبر از قبيل حفصه و عايشه شد، تا آن جا كه شكايت خود را به نزد پدرانشان (ابوبكر و عمر) بردند. وسوسه هاى شيطانى و حساسيت هاى برترى جويانه ى آن دو سبب شد كه تصميم بگيرند نسبت دروغى را به ماريه بدهند و بگويند: ابراهيم فرزند ماريه ، از صلب پيامبر اكرم نسيت ؛ بلكه او از صلب ((جريح )) است ، و ماريه در اثر ارتباط نامشروع با جريح ، اين فرزند را به دنيا آورده است ، ولى غافل از آن كه قواى مردانگى و شهوانى جريح به طور كلّى تعطيل شده و از اين نعمت خدادادى بهره مند نيست ، و اين تهمت و افترا به زودى آشكار شده ، و آن دو را رسوا مى سازد. ابوبكر و عمر در مسجد خدمت پيامبر اكرم آمده و گفتند: اى رسول خدا! مطلبى بر ما آشكار شده و ما نمى توانيم آن را بر شما پوشيده بداريم ، چرا كه در محدوده ى خانواده به شما خيانيت شده است . پيامبر صلى عليه و اله و سلم با تعجب فرمود: چه خيانتى ؟ گفتند: اى رسول خدا! ((جريح )) با ماريه ارتباط نامشروع برقرار كرده است ، تا جايى كه ماريه از او حامله شده و فرزندى كه به دنيا آمده فرزند شما نيست ، بلكه فرزند جريح است ! پيامبر اكرم از شنيدن اين تهمت و افترا كه به همسر وى نسبت دادند، رنگ چهره اش برافروخت و فرمود: واى بر شما! مى دانيد چه مى گوييد؟! گفتند: ما با چشمان خود ديديم كه جريح و ماريه در مشربه بودند، و جريح با او آنگونه رفتار مى كرد كه گويا شوهر با همسر خود مزاح و بازى مى كند؛ پس اى رسول خدا! شخصى را نزد آنان بفرست تا جريح و ماريه را در آن حال ببيند و حكم خدا را درباره ى آن دو جارى كند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را صدا زد و به او فرمود: اى على ! شمشيرت را بردار و به مشربه ماريه برو! چنان چه جريح و ماريه را در وضعيتى كه اين دو توصيف مى كنند، مشاهده كردى ، بى درنگ نور وجودشان را با يك ضربت شمشير خاموش ساز. على عليه السلام برخاست و مطابق فرموده ى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شمشيرش را برهنه ساخته و در زير لباس خود قرار داد، و حركت خويش را به سوى مشربه آغاز نمود، هم چنان كه از مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور مى شد، دوباره به نزد وى باز گشت ، و درباره ى كيفيت ماموريت خود، كسب تكليف نمود و سپس به حركت خود ادامه داد. راوى مى گويد: على عليه السلام در حالى كه شمشير برهنه در زير لباس ‍ داشت ، براى انجام ماموريت خويش ، به سرعت رفت و از منطقه بالاى مشربه ، وارد شد، تا به صورت كامل بر آن جا مسلط باشد، على عليه السلام پس از ورود به مشربه ، مشاهده كرد كه ماريه نشسته و جريح نيز در كنار او است و همچنان آداب معاشرت را به وى مى آموزد و مى گويد: پيامبر را بزرگ بدار، او را احترام و اكرام كن ، هميشه پيامبر را با كنيه و نام بزرگش ‍ مورد خطاب قرار ده ، و مشابه اين دستورات اخلاقى را براى وى بيان مى كند. ناگهان چشم جريح به چهره ى افروخته و مضطرب على عليه السلام و شمشير برهنه در دست وى افتاد، ترس و وحشت همه ى وجود او را فرا گرفت ، ناخودآگاه پا به فرار گذاشت ، تا به كنار درخت خرماى بلندى رسيد، از آن بالا رفت و در بلندترين نقطه درخت خود را مخفى نمود. على عليه السلام وارد مشربه شد و به پاى درخت آمد، در اين هنگام به اراه ى خداوند، باد شديدى وزيدن گرفت ، و لباس بلند جريح را از بدنش جدا ساخت به صورتى كه قسمت هاى ميانى بدن او نمايان گشت ، و چشم على عليه السلام به جايگاه مخصوص از بدن جريح افتاد، و متوجه شد كه هيچ اثرى از آلت مردانگى در بدن او نيست . آرى جريح خادم ، ممسوح و خواجه بوده و از قواى شهوانى بهره اى نبرده بود تا به تهمت آن دو نفر گرفته شود! على به جريح فرمود: از درخت پايين بيا. گفت : آيا در امان هستم ؟ فرمود: آرى . از درخت پايين آمد، على عليه السلام دست او را گرفت و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد، و شرح ماجراى او را براى پيامبر بيان نمود. پيامبر اكرم پس از شنيدن سخنان على عليه السلام صورتش را به طرف ديوار بر گرداند، و به جريح فرمود: لباست را بالا ببر تا اين دو نفر ببينند و دروغشان براى خودشان آشكار شود. واى بر آن دو نفر! چگونه در برابر خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم پرده ى حيا را دريده ، و به افراد بى گناه تهمت و افترا زدند! جريح به دستور پيامبر عمل كرد، و آنان با چشم خود ديدند كه جريح همانگونه است ، كه على عليه السلام توصيف كرده بود. آن دو نفر پس از رسوايى از عملكرد خويش ، و به نشانه ى پشيمانى ، خود را بر زمين انداخته و گفتند: اى رسول خدا! ما از كار خويش توبه مى كنيم ، و شما نيز از خداوند براى ما مغفرت و آمرزش طلب كنيد، و پيمان مى بنديم كه هرگز مرتكب چنين گناهى نشويم . پيامبر اكرم به آنان فرصمود: خداوند توبه ى شما را مى پذيرد، و مغفرت خواهى من نيز براى شما مفيد واقع نخواهد شد! زيرا شما پرده ى حيا را در برابر خدا و رسولش دريديد. امام رضا عليه السلام مى فرمايد: در اين هنگام بود كه آيه ى شريفه سوره ى توبه در شاءن آن دو نفر نازل شد؛ ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم (121). ((حتى اگر هفتاد بار برايشان آموزش طلب كنى هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزيد)). امام رضا عليه السلام در پايان حديث فرمود: الحمد لله الذى جعل فى وفى ابنى محمد اءسوة برسول الله وابنه ابراهيم ((خداى را سپاس كه در من و فرزندم محمد، داستانى همانند داستان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندش ابراهيم قرار داد)). راوى مى گويد: وقتى كه امام جواد عليه السلام به سن شش سال و چند ماه رسيد، مامون پدر بزرگوارش امام رضا عليه السلام را به شهادت رساند، و مردم متحير شده ، و در ميان آنان اختلافاتى ايجاد شد، كه چه كسى پس از امام رضا عليه السلام ، رهبرى دينى جامعه را به عهده خواهد گرفت ؟ و سن امام جواد عليه السلام را نيز براى احراز منصب و مقام امامات كوچك مى شمردند، شيعيان در ساير شهرها و بلاد نيز متحير بودند، تا اينكه خداوند مساله ى امامت وى را بر همه ى مردم آشكار و روشن ساخت (122) دفاع امام جواد عليه السلام از امامت خويش على بن اسباط مى گويد: هنگام عبور از كوچه هاى مدينه نگاهم به حضرت جواد عليه السلام افتاد، از فرصت استفاده كرده در گوشه اى نشستم و غرق در تماشاى قد و قواره و شكل و شمايل حضرتش شدم ، تا هنگام مراجعه به مصر براى دوستانم تعريف كنم . لحظاتى نگذشته بود كه وجود امام عليه السلام را در كنار خويش در حالى كه روى زمين نشسته بود احساس كردم ، و چون به علم امامت از باطن و ضمير من آگاه بود فرمود: خداوند براى ارشاد و هدايت مردم انسان هايى پاك به نام پيام آوران وحى برانگيخته است ، كه برخى در كودكى و گروهى ديگر در سن پيرى پذيراى اين مسئوليت بوده اند، سپس بخشهايى از آيات 12 سوره مريم را: ((اتينه الحكم صبيا)) ((و از كودكى به او نبوت داديم )) و 22 سوره يوسف ((و لما بلغ أ شده و اتينه حكما و علما)) ((و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم )). 15 سوره احقاف ((و بلغ اربعين سنة )) ((و به چهل سال برسد)) خواند، و سپس ‍ فرمود: اى على بن اءسباط! همانگونه كه خداوند در سنين كودكى و بلوغ و بالاتر از آن پيامبرانى را انتخاب و ماءمور ارشاد و هدايت مردم نموده است ، مى تواند جانشينانى را نيز در سنين مختلف تعيين نمايد تا هدايتگرانى در بين مردم باشند(123). پيشگويى امام صادق از امامت امام جواد عليهما السلام ابو بصير مى گويد: پسر بچه ى 5 ساله اى را همراه خويش به محضر امام صادق عليه السلام بردم ، وقتى كه نگاه امام عليه السلام به كودك افتاد، فرمود: در آينده اى نه چندان دور، زمانى خواهد آمد كه خداوند امامى را از نسل من كه هم سن اين كودك است ، تعيين خواهد نمود، تا عهده دار امور دينى و دنيايى مردم باشد. علامه مجلسى صاحب اثر گرانقدر بحارالانوار ذيل اين حديث مى فرمايد: شايد مقصود امام عليه السلام از پسر بچه ى پنج ساله امام جواد عليه السلام و يا امام زمان حضرت حجة بن الحسن ، مهدى موعود (عج ) باشد، زيرا اين دو امام در سن كودكى به امامت رسيده اند(124). (ب )معجزات اجابت دعا دعا در حق كسى كه به خوردن خاك عادت كرده بود در تاريخ زندگى پيشوايان معصوم عليهم السلام افرادى ديده مى شود كه رابطه ى بسيار نزديك و صميمانه اى با آن بزرگواران داشته اند، اين افراد در اصطلاح بعضى از روايات به عنوان اصحاب سر شناخته شده اند، يكى از آنان ابوهاشم داود بن قاسم جعفرى است ، كه معاصر امام جواد عليه السلام بود. او مى گويد: در ركاب امام عليه السلام به يكى از باغ هاى خارج شهر رفتيم ، پس از استراحت كوتاهى عرض كردم : مولاى من ! گرفتار عادتى زشت و ناپسند شده ام ، نمى دانم راه نجات چيست ؟ فرمود: هر مشكلى در جهان ، راهى هم براى درمان آن وجود دارد. عرض كردم : آقاى من ! مبتلا به خوردن خاك شدم و تقاضاى من اين است كه دعا بفرماييد تا خداوند متعال اين عادت زشت را از من دور نمايد. چند روزى از اين قضيه گذشت تا دوباره امام را ملاقات كردم ، تا چشم امام به من افتاد، پيش از آنكه سخنى بگويم فرمود: ابو هاشم ! خداوند متعال خاك خوردن را از تو دور نمود و تو نجات يافته اى . پس از شنيدن اين سخن امام ، به شدت از خوردن خاك متنفر شدم و از آن زمان به بعد، لحظه اى علاقه اى به خوردن آن در خود احساس ‍ نكردم (125 ). نفرين در حق قاتل خويش (ام الفضل ) ام الفضل همسر امام جواد عليه السلام و دختر مامون عباسى بر اثر دسيسه هاى شيطانى خود و پدرش ، تصميم گرفت كه مقدارى از سم كشنده و مهلك را در حوله اى قرار داده و آن را در قسمتى از بدن خود قرار دهد تا در هنگام مقاربت و زناشويى با بدن امام عليه السلام تماس حاصل نموده و او را مسموم كند. ام الفضل تصميم شوم خود را اجرا نمود و امام را مسموم كرد، اثر زهر روح و جان امام را آزار مى داد، به ناچار تصميم به نفرين گرفته و دستها را به سوى خداوند بلند كرد و فرمود: اميدوارم خداوند تو را به دردى مبتلا كند كه درمانى برايش نيابى ! نفرين امام عليه السلام به اجابت رسيد، زيرا پس از شهادت امام جواد عليه السلام ، خداوند متعال ام الفضل را به بيمارى لاعلاجى مبتلا ساخت كه همه ى پزشكان و اءطباى آن روز از معالجه ى او ناتوان شدند، و هيچگونه دارويى براى درمان بيمارى وى مفيد واقع نشد، و تا آخر عمر ناپاكش او را تنها نگذاشت ، و در همان حالت بيمارى به سر برد و زجر كشيد تا اينكه از دنيا رخت بر بست (126). دعا در حق عمر بن فرج محمد بن سنان مى گويد: روزى به محضر امام هادى عليه السلام وارد شدم ، آن حضرت تا نگاهش به من افتاد، پرسيد: آيا در خاندان (آل فرج ) حادثه اى رخ داده است ؟ عرض كردم ، مولاى من ! عمر بن فرج از دنيا رفت . امام عليه السلام فرمود: الحمدلله ! سپاس خداى را! و اين جمله را 24 بار تكرار فرمود. من از اين كار امام عليه السلام تعجب كرده و عرض كردم : اى مولاى من ! اگر مى دانستم از شنيدن اين خبر اين اندازه خوشحال مى شويد، با پاى برهنه به زيارتتان مى شتافتم تا شما را آگاه سازم . امام عليه السلام فرمود: مگر نمى دانى آن ملعون به پدرم امام جواد عليه السلام چه جسارتى كرده است ؟ عرض كردم : خير. فرمود: روزى آن ملعون با پدرم مواجه شد و با حالت جسارت به آن حضرت خطاب كرده و گفت : گمان مى كنم شما مست باشيد. پدرم با شنيدن اين سخن جسارت آميز متاءثر شده و به درگاه خداوند پناه برده و عرض كرد: بار خدايا! تو مى دانى كه من همه ى روز روزه دار بوده ، و اكنون اينگونه مورد تهمت و افترإ قرار مى گيرم ، پس به تو پناه مى برم ؛ خداوندا! طعم سرقت اموال و اسارت را به او بچشان . به خداى سوگند! چند روزى بيش سپرى نشد، كه در ماجرايى همه ى اموالش به سرقت رفت ، و خود او نيز به اسارت در آمد و حال از دنيا رفته است ، خداوند او را نيامرزد، و از رحمت خود دورش گرداند، و اميدوارم انتقام پدرم را از او بگيرد؛ آرى هميشه اينگونه بوده است كه خداوند انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد(127). لرزش خانه ى معتصم عباسى بر اثر دعاى امام عليه السلام معتصم خليفه اى ديگر از سلسله ى خلفاء عباسى و معاصر با حضرت جواد عليه السلام مى باشد، او در توطئه اى جديد، نقشه ى به بند كشيدن حضرت را در سر مى پروراند، بدين جهت از وزيران تحت فرمانش دعوت نمود تا در جلسه اى مشورتى و مشترك گواهى دهند كه امام جواد عليه السلام براى براندازى حكومت وى تلاش مى كند و فعاليت هايى را در سراسر كشور به راه انداخته است ، و تصميم دارد قيامى خونين را عليه حكومت رهبرى كند. وزيران دستگاه حكومت و خلافت ، گواهى داده و پاى صورت جلسه را نيز امضاء كرده اند، و پيمان بستند تا از دستورات و برنامه هاى خليفه ، پشتيبانى كنند، و از هيچ گونه كمك و يارى دريغ ننمايند. معتصم پس از گرفتن امضاء، سرمست از پيروزى شده و دستور داد تا حضرت جواد را به دربار احضار كنند. امام به دربار خليفه احضار شد، و به ناچار براى حضور در دربار خليفه ، حركت نمود و بدانجا وارد شد، لحظاتى از ورود امام نگذشته بود كه معتصم با حالتى خشمگين خطاب به حضرت گفت : شنيده ام تصميم دارى در مقابل حكومت من قيامى را رهبرى كنى ، آيا اين خبر صحيح است ؟ امام عليه السلام فرمود: به ذات پاك و بى همتاى خداوند عالم سوگند! كه در هيچ لحظه اى چنين قصد و نيتى به ذهن و قلبم خطور نكرده و آنچه شنيده اى دروغ و كذب محض است . معتصم گفت : گروهى از وزيران به نيت و تصميم و تلاش تو گواهى مى دهند، و نشانه هايى نيز براى تاييد اين موضوع وجود دارد، سپس دستور داد تا وزيران دربار، وارد مجلس شده و گواهى دهند. همه ى وزيران گفتند، آرى ما گواهى مى دهيم ، و حتى برخى از خدمتكاران تو نيز نامه هايى نوشته و به ما اطلاع داده اند. امام عليه السلام دست ها را به سوى آسمان بلند كرده و با استمداد از درگاه ربوبى عرضه داشت : بار خدايا! من از دروغ بزرگى كه به من نسبت مى دهند به تو پناه مى برم ، پس تو انتقام مرا از آنان بگير! راوى مى گويد: با تمام شدن دعاى امام اتاقى كه در آن نشسته بودند، ناگهان مانند قايقى كه در ميان درياى مواج و متلاطم گرفتار شده باشد، به حركت درآمد و افراد حاضر را از گوشه اى به گوشه ى ديگر پرتاب مى كرد. معتصم تا اين حالت را ديد مضطربانه خودش را به امام نزديك كرده و با التماس از حضرت تقاضا كرد دعا كند تا بلا و مصيبت دور و آرامش باز گردد. امام جواد عليه السلام با اينكه مى دانست آنان واقعا از كار خويش نادم نگشته اند؛ بلكه تظاهرى بيش نيست ، دوباره دست به دعا بلند كرد و عرضه داشت : خداوندا! اگر چه مى دانى كه اينان دشمن تو و من هستند! اما تقاضاى من اين است كه آرامش را به ما باز گردانى و زمين را از لرزش و حركت باز دارى . پس از دعاى امام عليه السلام ، همه چيز به حال اوليه خود بازگشت ، و توطئه ى شوم و منافقاته ى آنان نيز نقش بر آب شد، و مايه ى رسوايى خليفه و درباريان وى گرديد(128). (ج ) طى الارض امام حضور بر بالين پرد و تجهيز بدن وى امام جواد عليه السلام آموختن قرآن را در محضر معلمى قرآن شناس و آشناى به لسان وحى شروع نمود. معلم آن حضرت مى گويد: لوح مخصوصى كه آيات قرآن بر آن نوشته شده بود در مقابل دانش آموز مكتب وحى قرار داشت ، و او آن را تلاوت مى كرد، ناگهان از جايش برخاست و در حالى كه آثار غم و اندوه بر چهره اش نشسته بود، زير لب اين آيه را زمزمه مى كرد: ((إ نّا لله وانّا اءليه راجعون )) و سپس گفت : به خداوند جهانيان سوگند، كه پدرم از دنيا رفت . گفتم : كسى به خانه ى من وارد نشد تا به تو خبر دهد، پس از كجا دانستى كه پدرت از دنيا رفته است ؟ گفت : چيزى از جلالت و عظمت خداوند در وجودم احساس مى كنم ، كه تاكنون چنين احساسى نداشته ام ؛ و به نظر مى رسد كه اين حالت ناآشنا، احساس مسئوليت بزرگ امامت و رهبرى جامعه ى پس از پدرم امام رضا عليه السلام باشد، كه بر دوش من گذاشته مى شود، و فرمود: لحظه اى اجازه ده تا به درون خانه روم و بازگردم ، و آن گاه هر چه از قرآن به پرسى برايت مى خوانم . امام عليه السلام به درون خانه رفت و من نيز به دنبال او وارد خانه شدم ، ولى متوجه نشدم كه كجا رفت ، از اهل خانه پرسيدم ابن الرضا كجا رفت ؟ گفتند: وارد اتاق شد و در را بر روى خويش بست ، و دستور داد كسى به آنجا وارد نشود. چند دقيقه اى بيشتر نگذشت كه امام عليه السلام از اتاق خارج شد، و دوباره آيه ى استرجاع را تلاوت نمود، ((إ نا لله و إ نا اليه رجعون )) و فرياد زد ((مات اءبى و الله )) به خدا سوگند كه پدرم از دنيا رفت . گفتم : فدايت شوم ! آيا خبر فوت پدرت صحت دارد؟ فرمود: آرى ؛ و من لحظاتى پيش بدنش را غسل داده ، و بر او نماز خواندم . سپس فرمود: اكنون از هر كجاى قرآن دوست دارى بگو تا برايت به خوانم . گفتم : سوره ى اعراف را به خوان ، و آن حضرت پس از استعاذه و ذكر نام خدا آياتى از اين سوره را تلاوت نمود. بسم الله الرحمن الرحيم # و إ ذ نتقنا الجبل فوقهم كاءنه ظلة و ظنوا اءنه واقع بهم گفتم : ((المص )) را بخوان . فرمود: اين آيه ى اول سوره است ، و آن گاه مطالبى متنوع درباره ى علوم قرآن از قبيل ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، و آيات مربوط به آنها را بيان نمود(129). امام رضا عليه السلام پس از آن كه به دستور و توطئه مامون مسموم شد، در بستر بيمارى قرار گرفت ، آثار سم لحظه به لحظه نمايان تر مى شد، و روزهاى پايانى عمر مبارك حضرت را نزديك مى نمود. عبد الرحمان بن يحيى مى گويد: امام عليه السلام به چهره ى من نگاهى افكند و سپس فرمود: آخرين روزهاى عمر من فرا رسيده ، و من از دنيا مى روم ، فرزندم محمد در هنگام جان دادن به ديدارم خواهد آمد، و تو او را در تجهيز بدن من ، جهت غسل دادن ، و كفن كردن ، و دفن نمودن كمك خواهى كرد، پس از پايان مراسم غسل و نماز، خبر شهادت مرا به اين مرد طغيانگر - مامون عباسى اعلان كنيد تا مشكلى برايتان رخ ندهد. امام عليه السلام نزديك غروب آفتاب چشم از جهان فروبست و به جوار محبوب خويش عروج كرده ، و به ديدار جد بزرگوارش نائل شد، مصيبت و غم از دست دادن امام آثار سخت و جان كاهى در روح و روان من باقى گذاشت ، چند قدم به طرف جلو حركت كرده و خود را به امام عليه السلام نزديك نمودم ، ناگهان صدايى از پشت سر مرا صدا زد و دستور داد تا بايستم . به طرف صدا بر گشته ، ديدم ديوار اتاق شكافته شده ، و جوانى در پوشش و لباسى سفيد كه از جلو شكافته ، و عمامه اى مشكى بر سر داشت ، مقابل من ايستاده است . فرمود: عبدالرحمان ! بدن مولايت را روى تخت بگذار و براى غسل دادن آماده ساز، تا من بدنش را غسل دهم ، بدن امام رضا عليه السلام را منتقل كردم ، او نيز بدن مقدس حضرت را همانند بدن مطهر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در ميان لباسهايش غسل داد، و سپس بر او نماز خواند. همه ى آنچه كه او انجام مى داد، نشانه هايى از حضور امام نهم حضرت ابو جعفر الجواد عليه السلام جانشين امام رضا عليه السلام در كنار بدن پدر بود، كه توفيق زيارتش نصيب من گرديده بود، پس از انجام كارهاى لازم ، به من فرمود: آنچه مشاهده كردى براى مامون تعريف كن . صبح شد و مامون وارد خانه ى حضرت رضا عليه السلام شد و به من گفت : شما دروغگو هستيد! مگر نمى گوييد: هرگاه امامى از دنيا برود امام و جانشين پس از وى ، بر او نماز مى خواند! اكنون على بن موسى در خراسان از دنيا رفته ، و فرزندش محمد در مدينه است ! چگونه مى خواهد بر او نماز به خواند! گفتم : جناب خليفه ! حالا كه با پرسش خويش اجازه ى سخن گفتن به من دادى ، پس بشنو با آنچه شنيده و ديده ام برايت تعريف كنم . آنچه امام رضا عليه السلام پيش از شهادتش به من فرمود بود برايش نقل كرده و گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمده اى ؟ گفت : محمد بن على الرضا عليه السلام ، در حالى كه وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود، تنها نشسته بودم ، ناگهان ديوار شكافته شد - محل شكافتن ديوار را نيز به مامون نشان دادم - و جوانى خوش سيما كه به زبان عربى فصيح سخن مى گفت در برابرم ظاهر شد، گفتم : كيستى ؟ و از كجا آمدى ؟ گفت : محمد بن على الرضا، و از مدينه آمده ام ؛ و سپس بدن پدرش را غسل داد، بر او نماز خواند و به من دستور داد تا آنچه مشاهده كرده ام به تو بگويم . مامون پس از شنيدن سخنان من ، توضيحات بيشترى درباره ى شكل و شمايل حضرت جواد عليه السلام پرسيد، و من برايش بازگو كردم ، وقتى سخنم به پايان رسيد، ديدم با آن هيبت و شكوه ظاهرى و غرور و تكبّر مخصوصش ، چونان گاو نر نعره اى كشيد، خودش را بر زمين افكند، و خطاب به نفس خويش مى گفت : واى بر تو اى مامون ! چه حالى دارى ؟ و به چه كار زشتى دست زدى ؟ خدا لعنت كند فلان و فلان را، چنان چه نقشه ى شوم و خائنانه ى آنان نبود، امروز دستم به خون فرزند پيامبر خدا آلوده نمى شد(130). يكى از ياران امام جواد عليه السلام بنام معمر بن خلاد مى گويد: امام عليه السلام بر مركبى سوار شد و به من اشاره فرمود كه تو هم بر مركبت سوار شو. عرض كردم : مولاى من ! به كجا مى رويم ؟ فرمود آنچه مى گويم انجام ده . سوار بر مركب شده و همراه امام حركت كردم ، در ميان راه به منطقه اى آرام رسيديم ، فرمود: اى معمّر! همين جا توقف كن تا من بر گردم . فرمانش را اطاعت كرده و از مركب پياده شده ، و در انتظار بازگشت حضرت ، چشم به راه دوختم . امام به حركت خويش ادامه داد و از برابر چشمان من دور شد، و هر چه نگاه كردم آن حضرت را نديدم ؛ ساعتى بيش نگذشته بود كه بازگشت ؛ هنگامى كه چشمم به وى افتاد، عرض كردم : مولاى من ! كجا رفتيد؟ فرمود: پدرم را در خراسان به شهادت رسانده اند! و من براى غسل و نماز بر بدنش به آنجا رفتم ! و اكنون مراجعت كرده و در كنار تو ايستاه ام (131). از سامّرا تا بيت المقدس در يك چشم بر هم زدن مِنخَل بن على (132) ساليانه ى بسيار آرزوى سفر به سرزمين قدس و زادگاه پيامبران بزرگ الهى را در سر مى پروراند، ولى به جهت نامساعد بودن وضعيت معيشتى ، نمى تواتست هزينه و مخارج سفر را تهيه كند. او مى گويد: در شهر سامرّإ به محضر امام جواد عليه السلام رسيده و با آن حضرت ملاقات كردم . همچنانكه در محضر امام عليه السلام بودم ، دوباره آرزوى هميشگى ، ذهنم را مشغول كرد، به خود گفتم چه خوب است كه آرزوى خويش را با امام مطرح كنم ، پس از آن بى درنگ داستان خود را با آن حضرت در ميان گذاشته و تقاضا نمودم تا در تحقيق اين آرزو، و تاءمين آن هزينه سفر، مرا يارى كند. امام پس از شنيدن سخنانم ، يكصد دينار به من عطا نمود و فرمود: چشمانت را ببند؛ چشمانم را بستم ، سپس فرمود: چشمانت را باز كن ؛ وقتى چشمانم را گشودم ، خود را داخل مسجدالاءقصى و در سرزمين بيت المقدس ديده و متحيّر ماندم (133). نجات مرد شامى از زندان سامرّا على ابن خالد مى گويد: شنيدم يك نفر از اهالى شهر شام ادعاى پيامبرى و نبوت كرده ، و او را به همين جرم دستگير نموده و در حالى كه غل و زنجير به دست و پايش بسته اند، او را در عسكر(134) زندانى كرده اند. تصميم گرفتم تا به هر قيمتى شده او را ببينم و راست و دروغ قضيه را از زبان خودش بشنوم ، وقتى كه نزديك زندان رسيدم ماموران زيادى را ديدم كه همه ى اطراف زندان را محاصره كرده و از نزديك شدن به آن جلوگيرى مى كنند. با خود مى انديشيدم تا راهى پيدا كرده و با زندانى حرف بزنم ، سعى كردم تا از راه ملاطفت و مهربانى و دوستى با ماموران ، راه هاى بسته شده را بگشايم ، بالاخره موفق شدم و لحظاتى بعد زندانى اهل شام را ديدم ، در اولين برخورد ديدم انسانى عاقل ، و صاحب درك و شعور و معرفت است . پرسيدم : به چه جرمى تو را زندانى كرده اند؟ و حقيقت قضيه ى تو چيست ؟ گفت : از اهالى شام هستم و در محله ى ((مقام راس الحسين عليه السلام )) كه به جهت قرار گرفتن سر مبارك سيدالشهدا در آن مكان ، از قداست بالايى برخوردار است ، به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بودم ، در يكى از شبها كه هوا تاريك و ظلمانى بود، در محراب و رو به قبله مشغول عبادت بوده و حالى پيدا كرده بودم ، احساس كردم شخصى مرا صدا مى زند، و مى گويد: بلند شو، از جايم حركت كرده و با او به راه افتادم ، لحظاتى نگذشته بود كه ديدم داخل مسجد كوفه هستم . گفت : آيا اين مسحد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، مسجد كوفه است ، سپس به نماز ايستاد و من هم مشغول نماز شدم ، نمازش را كه تمام كرد از مسجد خارج شد، به دنبالش حركت كرده ، و چند قدمى بيش نرفته بودم كه ناگهان قبه و بارگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مسجد النبى ، را مشاهده كردم ، وارد مسجد شد و شروع به نماز خواندن نمود، سپس به قبر رسول خدا نزديك و مشغول زيارت شد، و پس از آن از مسجد خارج و به راهش ادامه داد، و من پشت سر او در حركت بودم ، كه ناگهان كعبه ى خانه ى خدا را با همه ى عظمت و شكوهش از نزديك مشاهده نمودم ، او مشغول طواف شد و پس از فراغت از اعمال مخصوص خانه خدا، مسجدالحرام را ترك و به حركت خويش ادامه داد، در اين فكر و خيال بودم كه پس از اينجا مرا به كجا خواهد برد، و سرانجام اين مسافرت چه خواهد شد، كه ناگهان خود را در عبادت گاهم در شهر شام ديدم ، و از رفيق سفرم هيچ اثر و نشانه اى نبود و ديگر او را نديدم . از سفر شبانه و توفيق تشرف و اماكن مقدس از قبيل مسجد كوفه ، مسجدالنبى ، و مسجد الحرام سرشار از لذت بودم و نمى توانستم آن را فراموش كنم ، مخصوصا چهره ى آن مرد ناشناس و غريبى كه نديده بودم و نمى شناختم ، يك سال از آن ماجرا گذشت تا اينكه دوباره وقتى كه مشغول عبادت بودم ، او را با همان چهره و سيما، زيارت كردم ، خوشحال شده و از جايم برخاسته و به طرفش به راه افتادم ، دستور داد تا به دنبالش بروم ، مسافرت شبانه ى ما آغاز شد و مانند سال گذشته ، همان مكان هاى مقدس ‍ را زيارت كرده و به شهر شام بازگشتيم ، و در وقت مراجعت و بازگشت توجه بيشترى داشتم تا از او جدا نشوم ، و از او بخواهم تا خودش را معرفى كند، وقتى كه فهميدم قصد جدا شدن دارد، گفتم : به حق كسى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده است سوگندت مى دهم تا خودت را معرفى كنى ؟ فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر هستم سپس از نظرم ناپديد شد، سپس از آن روز به بعد براى عده اى از دوستانم نقل كردم تا اينكه خبر پخش شد، و به گوش محمد ابن عبدالملك زيّات وزير خليفه ى عباسى رسيد، دستور داد غل و زنجير به دست و پايم بسته و به سرزمين عراق منتقل و زندانى شوم ، و آنچه در ميان مردم شايع كرده اند كه من ادعاى نبوت و پيامبرى كرده ام دروغ است و تهمت . على بن خالد مى گويد: قصه و زندانى شدن اين مرد شامى را با جزئيات آن براى وزير خليفه ى عباسى (زيّات ) در نامه اى نوشته و فرستادم ، پس از گذشت مدت كوتاهى خبر رسيد كه جواب نامه ات آمده است ، وقتى كه به دستم رسيد ديدم پشت صفحه ى نامه ى من نوشته است : به همان كسى كه او را در يك شب از شام به كوفه و مدينه و مكه برده است بگو تا او را از زندان آزاد كند. از پاسخ وزير سخت بر آشفته و رنجيده خاطر شدم و با حالت غم و اندوه ، شب را به صبح رساندم ، صبحگاهان روز بعد، به سوى زندان حركت كردم تا زندانى اهل شام را از پاسخ وزير آگاه سازم ، وقتى كه به زندان رسيدم ، ديدم سربازان و محافظان زندان اين طرف و آن طرف مى دوند و همه ناراحت هستند، پرسيدم چه اتفاقى افتاده و چرا مضطرب و ناراحت هستيد؟ گفتند: يك نفر زندانى داشتيم از اهالى شام و با اينكه درهاى زندان بسته و همه ى محافظان مواظب بودند تا فرار نكند، از زندان فرار كرده و اثرى از او نيافته ايم ، گويا زمين او را بلعيده و يا به آسمانها پرواز كرده باشد. على بن خالد مى گويد: من تا آن روز زيدى مذهب بوده و به امامت زيد فرزند امام سجاد عليه السلام معتقد بودم ولى پس از مشاهده ى اين ماجرا فهميدم كه همه ى اين كارها در دست قدرتمند مردى است كه مورد تاءييد خداوند و حجت او در زمين و امام معصوم است ، او شخصى غير از امام جواد عليه السلام نيست (135). از جيحون تا نيل و خانه ى خدا ابو نعيم اصفهانى از دانشمندان اهل سنت و كتاب (حلية الاوليا) داستانى از زبان ابو يزيد بسطامى نقل مى كند: كه يكى از آرزوهاى او، تشرف به زيارت بيت الله الحرام و خانه ى خدا بود، و هميشه اين آرزو را در سر مى پروراند. بالاخره انتظار به سر آمد و مقدمات سفر فراهم شد، پيش از موسم حج از (بسطام ) زادگاه خويش حركت كرده و از مسير شام رهسپار مدينه ى منوره ، زادگاه رسول اكرم ، و مكه ى مكرمه ، خانه ى خدا و بيت الله الحرام شد. مى گويد: هنگامى كه در مسير راه به طرف شهر دمشق مى رفتم ، وارد روستايى شده و لحظه اى توقف كردم ؛ پسر بچه ى چهار ساله اى را در كنار تپه اى از خاك ديدم كه مشغول بازى بود؛ ابتدا خواستم سلام كنم ، ولى به خودم گفتم : او بچه اى خردسال است و معنى سلام را شايد نداند! و دوباره به خودم گفتم : چنان چه سلام نكنم ، يك دستور مهم اخلاقى و دينى را انجام نداده ام ، بالاخره تصميم گرفتم سلام كنم . وقتى كه به او نزديك شدم ، گفتم : السلام عليك ؛ متوجه من شد و گفت : سوگند به پروردگارى كه آسمان را برافراشت و زمين را وسعت داد، اگر جواب سلام واجب نبود، هرگز جواب سلامت را نمى دادم ، زيرا تو مرا كوچك شمرده ، و به جهت كمى سن ، مرا تحقير كردى ! سپس جواب سلام مرا داد و گفت : و عليك السلام و رحمة الله و بركاته و تحياته و رضوانه . و ادامه داد: آرى ، صدق و راستى سخن خداوند واضح است كه فرمود: و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها(136)؛ ((و چون به شما درود گفته شد، به (صورتى ) بهتر از آن درود به گوييد)). گفتم : در ادامه ى آيه فرموده است : ((اءو ردوا)) مانند آنچه به شما گفته شده است پاسخ گوئيد. فرمود: اين ناظر به كار كسانى است كه مانند تو ناقص سلام كنند. سخنان زيبا و حساب شده ى كودك ، مرا تحت تاءثير قرار داد و احساس كردم او بزرگى كوچك نما است . سپس در ادامه ى سخنش فرمود: اءى اءبا يزيد! چه انگيزه اى سبب شد كه از بسطام به دمشق مسافرت كنى ؟ گفتم : قصد زيارت و تشرف به خانه ى خدا را دارم ؛ سخنان من ادامه پيدا كرد تا بدانجا كه برخاست و پرسيد: آيا وضو دارى ؟ گفتم : خير. فرمود: برخيز و با من بيا! حدود ده قدم به جلو رفتم ، ناگهان نهر آبى بزرگتر از فرات در برابر چشمانم نمايان شد. با هم كنار نهر آب نشسته و وضوى كامل و بدون نقصى گرفتيم ؛ صداى زنگ قافله و كاروانى مرا از اين حال و هوا خارج كرد، نزديك رفتم و از يكى از كاروانيان پرسيدم : نام اين نهر چيست ؟ گفت : جيحون ، فهميدم كه دوباره به سرزمين خراسان بازگشته ام ، زيرا جيحون نام منطقه اى در خراسان است . به كنار نهر آب بازگشته ، و در كنار هم سفر چهار ساله ام نشستم ، دستور داد تا به دنبالش به راه بيفتم ، چند دقيقه اى بيشتر از راه را نپيموده بوديم ، كه خود را در كنار رودخانه اى بزرگتر از فرات و جيحون ديدم . گفت : بنشين ، نشستم ؛ و او به راه خود ادامه داد و از نظرم دور شد، چند نفر سواره از كنارم عبور كردند، پرسيدم : اينجا كجاست ؟ و نام اين رودخانه چيست ؟ گفتند: رود نيل و فاصله ى اينجا تا شهر مصر يك تا دو فرسخ بيشتر نيست ، و به راه خود ادامه دادند و رفتند. زمانى نگذشت كه دوست و همسفر چهار ساله ام بازگشت و دستور داد تا به رويم ، از جاى خويش حركت كرده و به راه خود ادامه داديم ، به جايى كه نمى دانستم كجا است مى رفتيم ، چند قدمى راه رفتيم ، خورشيد در حال غروب كردن و فرا رسيدن شبى ديگر بود، كه نخلستانى با نخل هاى سر به فلك كشيده اش ، توجه مرا به خود جلب كرد، همه جا تا محدوده ى بينايى چشم ، نخل بود و نخل ، آشناى خردسال و هم سفرم توقفى كوتاه كرد، سپس دستور داد تا به راه خويش ادامه دهيم ، پشت سرش راه مى رفتم ناگهان مقابل درهايى قرار گرفتيم كه در حال باز شدن به روى ما بود، وقتى كه درها باز شد، نگاهم براى اولين بار به خانه ى خدا افتاد، حال و هواى عجيبى به من دست داد، بسطام و دمشق و آنچه در بين راه ديده بودم و طفل خردسالى كه در اين سفر به بركت او، اين همه عجايب را مشاهده كرده بودم ، همه و همه ، مرا سخت در بهت و حيرت فرو برده بود كه او كيست ؟ و چرا تا اين لحظه از او نپرسيده ام كيستى ؟ و از كدام قوم و قبيله هستى ؟ دربان و خادم مسجدالحرام راهنمايى ام نمود، از او پرسيدم : آيا اين كودك خردسال را مى شناسى ؟ با اشتياق و علاقه ى فراوان گفت : آرى ! او مولا و آقايم امام جواد عليه السلام است . با شنيدن نام امام جواد عليه السلام رمز و راز شگفتى هاى ميانه ى راه و مسافرت ، برايم و روشن شده و ناخود آگاه جمله اى را بر زبان جارى ساختم : خدا بهتر مى داند رسالت خويش را در كدام خانواده و بر دوش چه افرادى قرار دهد(137). زائر خانه خدا از بغداد تا مكه بدون توشه و مركب محمدبن علا امام جواد عليه السلام را مى بيند كه شبانه بدون توشه و مركب از بغداد به قصد سفر خانه ى خدا حركت مى كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا حركت كند و پيش از پايان شب در حالى كه همه ى اعمال زيارت خانه ى خدا را بطور كامل انجام داده ، باز مى گردد. اگر چه محمد بن علا مى دانست سفر شبانه امام جواد عليه السلام به خانه خدا، فقط به قدرت امامت ممكن است ، اما دلش مى خواست با دليل روشنتر و عينى تر مساله را باور كند. مى گويد: برادرى داشتم كه ساكن مكه بود و در جوار خانه خدا زندگى مى كرد؛ انگشتر من نيز به عنوان يادگار در نزد او بود؛ در يكى از شب ها كه امام عليه السلام براى زيارت خانه ى خدا مى رفت ، عرض كردم ، مولاى من ! در اين سفر وقتى به زيارت خانه ى خدا ناپل شديد، انگشترى دارم كه در نزد برادرم مى باشد، آن را گرفته و برايم بياوريد. امام عليه السلام پس از پذيرفتن تقاضاى من ، حركت كرده و رفت ، من تمام آن شب را به امام عليه السلام و تقاضاى خويش مى انديشيدم ، پاسى از شب باقى مانده بود كه امام از سفر بازگشته ، و انگشتر را از برادرم گرفته و برايم آورد؛ و اين داستان دليلى بر حقانيت و امامت آن حضرت محسوب شد(138). (د) شفاى بيماران شبيه فطرس شهر مدينه زادگاه بسيارى از پيشوايان معصوم شيعه است - علاقه ى فراوان آنان به اين شهر حكايت از پيوندى عميق ميان امامان معصوم عليهم السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است - امام رضا عليه السلام چونان ديگر پدران بزرگوارش مجبور به هجرت از شهرى مى شود كه ميزبان همه ى خاطرات دوران طفوليت و پس از وى مى باشد، او در اين هجرت ابتدا به شهر مكه رفته و خانه ى خدا را زيارت مى كند، و در مدت اقامتش در كنار خانه ى خدا، دوستداران و پيروان مكتب اهل بيت گرداگرد وجود حضرت جمع شده و از علم و دانش و بركات وجودى حضرتش بهره برده ، و هر مشكلى را بوسيله ى آن حضرت حل مى كردند، بيماران روحى و جسمى او را طبيب مشكل گشا دانسته و براى بهبودى به او مراجعه مى كردند، شخصى به نام محمد بن سنان مى گويد: بر اثر چشم درد رفته رفته بينايى خود را از دست داده بودم ، خدمت امام رسيده و مشكل كم بينايى خويش را مطرح نمودم ؛ امام عليه السلام پس از شنيدن سخنان من ، كاغذى خواست و نامه اى به فرزند بزرگوارش جواد الائمه عليه السلام كه در مدينه بود نوشت ، و به دست يكى از خادمانش سپرد و فرمود: همراه اين خادم به مدينه برو و داستان اين نامه را براى كسى بازگو مكن . هنگامى كه فاصله ى ميان مكه و مدينه را مى پيمودم با خود مى انديشيدم و مى گفتم : طفل خردسال كه سواد خواندن و نوشتن ندارد، پس چرا حضرت رضا عليه السلام براى فرزند خردسالش نامه مى نويسد گويا اين حركت راز و رمزى دارد، كه من به آن آگاهى نيافته ام . پس از گذشت زمانى اندك ، به شهر مدينه وارد شده و به منزلى كه فرزند خردسال امام رضا عليه السلام در آن زندگى مى كرد رفتيم ، خدمتكار خانه پس از آگاهى از نامه و دستور حضرت رضا عليه السلام وارد اتاقى شد و لحظاتى بعد در حالى كه كودك خردسالى را در آغوش گرفته بود به سوى ما آمد، با ديدن او يقين كردم كه مخاطب نامه ى من كسى غير از او نيست ، نامه را تقديم كردم ، آن را به خادمى كه در كنارش نشسته بود داد و دستور داد تا نامه را بگشايد. خادم نامه را گشود و روبروى او نگاه داشت ، چشم هاى مباركش را به نامه دوخت و از اول تا آخر آن را خواند، و گاهى در ميان خواندن نامه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد و كلماتى بر زبان جارى مى نمود، پس از پايان يافتن نامه با زبانى مليح و زيبا به من فرمود: اى محمد بن سنان ! حال عمومى چشمانت چطور است ! گفتم : اى فرزند رسول خدا! چشمانم ضعيف گشته و بينايى آن بسيار كم شده است . فرمود كه نزديكتر بروم ؛ اطاعت كرده و در كنار حضرت نشستم ، دستهاى كوچكش را بالا آورد و بر پلكهاى چشمم كشيد، نورانيّتى احساس كردم كه در دوران جوانى نديده بودم ، شوق زائد الوصفى مرا فرا گرفته بود، ناخود آگاه به دست و پاى مباركش افتاده و مرتب مى بوسيدم ، فرياد برآوردم : خداوند تو را بزرگ امت قرار دهد، همانگونه كه عيسى فرزند مريم در كودكى و در گهواره سخن گفت و خداوند او را بزرگ امت و پيامبر زمانش ‍ قرار داد، اى كسى كه شبيه صاحب فُطرُس هستى ! محمد مى گويد: از آن پس ، چشمانم در سلامت و بينايى كامل قرار گرفت ، و افرادى كه سابقه ى بيمارى چشم مرا مى دانستند تعجب كرده و مدام علت آن را مى پرسيدند، تا اينكه مجبور شدم رازنامه و كرامت حضرت جواد عليه السلام را افشا نمايم ، و افشا نمودن معجزه ى امام عليه السلام كه مرا از آن نهى فرموده بود، موجب محروميت من از نعمت بزرگ بينايى شد، زيرا از فرموده ى امام تخلف كردم . محمد بن مرزبان مى گويد: روزى به محمد بن سنان گفتم : معناى سخنى كه هنگام مراجعت از محضر امام جواد عليه السلام بر زبان جارى كردى چه بود؟ گفت : كدام سخن ؟ گفتم : به آن حضرت خطاب كرده و گفتى : اى شبيه فُطرُس ! گفت : داستان فرشته اى از فرشتگان الهى است كه مورد غضب واقع شد، و بال و پرش شكست ، سپس او را در جزيره اى رها نمودند تا اينكه زمان ولادت سيدالشهدإ امام حسين عليه السلام فرا رسيد، فرشتگان به امر الهى جهت تهنيت و تبريك ميلاد نور چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به محضر وى شرفياب مى شدند، فطرس فرشته ى تبعيدى از اين خبر آگاه شد جبرئيل كه دوست فطرس بود به وى پيشنهاد كرد تا بر بالهاى او بنشيند، و به خدمت پيامبر اسلام برسد، شايد مورد شفاعت قرار گرفته ، و خداوند توبه ى او را به پذيرد. فطرس بر بالهاى جبرئيل سوار شد، و به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، و ضمن تبريك ولادت فرزندش داستان شكسته شدن بال هايش را بيان نمود. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: شفاى تو به دست فرزند گهواره نشين من است ، چنان چه مى خواهى مانند ساير فرشتگان الهى به جايگاه اوليه ات برگردى ، بايد خود را به گهواره ى او نزديك و بالهايت را به بدن حسين من به چسبانى ، تا خداوند به بركت او، سلامتى را به تو باز گرداند؛ فطرس نيز مطابق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمل كرد، و خداوند بالهايش را به او باز گرداند. اى محمد بن مرزبان ! مقصود من شبيه فطرس ، اين بود كه خداوند به بركت امام جواد خردسال ، چشمهاى مرا شفا داد، و او نيز همانند جدش امام حسين عليه السلام در سن طفوليت و كودكى عظمت خويش را نشان داد(139). شفاى نابينا نابينايى چشم فرزند، رنج مضاعفى به قلب و روح مادر وارد ساخته است ، او هر وقت به صورت فرزندش نگاه مى كند از عمق جان آرزو مى كند اى كاش روزى اين چشم ها باز شود و فرزندم نيز همانند ساير فرزندان به تواند ببيند، به دود، و بازى كند. سرانجام تصميم مى گيرد به محضر حجت خدا حضرت جواد الاءئمه عليه السلام مشرف شود، فرزندش را در آغوش گرفته و به طرف خانه ى آن حضرت حركت مى كند، وارد خانه مى شود و فرزندش را در برابر امام جواد عليه السلام قرار مى دهد و مى گويد: اى فرزند رسول خدا! مى دانم در پيشگاه خداوند مقامى بزرگ و جايگاهى بس ارجمند دارى ! دوست دارم به من و فرزندم عنايتى كنى ، جگر گوشه ام از نعمت بينايى محروم است ، و شنيده ام بيماران بسيارى به اين جا آمده و شفا گرفته اند. امام جواد عليه السلام به صورت فرزند نگاهى كرد، و سپس دست مبارك را بلند كرده و بر صورت كودك نابينا كشيد. عمارة بن زيد كه قصه را روايت مى كند، مى گويد: هنوز امام دست مباركش ‍ را برنداشته بود كه ديدم كودك نابينا از جايش برخاست ، و مانند كسى كه هيچ گونه معلوليتى ندارد، شروع به دويدن نمود، و گويا مى خواست فرياد برآورد كه اى مادر! ببين چشمهايم شفا پيدا كرده و من مى توانم همه چيز را ببينم !(140). شفاى ناشنوا يكى از مردان روزگار امام جواد عليه السلام به نام ابو سلمه ، به تدريج نيروى شنوايى خود را از دست داده بود، و گوشهايش نمى شنيد. او مى گوييد: پيشاپيش خبر ناشنوايى من به امام جواد عليه السلام رسيده بود، در يكى از روزها براى ديدار و زيارت وى ، به محضرش شرفياب شدم پس ‍ از سلام و احوال پرسى ، مرا به نزد خود دعوت كرد، نزديك رفتم و در كنار وى نشستم ؛ امام دست مباركش را به سر و گوشهايم كشيد و فرمود: حالا بشنو و دقت كن ! احساس كردم به سبب بركت و كرامت امام جواد عليه السلام ، در وضعيت بالاترى از حّد معمول و متعارف قرار گرفته و قدرت شنوايى من چند برابر شده است ، و صداها را به راحتى مى شنوم و مى فهمم (141). شفاى بيمار مبتلا به درد زانو ابو بكر بن اسماعيل مى گويد: به امام جواد عليه السلام عرض كردم : كنيز يا دخترى دارم كه در ناحيه و قسمت زانو احساس درد مى كند، و موجب ناراحتى او شده است . فرمود: او را نزد من بياور، او را نزد حضرت بردم ، سوال كرد: از چه چيزى ناراحتى ؟ گفت : زانويم مرا اذيت مى كند، امام عليه السلام از روى لباس دست مباركش را بر زانويش كشيد: پس از آن از درد زانو شكايت نكرد، و شفا گرفت (142). شفاى بيمار مبتلا به تنگى نفس محمد بن عمر بن واقد رازى مى گويد: برادرم به بيمارى تنگى نفس مبتلا بود و به سختى مى توانست نفس بكشد، روزى همراه برادرم خدمت امام جواد عليه السلام رسيده و مشكل بيمارى برادرم را به عرض ايشان رساندم و تقاضا كردم براى شفاى بيمارى او دعا كند. امام عليه السلام بى درنگ فرمود: عافيت و سلامت را به او باز گرداند. با دعاى حضرت ، برادرم از بيمارى نجات يافت ، از محضر امام بيرون آمديم ، و او تا پايان عمر هيچگاه به آن بيمارى دچار نگشت . محمد بن عمر مى گويد: من نيز در قسمت كمر و بالاى ران پا، دردى را احساس مى كردم كه هفته اى چند بار موجب آزار و ناراحتى ام مى شد، و هر چه مى گذشت درد شديدتر شده و رهايم نمى كرد، بار ديگر كه خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم ، تقاضا كردم تا براى شفاى بيمارى خودم نيز دعا كند. امام عليه السلام فرمود: خداوند عافيت و سلامتى را به تو نيز باز گرداند. پس از دعاى وى ، شفا يافته ، و تا امروز هيچ گاه به آن درد مبتلا نشدم (143). تغيير شكل و چهره ى امام عليه السلام امام جواد عليه السلام غلامى داشت كه نامش ((عسكر)) بود، او را در راه خدا آزاد كرد تا مانند ساير انسانها، آزادانه زندگى كند. مى گويد: چند روز پس از آزادى ، به ديدار مولايم شتافتم ، وقتى كه وارد منزل شدم ، امام را ديدم كه در ميان ايوانى به مساحت حدود ده ذراع ، نشسته بود، رنگ چهره و بدن آن حضرت مرا به خود مشغول نمود و با خودم گفتم : چه بدن نورانى و صورت گندمگونى ! اين سخن در عالم ذهن و قلبم شكل گرفته بود و هنوز بر زبان جارى نساخته بودم كه ديدم بدن امام در قسمت طول و عرض ‍ شروع به بزرگ شدن نمود و آنقدر بزرگ شد كه تمام ايوان را فرا گرفت ، لحظاتى بعد دوباره رنگ چهره اش تغيير كرد و همچنان از صورتى به صورت ديگر در مى آمد، گاهى سياه و تيره و گاهى مانند برف سفيد، و لحظاتى ديگر قرمز به رنگ خون و سپس به حالت اول باز مى گشت . شگفت زده از اين همه عجايب ، در حالى كه ترس وجود مرا فرا گرفته بود، بى هوش نقش بر زمين شدم ، وقتى كه به هوش آمدم ، ديدم امام كنار من نشسته است و فرمود اى عسكر! ايمان و معرفت شما مردم نسبت به ما بسيار ضعيف و محدود است ، و هنوز در حالتى از شك و ترديد بسر مى بريد، به خداوند يكتا و يگانه سوگند! به مقام واقعى ما معرفت پيدا نمى كنيد مگر كسى كه خداوند عنايتى به او بنمايد و او را ولى و دوست ما قرار دهد. عسكر مى گويد: با خود عهد كردم كه از آن پس هيچ گاه فراتر از آن چه بر زبانم جارى مى شود، در ذهنم نگذرانم و به آن انديشه نكنم (144 ). تغيير رنگ موهاى سر و صورت موهاى پيج در پيچ ، پر پشت و سياه ، چهره ى زيبايى از امام جواد عليه السلام ساخته بود؛ ابراهيم بن سعد (سعيد) مى گويد: روزى در محضر امام عليه السلام بودم و چهره ى زيباى وى مرا به شدت مجذوب خودش نموده و غرق در تماشاى سيماى ظاهرى و معنوى آن حضرت شده بودم ، كه ناگهان امام عليه السلام دست مباركش را به موهاى سرش كشيد و من در كمال تعجب مشاهده كردم همه ى موهاى سر وى ، سرخ شد و به رنگ خون درآمد، دوباره دست به موهايش كشيد و به رنگ سفيد درآمد، سپس با پشت دست موهايش را مسح نمود. به صورت اول كه رنگ سياه بود در آمد؛ همچنان كه با حال شگفت به تحولات گوناگون چهره ى مبارك امام مى نگريستم ، به خود آمده و متوجه شدم كه آن حضرت با اين كار، گوشه اى از قدرت امامت و ولايت خويش را به من نماياند. آن گاه امام عليه السلام فرمود: اى فرزند سعد! آنچه ديدى يكى از نشانه هاى امامت است . گفتم : پدر بزرگوارت امام رضا عليه السلام دست بر خاك و شن مى گزارد، پس به طلا و نقره تبديل مى شد! فرمود: مردم زمان پدرم گمان مى كردند كه او نيازمند اموال و دارائيهاى آنان است و چنان چه به او كمك نكنند، بيچاره و فقير و درمانده خواهد شد، از اين رو سنگريزه ، و شن و خاك را به طلا تبديل مى نمود تا به مردم اعلان نمايد، كه از ثروت آنان بى نياز است ، بلكه گنج هاى زمين در اختيار اوست و اين مردم نيازمند او، و در حقيقت ريزه خوار سفره ى او مى باشند(145) (ه ) معجزات امام عليه السلام درباره ى حيوانات رسيدگى به شكايت گوسفند على بن اسباط مى گويد: در سفرى همراه امام جواد عليه السلام و در ركاب آن حضرت بودم ؛ هنگام خارج شدن از شهر كوفه ، در بين راه با گله ى گوسفندى مواجه شديم كه چوپانى سرپرستى آنها را به عهده داشت . وقتى كه به نزديكى آنها رسيديم ، گوسفندى از گله جدا شد و به طرف امام آمد، آن قدر به آن امام نزديك شد كه گويا صاحب و مالكش را پيدا كرده است ، امام به گونه اى با او رفتار مى كرد كه گويى با او هم سخن شده است . امام فرمود: به چوپان بگو نزد من آيد. وقتى به نزد وى آمد، فرمود: اين گوسفند از دست تو شكايت دارد و مى گويد: چوپان هر شب شير پستان مرا مى دوشد و چيزى براى صاحب من نمى گذارد، آيا مى دانى اين كار خيانت و ظلم در حّق صاحب اين گوسفند است ؟ اگر توبه نكنى در حقّت نفرين مى كنم و از خداوند مى خواهم تا عمرت را كوتاه كند. چوپان پس از شنيدن سخنان امام عليه السلام ، از وى عذر خواهى نمود، دست و پاى آن حضرت را بوسيد و به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر و ولايت اءئمه ى معصومين عليهم السلام گواهى داد، و سپس گفت : تو را به خداوند جهانيان سوگند مى دهم تا راز اين قصّه ، و هم سخن شدن با حيوانات و فهميدن زبان آنان را، برايم را روشن نمايى ! امام جواد عليه السلام فرمود: پيشوايان معصوم و جانشينان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ، بندگان ويژه ى خداوند، و خزانه داران علم و دانش ، و آگاهان به امور پنهان و آشكار، و مورد اكرام و احترام خداوند مى باشند، پس ‍ ريشه ى دانش و علوم ما از سرچشمه ى زلال و پر فيض الهى مى باشد(146). سخن گفتن با زبان حيوانات آشنايى با زبان حيوانات و سخن گفتن با آنها نيازمند دانش و آزموده هائى است كه فقط به پيامبران بزرگ الهى و جانشينان آنان عليهم السلام عطا شده است ؛ همانگونه كه خداوند به حضرت سليمان عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهى است قدرت و دانشى عطا كرده كه مى تواند با حيوان كوچكى مانند مورچه ، سخن بگويد و سخن او را بشنود. پس چنان چه در لابلاى كتب تاريخى و حديثى داستانهايى را مربوط به معصومان مى بينيم و مى خوانيم ، تعجب آور نخواهد بود، چرا كه اينها گوشه هايى از قدرت و توان علمى شايسته ترين بندگان خداوند، روى زمين است . امام جواد عليه السلام همانند اجداد و پدران بزرگوارش ، گاه گاهى با نشان دادن قدرت خويش و پرده هاى شك و ترديد و جهالت را از مقابل چشم انسان هاى سطحى نگر و كوته انديش زمان خويش بر مى داشت ؛ هم سخن شدن با حيوانات و گوش دادن به صداى برآمده از حلقوم آنان - در زمانى كه همه فكر مى كردند سخن مفهوم دار و با معنا مخصوص آدميان است و بس - يكى از رازها و نشانه هاى وى را نشان مى دهد. محمد تنوخى مى گويد: امام جواد عليه السلام را ديدم كه دست به سر و گوش گاوى مى كشد و سخنانى را نيز بر زبان مى راند، و حيوان هم به علامت فهميدن سرش را تكان مى دهد. نزديك تر رفته و عرض كردم : سخن گفتن شما را با حيوانات ديده و شنيده ام ، ولى مى خواهم به دانم ، آيا حيوانات هم با شما سخن مى گويند؟ حضرت آيه اى از سوره ى نمل تلاوت نمود اعلمنا منطق الطير و اءوتينا من كل شئ (147). ((ما زبان پرندگان را تعليم يافته ايم و از هر چيزى به ما داده شده است ))، سپس خطاب به حيوان فرمود: بگو: ((لا اله الا الله وحده لا شريك له )) و دست مباركش را به سر حيوان كشيد. حيوان به سخن آمد و همان جمله را بر زبان جارى نمود(148). (و) معجزات امام عليه السلام درباره ى درختان بارور شدن درخت خشكيده ى سدر خبر ازدواج حضرت جواد عليه السلام با اءم الفضل دختر مامون در همه ى شهرها و مناطق پخش شده بود، برخى از وقوع اين ماجرا ناراحت و برخى شادمان بودند؛ روزها و شب ها مى گذشت ، امام تصميم گرفت به مدينه جدش رسول خدا مسافرت نمايد؛ گويا اين مسافرت ، اولين مسافرتى بود كه پس از ازدواج با ام الفضل صورت مى گرفت ، و مبدا و مقصد آن از بغداد به سوى مدينه بود؛ گروهى از مردم بغداد با شنيدن خبر مسافرت امام عليه السلام ، خود را به خيابان باب الكوفة رسانده تا او را مشايعت و بدرقه نمايند؛ مسافرت آغاز شد، همچنان كه راه را مى پيمودند، زمان نيز سپرى مى شد، و تاريك شدن هوا، فرا رسيدن غروب خورشيد و لحظه ى انجام فرضيه ى مغرب را حكايت مى كرد، در ميانه ى راه و نزديك منزل شخصى به نام مسيب ، مسجدى بود با بناى بسيار قديمى ، امام از مركب پياده و داخل مسجد شد و ظرف آبى طلبيد، پس از آماده شدن آب ، پاى درخت سدر خشكيده اى كه در حياط مسجد بود، نشست و وضو گرفت تا زيادى آب وضوى وى در پاى اصله ى درخت به ريزد، سپس به نماز ايستاد، در ركعت اول ((حمد)) و ((اذا جاء نصر الله )) را خواند، و در ركعت دوم سوره ى ((حمد)) و ((قل هو الله احد)) را قرائت نمود، سپس دستها را مقابل صورت بالا برد و قنوت نماز را به جاى آورد، و در ركعت سوم پس از تشهد و سلام نماز، مقدارى نشست و سپس بدون تعقيبات نماز، براى خواندن نافله ى مغرب برخاست ، و پس از آن ، تعقيب خوانده و دو سجده ى شكر به جاى آورد و به نمازش پايان داد و از مسجد خارج شد. نماز گزاران ، وارد صحن مسجد شده ، و با شگفتى ديدند كه درخت سدر خشكيده ، سر سبز شد و ميوه داده است ، همگى به غير از امام عليه السلام حيرت زده بودند، برخى ميوه ى آن را مى چيدند و مى خورند، و برخى برگهاى تر و تازه ى آن را در لابلاى انگشتانش مى سائيدند؛ آرى قطره هاى وضوى امام كار خود را كرده بود(149). تبديل برگ درخت زيتون به سكه طلا ابراهيم بن سعيد مى گويد: امام جواد عليه السلام تعدادى از برگهاى سبز درخت زيتون را چيده ، و آن را در لابلاى دستهايش محكم قرار داده بود، مشغول سخن گفتن با آن حضرت بوده و از هر موضوع و مسئله اى با او گفتگو مى كردم نگاهم به دستهاى حضرت افتاد، ديدم برگهاى سبز زيتون تبديل به سكه هاى زرين طلا شده است ، تعدادى از سكه ها روى زمين افتاد، و من آنها را برداشته و در حالتى از شك و ترديد، داخل كيسه اى گذاشته و با خودم نجوا مى كردم : به بازار مى روم ، و با آنها متاع و كالايى مى خرم ، و اگر طلاى واقعى نباشد، فروشندگان طلا خواهند فهميد. وقتى كه وارد بازار شده و اجناس مورد نياز را خريدارى و سكه ها را تحويل دادم ، ديدم هيچ كس سخنى نمى گويد و اعتراضى شنيده نمى شود، فهميدم كه امام هدفش متنبه ساختن و تقويت پايه هاى اعتقادى من نسبت به مساله ى امامت و قدرت و توانايى اوصيا پيامبر اكرم بوده است (150). (ز)معجزات امام درباره ى جمادات ادامه مطلب + نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390ساعت 6:31 توسط خادمین اهل بیت | نظر بدهید سخنان امام جواد ع احادیثی از امام جواد علیه السلام امام جواد علیه السلام: 1ـ «الْمُؤْمِنُ یَحْتَاجُ إِلَی ثَلاثِ خِصَال: تَوْفِیق مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَاعِظ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُول مِمَّنْ یَنْصَحُهُ».(مستدرک الوسایل، ج 8، ص 329) مؤمن نیازمند سه صفت است؛ توفیقی از جانب خدا و واعظی از طرف خودش و پذیرش نصیحت خیرخواهان. 2ـ «مَنْ أَصْغَی إِلَی نَاطِق فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ کَانَ النَّاطِقُ عَنِ اللَّهِ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ وَ إِنْ کَانَ النَّاطِقُ یَنْطِقُ عَنْ لِسَانِ إِبْلِیسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلِیسَ». (مستدرک الوسایل، ج 17، ص 308) کسی که به سخنرانی شخصی گوش دهد او را عبادت کرده، پس اگر گوینده از خدا بگوید او خد ارا پرستیده است و اگر گوینده از زبان ابلیس بگوید، پس او ابلیس را پرستیده است. 3ـ «إِنَّکُمْ لَنْ تَسَعُوا النَّاسَ بِأَمْوَالِکُمْ فَسَعُوهُمْ بِطَلاقَةِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ اللِّقَاءِ»(بحارالأنوار، ج 74، ص 384) شما نمی تواند با اموال خود همه مردم را پوشش دهید پس با گشاده رویی و خوش برخوردی، همگان را مشمول لطف خود قرار دهید. 4ـ «مَنْ عَمِلَ عَلی غَیْرِ عِلْم ما یُفْسِدُ أَکْثَرُ مِمّا یُصْلِحُ». (منتهی الآمال، ج 2، ص 228) کسی که کاری را بدون علم و دانش انجام دهد، افسادش بیش از اصلاحش خواهد بود. 5 ـ «قلَّةُ العِیالِ اِحدَی الیَسارَینِ»(بحارالأنوار، ج 50، ص 100) کمی اهل و عیال (و اولاد) یکی از دو توانگری است. 6ـ «اَلقَصدُ اِلی اللّهِ تَعالی بالقُلُوبِ اَبلَغُ مِن اِلقابِ الجَوارِحِ بِالاَعمالِ»(تحف العقول، ص 235) آهنگ خدا را در دل داشتن، رساتر است از آن که اعضاء و بدن را با انجام اعمال به رنج و زحمت اندازیم. 7ـ «مُلاقاة الاِخوان نُشرَةٌ وَ تَلقِیحٌ لِلعَقلِ وَ اِن کان نَزرا قَلیلاً». (منتهی الآمال، ج 2، ص 229) دیدار برادران دینی باعث، شادابی و زیادی عقل می شود هر چند مدّت دیدار کم باشد. 8 ـ «مَنِ استَفادَ اَخا فِی اللّهِ فَقدِ استَفادَ بَیتا فی الجَنّةِ». (منتهی الآمال، ج 2، ص 228) کسی که از برادر دینی و خدایی خود بهره برد در (جهت اصلاح، درون و نیکو شدن اخلاق) به حقیقت خانه ای در بهشت (به عنوان پاداش) بهره اوست. 9ـ «الدُّنیا سُوقٌ رَبِحَ فیها قَومٌ وَ خَسِرَ آخَرُون». (تحف العقول، ص 574) دنیا بازاری است که عدّه ای در آن سود، می برند و عدّه ای دیگر زیان. 10ـ «مَن رَضِیَ بالعافیَةِ مِمَّن دُونَهُ رَزَقَ السَّلامَة مِمَّن فَوقَهُ». (منتهی الآمال، ج 2، ص 230 ـ 231) کسی که رضایت دهد به عافیت و سلامت زیردستان خویش، روزی او خواهد شد از کسانی که برتر از اوست. 11ـ «مُجالسَةُ الاَشرارِ تُورِثُ سُوءَ الظَنِّ بالاَخیارِ». (فصول المهمة، ص 291 ـ 289) همنشینی با بدان بدگمانی نسبت به خوبان و نیکان را در پی دارد. 13ـ «مَن دَخَلَهُ العُجبُ هَلَکَ».(منتهی الآمال، ج 2، ص 231 ـ 230) هر کس دچار عجب و (خودپندی و غرور ناشی از عبادت و خیر) شود هلاک شده است. 14ـ «لاتکُن وَلِی اللّهِ فِی العَلانیه وَ عَدُوّا لَهُ فِی السِّرِ». (منتهی الآمال، ج 2، ص 229) نباش دوست خدا در آشکار و علن، و دشمن خدا در باطن و پنهان (مبادا با زبان اظهار دوستی، ولی با رفتار خود، اظهار دشمنی کنی). 15ـ «التّدبیر قبل العمل یؤمنک من النّدم». (منتهی الآمال، ج 2، ص 231 ـ 230) تدبیر و برنامه ریزی (در هر کاری قبل از اقدام) انسان را از افتادن در پشیمانی، حفظ و نگهداری می کند. 16ـ «عزّ المؤمن غناه عن النّاس».(ر.ک: منتهی الآمال، ج 2، ص 228) 17ـ «اَلثِّقَةُ بِاللّهِ تَعالی ثَمَنٌ لِکُلِّ غالٍ وَ سُلّم لِکُلّ عالٍ». (ر.ک: منتهی الآمال، ج 2، ص 228) اعتماد به خدای متعال بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبه ای است. 18ـ «مَنِ اسْتَحْسَنَ قَبیحا کانَ شَریکا فیه» (شبلنجی، نورالابصار، ص 181 ـ 180) آن که کار زشتی را نیکو شمارد، در آن کار شریک است. 19ـ «من وعظ أخاه سرّا فقد زانه و من وعظه علانیةً فقد شانه».(شبلنجی، نورالابصار، ص 181 ـ 180) کسی که برادر مؤمن خود را پنهانی پند دهد، او را آراسته، و کسی که آشکارا و در حضور دیگران نصیحت کند، چهره اجتماعی او را زشت ساخته است. + نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390ساعت 6:10 توسط خادمین اهل بیت | نظر بدهید احادیثی از امام جواد(ع) احادیثی از امام جواد(ع) توکل: «الثقة بالله تعالی ثمن لکل غال و سلم إلی کل عال» اعتماد به خدا بهای هر کالای گرانبها و نردبان صعود به هر درجه بلندی است. تکیه گاه مؤمن، قدرت بی کران و مستقل خدای سبحان است، نه قدرت خودش و نه قدرت دیگران. حدیث توکل..................... ادامه مطلب + نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390ساعت 6:7 توسط خادمین اهل بیت | نظر بدهید زیارتگاه امام جواد(ع) و زیارت ان حضرت حرم کاظمین(ع) «عتبات عالیات »، پیوسته شوق برانگیز بوده است و گوهری که در «کاظمین »مدفون است، همواره دلهای مشتاق را ربوده است. آنچه در این شهر، کهربای جان زائر است، مرقد دو حجت الهی، دو امام بزرگوار،امام موسی بن جعفر و امام جواد(علیهما السلام ) است، نه آثار باستانی این شهر،نه سابقه دیرین این دیار که به پیش از میلاد مسیح می رسد و نه به خاطر آنکه روزی به نام «مقابر قریش » شهرت داشته است و نه به خاطر آنکه این گورستان قریش راپس از بنای بغداد در سال 164 هجری به دست منصور دوانیقی در غرب این پایتخت عباسی بنا کردند و نام قدیمش «شونیزیه » بوده است. هر چند امروز هم هر کس در گوشه و کنار این دیار بچرخد، به بقایای بناهای باستانی برمی خورد که از روزگاران کهن مانده است و شکوهی تامل برانگیز دارد;لیکن پرجاذبه ترین اثر ماندگار این سرزمین، مرقد منور فرزندان فاطمه، دو امام معصوم از نسل رسول خدا(ص) است که چون نگینی مکرر، زینت بخش این شهر است. آرمیده این حرم از آن پس که امام کاظم(ع) در 25 رجب 183 هجری در 55 سالگی درتربت پاکش آرمید، سپس امام جواد(ع) در آخر ذی قعده 220 هجری در این شهر به خاک سپرده شد، این شهر به تدریج به «کاظمین » شهرت یافت. این دو نور، هر دوجلوه ای از یک حقیقت ناب بودند. بدین سبب این حرم شریف را حرم کاظمین و حرم جوادین هم گفته اند، چرا که امام کاظم، همان امام جواد است و هر دو، هم کاظمندو هم جواد. هر دو «باب الحوائج » و برآورنده نیازهای سائلان و متوسلانند. زیارت مرقد امام کاظم(ع) در روایات، همپای زیارت پیامبر و امیر مومنان وسیدالشهدا(ع) به حساب آمده است. در دورانهایی هم همچون کربلا، مورد سختگیری سلطه های جور بوده و زیارت قبر این دو امام، آسان و بی خطر نبوده است. از امام رضا(ع) می پرسند: پاداش کسی که قبر پدرت را زیارت کند، چیست؟ پاسخ می دهد: بهشت! پس آن را زیارت کن. در روزگاری که دیواری بر مقابر قریش احاطه داشته و قبر امام به آسانی در دسترس نبوده است و مخالفان اهل بیت نیز در این شهر سیطره داشته اند، امامان به لحاظ تقید دستور می دادند که شیعیان از پشت دیوار، زیارت کنند. حسین بن یسار واسطی که فضیلت زیارت امام کاظم(ع) را از حضرت رضا(ع) می شنود که همتای زیارت حضرت رسول است، می پرسد: «اگر بیم داشته باشم و نتوانم وارد آنجاشوم؟ ...» حضرت می فرماید: «از پشت دیوار سلام بده.» به مرور زمان، بر مزاراین دو امام، قبه و بارگاهی بنا شد. در سال 336 هجری به دستور معزالدوله، حرم کاظمین تجدید بنا گردید، با ساختمانی نو و ضریح و دو گنبد که بر روی قبرساختند و دیواری پیرامون آن کشیدند. سابقه تاریخی کاظمین، نشان از خراب شدن های مکرر دارد، چه با سیلهای متعدد وطغیان آب، چه با هجوم فتنه گران به این شهر و قتل عام و غارت و تخریب. اما هربار، باز هم مرمت و آبادان شده و محل سکونت مردم گشته است. در قرن پنجم، در اواخر حکومت آل بویه، حرم شکوه و موقعیت و آراستگی بیشتری یافت و مرقد کاظمین، جاذبه های معنوی فراوانی برای زیارت و سکونت در اطراف این حرم نورانی پیدا کرد. وضع کنونی اینک حرم کاظمین، با دو گنبد طلایی و چهار گلدسته زرین، ضریحی زیباو مقدس را در بر گرفته است که درون آن، دو قبر مقدس از دو امام معصوم است،همچون صندوقی که دو گوهر نفیس را در خود نهان دارد. آمیختگی هنر و دین و تلاقی ذوق هنری و احساس معنوی و عشق به اهل بیت را که درهنر مسلمانان تجلی یافته است، در مجموعه حرم کاظمین می توان دید. روزی که به دستور هارون الرشید، امام کاظم(ع) به دست سندی بن شاهک با خرمای زهرآلود در زندان مسموم و شهید شد و آنگاه پیکرش را روی «جسر بغداد» نهادند،سپس شکوهمندانه تشییع شد و در غرب بغداد، در مقابل قریش به خاک سپرده شد، آری.. . آن روز تصور نمی رفت که این مدفن پاک، روزی مزار عاشقان صاحبدل گردد. جاذبه قداست کاظمین از دیرباز مورد توجه خاص پیروان حق بوده است و شخصیتها وعالمانی فرزانه در آن زیسته و در گذشته و به خاک سپرده شده اند. فقها و علمای بزرگی هم در آنجا تلاش عملی داشته و حوزه علمیه برپا داشته اند و در مبارزات عظیم بر ضد دشمنان اسلام و مهاجمان به وطن اسلامی، قامت مردانگی افراشته اند. از مدفونین در آستانه مقدسه کاظمین، می توان به موارد زیر اشاره کرد: 1 «ابن قولویه قمی » (متوفای 368 ه) که پیش پای امام کاظم(ع) مدفون است. 2 «شیخ مفید» (متوفای 413 ه) که استاد سید رضی و سید مرتضی و ازبرجسته ترین شخصیتهای شیعه بود. 3 «خواجه نصیر طوسی » (متوفای 672 ه) که در سردابی در حرم موسی بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. و این بنا به وصیت خودش بود که در حرم کاظمین دفن شود. 4 «فرهاد میرزا» (متوفای 1305 ه) مولف قمقام زخار در تاریخ شهادت امام حسین(ع). و ... بسیاری دیگر از چهره های با ایمان و نیکان و صالحان.


دسته بندی : امام جواد (ع) ,   , 
برچسب ها :

زندگی نامه امام رضا (علیه السلام) نام: علی. لقب: رضا. كنيه: ابو الحسن. پدر: موسی. مادر: تُکتم (نجمه). همسران: ام حبیب، خیزران (مادر امام جواد علیه السلام). فرزندان: بدون تردید امام هشتم (عليه السّلام)، فرزندى به نام امام محمّد جواد (عليه السّلام) داشته است، امّا در مورد فرزندان دیگر آن حضرت تردیدهایی وجود دارد. زمان تولّد: یازدهم ذی القعده سال ۱۴۸ قمری. محلّ تولّد: شهر مدينه. شهادت: امام رضا (علیه السلام) در سال ۲۰۳ قمری در سن ۵۵ سالگی به دست مأمون عباسی به شهادت رسید. در عرف شیعه، آخرین روز ماه صفر، به عنوان تاریخ شهادت آن حضرت پذیرفته شده است. مرقد: سناباد طوس (مشهد فعلی). دوران امامت: ۲۰ سال كه ۱۷ سال آن در مدینه و ۳ سال آن در خراسان بوده است. خلفای معاصر: هارون الرّشيد عباسى (ده سال)، محمد امین (پنج سال)، عبد الله مأمون (پنج سال). ولادت امام رضا (علیه السلام) مشهور مورّخان، ولادت امام رضا (علیه السلام) را یازدهم ذی القعده سال ۱۴۸ قمری در شهر مدینه می­دانند،[۱] امّا شیخ صدوق از غیاث بن اسيد نقل می کند که گفت: شنیدم گروهى از اهل مدينه می گویند: حضرت رضا (علیه السلام) در روز پنجشنبه يازدهم ربيع الأول سال ۱۵۳ قمری، پنج سال پس از وفات حضرت صادق (علیه السلام) به دنيا آمد.[۲] درباره نحوه ولادت آن حضرت از قول مادر ایشان نجمه خاتون، نقل شده که فرمود: «هنگامی‌ که به حضرتش حامله شدم، به هیچ وجه سنگینی حمل را در خود حسّ نمی‌کردم. وقتی به خواب می‌رفتم، صدای تسبیح و تحمید حق تعالی و ذکر “لااله‌الاالله” را از شکم خود می‌شنیدم، من از این واقعه، دچار هول و ترس مى‏شدم، اما چون بیدار می‌شدم دیگر صدایی به گوش نمی‌رسید. هنگامی‌ که وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را تکان می‌داد، گویی چیزی می‌گفت. سپس، پدرش موسی بن جعفر (علیهما السلام) بر من وارد گردید و فرمود: ای نجمه، گوارایت باد این کرامت و لطفی که از سوی پروردگارت به تو شده است. آن گاه حضرت، نوزاد را در آغوش گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه را زمزمه فرمود و با آب فرات کامش را برداشت و وی را به من برگردانید و فرمود: او را بگیر که بازمانده خداوند بر روی زمین است…».[۳] نظیر این واقعه، هنگام تولد دیگر امامان و برخی از پیامبران الهی (علیهم السلام) نیز نقل شده است؛ از جمله حضرت عیسی (علیه السلام) که به اراده الهی در اوان تولد، در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفت که شرح این ماجرا در قرآن کریم آمده است.[۴] از امام موسى کاظم (عليه السّلام) نقل شده، در روزى كه امام رضا (عليه السّلام) متولّد شد، ‏فرمود: «اين فرزند من ختنه كرده و پاک و پاكيزه متولد شد، و جميع امامان (علیهم السلام) چنين متولد مى‏شوند…».[۵] به هر حال امام رضا (علیه السلام) در میان فرزندان حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام)، به عنوان برترین، دانشمندترین، عالی­قدرترین و فاضل­ترین آنها، مدینه را با وجود مبارک خویش، غرق نور و سرور نمود.[۶] نام و کنیه های امام رضا (علیه السلام) نام مبارک امام رضا (علیه السلام) «علی» است.[۷] یزید بن سلیط (ابا عماره) می گوید: «…هنگامی که به امام هفتم (علیه السلام) عرض کردم: امام پس از خود را معرفی کنید، آن حضرت پس از توضیحی در مورد امامت که امری الهی است و امام از سوی خدا و رسولش معرفی می گردد، فرمود: پس از من، امر امامت به پسرم علی (علیه السلام) می رسد که هم نام امام اول، علی بن ابی طالب و امام چهارم علی بن الحسین (علیهما السلام) است…».[۸] کنیه آن حضرت، «ابوالحسن» است،[۹] ولی بعضی از خواص، آن جناب را «ابو علی»[۱۰] و در نقل دیگری «ابا محمد»[۱۱] صدا می زدند. القاب امام رضا (علیه السلام) به اعتقاد شیعه، امام آیینه تمام زیبایی‌ها است. جلوه‏های جمال و جلال ربوبی در سیمای امام، درخششی تام و تمام دارد. امام، نمونه انسان کامل در سیر صعودی و پرواز شکوهمند به سوی نیکی ها و خوبی ها است. آن چه در روایات از صفات و القاب گوناگون برای امام بیان شده، هر یک ظهوری از جلوه‏های نورانی امامت است که ابعادی از سیمای معنوی و ملکوتی‏اش را فرا راه حق جویان و عارفان قرار می‏دهد. امام رضا (علیه السلام)، به سبب برخورداری از کمالات اخلاقی بسیار، القاب زیبا و جامعی داشتند که هر یک، گویای پیام خاصی درباره آن حضرت است. بعضی از القاب آن حضرت، عبارت است از: الرضا، الصادق، سراج اللّه (چراغ هدایت الهی)، نور الهدی، قُرّة عین المؤمنین (نور چشم مؤمنان)، الفاضل، الصابر، الوفیّ، الصدّیق، الولیّ، الزکیّ، الرضیّ، غیظ الملحدین (مایه خشم منکران خدا)، مَكيدَةُ الملحدين،[۱۲] كافى الخلق (کافی برای خلق خدا)، کفو الملک (همتای پادشاه)، رب السّرير (صاحب تخت امامت و ولایت)، رِئاب التدبیر (مصلحت اندیش)، عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله).[۱۳] در بین القاب آن حضرت، مشهورترین لقب، «رضا» است.[۱۴] امام رضا (علیه السلام) و لقب رضا معروف ترین لقب شریف امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام)، رضا است،[۱۵] و این لقب از آن جهت به آن حضرت داده شد چون مورد رضایت خدا و رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) و امامان (علیهم السلام) و دوستان و دشمنان بود. در این رابطه از بزنطی نقل شده است که می گوید: به امام جواد (علیه السلام) عرض کردم: عده ای از مخالفان شما گمان دارند که به این دلیل که پدر شما به ولایتعهدی مأمون رضایت دادند، مأمون، آن حضرت را به «رضا» ملقب کرد؟ حضرت جواد (علیه السلام) فرمودند: به خدا سوگند که دروغ می گویند، بلکه آن حضرت را خداوند متعال، «رضا» نامید؛ زیرا او در آسمان مورد رضایت خداوند و در زمین مورد رضایت رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) بعد از او بود. بزنطی می گوید، گفتم: مگر همه پدران گذشته شما مورد رضای خدا و رسولش (صلّی الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) نبوده اند؟ حضرت فرمودند: آری، گفتم: پس چرا تنها پدر شما به رضا ملقب شد؟ حضرت فرمودند: برای این که مخالفان از دشمنان، به آن حضرت رضایت دادند، همان طور که موافقان از دوستان، به آن حضرت راضی بودند و هیچ یک از پدران آن جناب این چنین نبودند؛ لذا ایشان را رضا نامیدند.[۱۶] امام رضا (علیه السلام) و لقب عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله) یکی از القاب شریف امام رضا (علیه السلام)، عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله) است. در این زمینه، این پرسش مطرح است که با وجود اين كه تمام امامان (علیهم السلام)، دارای علوم خاص معصومان بودند، اما چرا این لقب به حضرت امام رضا (علیه السلام) داده شده است؟ در پاسخ به این سؤال باید گفت: هر چند همه امامان (علیهم السلام)، نور واحد بوده و از اقيانوس بيكران دانش الهی برخوردارند، ولی دراين ميان، امام هشتم به جهت موقعيتی كه برايشان پيش آمد و در مناظره‌های علمی با مخالفان شركت نموده و در آن بر همه دانشمندان اديان و مذاهب، غالب و پيروز شدند، به آن حضرت، لقب “عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله)” دادند. از امام موسی كاظم (علیه السلام)، روايت شده است كه به فرزندانش می‌فرمود: “اين برادر شما علی بن موسی، عالِم آل محمد است، از او درباره دين خود بپرسيد و آن چه را به شما می‌گويد حفظ كنيد كه من بارها از پدرم جعفر بن محمد شنيدم كه به من فرمود: عالم آل محمد از تو زاده می‌شود و ای كاش من او را درک می‌كردم، نامش، هم نام علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) است”.[۱۷] ابراهيم بن عباس مولی نقل می کند: هرگز نديدم چيزی از امام رضا (علیه السلام) پرسيده شود و او پاسخ ندهد. در زمان او كسی داناتر و آگاه‌تر از او نيافتيم. مأمون با پرسش از هر چيزی، او را می‌آزمود و ایشان پاسخ همه را می‌داد و پاسخ‌‌هايش همگی برداشت از قرآن مجيد بود.[۱۸] اباصلت هروی می گوید: مأمون در چندين مجلس تعدادی از علمای اديان و فقهای شريعت و متكلمان را جمع كرد و حضرت با احتجاجات و مناظراتی كه با آنان انجام داد، همگان را مغلوب ساخت و هيچ كس از ايشان نماند، جز اين كه به فضل او اعتراف نمود.[۱۹] امام رضا (علیه السلام) و لقب ضامن آهو لقب “ضامن آهو” به امام رضا (علیه السلام) نسبت داده شده، ولی در واقع جزو القاب آن حضرت نیست. در آموزه­های دینی گزینش اسم و لقب برای امامان معصوم (علیهم السلام) با معیارهای خاصی صورت می گیرد. البته در عرف مردم، آن جناب (علیه السلام)، به عنوان “ضامن آهو” شهرت دارد. شاید این شهرت، به سبب یکی از برکات قبر آن امام همام است که علامه مجلسی از آن به عنوان “برکات روضه رضویه”[۲۰] یاد کرده و داستان آن از کتاب «عیون اخبار الرضا علیه السلام» بدین قرار است: «ابوالفضل محمّد بن احمد بن اسماعيل سليطى گفت: از حاكم رازى، دوست ابى جعفر عتبى شنيدم که می گفت ابو جعفر مرا به عنوان پيک، پيش ابو منصور بن عبد الرزاق فرستاد.‏ روز پنجشنبه برای زيارت امام رضا (علیه السلام) از او اجازه خواستم. او در پاسخ به من گفت آن چه دربارۀ این مشهد (مرقد امام رضا علیه السلام) برای من اتفاق افتاده، برای شما نقل می کنم: در روزگار جوانی، نظر خوشی به طرفداران اين مشهد نداشتم و در راه، به غارت زائران می‌ پرداختم: لباس‌ها، خرجی، نامه‌ها و حواله‌هايشان را به زور از آنان می‌ستاندم. روزی برای شکار بيرون رفتم و يوزپلنگی را به دنبال آهويی روانه کردم. يوزپلنگ همچنان به دنبال آهو می‌دويد تا به‌ ناچار، آهو به کنار دیوار آن مشهد (مرقد حضرت رضا (علیه السلام) پناه برد و ايستاد. يوز هم در مقابل او ايستاد، ولی به او نزديک نمی‌شد. هرچه کوشش کردم که يوزپلنگ به آهو نزديک شود، به سمت آهو نمی رفت و از جای خود تکان نمی‌خورد، ولی هر وقت که آهو از جای خود (کنار ديوار مرقد) دور می‌شد، يوز هم او را دنبال می‌کرد، اما همين که به ديوار پناه می‌برد، يوزپلنگ باز می گشت تا آن که آهو به سوراخ لانه ‌مانندی، در ديوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط[۲۱] شدم، پرسيدم: آهويی که هم اکنون وارد رباط شد، کجا است؟ گفتند: آهویی ندیدیم. آن وقت، به همان جايی که آهو داخلش شده بود آمدم، و پشگل‌های آهو و رد بول او را ديدم، ولی خود آهو را نديدم. پس با خدای تعالی پيمان بستم که از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبی و خوشی با آنان رفتار نکنم. از آن پس، هر گاه که کار دشواری به من روی می‌آورد و مشکلی در زندگی پيدا می‌کردم، به مشهد حضرت پناه می‌آوردم و آن را زيارت و از خدای تعالی در آن جا حاجت خويش را مسئلت می‌کردم و خداوند متعال، نياز مرا بر طرف می کرد. من از خدا خواستم که پسری به من عنايت فرمايد، خدا پسری به من مرحمت فرمود، و چون آن پسر بچه به حد بلوغ رسيد، کشته شد. من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسری به من عطا فرمايد و خداوند پسر ديگری به من ارزانی فرمود. هيچ گاه از خدای تبارک و تعالی در آن جا حاجتی نخواستم، مگر آن که حق تعالی آن حاجت را برآورد و اين، از جمله برکات اين مشهد است (سلام خدا بر ساکنانش باد) که بر من آشکار شد و برای خودم روی داد».[۲۲] سیمای کودکی امام رضا (علیه السلام) امام رضا (عليه السّلام) دوران کودکی خود را در بزرگ ترين و عالى‏ ترين خانواده در اسلام سپری نمود، خانه‏اى كه مركز وحى و امامت بود، خانه‏اى كه خداوند اجازه فرمود تا یاد و نام او در آن برده شود. امام رضا (عليه السّلام) در خانه ای شريف، بزرگ شد كه مهد تربيت بالاى اسلامى بود، زيرا در آن، چيزى جز تلاوت كتاب خدا و اعمال خوب و نيز آن چه از رفتار كه انسان را به خدايش نزديک كند، انجام نمى‏گرفت.[۲۳] به عنوان نمونه: روش و سیره امامان معصوم (عليهم السّلام) در تربیت صحیح اسلامی آن بوده است که به فرزندان خود در زمان كودكى لقب و كنيه مى‏دادند، تا آنان از همان ابتدا با آقایی و بزرگی و کرامت نفس پرورش یابند. سليمان بن حفص می­گويد كه امام موسى بن جعفر (عليهما السّلام)، پسرش على را «رضا» ناميد و از او با اين عنوان نام مى‏برد و مى‏فرمود: «فرزندم رضا را بگوييد نزد من بيايد» و يا مى‏فرمود: «به فرزندم رضا چنين گفتم» و يا «فرزندم رضا چنين گفت» و هرگاه او را مورد خطاب قرار مى‏داد، «ابو الحسن» مى‏ناميد.[۲۴] درباره خصوصیات ظاهری امام رضا (عليه السّلام) بسيارى از مورّخان گفته‏اند كه آن حضرت، خرمايى يا سرخ رو بود،[۲۵] و در برخى اسناد گفته شده است كه او سفيدرو بود و قدّى ميانه داشت.[۲۶] نقل شده است: حضرتشان شبیه ترین مردم به خاتم رسولان (صلّى اللّه عليه و آله) در عصر خودش بود و هرکس پیامبر (صلّى اللّه عليه و آله) را در عالم خواب می دید به شکل و شمایل امام رضا (عليه السّلام) می دید.[۲۷] آن حضرت مانند سایر امامان (علیهم السلام)، از همان سنین کودکی، رشد و کمال عقلی و اخلاق فوق العاده ای داشت. امام کاظم (علیه السلام) در خصوص آن حضرت اشتیاق فراوانی بروز می داد و علوم، معارف و رازهای امامت را به فرزندشان تعلیم می داد و برای آن که شیعیان پس از شهادت امام هفتم حیران نگردند، مقام شامخ امامت وی را به اصحاب نزدیک و پیروان خاص و مورد اعتماد خویش گوشزد می فرمود. مفضّل بن عمر می گوید: خدمت امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) مشرف شدم در حالی که فرزندشان علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) در دامنشان قرار داشت و او را غرق بوسه می ساخت و زبانشان را می مکید و گاهی بر دوش خویش سوار می کرد و زمانی کودک را در آغوش خویش می فشرد و خطاب به او می فرمود: پدر و مادرم قربانت! چقدر بویت خوش، اخلاقت پاک و برتری و فضیلت تو آشکار است، عرض کردم: فدایت گردم برای این کودک علاقه و ارادتی در قلبم ریشه دوانید که نظیر آن برای احدی جز شما در دلم قرار نگرفته است، حضرت فرمود: ای مفضّل نسبت او با من همچون نسبت من به پدرم می باشد؛ (یعنی همان گونه که از میان فرزندان پدرم (علیه السلام) منصب امامت تنها به من رسید، از بین فرزندان من، او وارث این مقام معنوی و ملکوتی است)، سپس این آیه را تلاوت فرمود: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيم؛[۲۸]‏ آنها فرزندان (و دودمانى) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت)، بعضى از بعض ديگر گرفته شده بودند». عرض کردم: آیا پس از شما او صاحب امر و حجت خدا بر روی زمین است، فرمود: آری هر کس از او پیروی کند رستگار گردیده و هر کس از فرمانش سرپیچی نماید، کافر می­گردد.[۲۹] آری حضرت رضا (علیه السلام) در پرتو تعالیم پدر بزرگوارش، نشو و نما نمود و بالید و علوم و فضایلی را که آن حضرت از پدران خویش به ارث برده بود، دریافت نمود. والدین امام رضا (علیه السلام) پدر بزرگوار امام رضا (علیه السلام)، حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام)، امام هفتم از امامان دوازده‌گانه شیعیان است. نام مبارک ایشان، موسی و کنیۀ شریفشان، أبو الحسن‏ (أبو الحسن‏ اوّل) و أبو إبراهیم‏، و أبو علی و ابو اسماعیل است. عبد صالح‏ و كاظم‏ از القاب آن حضرت است و به آنها نیز معروف‏ می باشد.[۳۰] ایشان در روز هفتم ماه صفر سال ۱۲۸ق در ابواء كه نام منزلى بین مكه و مدینه است، متولد شد و در بیست و پنجم ماه رجب سال ۱۸۳ق در زندان سندى بن شاهک در شهر بغداد به شهادت رسید. حضرت موسى بن جعفر (علیهما السّلام) در هنگام شهادت پنجاه و پنج سال از عمر شریفشان گذشته بود.[۳۱] مادر گرامی امام رضا (علیه السلام) «تُکتم‏»[۳۲] نام دارد که از زنان بزرگ و پاک دامن تاریخ و داراى صفات و كمالات عاليه بود و در ميان زنان مسلمان مقامى عالى پيدا كرد؛ زيرا داراى عفّت، پرهيزكارى و روحى بزرگ بود. او در زمره زنان با شكوه در اسلام است. هر چند مادر امام رضا (علیه السلام) كنيز بود، ولى اين ويژگى، موقعيت او را كاهش نداد؛ زيرا اسلام، ایمان و عمل صالح و تقوا را به عنوان ميزان امتياز براى افراد مى‏داند و هر چيز ديگرى را جز اين ميزان، مهم نمى‏داند.[۳۳] مادر امام رضا (علیه السلام) مادر امام رضا (علیه السلام)، به نام تُکتَم، کنيز حميده مصفاه (مادر امام موسى کاظم عليه السّلام)، و از زنان شايسته در عقل و دين و شرف بود که جناب حميده او را به فرزندش حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بخشید و به آن حضرت عرض کرد: پسرم، «تكتم» كنيزى است كه بهتر از او كنيزى نديده‏ام و شک ندارم كه اگر نسلى از او به‌وجود آيد، خداوند آن نسل را پاک و مطهّر قرار مى‏دهد، او را به تو بخشيدم، با او به نيكى رفتار كن‏… . [۳۴] ایشان نام­ها و القاب متعدّدی داشتند که برخی از آنها عبارتند از: «تکتم، طاهره، نجمة،‏ سکن‏ النوبیة،‏ سمان (سُمانة) و أروى».[۳۵] کنیۀ ایشان «أمّ‏ البنین»‏ است.[۳۶] در روایتی آمده است: وقتی امام رضا (علیه السلام) پا به عرصه وجود نهاد، حمیده مصفاه، مادر آن حضرت را به «طاهره» ملقب نمود.[۳۷] هاشم معروف حسنی می گوید: امام رضا (علیه السلام) از مادری به نام خیزران زاده شد و اضافه می کند این زن، کنیزی از نوبیه (از نواحی سودان کنونی واقع در شمال آفریقا) به نام اروی و ملقّب به شقراء بوده است و نيز گفته مى‏شود مادر آن حضرت به نام «نجمة» و با کنيه «ام البنين» (مادر فرزندان) بود و نامش را به استناد سروده­ای در مدح امام رضا (علیه السلام)، «تکتم» ذکر کرده اند که ترجمه اش چنین است: «برترین مردم از نظر شخصیت، پدر، قبیله، و اجداد، همانا علی (حضرت امام رضا (علیه السلام) بزرگوار است. او را «تکتم»، به عنوان هشتمین سمبل دانش و بردباری و به عنوان امامی که حجت حق است برایمان به ارمغان آورد».[۳۸] درباره اخلاق و فضایل وجودی مادر امام رضا (علیه السلام) نقل شده است که آن­گاه که حمیده مصفاه (مادر امام کاظم علیه السلام) وی را مالک گردید، تکتم به علامت تکریم حمیده، هرگز در مقابلش بر زمین ننشست.[۳۹] از نمونه های شگفت انگیزی که حمیده خاتون برای فرزندش امام کاظم (علیه السلام) بیان داشت، این بود که: همانا من در عالم رؤیا، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) را مشاهده نمودم که خطاب به من فرمودند: «ای حمیده، نجمه را به فرزندت موسی (علیه السلام) ببخش که به زودی برایش بهترین مردمان زمین را به دنیا می آورد» و وى پس از اين خواب، كنيز را به فرزندش بخشيد.[۴۰] در خصوص عبادت مادر امام رضا (علیه السلام) نقل شده است: در ایام شیرخوارگی حضرت، یادآور شد، کس دیگری را که شیر دارد مشخص کنند تا او را در این زمینه کمک کند، پرسیدند مگر شیر تو کم است؟ جواب داد، نه از این بابت مشکلی ندارم، ولی در اثر اشتغال به شیردادن، از انجام نوافل و ذکرهای مستحبی باز می مانم؛ بدین جهت نیروی کمکی می خواهم تا از این امور بازنمانم.[۴۱] ازدواج امام رضا (علیه السلام) درباره این که چه کسی یا کسانی همسر دائم امام رضا (علیه السلام) بوده اند، مورخان تنها از «ام حبیب» (ام حبیبه) یاد کرده اند. علامه تستری می نویسد: به غیر از ام حبیب، دختر مأمون، به شخص دیگری به عنوان همسر حضرت، دست نیافتیم.[۴۲] در بعضی از منابع وارد شده است که بعد از آن که مأمون به اجبار، امام رضا (علیه السلام) را در پنجم ماه رمضان سال ۲۰۱ هجری، به عنوان ولیعهد خود معرفی کرد، در اول سال ۲۰۲، یا ۲۰۳ هجری، دخترش ام حبیب را به ازدواج ایشان درآورد و این در حالی بود که سن شریف آن حضرت ۵۵ سال و به قولی ۴۹ سال، بود.[۴۳] مسعودی در کتاب اثبات الوصیه معتقد است: مأمون دختر خود، یا به نقلی خواهر خود را که کنیه اش ام ابیها بوده، به ازدواج امام رضا (علیه السلام) درآورده است و بعد از ذکر این مطلب می‌گوید: قول صحیح این است که او خواهر مأمون، «ام حبیبه» بوده است و مأمون از امام (علیه السلام) تقاضا كرد كه او را براى خود تزويج نمايد.[۴۴] لازم به یادآوری است که امام رضا (علیه السلام) دارای کنیزی به نام سبیکه یا دُرّه بودند که مادر امام جواد (علیه السلام) بود و حضرت رضا (عليه السّلام) او را خيزران نام گذاشتند و اين بانو از اهالى نوبه (منطقه ای در آفریقا) است.[۴۵] فرزندان امام رضا (علیه السلام) در تعداد و اسامی فرزندان امام رضا (علیه السلام) اختلاف نظر وجود دارد. گروهی آنها را پنج پسر و یک دختر، به نام های محمّد قانع، حسن، جعفر، ابراهيم، حسين و عايشه ذکر کرده اند.[۴۶] اما شیخ مفید[۴۷] بر این عقیده است، که امام هشتم (علیه السلام)، فرزندی جز امام محمد جواد (علیه السلام) نداشته است و ابن شهرآشوب[۴۸] و طبرسى[۴۹] نيز بر همين اعتقاد مى‏باشند. برخی نیز گفته اند: قول معتبر در تعداد فرزندان آن حضرت، اين است که ایشان دو فرزند به نام­هاى امام محمّد جواد و موسى داشته است، قائل به اين تعداد فرزند (دو فرزند پسر) به روايت قرب الاسناد از بزنطى‏ استناد مى‏کند که او به حضرت عرض نموده: دو سال است که درباره جانشين شما مى‏پرسم و شما مى‏فرمايىد که جانشين من فرزند من است و در آن هنگام فرزندى نداشتىد، ولى امروز خداوند به شما دو فرزند داده، کدام يک از آنها جانشين شما است؟ امام به فرزندش جواد (علیه السلام) اشاره مى‏کند.[۵۰] حنان بن سدير می گوید: به حضرت رضا (عليه السّلام) عرض کردم، ممکن است امام فرزند نداشته باشد؟ فرمودند: براى من جز يک فرزند متولد نخواهد شد، ولى از او نسل زيادى به وجود مى‏آيند.[۵۱] بنابر این، مسلماً امام هشتم (عليه السّلام) فرزندى به نام امام محمّد جواد (عليه السّلام) داشته، و غیر از آن حضرت هر چه که گفته شده، به ثبوت نرسيده است.[۵۲] شهادت امام رضا (علیه السلام) در تعیین سال شهادت امام رضا (علیه السلام)، نقل های مختلفی به ثبت رسیده است که در ذیل به آنها اشاره می شود: الف. سال ۲۰۲ هجری قمری. ب. سال ۲۰۳ هجری قمری. ج. سال ۲۰۶ هجری قمری. دیدگاه دوم نزد صاحب نظران از شهرت بیشتری برخوردار است، شیخ کلینی[۵۳] و شیخ صدوق[۵۴] نیز همین را برگزیده اند. علامه سیدمحسن امین به استناد این که تاریخ ضرب سکه‌هایی که نام امام رضا (علیه السلام) بر آنها نقش بسته است، به سال ۲۰۴ هجری قمری نیز دیده شده، اظهار می دارد که «کتابت اين درهم (سکه)، اگر درست باشد، تأييد مى‏کند که وفات امام رضا (علیه السلام) در سال ۲۰۶ بوده و بدين ترتيب قولى که وفات آن حضرت را در سال ۲۰۳ يا کمتر دانسته‏ است، تضعيف مى‏شود، مگر آن که بگوييم اين درهم، پس از وفات امام (علیه السلام) و فقط به منظور تبرّک به نام آن حضرت ضرب شده و ضرب آن به فرمان مأمون نبوده است».[۵۵] در تعیین روز شهادت آن حضرت نیز اتفاق نظر نیست و نظریه‌های زیر دیده می‌شود: ۱٫ هفدهم ماه رمضان. ۲٫ بیست و یکم ماه رمضان. ۳٫ هفت روز مانده به آخر ماه رمضان. ۴٫ هجدهم جمادى الاولى.‏ ۵٫ بیست و سوم ذی القعده. ۶٫ آخر ذی القعده. ۷٫ آخر ذی الحجه. ۸٫ هفدهم ماه صفر. ۹٫ سه روز مانده به آخر ماه صفر. ۱۰٫ آخر ماه صفر. در میان این نقل­ها، مسعودی، آخر ماه ذی الحجه را صحیح تر می داند.[۵۶] شیخ صدوق معتقد است: وفات حضرت، در روز جمعه، بيست و يكم ماه مبارک رمضان بوده است.[۵۷] شیخ مفید و شیخ کلینی، ماه صفر را برگزیده اند، ولی روز آن را معین نکرده اند.[۵۸] طبری و طبرسی و نوبختی روز آن را آخر ماه صفر ذکر کرده اند.[۵۹] در عرف شیعه، نظر طبری و طبرسی و نوبختی پذیرفته شده است. با توجه به اختلاف موجود پیرامون زمان شهادت آن حضرت، درباره سن آن حضرت در هنگام شهادت نیز، اختلاف نظر وجود دارد، ولی بیشتر، سن پنجاه و پنج سال را برگزیده اند.[۶۰] کیفیت شهادت امام رضا (علیه السلام) در مورد کیفیت و نحوه شهادت امام رضا (علیه السلام)، اباصلت هروی که از یاران نزدیک امام رضا (علیه السلام) است، نقل می کند: «آن حضرت، روز قبل از شهادتش به من فرمود: ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار (مأمون) می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر از آن‌جا با سر برهنه خارج شدم با من سخن بگو و من پاسخت را خواهم داد، ولى اگر در بازگشت، سرم را پوشانده بودم با من سخن مگو. اباصلت می گوید: چون صبح شد، امام (علیه السلام) لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش به انتظار نشست. همين طور که انتظار مى‏کشيد ناگهان غلام مأمون وارد شد و گفت: امير شما را احضار می­کند. حضرت کفش خود را به پا کرد و رداى خود را بر دوش افکند و برخاسته حرکت کرد و من در پى او می رفتم تا بر مأمون وارد شد در حالی که جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه­ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود. مأمون با دیدن امام، برخاسته و حضرت را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید و ایشان را کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت: من از این انگور بهتر ندیده­ام. امام فرمود: چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد. مأمون عرض کرد: از این انگور میل کنید. امام فرمودند: مرا معذور بدار. مأمون عرض کرد: هیچ چاره‌ای ندارید، مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه، حتماً بخورید. آن گاه خودش خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد و سپس آن را به دست امام داد. امام سه دانه خوردند و بقیه اش را زمین گذاشتند و فوراً برخاستند. مأمون پرسید: کجا می روید؟ امام فرمودند: به همان جا که مرا فرستادی. سپس عبایشان را به سر انداختند و به خانه رفتند و به من فرمودند: در را ببند. آن گاه در بستر افتادند. اباصلت نقل می‌کند: من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه­ترین کس، به حضرت رضا (علیه السلام) است. جلو رفتم و عرض کردم: از کجا داخل شدید، درها که بسته بود؟ فرمود: آن کس که مرا از مدینه تا این جا آورد، از در بسته هم وارد کرد. پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی (امام جواد (علیه السلام) هستم. سپس به طرف پدر گرامیش رفت و فرمود: تو هم داخل شو! تا چشم مبارک حضرت رضا (علیه السلام) به فرزندش افتاد، يک مرتبه از جا برخاست‏ و او را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید. حضرت جواد (علیه السلام)، خود را روی بدن امام رضا انداخت و او را بوسید. سپس آهسته با یک­دیگر گفت­وگو کردند که من چیزی نفهمیدم. اسراری بین پدر و پسر گذشت، تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا (علیه السلام) به عالم قدس پر کشید.[۶۱] کیفیت تغسیل امام رضا (علیه السلام) اباصلت هروی در مورد کیفیت غسل دادن امام رضا (علیه السلام)، نقل می کند: پس از آن که آن حضرت در حالی که مسموم شده بود و سر مبارکش بر روی دامن فرزند بزرگوارش امام جواد (علیه السلام) قرار گرفته بود، از دنیا رحلت فرمود، حضرت جواد (علیه السلام) فرمود: «ای اباصلت! برو از داخل انبار و پستوی خانه، تخت و لوازم غسل و آب را بیاور». گفتم: آن جا چنین وسایلی نیست. فرمود: «هر چه می گویم، انجام بده»! اباصلت می‌گوید: من داخل انبار شدم و دیدم، این وسایل آماده است. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل، امام را کمک کنم. حضرت (علیه السلام) فرمود: « ای اباصلت! کنار برو، كسى غير از تو با من هست كه مرا در تجهيز يارى مى‏كند». سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: «داخل خزانه، جامه­دانی است که در آن کفن و حنوط هست، آنها را بیاور»، من رفتم و بقچه ای دیدم که تا به حال ندیده بودم، کفن و حنوط (کافور) را آوردم. حضرت جواد (علیه السلام) پدرش را کفن کرد و بر او نماز خواند و باز فرمود: «تابوت را بیاور»، عرض کردم: نزد نجّارى روم و از او بخواهم تابوتى بسازد؟ فرمود: «در خزانه تابوت هست»، داخل شدم، دیدم تابوتی آماده است، آن را آوردم. امام، پدرش را داخل تابوت گذاشت، سپس دو رکعت نماز اقامه نمود و … (آن گاه برای عادی جلوه دادن اوضاع) بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد، گویی نه غسل داده و نه کفن شده است. بعد فرمود: «ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن». ابا صلت می گوید: من‏ برخاستم و در را گشودم،‏ ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک زده داخل شد و همان طور که بر سر خود می زد، می­گفت: اى سيّد من، اى سرور من، مرگ تو مرا به مصيبت انداخت. سپس داخل اطاق شد و کنار سر مطهّر حضرت رضا (علیه السلام) نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.[۶۲] مکان و کیفیت دفن امام رضا (علیه السلام) شیخ صدوق در مورد کیفیت دفن امام رضا (علیه السلام)، این گونه گزارش می دهد: اباصلت هروی که از یاران نزدیک امام است، می گوید: «در حالی که من در مقابل ابو الحسن امام رضا (علیه السّلام) ایستاده بودم، آن جناب به من فرمود: اى أباصلت به این بقعه که هارون در آن جا دفن شده است داخل شو و از هر گوشه آن از چهار کنج، مشتى خاک براى من بیاور، من رفتم و آن چه آن حضرت خواسته بود برداشته و آوردم، چون مقابلش رسیدم در حالی که نزد درب ایستاده بود، فرمود: یکى از آن خاک ها را به من بده، من از خاک ها یکى را به ایشان دادم. آن را بویید و بر زمین ریخت. سپس رو به من کرده و فرمود: در این جا براى من قبرى حفر مى‏کنند، و سنگى پیدا مى‏شود که اگر همه کلنگ هاى خراسان را جمع نمایند، نمی توانند آن سنگ را از جا بیرون کنند، بعد درباره خاک پایین پا و خاک بالاى سر هارون نیز نظیر این کلام را فرمود، آن گاه فرمود: آن خاک دیگر را به من بده، من خاک (پیش روى را) به ایشان دادم، آن را گرفت، و فرمود: این خاک از تربت من است، بعد فرمود: براى من در این موضع قبرى حفر می کنند، و تو آنان را امر کن که تا هفت پلّه گود کنند، و در آن جا از یک سو قبر را گشاد و وسیع کنند و قبرى احداث نمایند، اگر از آن امتناع ورزیدند و گفتند: حتما باید لحد داشته باشد، بگو: وسعت قبر باید دو ذراع و یک وجب باشد، پس خداوند خود آن را هر چه بخواهد وسعت می دهد، و چون چنین کردند، تو خواهى دید که در بالین قبر رطوبتی پیدا مى‏شود، کلامى را که به تو مى‏آموزم در آن جا بخوان، پس قبر پر از آب خواهد شد و در آن آب، ماهیان ریزى خواهى دید، براى آنها نانى که اکنون به تو می دهم، خرد کن، آنها مى‏بلعند و چون چیزى از آن نان باقى نماند، ماهى بزرگى آشکار مى‏شود و آن ماهیان ریز را مى‏بلعد، تا این که هیچ باقى نماند، سپس پنهان می گردد و آن گاه که غایب شد تو بر آن آب‏ دست فرو ببر، و کلامی را که به تو یاد می دهم بخوان، آب فرو مى‏نشیند، و چیزى از آن باقى نمى‏ماند، و این کار را جز در پیش روى مأمون انجام مده‏».[۶۳] ابا صلت می گوید: «تمام آن چه را که امام (علیه السلام) به من فرموده بود، (در حضور مأمون و اطرافیانش) به وقوع پیوست. مأمون گفت: ما همیشه از حضرت رضا در زمان حیاتش کرامات زیادی می دیدیم، حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان می‌دهد. يكى از وزرايش كه با او بود، به او گفت: آیا فهمیدی حضرت رضا به شما چه نشان داد؟ مأمون گفت: نه. وزیر گفت: او (با نشان دادن این ماهی‌های کوچک و آن ماهی بزرگ) می خواهد بگوید، سلطنت شما بنی عباس، با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما فرا رسد، و مدّتتان به سر آيد و قدرتتان از دست برود، خداوند مردی از ما اهل بیت را بر شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد. مأمون گفت: «راست گفتی». بعد مأمون به من گفت: آن چه دعایی بود که خواندی؟ گفتم: به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم و واقعاً هم فراموش کرده بودم… ».[۶۴] اما در مورد مکان دفن امام، شیخ صدوق نقل می کند: آن حضرت در «طوس» در قريه‏اى به نام «سناباد» از آبادى‏هاى «نوغان» و در خانه حميد بن قحطبه طائى، در قبّه‏اى كه هارون در آن مدفون بود، در كنار قبر هارون، سمت قبله، دفن شده است.[۶۵] امامت حضرت رضا (علیه السلام) امام رضا (علیه السلام) پس از شهادت پدر بزرگوارشان امام موسی کاظم (علیه السلام)، در سال ۱۸۳ هجری، بر مسند الهی امامت تکیه زد و عهده‌دار پیشوایی امّت شد.[۶۶]شیخ صدوق معتقد است که امام رضا (عليه السّلام)، ۲۹ سال و ۲ ماه داشتند كه به امامت رسيدند.[۶۷] مدّت امامت حضرت رضا (علیه السلام)، حدود ۲۰ سال[۶۸] طول كشید، كه ۱۷ سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت. امام رضا (علیه السلام) در مدینه، پس از شهادت پدر، امامت بر مردم را بر عهده گرفت، و به رسیدگى امور پرداخت، شاگردان پدر را به دور خودش جمع كرد و به تدریس و تكمیل حوزه علمیه جدش امام صادق (علیه السلام) مشغول شد و در این راستا گام‌هاى بزرگ و استوارى برداشت. همچنین در خراسان با پذیرش اجباری ولایتعهدی مأمون، به گونه‌ای دیگر وظایف امامت را به نحو احسن انجام داد. دلایل امامت امام رضا (علیه السلام) هر امامی برای اثبات ادعای خود بر امامت، -همانند ادعای انبیاء بر نبوت- نیاز به اقامه دلیل و برهان دارد. این دلیل یا به تصریح رسول خدا (صلی الله علیه و اله) و امامان قبلی (علیهم السلام) است و یا به وسیله ظهور و بروز کرامات و معجزات انجام می گیرد.[۶۹] در روایتی، امام رضا (علیه السلام) در گفت­وگو با جاثلیق[۷۰] و رأس الجالوت[۷۱] در کوفه، به نکاتی اشاره می فرماید: «بعد از پيامبر (صلّى اللَّه عليه و آله) كسى امام است كه به آن چه پيامبر به آن قيام كرده است، قيام كند و بتواند كارهاى او را انجام دهد و امامتش را با دلايل و براهين، ثابت كند. رأس الجالوت پرسید: دلايل امامت چيست؟ فرمود: اين كه امام، به تورات، انجيل، زبور و قرآن، احاطه داشته باشد و با هر كدام به كتاب خودشان احتجاج كند و اين كه: همه زبان­ها را بداند و با اهل هر زبانى، به زبان خودش، مباحثه كند و افزون بر اينها، بايد از هر آلودگى و عيبى، پاک باشد و همچنين عادل، با انصاف، حكيم، دلسوز و مهربان، بردبار، اهل بخشش و گذشت، راست‌گو و نيكوكار، صميمى، امين و مطمئن باشد و امور مردم را حلّ و فصل كند».[۷۲] برای اثبات امامت امام رضا (علیه السلام) نیز مانند سایر امامان، هم تصریح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امامان پیشین (علیهم السلام) وجود دارد و هم کرامات و معجزات فراوانی از آن حضرت ثبت شده است و هم ویژگی‌هایی که در کلام نورانی آن حضرت آمده است، در مورد ایشان صادق است و همه اینها گویای این است که ایشان در امر امامت، منصوب از جانب پروردگار و حجت الهی بر خلق می باشند. تصریح رسول خدا و امامان (علیهم السلام) بر امامت امام رضا (علیه السلام) امامت امام رضا (علیه السلام) همانند سایر امامان معصوم (علیهم السلام)، به نصب الهی و تصریح رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امامان پیش از آن حضرت (علیهم السلام) و با معرفی پدر بزرگوارش امام کاظم (علیه السلام) بود. تصریح پیامبر خدا و امامان پیش از امام رضا (علیهم السلام)، یکی از دلایل مهم امامت آن حضرت است كه در روایات ذکر شده و ما به چند مورد اشاره می کنیم: الف. یکی از احادیث معروفی که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در این زمینه نقل شده، روایت جابر بن عبداللَّه انصاری است. جابر نقل می‏کند: وقتی خداوند متعال، آیه شریفه «أطیعوا اللَّه و أطیعُوا الرَّسول و اُولی الأمر مِنکم»[۷۳] را بر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) نازل کرد، عرضه داشتم: یا رسول اللَّه، خدا و رسولش را شناختیم، اولی الأمر چه کسانی اند که خداوند متعال اطاعت آنان را با اطاعت خودش و شما مقرون ساخته است؟ حضرت فرمودند: ای جابر، آنان جانشینان من هستند که پس از من پیشوای مسلمانان هستند: اول ایشان علی بن ابی طالب است و پس از او فرزندش حسن و بعد از او فرزند دیگرش حسین، سپس علی بن الحسین، و بعد از او فرزندش محمد بن علی است که در تورات، باقر (شکافنده علم) خوانده شده است، تو او را درک می‏کنی و موقعی که او را ملاقات کردی سلام مرا به او برسان و پس از او فرزندش صادق، جعفر بن محمد است، و بعد از او فرزندش موسی بن جعفر است، سپس فرزندش علی بن موسی می‏باشد و پس از او فرزندش محمد بن علی و بعد از او فرزندش علی بن محمد، باز فرزندش حسن بن علی است و پس از او همنام من (محمد) و کنیه او کنیه من است، او حجت خدا در روی زمین و بقیة اللَّه و خلیفه خدا در میان بندگان او، فرزند حسن بن علی (عسکری) است…».[۷۴] ب. روایتی از سلمان، صحابی بزرگ پیامبر (صلی الله علیه و آله)، نقل شده که آن حضرت وقتى به امامان دوازده گانه بعد از خود اشاره مى كند، او از آن حضرت مى خواهد كه به نام هاى آنان نیز تصریح فرماید، پیامبر (صلی الله علیه و آله) نیز همه آن بزرگواران را به اسم نام مى برد كه امام رضا (علیه السلام) هشتمین امام در میان آنها مى باشد.[۷۵] ج. روایت دیگر در معرفی امامان (علیهم السلام) از پیامبر (صلی الله علیه و آله)، توسط ابوهریره نقل شده است که نام مبارک امام رضا (علیه السلام) در میان آنان، مشاهده می شود.[۷۶] د. در روایات متعددی وارد شده است که، امام موسى كاظم (علیه السلام)، تصریح به امامت امام رضا (علیه السلام) نموده اند. در این زمینه شیخ مفید، دوازده تن از اصحاب امام كاظم (علیه السلام) را كه موضوع جانشینى و امامت امام رضا (علیه السلام) را نقل كرده اند، نام برده است؛ از جمله آنها «داود رقى» است. او مى گوید: «به حضرت موسى بن جعفر (علیهما السلام) عرض كردم: من پير شده‏ام، پس دست مرا بگير و از آتش جهنم برهان و بفرما امام ما پس از شما كیست؟ حضرت به فرزند بزرگوارش امام رضا (علیه السلام) اشاره كرده و فرمود: امام شما پس از من، او است».[۷۷] هـ. مخزومی می گوید: امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) ما را احضار کرده، فرمود: آیا می دانید چرا شما را طلبیدم؟ عرض کردیم: نه! فرمود: خواستم تا گواه باشید که این پسرم (اشاره به امام رضا علیه السلام)، وصی و جانشین من است… .[۷۸] و. همچنین امام کاظم (علیه السلام) پیش از دستگیری و زندان، مشخص کرده بود که هشتمین امام راستین و حجت خدا در زمین پس از او کیست، تا پیروان و حق جویان، در ظلمت نمانند و به کجروی و گمراهی نیفتند. «یزید بن سلیط» می گوید: برای انجام عمره به مکه می رفتم، در راه با امام کاظم (علیه السلام) روبرو شدم، به آن حضرت عرض کردم: این محل را می شناسید؟ فرمود: آری. تو نیز می شناسی؟ عرض کردم: آری من و پدرم در همین جا شما و پدرتان امام صادق (علیه السلام) را ملاقات کردیم و سایر برادرانتان نیز همراه شما بودند، پدرم به امام صادق (علیه السلام) عرض کرد: پدر و مادرم فدایتان، شما همگی امامان پاک ما هستید و هیچ کس از مرگ دور نمی ماند، به من چیزی بفرما تا برای دیگران بازگو کنم که گمراه نشوند. امام صادق (علیه السلام) به او فرمود: ای ابو عماره! اینان فرزندان من هستند و بزرگشان این است، و به سوی شما اشاره کرد و فرمود: در او حکمت و فهم و سخاوت است و به آن چه مردم نیازمند هستند علم و آگاهی دارد و نیز، به همه امور دینی و دنیوی که مردم در آن اختلاف کنند دانا است. اخلاقی نیکو دارد و او دری از درهای خدا است… . آن گاه به امام کاظم (علیه السلام) عرض کردم: پدر و مادرم فدایتان، شما نیز مانند پدرتان (از امام بعد از خود) مرا آگاه سازید… امام پس از توضیحی در مورد امامت که امری الهی است و امام از طرف خدا و پیامبر (صلی الله علیه و آله) تعیین می شود، فرمود: مرا در اين سال خواهند گرفت، وَ الْأَمْرُ إِلَى ابْنِی عَلِیّ، سَمِیّ عَلِیّ وَ عَلِیّ؛ پس از من امر امامت به پسرم «علی» می رسد که همنام امام اول «علی بن ابی طالب» و امام چهارم «علی بن الحسین» است… . یزید بن سلیط می گوید: پس از شهادت امام موسی بن جعفر (علیهما السلام)، خدمت امام رضا (علیه السلام) شرفیاب شدم، پیش از آن که چیزی بگویم، فرمود: ای یزید! می آیی به عمره برویم؟ عرض کردم: پدر و مادرم فدایتان، اختیار با شما است، اما من اجرت سفر ندارم. فرمود: سبحان اللَّه، ما شما را به زحمت و سختى نمی اندازیم، سپس با آن حضرت از مدینه خارج و به سوی مکه رهسپار شدیم، تا این که به همان جا که امام کاظم (علیه السلام) را ملاقات کرده بودم رسیدیم، فرمود: اى يزيد تو در اين جا چیزهای زيادى را مشاهده كرده‏اى. گفتم: آرى‏ و داستان ملاقات با امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) و آن چه شنیده بودم را برای آن حضرت شرح دادم…». [۷۹] ز. یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام) می‌گوید: «ما شصت نفر بودیم که موسی بن‌ جعفر (علیهما السلام) به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست ایشان بود. فرمود: «آیا می‌دانید من کیستم»؟ من گفتم: «شما آقا و بزرگ ما هستی». فرمود: «نام و لقب من را بگویید». گفتم: «شما موسی بن جعفر بن محمد هستید». فرمود: «این که با من است، کیست»؟ گفتم: «علی بن موسی بن جعفر». فرمود: «پس شهادت دهید او در زندگانی من، وکیل من و بعد از مرگم، وصی من است».[۸۰] کرامات و معجزات امام رضا (علیه السلام) امام رضا (علیه السلام) دارای کرامات و معجزات بسیاری است که به صورت پراکنده در برخی از متون تاریخی وارد شده است که هر کدام از این­ها دلیلی بر ادعای آن حضرت در امر امامت می باشد. در این مقال به چند مورد از آنها اشاره می شود: ۱٫ هدایت عبد اللَّه بن مغیره‏: عبد اللَّه بن مغیره مى‏گوید: واقفى[۸۱] بودم و با آن حالت به حجّ رفتم. هنگامى که در مکه بودم، در مذهب خود شک کردم و به دعا و مناجات پرداختم و گفتم: خدایا! تو مى‏دانى که من چه مى‏خواهم و از اراده‏ام خبر دارى، پس مرا به سوى بهترین دین ها راهنمایى کن. به قلبم الهام شد که خدمت امام رضا (علیه السّلام) برسم. به مدینه آمدم و نزد درِ منزل آن حضرت ایستادم و به غلام ایشان گفتم: به مولایت بگو مردى از اهل عراق، دم در است. ناگاه صداى حضرت را شنیدم که فرمود: اى عبد اللَّه بن مغیره! وارد شو. وارد شدم. حضرت به من نگاه کرد و فرمود: خدا دعایت را اجابت کرد و تو را به دین‏ خود هدایت نمود. پس گفتم: گواهى مى‏دهم که تو حجّت خدا بر خلقش هستى.[۸۲] ۲٫ رعایت مصلحت در نام گذارى‏: احمد بن عمر مى‏گوید: در حالى که همسرم حامله بود، از منزل خارج شدم و خدمت امام رضا (علیه السّلام) رسیدم، عرض کردم: همسرم حامله مى‏باشد، دعا بفرما خداوند پسرى به من عطا نماید. حضرت فرمود: او پسر است و نامش را «عمر» بگذار. گفتم: تصمیم گرفتم نامش را «على» بگذارم و به خانواده‏ام هم گفته‏ام که نامش را «على» بگذارند. حضرت فرمود: نه، اسمش را «عمر» بگذار. پس به کوفه آمدم و دیدم همسرم پسرى به دنیا آورده و نامش را «على» گذاشته است، من اسمش را (به جهت امتثال امر حضرت) عوض کردم و عمر گذاشتم. همسایه‏ها (که در عقیده با من موافق نبودند) به من گفتند: دیگر، چیزهایى را که درباره تو مى‏گویند تصدیق نمى‏کنیم. پس فهمیدم که امام (علیه السّلام) مصلحت مرا بهتر از خودم مى‏دانسته است.[۸۳] ۳٫ تحقق نفرین امام در حقّ آل برمک: محمّد بن فضیل روایت نموده است: در آن سالى که هارون به آل برمک[۸۴] خشم گرفت و به قتلشان فرمان داد، در آغاز کار، به قتل جعفر بن یحیاى برمکى امر نمود و (سپس) پدرش را به زندان افکند، و … . امام هشتم (علیه السّلام) در روز عرفه ایستاده بود و دعا مى‏کرد، سپس سر مبارک خویش را حرکت داد، از ایشان سبب آن را پرسیدند، فرمود: من برامکه (جعفر و پدرش) را براى ستمى که بر پدرم (امام کاظم علیه السّلام) روا داشتند، نفرین می کردم و خداوند متعال امروز دعایم را درباره ایشان مستجاب فرمود، آن حضرت چون به خانه مراجعت فرمود، خیلی نگذشت که (برامکه گرفتار شدند) و جعفر و پدرش یحیى به عذاب مبتلا شدند و وضع آنها واژگون شد. [۸۵] مسافر (ابو مسلم، از اصحاب موسى بن جعفر (علیهما السّلام) روایت کرده گفت: من با حضرت رضا (علیه السّلام) در مِنا بودیم که یحیى بن خالد با جماعتى از برمکیان بر ما گذر کردند، امام (علیه السّلام) فرمود: بیچاره و بدبخت این گروه که نمی دانند در این سال چه بر سرشان خواهد آمد! سپس فرمود: آه، وا عجبا از این امر که من و هارون مانند این دو هستیم -و انگشتان خود را به یک­دیگر چسبانید-. مسافر می گوید: به خدا سوگند من معناى این کلام را نفهمیدم تا زمانى که ایشان را در جنب هارون به خاک سپردند.[۸۶] احمد بن موسى (علیه السلام) و پذیرش امامت حضرت رضا (علیه السلام) یكى از برادران والا مقام حضرت رضا (علیه السلام)، احمدبن موسى (علیهما السلام)، معروف به «شاه چراغ» است که مرقد شریفش در شهر شیراز است. این شخصیت بزرگوار به جهت شایستگی هایش، مورد احترام و توجه مردم بود. پس از شایع شدن شهادت حضرت موسى بن جعفر (علیهما السلام) در مدینه، مردم مدینه به عنوان پذیرش امامت احمد بن موسى (علیهما السلام)، به در خانه امّ احمد[۸۷] آمدند، و همراه «احمد بن موسى (علیهما السلام)» به مسجد رفتند. از آن جا كه احمد داراى كرامات و مقامات ارجمند در علم و عبادت و فضل بود، مردم تصور مى كردند امام بعد از امام كاظم (علیه السلام)، او است؛ لذا با او به عنوان امام بیعت كردند، او از مردم بیعت گرفت، سپس بالاى منبر رفت و خطبه‌اى در نهایت فصاحت و بلاغت خواند، سپس فرمود: «اى مردم! شما همه با من بیعت كردید، ولى بدانید من با برادرم على بن موسى (علیهما السلام) بیعت كرده‌ام، او امام و جانشین پدرم مى باشد، او ولىّ خدا است و بر من و شما از جانب خدا و رسولش واجب است كه هر چه او به ما امر مى كند، اطاعت كنیم». همه حاضران سخن احمد بن موسى (علیهما السلام) را پذیرفتند، و دسته جمعى از مسجد بیرون آمده در حالى كه احمد بن موسى (علیهما السلام) در پیشاپیش آنان بود، با هم به در خانه حضرت رضا (علیه السلام) رفتند و با آن حضرت بیعت كردند، امام رضا (علیه‌السلام) براى احمدبن موسى، دعا كرد و احمد، از آن پس همواره در خدمت برادر بود، تا آن زمان كه حضرت رضا (علیه السلام) به سوى خراسان حركت نمود.[۸۸] به این ترتیب این امام ­زاده وارسته و بزرگ با كمال خلوص، مردم را به پذیرفتن امامت برادرش حضرت رضا (علیه السلام) فراخواند. امامت امام رضا (علیه السلام) در مدینه مدّت امامت حضرت رضا (علیه السلام)، حدود ۲۰ سال[۸۹] طول كشید، كه ۱۷ سال آن در مدینه و سه سال آخر آن در خراسان بود. موقعیت امام رضا (علیه السلام) در مدینه، همه علما و شخصیت هاى سیاسى و اجتماعى حجاز را تحت الشعاع خود قرار داده بود. مردم، آن بزرگوار را در همه شؤون مادى و معنوى، مرجع و پناه خود مى دانستند، و نور وجود او چون خورشیدى بر قلب­ها مى تابید و تاریكی ها را روشن مى ساخت. آن حضرت براى رفع مشكلات اجتماعى، فرهنگى و سیاسى مردم، در همه امور دخالت مى كرد و در متن جامعه قرار داشت و در امور و مسائل مختلف اجتماعى هرگز لحظه اى بى­تفاوت نزیست، به ویژه در دو بعد فرهنگى و سیاسى، تلاش فراوان داشت. آن بزرگوار در گفت­وگویى با مأمون در خراسان فرمود: «…این كه من در این جا (خراسان) به عنوان ولیعهد، انتخاب شده‌ام، از نظر من هیچ­گونه بر موقعیتم افزوده نشده است. من در مدینه در جایگاهی بودم كه نامه‌ام به مشرق و مغرب مى رفت (دست خطم را در همه جا مى خواندند)، بر مركب خود سوار مى شدم و در راه‌هاى مدینه عبور مى كردم، هیچ كس در آن جا عزیزتر از من نبود و هر كسى حاجتى داشت، و از من مى طلبید، تا حدّ توان نیازهاى نیازمندان را تأمین مى كردم».[۹۰] امام رضا (علیه السلام) و واقفیه امام رضا (عليه السّلام) در آغاز امامت خود علاوه بر رویارویی با گروه­های فکری و اعتقادی موجود در جامعه اسلامی، با اختلافات و کشمکش­های فکری جدیدی نیز مواجه شدند. متأسفانه منشأ این اختلافات، اصحاب و یاران پدر بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) بودند و موضوع اختلاف نیز یکی از مسائل مهم اعتقادی؛ یعنی «امامت» بود. پس از شهادت امام کاظم (علیه السلام) میان شیعیان و اصحاب امام، درباره مسئله امامت دو دیدگاه پیدا شد: ۱٫ اکثریت شیعیان نسبت به شهادت امام کاظم (علیه السلام) قطع پیدا کردند و پس از آن حضرت، به امامت فرزندش علی بن موسی (علیهما السلام) معتقد شدند؛ از این رو به آنان «قطعیه» گفته اند.[۹۱] «شهرستانى»، قطعيّه را با شیعه «اثنا ‏عشريه» كه به امامت ائمه (علیهم السلام) پس از امام رضا (عليه السّلام) تا امام دوازدهم (عليه السّلام) اعتقاد دارند، يكى دانسته است.[۹۲] ۲٫ تعداد اندکی از آنان در امامت موسی بن جعفر (علیهما السلام) توقف کرده و آن حضرت را در سلسله امامت، آخرین فرد پنداشتند، این افراد به نام «واقفیه» و «ممطوره»[۹۳] معروف شدند.[۹۴] اینان نیز خود چند گروه شدند: برخی از آنها نسبت به رحلت امام کاظم (علیه السلام)، شک و تردید داشتند و می گفتند: ما نمی دانیم او رحلت کرده یا زنده است…؛ لذا بر امامت موسی بن جعفر (علیهما السلام) باقی می مانیم، تا امر امامت علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) بر ما آشکار شود.[۹۵] گروهی دیگر، مدعی شدند، آن حضرت از دنیا نرفته است، او زنده و در پس پرده غیبت پنهان است تا روزی که به امر خداوند ظاهر شود و او همان «قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله)» و مهدی موعود است.[۹۶] بعضی قائل شدند که آن حضرت رحلت کرده و امام قائم، او است، ولی رجعت می کند.[۹۷] طبرسى می گوید: سبب ظاهرى اين اشكال‏تراشى‏ها، طمع در اموال و ودايعى بود كه در زمان زندانى بودن امام كاظم (عليه السّلام) در نزد بعضى از اصحاب آن حضرت جمع شده بود، اين موضوع آنان را به انكار وفات آن حضرت و ادّعاى زنده بودن او و انكار جانشينى براى وى و انكار نص درباره امام بعدى واداشت.[۹۸] شاهد سخن طبرسى، روايتى است كه كشّى نقل كرده و در آن آمده است كه، سى هزار دينار نزد دو وكيل امام كاظم (عليه السّلام) به نام حيّان سرّاج و شخصى ديگر بود. زمانى كه امام (عليه السّلام) در زندان بود، آنها با اين پول، خانه و غَلّات خريدند و وقتى خبر رحلت امام (عليه السّلام) به آنها رسيد، وفات آن حضرت را انكار كرده و در ميان شيعه شايع كردند كه امام كاظم (عليه السّلام) نمرده است؛ زيرا او قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) است. عده ای از شیعه به آنها اعتماد کرده و این ادعای آنها را در بین مردم منتشر نمودند، ولی در نهایت براى شيعيان روشن شد که اين دو نفر به خاطر حرص به اموالى كه در نزد آنها بوده، اين شايعه را درست كرده‏اند.[۹۹] از آن جا که برخی از پایه‌گذاران جریان انحرافی واقفیه، از چهره های سرشناس و شخصیت‌های معروف و نزدیک به امامان (علیهم السلام) بودند، افکار آنان پیامدهای ناگواری در جامعه بر جای گذاشت که کمترین آن، تضعیف موقعیت امامت امام رضا (علیه السلام)، ایجاد اختلاف میان مسلمانان و مشغول ساختن افکار عمومی به مسائل انحرافی و غفلت از نیرنگ‌ها و توطئه های اساسی دشمن بود. این پدیده شوم به قدری ناگوار بود که امامان از آن به «فتنه» تعبیر کرده اند.[۱۰۰] فعالیت­های فرهنگی امام رضا (علیه السلام) در برابر جریانات انحرافی و گروه‌های مخالف مکتب اهل‌بیت (علیهم السلام) در آغاز امامت خود به آن اندازه معترضانه و روشنگرانه بود، که آن حضرت در آن شرایط حساس که اصل امامت از هر سو مورد تهاجم جناح­های فکری قرار گرفته بود، به تنهایی به میدان آمد و حقایق را بی پرده برای مردم باز گفت و با دلیل استوار و حجت قوی دشمنان را در هر مورد خلع سلاح کرد. امام هشتم در برابر اندیشه واقفیه و سردمداران آن، موضع گرفت و آن را مخالف با اسلام معرفی کرد. فضل بن شاذان نقل می کند: از امام رضا (علیه السلام) درباره واقفی‌ها سؤال شد، حضرت فرمودند: «آنان در زندگی، حیران و سرگردان هستند و به هنگام مرگ، زندیق[۱۰۱] از دنیا می­روند».[۱۰۲] یحیی بن مبارک می گوید: به امام رضا (علیه السلام) نامه ای نوشتم و در آن از مسایلی پرسیدم، آن حضرت پاسخ فرمودند. در پایان آن نامه از حضرت، درباره معنای آیه شریفه: «مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذٰلِكَ لٰا إِلىٰ هٰؤُلٰاءِ وَ لٰا إِلىٰ هٰؤُلٰاءِ»[۱۰۳] سؤال کردم، حضرت فرمود: «منظور، واقفیه هستند، آنها نه از مؤمنان اند و نه از مسلمانان. آنان از تکذیب کنندگان به آیات الهی اند و ما «ماه‌هاى معين» خدا هستیم که گناه و جدال درباره ما صحیح نیست.[۱۰۴] ای یحیی، تا می توانی نسبت به واقفیه، دشمنی و عداوت بورز».[۱۰۵] منع از پرداخت زکات به آنان از مواضع دیگر امام نسبت به واقفی­ها بود، هنگامی که از آن حضرت سؤال شد: آیا به کسانی که گمان می کنند پدرتان زنده است، می توانم زکات بدهم؟ امام (علیه السلام) فرمودند: چیزی به آنان نده؛ چون آنها کافر، مشرک و زندیق هستند.[۱۰۶] البته فعالیت های فرهنگی و تبلیغاتی امام رضا (علیه السلام) در برابر گروه های منحرف از خط امامت، به واقفیه محدود نمی شد، بلکه سایر گروه ها را نیز همچون، صوفیه، غلات، مفوّضه، خوارج، مدعیان امامت و… در بر می گرفت. سیره امام رضا (علیه السلام) واژه «سیره» در لغت از کلمه سیر به معنای رفتن و جریان داشتن است. راغب اصفهانی می نویسد: «سیر؛ یعنی حرکت در روی زمین، در زمین راه رفتن و گذشتن و عبور کردن،[۱۰۷] و در اصطلاح، «سیره»؛ یعنی حالت و روشی که انسان و غیر انسان دارد، چه به طور طبیعی و چه به نحو غریزی. این که گفته می شود: فلانی سیره حسنه یا قبیحه دارد از همین باب است».[۱۰۸] به بیان دیگر، سیره عبارت است از: منش عملى و عادات رفتارى. سیره در زندگی انسانی، واقعیت‏هاى خارجى و بروز عینى رفتارهاى انسان ‏ها است. اگر در رفتارهاى گروهی در زمینه‏اى خاص، عادت مخصوصى را مشاهده کردیم، آن رفتار را سیرۀ خاص آن گروه در آن زمینه مى‏نامیم. سیره شناسی؛ به معنای سبک شناسی و رفتارشناسی است. مورخانی که درباره پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و امامان معصوم (علیهم السلام) و سنت و روش زندگی آنان کتاب نوشته اند، غالباً تاریخ خود را «سیرة النبی» و «سیره معصومان و پیشوایان» نامیده اند. امام على بن موسى الرضا (عليه السّلام)، مانند سایر آباء و اجداد پاکش دارای سیره و سنت خاص معصومان در ابعاد گوناگون بود. آن حضرت، نماينده تمام خوبی ها بوده و همه فضايل عالى در او جمع شده بود. خداوند متعال تمام صفات برجسته را همان طور که به نیاکان بزرگوارش بخشيده بود به وی نیز داده بود و ایشان را به عنوان اسوه و الگوی عالم بشریت در همه زمینه های اخلاقی، اجتماعی، خانوادگی و سیاسی قرار داده بود. سیره فردی امام رضا (علیه السلام) سیره فردی امام رضا (علیه السلام) به سنت و روش آن حضرت در زندگی فردی، می پردازد: ۱٫ فرش و پوشاک حضرت: ابن عباد می گوید: امام، تابستان ها بر روی حصیر و زمستان ها بر گلیمی می نشستند و پیراهن آن حضرت زبر و خشن بود، مگر آن که بخواهد پیش مردم آید که در آن وقت خود را برای مردم زینت می نمود.[۱۰۹] ۲٫ خوراک حضرت: سلیمان جعفرى می گوید: خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) رسیدم، جلو آن جناب خرماى برنى[۱۱۰] بود که با کمال اشتها مشغول خوردن بود. فرمود: سلیمان بیا بخور، من جلو رفته خوردم، عرض کردم: فدایت شوم، چنین مى‏بینم که خیلى با علاقه از این خرما می خورى، فرمود: آرى، خرما را دوست دارم. عرض کردم چرا؟ فرمود: زیرا پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله) خرما را دوست می­داشت، امیر المؤمنین (علیه السلام) نیز به خرما علاقه داشت، امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) نیز همین طور بودند. حضرت زین العابدین، حضرت باقر، حضرت صادق و پدرم موسى بن جعفر (علیهم السلام) هم به خرما علاقه داشتند. من هم به خرما علاقه دارم، شیعیان ما نیز خرما را دوست می دارند؛ چون آنها از سرشت ما آفریده شده‏اند، ولى دشمنان ما علاقه به شراب دارند … .[۱۱۱] ۳٫ خواب حضرت: حضرت رضا (علیه السلام) شب‏ها کمتر به خواب مى‏رفت و بسیارى از شب را بیدار بود. بعضى از شب‏ها را از اول شب تا صبح بیدار می ماند.[۱۱۲] معمر بن خلاد می­گوید: حضرت رضا (علیه السلام) دنبال من فرستادند که با تو کارى دارم، خدمت آن حضرت رسیدم، فرمودند: اکنون برگرد و فردا بعد از طلوع آفتاب نزد من بیا؛ زیرا من بعد از خواندن نماز فجر می خوابم.[۱۱۳] ۴٫ بوی خوش و خضاب امام رضا: معمر بن خلاد گفت: حضرت رضا (علیه السّلام) به من دستور داد برایش روغنى تهیه کنم که در آن مشک و عنبر باشد و به من فرمود که آیة الکرسى و سوره ام الکتاب و معوذتین (دو قل اعوذ) و آیاتى که براى حفظ از شیطان خوب است، در کاغذى بنویسم و آن را بین شیشه و جعبه آن قرار دهم. این کار را کردم بعد که خدمتش رسیدم، محاسن خود را عطرآگین کرد و من تماشا می کردم.[۱۱۴] از یکی از کنیزان امام رضا (علیه السلام) نقل شده که آن حضرت به عود هندى بخور مى‏کرد و بعد از آن گلاب و مشک به کار مى‏برد.[۱۱۵] حسن بن جهم گفت: حضرت رضا (علیه السّلام) از منزل خارج شد، بوى خوش بخور از آن جناب ساطع بود.[۱۱۶] از همین راوی نقل شده است: خدمت ابو الحسن علی بن موسى الرضا (علیه السّلام) رسیدم در حالی که آن حضرت با رنگ سیاه خضاب کرده بود. به آن حضرت عرض کردم: می بینم که با رنگ سیاه خضاب فرمودی. فرمود: خضاب کردن پاداش دارد. خضاب و آراستن (مرد)، از چیزهایی است که خداوند متعال به سبب آن، به عفت زن ها می افزاید و همانا زنانی، عفت را ترک کردند؛ بدین جهت که مردانشان خود را برای آنها نیاراستند… .[۱۱۷] ۵٫ مسواک زدن حضرت: معمر بن خلاد روایت می کند که حضرت رضا (علیه السلام) هنگامى که در خراسان بودند، وقتی نماز صبح را ادا می کردند، در سجاده خود مى‏نشستند تا آن گاه که آفتاب طلوع می کرد، بعد براى آن جناب یک کیسه سر بسته که در آن تعدادى مسواک قرار داشت حاضر می کردند، و ایشان با آنها مسواک می کرد. بعد از این کندر[۱۱۸] مى‏آوردند و آن را مصرف می فرمود… .[۱۱۹] سیره اخلاقی امام رضا (علیه السلام) یکی از ابعاد مهم زندگی امام رضا (علیه السلام)، بُعد اخلاق و رفتارهای ایشان است. خصوصیات اخلاقی و فضایل وجودی آن حضرت، به گونه‌ای بود که حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. آن جناب با مردم در نهایت ادب، تواضع و مهربانی رفتار می‌کرد و هیچ‌گاه خود را از مردم جدا نمی‌نمود. در ذیل به گوشه­ای از ویژگی های عالی انسانی آن حضرت اشاره می شود: ۱٫ احسان و بخشش: معمر بن خلاد می گوید: ریان بن صلت گفت: از حضرت رضا (علیه السلام) براى من اذن بگیرید تا خدمت او برسم و سلام عرض کنم، من دوست دارم ایشان از جامه مخصوص خود مرا بپوشاند، و از دراهمى که به نام وى سکه زده‏اند به من مرحمت کند. من خدمت حضرت رسیدم، وى ابتدا فرمود: ریان بن صلت می خواهد نزد ما بیاید و از ما لباس و دراهم بگیرد، من اذن ورود به وى دادم، او هم خدمت آن جناب رسید و از وى لباس و دراهم گرفت.[۱۲۰] یسع بن حمزه می‌گوید: در مجلس امام رضا (علیه‌السلام) مشغول گفت­وگو بودیم که مردی وارد شد و گفت: سلام بر تو ای فرزند پیامبر خدا! من مردی از دوستان شما هستم. اکنون از زیارت خانه خدا بازگشته‌ام و چیزی که بتوانم با آن خود را به خانه برسانم ندارم، مرا به دیارم بفرست، من دارای نعمت و دولت هستم و مستحق صدقه نیستم. آن چه به من ببخشی از سوی شما صدقه خواهم داد. امام از او خواست بنشیند. بعد از پایان جلسه حضرت به خانه رفت و لحظاتی بعد در را بست، سپس دستش را از بالای در بیرون آورد و پرسید آن مرد خراسانی کجا است؟ مرد پاسخ داد: این جا هستم. امام فرمود: این دویست دینار را بگیر و با آن هزینه سفرت را تأمین کن. یکی از یاران حضرت پرسید: فدایت شوم به او مهربانی کردی و چهره پنهان ساختی؟! حضرت فرمود: چون نیازش را برآوردم، نخواستم خواری خواهش را در چهره اش ببینم. آیا این حدیث پیامبر خدا (صلی‌ الله ‌علیه‌ و ‌آله) را نشنیده ای که فرمود: کار نیکی که پنهان انجام شود، برابر هفتاد حج است و… .[۱۲۱] ۲٫ زهد: یک نمونه از فضایل امام رضا (علیه السّلام) این است که آن حضرت از دنیا چشم پوشیده و از لذایذ و تزیینات آن روى گردانده بود. راویان مى‏گویند که امام رضا (علیه السّلام) لباسى ابریشمى به تن داشت. سفیان ثورى امام را دید و او را براى پوشیدن چنین جامه‏اى سرزنش کرد و گفت: فکر مى‏کنم بهتر است لباسى ارزان‏تر از این بپوشى. امام در جواب، به آرامى دست او را گرفت و بر آستین خود نهاد تا آن را لمس کند. در این هنگام سفیان لباس خشن را در زیر لباس ابریشمى امام‏ احساس نمود، سپس فرمود: اى سفیان، ابریشم براى مردم و لباس خشن براى خدا است.[۱۲۲] تمام راویان متفق القولند که وقتى آن حضرت ولیعهد مأمون شد، هیچ توجهى به جنبه قدرت و عظمت آن نداشت و از آن چه مردم در برابر سلطان به آن رغبت نشان مى‏دهند، کراهت داشت.[۱۲۳] ۳٫ تواضع: الف. مردی از اهالی بلخ می‌گوید: در سفر خراسان با امام رضا (علیه السلام) همراه بودم. روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگزاران حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ایشان غذا بخورند. من به امام عرض کردم: فدایت شوم بهتر است اینان بر سفره‌ای جداگانه بنشینند، امام فرمود: «ساکت باش، پروردگار همه یکی است، پدر و مادر همه یکی است و پاداش هم به اعمال است».[۱۲۴] ب. یاسر خادم می‌گوید: «امام رضا (علیه السلام) به ما فرموده بود: اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما مشغول غذا خوردن بودید، برنخیزید، تا غذایتان تمام شود؛ به همین جهت بسیار اتفاق می‌افتاد که امام برخی از ما را صدا می‌کرد و در پاسخ او می‌گفتند: به غذا خوردن مشغول هستند و آن حضرت می‌فرمود: بگذارید غذایشان تمام شود».[۱۲۵] ج. حضرت رضا (علیه السلام) وارد حمام شد. شخصى گفت: مرا دلّاکى کن. حضرت شروع کرد به کیسه کشیدن او، در این بین، اطرافیان، آن جناب را شناختند. آن مرد (تا امام را شناخت) شروع کرد به عذرخواهى کردن، ولى امام (علیه السّلام) در ضمن این که از او دلجویی می نمود، او را کیسه می کشید.[۱۲۶] ۴٫ تقوا: محمّد بن موسى بن نصر رازى گفت: از پدرم شنیدم می گفت: که مردى به حضرت رضا (علیه السّلام) عرض کرد: قسم به خدا بر روى زمین، کسى از نظر نژاد بهتر از شما نیست. فرمود: تقوا و پرهیزکارى آنها را به این مقام رسانده و اطاعت و بندگى موجب مقام آنها شده. دیگرى عرض کرد: به خدا تو از تمام مردم بهترى. فرمود: این قسم را نخور، بهتر از من کسى است که پرهیزکارتر از من باشد و از خدا بیشتر اطاعت کند. به خدا قسم این آیه نسخ نشده: «وَ جَعَلْناکمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ‏؛[۱۲۷] و شما را تیره­ها و قبیله‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید، (اینها ملاک امتیاز نیست)، گرامى‏ترین شما نزد خداوند با تقواترین شما است. خداوند دانا و آگاه است!».[۱۲۸] ۵٫ مهمان نوازی: شبی امام مهمان داشت، در میان صحبت، چراغ ایرادی پیدا کرد، مهمان، دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، امّا امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود: ما گروهی هستیم که مهمانان خود را به کار نمی‌گیریم.[۱۲۹] بزنطى روایت نموده: حضرت رضا (علیه السّلام) مرکبى برایم فرستاد که نزد او بروم، من سوار شده بر آن حضرت وارد شدم و تا پاسى از شب نزد او ماندم، چون امام خواست برخیزد به من فرمود: فکر نمی­کنم در این موقع بتوانى به مدینه باز گردى، عرض کردم: آرى فدایت شوم. فرمود: امشب را نزد ما بمان و صبح به یارى خداى -عزّ و جلّ- حرکت کن. عرضه داشتم: -فدایت شوم- مانعى ندارد همین کار را مى‏کنم حضرت به کنیزش فرمود: بستر خواب مرا براى وى بگستر، و ملحفه مرا که در زیر آن می خوابم بر آن بستر بیفکن، و مخدّه و بالش مرا زیر سر او بگذار… .[۱۳۰] ۶٫ ادب در گفتار و کردار: یکی از یاران امام (علیه السّلام) می‌گوید: «هیچ گاه ندیدم که امام رضا (علیه السلام) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که می‌توانست نیازش را برآورده سازد ردّ نمی‌کرد. در حضور دیگری پایش را دراز نمی‌فرمود. هرگز ندیدم به کسی از خدمتکارانش بدگویی کند. خنده او قهقهه نبود، بلکه تبسم می‌فرمود …».[۱۳۱] معمر بن خلاد از حضرت رضا (علیه السلام) روایت کرده که آن جناب فرمود: هر گاه با مردى در حضور او خواستى سخن بگویى او را با کُنیه مخاطب قرار بده و هر گاه خواستى از کسى که غایب است سخن بگویى او را با نامش عنوان کن.[۱۳۲] ۷٫ رعایت حقوق دیگران: یکی از یاران امام رضا (علیه السلام) می‌گوید: «روزی همراه امام به خانه ایشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنایی بودند. امام در میان آنها غریبه‌ای دید و پرسید: این کیست؟ عرض کردند: به ما کمک می‌کند و به او دستمزدی خواهیم داد. امام فرمود: مزدش را تعیین کرده‌اید؟ گفتند: نه، هر چه بدهیم می‌پذیرد. امام برآشفت و به من فرمود: من بارها به اینها گفته‌ام که هیچ­کس را نیاورید مگر آن که قبلاً مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد، کاری انجام می‌دهد، اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان می‌کند مزدش را کم داده‌ای، ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی، از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کرده‌ای و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی، هر چند کم و ناچیز باشد، می‌فهمد که بیشتر پرداخته‌ای و سپاسگزار خواهد بود».[۱۳۳] ۸٫ نهی از اسراف: نادر خادم حضرت می‌گوید: «روزی خدمتکاران میوه‌ای می‌خوردند. آنها میوه را به تمامی نخورده و باقی آن را دور ریختند. حضرت رضا (علیه السلام) به آنها فرمود: سبحان الله، اگر شما از آن بی‌نیاز هستید، آن را به کسانی که بدان نیازمندند بدهید».[۱۳۴] ۹٫ عفو و حلم: صفوان می گوید: براى محمد بن خالد از حضرت رضا (علیه السلام) اذن ورود خواستم و به آن جناب اطلاع دادم که وى به امامت شما اعتقادى ندارد و لیکن او در نظر دارد با ملاقات شما از عقیده خود دست بردارد و به امامت شما معتقد گردد. حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: او را نزد من بیاورید، محمد بن خالد خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: قربانت گردم، من از حدّ خود تجاوز کردم و به جان خود ستم روا داشتم، و بعضى گمان می کردند که محمد بن خالد از حضرت رضا (علیه السلام) عیب‏جویى مى کند و سخن هاى ناروا می گوید. وى گفت: من از آن چه گفته‏ام استغفار می کنم، و دوست دارم عذر مرا قبول‏ کنى، و از آن چه در باره من شنیده‏اى درگذرى. حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: آرى مى‏پذیرم و از گذشته‏هاى تو چشم‏پوشى می کنم، و اگر از لغزش هاى تو در نگذرم، گفته ‏هاى صفوان و یاران وى باطل خواهد شد، و گفته‏ هاى مخالفان اینها مورد تصدیق قرار خواهد گرفت. خداوند متعال به پیغمبرش فرمود: به (برکت) رحمت الهى، در برابر آنان‏ (مردم‏) نرم (و مهربان) شدى! و اگر خشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراکنده مى‏شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب! و در کارها، با آنان مشورت کن!». [۱۳۵] محمد بن خالد از وضع پدرش موسى بن جعفر (علیهما السلام) از آن حضرت سؤالاتى کرد و آن جناب فرمود: پدرم رحلت نموده، و سپس براى محمد بن خالد طلب آمرزش کرد.[۱۳۶] فضائل امام رضا (علیه السلام) از دیدگاه اهل سنت امام رضا (علیه السلام)، حقیقتی نورانی است که انوار درخشان شخصیت و دانش او، نه تنها مکتب شیعه را نورانی نموده، بلکه شعاع نورش، سایر فرق و مذاهب اهل سنت را نیز فراگرفته، به گونه ای که آنان را به بیان سخنانی در ستایش و مدح آن حضرت وادار کرده است. با جست­وجو و مطالعه و بررسی مهم­ترین کتاب های اهل سنت، به این مطالب می‌توان دست یافت. البته در این متون، جایگاه حقیقی عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله) تبیین نشده است، ولی هریک با نگاهی خاص و بیانی متفاوت، بر عظمت شخصیت حضرت رضا (علیه السلام) اعتراف کرده اندکه به پاره ای از آنها اشاره می شود: ۱٫ محمد بن طلحه شافعی (۶۵۲ق): «سخن درباره امیرالمؤمنین علی و زین العابدین علی، گذشت و ایشان علی الرضا (علیهم السلام)، سومین آنها است. کسی که در شخصیت ایشان تأمل کند، درمی­یابد که علی بن موسی، وارث امیرالمؤمنین علی و زین العابدین علی است و حکم می کند که ایشان سومین علی است. ایمان و جایگاه و منزلت ایشان و فراوانی اصحاب ایشان، باعث شد تا مأمون وی را در امور حکومت شریک کند و ولایتعهدی را به ایشان بسپارد…».[۱۳۷] ۲٫ ابن صبّاغ مالکی (۸۵۵ق) به نقل از بعضی از اهل علم می­گوید: «علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) دارای والاترین و وافرترین فضایل و کرامات و برخوردار از برترین اخلاق و صورت و سیرت است که از پدرانش به ارث برده است…».[۱۳۸] ۳٫ فضل الله بن روزبهان خنجى اصفهانى‏ (۹۲۷ق‏): يكى از عالمان اهل سنت قرن دهم هجرى، «فضل الله بن روزبهان خنجى» است که كتاب «وسيلة الخادم الى المخدوم» را در شرح صلوات بر چهارده معصوم نوشته است. «خنجى»، انگيزه تأليف كتابش را حوادث ناگوار و پريشانى و غربت پيش آمده در اصفهان، پس از ظهور دولت صفوى مى داند و به دنبال يافتن ملجأ و پناهگاهى معنوى است كه به اهل بيت (علیهم السلام) توجه مى كند و در مدح و توسل به آنان، صلواتى را انشاء مى كند. اين صلوات كوتاه، مشتمل بر مناقب و احوال آن بزرگان است و خنجى به فكر توضيح و شرح فارسى آن صلوات نیز بر آمده و كتاب وسيلة الخادم را مى نويسد. وى پس از بيان فقره اى كوتاه از صلواتيه خود، به شرح آن قسمت پرداخته و به مناسبت آن شرحى از زندگى يا فضائل امام مورد نظر را آورده است كه صلوات به آن اشاره دارد. در قسمت مربوط به امام رضا (علیه السلام)، آن حضرت را این‌چنین می ستاید: «اللّهم و صلّ و سلّم على الإمام الثّامن‏؛ خدایا درود و صلوات و سلام بر امام هشتم بفرست…، آن حضرت، بی تردید، امام به حق است، و مناقب و فضایل آن حضرت را نهایتى نیست، و در میان امامان (علیهم السلام)، ایشان را اختصاص تمام به بیشتر انواع علوم غریبه و آثار عجیبه است، تا به غایتى كه در بعضى روایات آمده. در حدیث دوازده امام كه حضرت پیغمبر (صلّى اللّه علیه و آله) فرمود: ثامنهم قائمهم؛ هشتمین ایشان قائم ایشان خواهد بود؛ زیرا كه كلمات و مناقب و فضایل آن حضرت بسیار ظاهر و مشهور و معروف بوده و همه طوایف امّت از عرفا و علما و حكما از علوم آن حضرت بهره مى‏برده‏اند و آثار امامت و وراثت نبوت و وصایت در آن حضرت ظاهر بوده است. السّید الحسان السّند البرهان حجّة اللّه على الإنس و الجانّ‏؛ آن حضرت مهتر نیكوخصال و نیكوكار نیكوسیرت است، و این اشارت است بدان كه آن حضرت جامع انواع محاسن صورى و معنوى و مكارم خُلقى و خَلقى بود و گویا نیكویى، صفت ذات او است و احسان، صناعت و پیشه او و آن حضرت سند و برهانی است كه بر مردمان به جهت اظهار حق قائم گشته، و آن حضرت حجّت خداى تعالى بر انس و جن است…».[۱۳۹] ۴٫ جمال‏الدین‏ عبدالله بن محمد عامر شبراوی شافعی (۱۱۷۲ق): «هشتمین امام، علی الرضا (رضى اللّه عنه) است که كریم و جلیل و دارای هیبت و وقار بود…».[۱۴۰] سیره عبادی امام رضا (علیه السلام) یکى از برجسته‏ترین فضایل امام رضا (علیه السّلام)، سیره عبادی آن حضرت در طول حیات مبارکش است. این فضیلت چنان در زندگی آن حضرت مشهود بود که وقتی مأمون، رجاء بن ابى ضحّاک را براى آوردن امام به خراسان، به مدینه فرستاد و او از مدینه تا مرو همراه آن حضرت بود، وی درباره عبادت امام رضا (علیه السّلام) چنین روایت مى‏کند: «به خدا سوگند، من هرگز کسى را باتقوا‏تر از ایشان ندیدم. در همه حال به یاد پروردگار بود و ترس او از خدا از همه بیشتر بود. سپس شروع می کند به ذکر تمام جزئیات عبادت آن حضرت از نماز و سجده و اذکار و روزه و …».[۱۴۱] سیره عبادی امام رضا (علیه السّلام) را می توان در چند فراز، مطرح کرد: ۱٫ نماز: عبد السّلام بن صالح هروى روایت می­گوید: من در سرخس به درِ خانه‏اى که علىّ بن موسى (علیهما السّلام) را در آن محدود کرده بودند رفتم، از نگهبان درخواست ملاقات کردم، گفت: ممکن نیست. پرسیدم چرا؟ گفت: براى این که ایشان در شبانه روز هزار رکعت نماز مى‏خواند و تنها ساعتى در اوّل روز، قبل از زوال و هنگام زردى آفتاب، نماز نمى‏گزارد، ولى از جاى خود حرکت نمى‏کند و مشغول ذکر است و با خداى خود مناجات مى‏کند. عبد السّلام گفت: من از وی خواستم که براى من در همین اوقات، اذن ملاقات بگیرد که من نزد ایشان شرفیاب شوم. نگهبان اذن گرفت و من به خدمت آن حضرت رفتم در حالی که ایشان در جایگاه نماز خویش نشسته و به فکر فرو رفته بود… .[۱۴۲] از منظر حضرت رضا (علیه‌السلام) هیچ عملی برتر و با ارزش­تر از نماز نیست؛ لذا آن را در اول وقت اقامه می‌فرمود. ابراهیم بن موسى مى‏گوید: امام رضا (علیه السّلام)… براى بدرقه عدّه‏اى از طالبیین[۱۴۳] بیرون آمد. در این هنگام وقت نماز فرا رسید و حضرت، به سوى قصرى که در آن جا بود، روانه شد و در زیر درختى نزدیک آن قصر نشست و من هم با او بودم و غیر از ما کسى نبود. امام رو به من کرد و فرمود: اذان بگو. گفتم: اجازه مى‏دهید همراهان ما نیز بیایند؟ فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخیر نینداز و همیشه اوّل وقت، نماز را بپادار. برخاستم، اذان گفتم و نماز خواندیم… .[۱۴۴] امام هشتم (علیه‌السلام) به هیچ قیمتی فضیلت نماز اول وقت را از دست نمی‌داد، حتی در مهم­ترین جلسات سیاسی و علمی، به نماز اول وقت اهمیّت می‌داد. نقل شده است: به دستور مأمون، دانشمندان برجسته از فرقه‌های گوناگون در مجالس مناظره حاضر می‌شدند و امام رضا (علیه‌السلام) با آنها بحث و مناظره می‌کرد. در یکی از این مجالس،[۱۴۵] «عمران صابئی» که از دانشمندان بزرگ فرقه صابئی[۱۴۶] بود، حاضر شد و درباره توحید با امام رضا (علیه‌السلام) وارد گفت­وگو گردید. در آن جلسه امام سؤال های او را با حوصله، متانت و استدلال های قطعی پاسخ داد و او را به سوی توحید متمایل کرد. هنگامی که بحث و مناظره به اوج خود رسیده بود، حضرت رضا (علیه‌السلام) احساس کرد که وقت اذان ظهر و هنگام نماز است، بنابراین به مأمون فرمود: وقت نماز فرا رسیده است. عمران صابئی که به حقایقی دست یافته و از دریای دانش سرشار امام هشتم بهره هایی برده بود با التماس گفت: آقای من! گفت­وگو و پاسخ های خویش را قطع مکن، زیرا دل من آماده پذیرش سخنان شما است، امّا آن حضرت تحت تأثیر سخنان عاطفی و احساس برانگیز او قرار نگرفت و فرمود: عیبی ندارد نماز را می‌خوانیم و دوباره به گفت­وگو ادامه خواهیم داد. در این حال امام و همراهان به اقامه نماز مشغول شدند. حضرت بعد از اقامه نماز دوباره به گفت­وگو ادامه داد و پاسخ­های روشن گرانه خویش را ارائه نمود.[۱۴۷] ۲٫ سجده: یکی از کنیزان امام رضا (علیه السلام) در توصیف حضرت می گوید: امام رضا (علیه السلام) نماز صبح را در اول وقت ادا مى‏کرد. سپس سر خود را بر سجده می گذاشت و تا هنگامى که آفتاب بلند می شد سر مبارک خود را از سجده برنمی داشت.[۱۴۸] تمیم بن عبد اللَّه قرشى از ابو الصّلت هروى نقل می کند که وقتى که علىّ بن موسى الرضا (علیهما السّلام) (در راه خروج از نیشابور به سوى طوس) به جانب مأمون رهسپار شد،… به خانه حمید بن قحطبه وارد شد و به بقعه‏اى که قبر هارون در آن جا بود رفت، و با دست مبارکش بر کنار قبر هارون خطّى کشید و فرمود: این مکان محلّ قبر من است، و در این جا دفن خواهم شد،… سپس رو به قبله کرده و چند رکعت نماز خواند و دعاهایى کرد و چون از دعا فارغ شد به سجده رفت و سجده را بسیار طول داد، و من شمردم که پانصد بار در آن سجده خدا را تسبیح کرد، سپس برخاست.[۱۴۹] ۳٫ قرآن: ابو على بیهقىّ از ابراهیم بن عبّاس نقل نموده که گفت: «… مأمون با سؤال از هر چیز، امام رضا (علیه السلام) را مرتّب امتحان مى‏کرد و آن حضرت پاسخ می داد، و تمام گفتار و جواب­ها و شواهد را از قرآن استخراج می‌نمود ، و هر سه شبانه روزى یک قرآن ختم مى‏کرد، و می فرمود: اگر بخواهم به کمتر از این زمان هم ختم کنم می­توانم، ولی به هیچ آیه‏اى نمی گذرم مگر این که در آن مى‏اندیشم که مراد چیست و در چه موردى نازل شده و زمان نزولش چه وقتى بوده است، از این جهت است که سه شبانه روز طول مى‏کشد.[۱۵۰] امام رضا (علیه‌السلام) شب­ها هنگام خوابیدن، در بستر خویش زیاد قرآن می‌خواند و چون به آیه ای می‌رسید که در آن یادی از بهشت یا جهنم شده است، می‌گریست و از خداوند بهشت می‌طلبید و از دوزخ به خداوند پناه می‌برد.[۱۵۱] همچنین درباره اوصاف قرآن سخنان گهرباری از ایشان به یادگار مانده است که هر خواننده را به فکر و اندیشه در این کتاب وا می‌دارد.[۱۵۲] ۴٫ روزه: ابراهیم بن عباس‏ روایت نموده است: … حضرت رضا (علیه السلام) بسیار روزه می گرفت و روزه اول و وسط و آخر ماه از وى ترک نمی شد، و می‌فرمود: روزه داشتن در این سه روز، «صوم الدهر» است؛ یعنی مانند این است که انسان همیشه روزه دارد.[۱۵۳] رجاء بن ابى ضحّاک نقل می کند: «…آن حضرت اگر در شهرى ده روز اقامت می فرمود، روزه می گرفت و افطار نمى‏نمود (یعنی این مدت را بدون روزه نمی گذراند)، و چون شب می شد پیش از آن که افطار کند، ابتدا به نماز مغرب می پرداخت…».[۱۵۴] دعا در زندگی امام رضا (علیه السلام) یکى دیگر از مظاهر زندگى عبادی و روحانى امام رضا (علیه السّلام)، «دعا» است. آن حضرت نقش ویژه­ای برای دعا در زندگی قائل بود و انس خاصی با آن داشت؛ چرا که در دعا و تضرّع سودى معنوى یافته بود که هیچ سودى با آن برابرى نمى‏کرد.[۱۵۵] امام رضا (علیه السّلام)، درباره اهمیت دعا و شرایط آن و آسیب شناسی آن، فرمایشاتی دارند که در ذیل به برخی از آنها اشاره می شود: دعا سلاح پیامبران‏: امام رضا (علیه السّلام) از دعا به مثابه یک سلاح و حربه (در برابر دشمنان درونی و بیرونی) استفاده مى‏نمود و به اصحابش مکرر توصیه مى‏فرمود: به سلاح پیامبران متصل و متوسل شوید. از ایشان پرسیدند: سلاح پیامبران چیست؟ امام در پاسخ فرمود: دعا.[۱۵۶] دعاى مخفى:‏ امام رضا (علیه السّلام) به اصحابش توصیه مى‏کرد که دعاهاى خود را مخفى کنند و درخواست خود را به مولای خود محرمانه بگویند تا کسى از آن باخبر نگردد. آن حضرت در این باره فرموده است: «دعاى مخفى یک بنده برابر با ۷۰ دعاى آشکار است».[۱۵۷] کندى اجابت دعا: احمد بن محمد بن ابى نصر مى‏گوید: به ابو الحسن على بن موسى الرضا (علیهما السلام) عرض کردم: فدایت گردم، من چندین و چند سال قبل، تقاضایى از خدا کردم و از تأخیر اجابتش در دلم شبهه و نگرانى پدید آمده است. حضرت در جوابم فرمود: اى احمد، بر حذر باش از این که شیطان راهى در (دل‏) تو باز کند تا تو را از رحمت خدا مأیوس سازد. همانا ابو جعفر (امام باقر علیه السّلام) مى‏فرمود: هنگامى که مؤمن حاجت خود را از خدا طلب مى‏کند، خداى متعال آن را عطا مى‏فرماید، امّا پاسخ وى را به خاطر عشق به صداى او و شنیدن ناله­‏هایش به تعویق مى‏اندازد. سپس فرمود: آن چه خداى تبارک و تعالى در این دنیا دیرتر به مؤمن بدهد، بهتر از آن است که زودتر عطا فرماید. مگر این دنیا چه ارزشى دارد؟. ابو جعفر (علیه السّلام) مى‏فرمود: دعاى مؤمنان در حال رفاه و آسایش باید همانند دعایشان در حال سختى و گرفتارى باشد. مؤمن نباید نگران این باشد که چه موقع به خواسته خود مى‏رسد و از دعا کردن خسته نشود؛ زیرا دعا جایگاه بزرگی در پیشگاه الهی دارد، پس صبر پیشه کن و در طلب حلال باش و پیوند خویشى را محکم نما و از نشان دادن دشمنى آشکار با مردم بر حذر باش؛ زیرا ما خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله)، مى‏پیوندیم به کسى که از ما بریده است و خوبى مى‏کنیم به کسى که به ما بدى کرده است؛ از این رو به خدا سوگند، نتیجه آن را خوب مى‏بینیم. همانا صاحب نعمت در اين دنيا، اگر هر چه که درخواست كند به او بدهند، به همان قناعت نكند و دنبال جز آن چه خواسته برود و آن را هم بخواهد و (در نتیجه) نعمت خدا در چشم او خوار و كوچک می شود و از هيچ چيز سير نشود. هنگامى که نعمت هاى انسان زیاد شد، او در خطر است؛ زیرا وظایفى بر او واجب مى‏شود و از این طریق آزمایش شده و مورد امتحان الهى قرار مى‏گیرد. به من بگو که اگر من بعضى از کلمات را به تو بگویم به آنها اعتماد مى‏کنى؟ احمد پاسخ داد: فدایت گردم، اگر من به شما اعتماد نکنم، به چه کسى اعتماد کنم؟ تو حجّت خدا بر مخلوقاتش هستى. امام پاسخ داد: بنابراین باید بیشتر به خدا اعتماد داشته باشی؛ زیرا خدا به تو وعده اجابت داده است. آیا خداى تبارک و تعالى نفرموده است: «و چون بندگانم درباره من از تو سؤال کنند، من مطمئناً به آنان خیلى نزدیکم. من دعاى آنها را پاسخ مى‏دهم، وقتى آنها مرا بخوانند»؟[۱۵۸]، آیا او نفرموده است: «از رحمت خدا مأیوس نباشید»؟[۱۵۹] و آیا او نفرموده است: «خدا وعده کرده است که شما را مورد عفو و بخشش قرار دهد»؟[۱۶۰] بنابراین باید به خدا بیش از هر کس دیگرى اعتماد داشته باشى و در دل خود جز خوبى راه ندهيد، همانا شما آمرزيده‏ايد.[۱۶۱] بعضى از دعاهاى امام رضا (علیه السلام) ۱٫ دعاى طلب امنیت و ایمان: « يَا مَنْ دَلَّنِي عَلَى نَفْسِهِ وَ ذَلَّلَ قَلْبِي بِتَصْدِيقِهِ أَسْأَلُكَ الْأَمْنَ وَ الْإِيمَانَ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ».[۱۶۲] ۲٫ دعای طلب هدایت: اللَّهُمَّ أَعْطِنِي الْهُدَى وَ ثَبِّتْنِي عَلَيْهِ وَ احْشُرْنِي عَلَيْهِ آمِناً أَمْنَ مَنْ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِ وَ لَا حُزْنٌ وَ لَا جَزَعٌ إِنَّكَ أَهْلُ التَّقْوى‏ وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَة».[۱۶۳] ۳٫ دعا در سختی ها و حوائج: يونس بن بكير نقل نموده كه از مولاى خود حضرت امام رضا (عليه السلام) درخواست نمودم: به من دعایى تعليم نمايید كه آن را در سختی­ها بخوانم. آن حضرت به من فرمود كه آن چه را كه براى تو مى‏نويسم محافظت كن و آن را در هر سختى بخوان كه حاجت تو برآورده مى‏شود و آن چه را كه آرزو نمایى، به تو عطا مى‏شود. پس براى من اين دعا را نوشتند: ‏بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اللَّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِي وَ كَثْرَتَهَا قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهِي عِنْدَكَ وَ حَجَبَتْنِي عَنِ اسْتِيهَالِ رَحْمَتِكَ وَ بَاعَدَتْنِي عَنِ اسْتِيجَابِ مَغْفِرَتِكَ و…».[۱۶۴] اینها بعضى از دعاهایى است که بخشی از زندگى روحانى و عبادی امام (علیه السلام) را تبیین مى‏نماید. آن حضرت با خداوند متعال راز و نیاز داشت و خود را وقف خدا نموده بود. حرز[۱۶۵] امام رضا (علیه السلام) امام (علیه السّلام) از این دعاى شریف به عنوان یکی از حرزهای خود، استفاده مى‏فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا مَنْ لَا شَبِيهَ لَهُ وَ لَا مِثَالَ لَهُ أَنْتَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَ لَا خَالِقَ إِلَّا أَنْتَ تُفْنِي الْمَخْلُوقِينَ وَ تَبْقَى أَنْتَ حَلُمْتَ عَمَّنْ عَصَاكَ‏ وَ فِي الْمَغْفِرَةِ رِضَاك‏.[۱۶۶] سیره اجتماعی امام رضا (علیه السلام) سیره اجتماعی امام رضا (علیه السلام)، بیانگر سنت و روش آن حضرت در جامعه و زندگی اجتماعی با مردم است. در ذیل به نمونه هایی از این سیره اشاره می شود: ۱٫ عیادت بیمار: سلیمان بن جعفر نقل نموده است: علی بن عبید اللَّه بن حسین بن علی بن حسین بن علی بن ابى طالب (علیهم السّلام) به من گفت: خیلى میل دارم خدمت حضرت رضا (علیه السلام) برسم و سلام عرض کنم. گفتم: چرا نمی­روى؟ گفت: جلال و هیبت آن حضرت، مرا از این کار بازداشته است. اتفاقا حضرت رضا (علیه السّلام) مختصر کسالتى پیدا کرد، مردم به عیادتش رفتند. من با علی بن عبید اللَّه ملاقات نموده و به او گفتم: آن موقعى که انتظار داشتى فرا رسید، حضرت رضا (علیه السلام) بیمار است و مردم به دیدنش می­روند، اگر مایلى خدمتش برسى امروز موقع آن است. او (نیز) براى عیادت به منزل آن جناب رفت. همین که امام (علیه السلام) او را دید، خیلى محبت کرد و بسیار به او احترام نمود و مقامش را گرامى داشت. علی بن عبید اللَّه از این همه لطف امام خیلى خوشحال شد. بعد از مدتى علی بن عبید اللَّه بیمار شد. حضرت رضا (علیه السلام) به دیدن او رفت. من نیز در خدمتش بودم، آن حضرت آن قدر نشست تا همه مردم رفتند. وقتی خارج شدیم، کنیز من گفت: همسر علی بن عبید اللَّه، ام سلمه، از پشت پرده متوجه حضرت رضا (علیه السلام) بود، همین که آن جناب خارج شد، خودش را به جایى که امام نشسته بود، انداخت و آن جا را بوسیده و بدن خود را به آن می مالید. سلیمان گفت: وقتى علی بن عبید اللَّه را دیدم، کار همسرش ام سلمه را برایم نقل کرد، من نیز به حضرت رضا (علیه السلام) جریان را عرض کردم، فرمود: سلیمان! علی بن عبید اللَّه و همسرش و فرزندش اهل بهشت هستند. ای سلیمان، وقتی خداوند اولاد فاطمه‏ زهرا و علی (علیهما السّلام) را عارف به مقام امام نماید، مثل سایر مردم نیستند.[۱۶۷] ۲٫ تشییع جنازه: موسى بن سیّار می گوید: من در خدمت حضرت رضا (علیه السّلام) بودم. در حالی که آن حضرت به دیوارهاى شهر طوس‏ نزدیک شده بود، (در این حال) سر و صدایى شنیدم، از پى آن صدا رفتم، دیدم جنازه‏اى است. همین که چشمم به جنازه افتاد، دیدم حضرت رضا (علیه السّلام) پاى از رکاب خارج نموده پیاده شد و به طرف جنازه آمد، آن را بلند کرد و چنان به آن جنازه چسبید، مانند بره‏اى که به مادرش بچسبد. بعد به من فرمود: موسى بن سیار، هر کس جنازه یکى از دوستان ما را تشییع نماید، چنان از گناهانش خارج می شود؛ مانند حالتی که تازه از مادر متولد شده و گناهى ندارد. وقتی آن جنازه را کنار قبر گذاشتند، امام (علیه السّلام) جلو رفت و مردم را از اطراف جنازه دور کرد، تا میت را مشاهده کرد، آن گاه دست مبارکش را روى سینه ‏او گذاشت، سپس فرمود: ای فلانى پسر فلان شخص، تو را به بهشت بشارت می دهم، دیگر پس از این ساعت بر تو ترسى نیست. عرض کردم: فدایت شوم این مرد را می شناسى؟! (در حالی که) به خدا قسم، تا امروز به این سرزمین پا نگذاشته‏اى. فرمود: ای موسى بن سیار! مگر نمی دانى اعمال شیعیان ما هر صبح و شام‏ بر ما امامان، عرضه مى‏شود، هر کوتاهى که داشته باشند، از خدا درخواست می کنیم از آن چشم پوشى نماید و هر کار نیک که داشته باشند از پروردگار تقاضا می کنیم پاداش آنها را بدهد.[۱۶۸] ۳٫ موعظه و ارشاد مردم: رجاء بن ابى ضحّاک که مأمور مأمون براى آوردن امام به خراسان از مدینه بود، در وصف حالات حضرت در طول سفر می گوید: «… (آن حضرت بعد از به جا آوردن اعمال عبادی؛ نظیر نماز و سجده تا بالا آمدن آفتاب) آن گاه برمی­خاست و به مردم مى‏پرداخت، و برای آنان حدیث نقل می فرمود و موعظه و پند می داد تا نزدیک زوال ظهر، سپس تجدید وضو کرده و به محلّ نماز خویش باز می گشت…».[۱۶۹] ۴٫ آزاد کردن بندگان‏: از محبوب‏ترین اعمال نزد امام رضا (علیه السلام) رهایى بندگان و آزاد ساختن آنها از بردگى بود.[۱۷۰] راویان گفته‏اند که آن حضرت (علیه السلام) در طول زندگیش بردگان بسیاری آزاد کرد.[۱۷۱] سیره علمی امام رضا (علیه السلام) امام رضا (علیه السّلام) همانند سایر امامان (علیهم السلام) از علم لدنّی بهره مند بود[۱۷۲] و ویژگی علم و دانش آن حضرت چنان برجسته بود که به عالم آل محمد (صلی الله علیه و آله) ملقب گشت. امام رضا (علیه السّلام) در زمان خود بالاترین مرجع در جهان اسلام بود و عالمان و فقیهان، سؤالاتشان را به نزد او مى‏ فرستادند. امام رضا (علیه‌السلام) خود، در مورد دانش بیکران حضرتش و برتری بر اندیشمندان و متفکّران علوم مختلف، می‌فرماید: «زمانی من در مسجد النبی (صلی الله علیه و آله) می‌نشستم و در آن موقع دانشمندان زیادی در مدینه بودند، هرگاه یکی از آنها در پاسخ پرسشی عاجز می شد و دیگران هم نمی‌توانستند از عهده جواب برآیند، همگی به من اشاره می‌کردند و مسائل مشکل را مطرح می‌کردند و من پاسخ همه آنها را می‌دادم».[۱۷۳] على بن الجهم می گوید: (پس از گفت­وگوى علمی كه امام رضا (علیه السلام) با مأمون داشت) مأمون براى نماز برخاست و دست محمد بن جعفر (عموی امام رضا علیه السلام) را كه در مجلس حاضر بود، گرفت و به او گفت: برادرزاده‏ات (امام رضا علیه السلام) را چگونه دیدى؟ او در پاسخ گفت: ایشان را عالم دیدم و هرگز ندیده‏ام كه با اهل علم رفت و آمد كرده باشد (یعنی علمش را از طریق درس و بحث و مدرسه کسب ننموده است). مأمون به او گفت: این برادرزاده تو از خاندان پیامبرى است كه پیامبر (صلی الله علیه و آله) درباره ایشان فرمود: نیكان خاندان من و اصیل­ترین آنان، در كودكى از همه مردم بردبارتر و در بزرگى از همه داناترند، به آنها چیزى نیاموزید كه آنها از شما داناترند و از باب هدایت شما را بیرون نخواهند برد و به گمراهى، واردتان نمى‏كنند… .[۱۷۴] ابو على بیهقى از ابراهیم بن عباس نقل نموده كه گفت: هرگز ندیدم از حضرت على بن موسى (علیهما السّلام) سؤالى شود مگر این كه پاسخ آن را می دانست، و از وى با اطّلاع­تر به تاریخ از ابتداى زمان تا روزگار و عصر خودش احدى را ندیدم، و مأمون با سؤال از هر چیز او را مرتّب امتحان مى‏كرد و او پاسخ درست می داد، و تمام گفتار و جواب‌ها و شواهدى كه مى‏آورد همه را از قرآن می فرمود… .[۱۷۵] رجاء بن ابی ضحاک، در باره سیره علمی امام رضا (علیه السلام) در بین راه مدینه تا مرو می گوید: …آن حضرت در هیچ شهری قدم نمی­گذاشت، جز این که اهالی آن سامان به دیدنش آمده، از وی مسایل و مشکلات دینی خود را می­­پرسیدند و ایشان برای آنان از پدرش و از پدران گرامیش و از علی (علیهم السلام) و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بسیار حدیث نقل می کرد… .[۱۷۶] در شهر مرو نیز، امام با نشر و تبلیغ واقعیت ­های اسلام اصیل، به تبیین علوم و فرهنگ اسلامی در برابر مکاتب و فرهنگ­های منحرف اسلامی و غیر اسلامی پرداخت. تشکیل کلاس‌های درسی در منزل و مسجد مرو و نیز ارسال نامه­های گوناگون در تبیین مبانی اصیل شیعه نمونه ای بارز از مبارزات علمی و فرهنگی امام می باشد. تشکیل این جلسات از یک سو نشانه عظمت علمی امام و تلاش وافر ایشان در انتقال دانش و معارف علمی و دینی به شیعیان و از دیگر سو نشانه گسترش حوزه‌های علمی و کانون‌های شیعی و از سوی سوم علامت ازدیاد مشتاقان و علاقه­مندان و شیعیان به آن حضرت بود. ترویج احادیث اهل بیت (علیهم السلام) در میان ایرانیان، تربِیت شاگردان و پاسخ به سؤالات و شبهات از ثمرات تشکیل این جلسات بود. فضای علمی به گونه ای بود که نه تنها امام، بلکه محدثان و دانشمندان شیعه نیز فرصت یافتند تا معارفی را که تا آن روز جز در خلوت نمی شد به زبان آورد، در جلسات درسی بزرگ و مجامع عمومی به زبان آورند. مطالبی که به طور اختصار ذکر شد، بخش کوچکی از سیره علمی امام رضا (علیه السلام) است. مناظرات و احتجاجات علمی امام رضا (علیه السلام) از ویژگی‌های عصر امام رضا (علیه السلام)، گسترش و رواج مباحثات میان ادیان و مذاهب است؛ زیرا در آن عصر گرایش جامعه اسلامی و محافل علمی دینی به بحث و گفت­وگو، به جهت راه‌یابی مباحث مختلف فلسفی و كلامی به حوزه محافل اسلامی و همچنین رشد روحیه كاوشگری در میان مسلمانان، بیشتر شده بود. از آن‌جا كه مأمون دستور به ترجمه كتب فلسفی یونان داده بود، بسیاری از دانشمندان متوجه كتب فلسفه یونان شده و آنها را به زبان عربی ترجمه نمودند.[۱۷۷] همین امر سبب شد فلسفه یونان كه عمدتاً برگرفته از آراء و نظریات حکمای یونان بود، وارد مباحثات آزاد میان ادیان و مذاهب گردد و محافل علمی اسلامی را دچار تحرک در مباحثات علمی نماید. به دنبال نهضت ترجمه، آن چه که مایه نگرانی بود این که در بین این مترجمان، افرادی متعصب و سرسخت از مذاهب دیگر؛ مانند زردشتی،[۱۷۸] صابئی، نسطوری،[۱۷۹] برهمن‌های هند[۱۸۰] و رومیان وجود داشتند و این فرصتی بود برای نشر افکار مسموم خود و القاء آن به جوانان و افراد ساده‌دل و همین‌طور محتوای خود این کتب نیز می‌توانست شبهاتی به همراه داشته باشد. امام رضا (علیه‌السلام) با آگاهی از این خطر و با حضور فعال در جلسات بحث های علمی، سعی کردند جلوی هرگونه انحراف احتمالی را بگیرند و برتری مکتب اهل‌بیت (علیهم السلام) را نشان دهند.[۱۸۱] امام رضا (علیه السلام) در زمان ولایتعهدی خود در خراسان، مناظرات مختلفی را با افراد و گروه­های متعددی انجام دادند که اکثر آنها توسط مأمون صورت می­گرفت. دستگاه خلافت عباسی، مخصوصاً شخص مأمون، با اهدافی خاص، از اندیشوران مذاهب و فرقه های گوناگون؛ مانند جاثلیق،[۱۸۲] رأس الجالوت،[۱۸۳] هربز اکبر،[۱۸۴] عمران صابی[۱۸۵] و … دعوت می کرد و آنان را رو در روی امام (علیه السلام) قرار می داد. با مطالعه در شخصیت، روحیات و افکار مأمون، آشکار می شود که او از تشکیل چنین جلسات و همایش­هایی، اهدافی سیاسی را دنبال می کرد. مأمون هر چند شخصاً به مباحثات علمی علاقه­مند بود، ولی به عنوان خلیفه، شخصی نبود که بخواهد با این­گونه مباحثات و مناظرات، عظمت و حقانیت خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) را به نمایش بگذارد و شخصیتی را که مورد توجه انقلابی های آل علی (علیه السلام) بود، در جامعه مطرح کند و علم و شکوه و شایستگی و برتری آنان را به دیگران بنمایاند، بلکه در پس این تلاش­­ها، اهدافی سیاسی داشت و چه بسا بی میل نبود که در این نشست­ها، برای یک­بار هم که شده، امام از پاسخ­گویی به پرسش­ها عاجز بماند! از حسن بن محمد نوفلى نقل شده است: «سليمان مروزى» متکلّم مشهور منطقه خراسان، بر مأمون وارد شد، مأمون او را بسيار احترام نمود و به او هدايايى داد و گفت: پسر عمويم على بن موسى الرّضا (علیهما السلام) از حجاز نزد من آمده است و علم كلام و متكلّمان را دوست دارد، اگر مانعى نیست، روز ترويه[۱۸۶] براى مناظره با او نزد ما بيا. سليمان (از روی غرور) گفت: ای امير مؤمنان! دوست ندارم در مجلس شما، و در حضور بنى هاشم از چنين كسى سؤالاتى كنم؛ چرا كه در مقابل ديگران در بحث با من شكست مى‏خورد، و نيز صحيح نيست كه با او زياد بحث و جدل‏ كنم. مأمون گفت: من فقط به اين دليل كه قدرت تو را در بحث و مناظره مى‏دانستم به دنبالت فرستادم و تنها خواسته من اين است كه او را هرچند در يک مورد، مجاب كنى و ادلّه او را ردّ نمایى، سليمان گفت: بسيار خوب، من و او را با هم رو به رو كن و ما را به هم واگذار و خود شاهد باش… .[۱۸۷] انگیزه مأمون از برگزاری این گونه مناظره ها، هرچند مورد اختلاف پژوهش­گران و صاحب نظران است،[۱۸۸] اما در این نكته نمی توان تردید كرد كه غلبه امام بر حریفان و طرف­­های مناظره، با استناد بر كتاب­های خودشان و بر اساس منطقی محكم و استوار، در نهایت به اثبات حقّانیت و احیای اسلام، مجاب شدن مدعیان گوناگون، اثبات برتری و حقّانیت ائمّه اهل بیت (علیهم السلام) و پیروان و شیعیان آنها منجر شد. در پی این مناظره­ها بود كه یكی از پویاترین كانون های علوم اسلامی، به ویژه شیعی، در خراسان پا گرفت و در دوره­های بعد، به ایفای نقشی حیاتی در پاسداری از اسلام و تشیع و ترویج آن پرداخت. ارزش هرچه بیشتر این مناظره­ها، به ویژه با استناد بر كتب مقدّسی همچون تورات، انجیل و زبور، زمانی به خوبی روشن می شود كه شرایط شگفتِ حاكم بر منطقه عمومی خراسان بزرگ از نظر تنوّع فرقه ها و نحله های دینی و مذهبی گوناگون و چالش­هایی كه از این ناحیه متوجه اسلام و جامعه مسلمانان بود، مورد توجه قرار گیرد. امام (علیه السلام) هم که از قصد مأمون آگاهی داشت، می فرمود: «…هنگامی ­که من با اهل تورات به توراتشان، با اهل انجیل به انجلیشان، با اهل زبور به زبورشان، با ستاره پرستان به شیوه عبرانیشان، با زردشتیان به شیوه پارسیشان، با رومیان به سبک خودشان و با اهل بحث و گفت­وگو به زبان خودشان استدلال نمودم و همه را به تصدیق خود وادار ساختم و در بحث بر همگى پيروز شدم و همه آنان سخنان مرا پذيرفتند، مأمون خود خواهد فهمید که راه خطا را برگزیده است و یقیناً پشیمان خواهد شد…».[۱۸۹] عبدالسلام هروی که در بیشتر نشست­ها و مناظرات حضور داشته است، می گوید: «هیچ کس را از حضرت رضا (علیه السلام) داناتر ندیدم و هیچ دانشمندی آن حضرت را ندیده، مگر این که به برتری علم او گواهی داده است. در محافل و مجالسی که گروهی از دانشوران و فقیهان و دانایان ادیان مختلف حضور داشتند، بر تمامی آنان غلبه یافت، تا آن جا که آنان به ضعف علمی خود و برتری امام (علیه السلام) اذعان و اعتراف داشتند».[۱۹۰] حدیث سلسلة الذهب امام رضا (علیه السلام) یکی از اقداماتی که امام رضا (علیه السلام) در طول سفرشان به مرو انجام می دادند، این بود که هركجا توقف می‌فرمودند، از سخنان گهربارشان مردم را بهره‌مند می نمودند و بركات زیادی را شامل حال مردم آن مناطق می نمودند. از جمله این برکات، هنگامی بود ‌كه امام (علیه السلام) در مسیر حركت خود وارد نیشابور شدند و در حالی كه در محملی پوشیده، و بر اسبى سياه و سفيد قرار داشتند. مردم زیادی كه خبر ورود امام به نیشابور را شنیده بودند همگی به استقبال حضرت آمدند. در این هنگام دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی، به نام های ابو زرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى، به همراه گروه‌های بیشماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب را گرفته و عرضه داشتند: «ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، اى بازمانده از نژاد پسنديده،‏ تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند می‌دهیم كه رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان، پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد». امام (علیه السلام) دستور توقف مركب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گردید. آن حضرت دو گيسوى بافته شده، همانند دو گيسوى مبارک رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) داشت كه بر شانه‏ مبارکش افكنده بود. مردم، از هر طبقه‏اى ايستاده بودند و به آن حضرت مى‏نگريستند. گروهى فرياد مى‏كردند و دسته‏اى مى‏گريستند و عده‏اى در خاک غلطان و گروهى نعل استرش را مى‏بوسيدند. صداى ضجه و فرياد بالا گرفته بود. این وضعیت تا ظهر به طول انجاميد. ولولۀ عظیمی در شهر طنین افكنده بود، در اين موقع بزرگان و قضات شهر فرياد كشيدند: مردم گوش كنيد و حفظ نمایيد، فرزند پيامبر را نيازاريد، ساكت باشيد. در حالی که بيست و چهار هزار مركب‌دان، به جز دوات، در آن روز شمارش شد، امام (علیه السلام) این‌چنین شروع به املای حدیث فرمود: «پدرم موسى بن جعفر از پدرش حضرت صادق و ايشان از محمّد بن علی و آن سرور از علی بن الحسين و آن جناب از حسين بن علی شهيد كربلا و آن حضرت از امير المؤمنين علی بن ابى طالب شهید کوفه نقل نمود و علي فرمود: برادرم و پسر عمویم، پيامبر اكرم از جبرئيل حدیث نمود که از خداى متعال شنيدم فرمود: «كَلِمَةُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِي وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي‏؛ كلمه لااله الاالله حصار من است، پس هركس آن را بگوید در حصار من داخل شده و كسی كه داخل حصار من گردد، ایمن از عذاب من خواهد بود». خداوند متعال و جبرئیل و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امامان (علیهم السلام)، راست فرمودند. [۱۹۱] اسحاق بن راهويه در روایت دیگری نقل نموده است كه هنگامى كه مرکب حضرت حركت كرد، آن جناب به آواز بلند فرمود: اين (حدیث) شروطى دارد، و من خود از جمله شروط آن هستم.[۱۹۲] شیخ صدوق در ذیل این روایت می گويد: از شروط اقرار به كلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»، اقرار به امامت آن حضرت است كه از جانب خداوند عزّ و جلّ معين شده است، و طاعتش بر همگان فرض و واجب است.‏[۱۹۳] در حقیقت امام (علیه السلام)، شرط رهایی از عذاب الهی را توحید و شرط توحید را قبول ولایت و امامت می‌داند. امام (علیه السلام) در این حدیث شریف، بُعد ديگرى از توحيد را براى مردم تشريح نموده و بر مسئله بنيادين ديگرى به نام ولايت تأكيد ورزيد. آن حضرت بر همه حاكميت­هاى غير الهى خط بطلان كشيد و تنها حاکمیت الله را که در پرتو امامت و ولايت امكان‏پذير است‏، به رسمیت شناخت. گفتنی است، وجه نامیده شدن این حدیث شریف به “سلسلة الذهب”، این است که «ذهب» در زبان عربی به معنای طلا است و معمولا اشیاء با ارزش را به طلا تشبیه می نمایند، از آن جا که در سلسله سند این حدیث، امامان معصوم (علیهم السلام)، پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، جبرئیل، فرشته وحی و ذات اقدس الهی قرار دارند که در شرافت و ارزش و علو مقام، در عالی­ترین درجات قرار دارند، از این رو، سلسله این روایت طلایی است؛ به این معنا که عالی ترین سند را دارد. سیره سیاسی امام رضا (علیه السلام) سیره سیاسی امام رضا (علیه السلام)، مربوط به موضع‌گیری‌های امام (علیه السلام) در برابر خلفای زمان خود و پذیرش مسئله ولایتعهدی آن حضرت در زمان مأمون عباسی می باشد. خلفای معاصر امام رضا (علیه السلام) مدّت امامت امام رضا (علیه السلام) بیست سال بود كه ده سال آن معاصر با خلافت «هارون الرشید»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امین»، و پنج سال آخر نیز معاصر با خلافت «عبدالله مأمون» بود. امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدینه، اقامت داشت، ولی مأمون پس از رسیدن به حكومت، حضرت را به خراسان دعوت كرد و سرانجام حضرت در همان سرزمین به شهادت رسید.[۱۹۴] شیخ صدوق نقل نموده است: آغاز امامت امام رضا (علیه السلام) با ادامه حكومت هارون الرشيد معاصر بود، پس از هارون، محمد امين پسر زبيده، مدّت ۳ سال و ۲۵ روز حكومت كرد. سپس امين خلع شد و عمويش ابراهيم بن شكله را به مدّت ۱۴ روز به جاى او قرار دادند، سپس امين از حبس آزاد شد و مجدّدا براى او از مردم بيعت گرفتند، اين بار ۱ سال و ۶ ماه و ۲۳ روز پادشاهى كرد، سپس عبد اللَّه مأمون ۲۰ سال و ۲۳ روز پادشاهى كرد و در ابتدای اين دوره بود كه مأمون حضرت رضا (عليه السّلام) را بدون رضايت ايشان و بعد از تهديد آن حضرت به قتل، وليعهد خود قرار داد.[۱۹۵] امام رضا (علیه السلام) در عصر هارون الرشید از سال ۱۸۳ هجرى که پيشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و به شهادت رسید، امامت پيشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حکومت وى سپرى گرديد. اين مدّت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودکامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعاليت فرهنگى و علمى امام رضا (عليه‏السلام) به شمار مى‏رود؛ زيرا هارون در اين مدّت متعرض امام نمى‏شد و حضرت آزادانه فعاليت مى‏نمود؛ از اين رو شاگردانى که امام تربيت کرد و علوم و معارف اسلامى و حقايقى از تعليمات قرآن که حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در اين مدت صورت گرفت. شايد علت مهم اين کاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر (عليهما ‏السلام) بود؛ زيرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور کتمان اين جنايت به عمل آورد، اما سرانجام جريان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گرديد و هارون کوشش مى‏کرد خود را از اين جنايت تبرئه سازد.[۱۹۶] گواه اين معنا اين است که هارون به عموى خود «سليمان بن ابى جعفر»، که جنازه آن حضرت را از دست عاملان ظلم وى گرفته، با احترام به خاک سپرد، پيغام فرستاد : «خدا سندى بن شاهک را لعنت کند، او اين کار را بدون اجازه من انجام داده است».[۱۹۷] مؤيد ديگر اين معنا، اظهارات هارون در پاسخ «يحيى بن خالد برمکى» در مورد على بن موسى (عليهما ‏السلام) است، يحيى‏ (که قبلاً نيز درباره امام کاظم (عليه‏ السلام) بدگويى و سعايت کرده بود) به هارون گفت: پس از موسى بن جعفر (عليهما ‏السلام) اينک پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى کند (گويا نظر وى اين بود، بهتر است از هم اکنون على بن موسى (عليهما ‏السلام) تحت نظر مأموران خليفه قرار گيرد!). هارون (که هنوز قتل موسى بن جعفر (عليهما ‏السلام) را فراموش نکرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد: آن چه با پدرش کرديم کافى نيست؟ مى‏خواهى يکباره شمشير بر دارم و همه علويان را بکشم؟![۱۹۸] خشم هارون، درباريانش را خاموش ساخت و ديگر کسى جرأت نکرد در باره آن حضرت به سعايت بپردازد. امام رضا (عليه‏السلام) با استفاده از اين فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مى‏کرد و در اين مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقيه نداشت، تا آن جا که بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مى‏داشتند و امام (عليه‏السلام) به آنان اطمينان مى‏داد که از سوى هارون آسيبى به وى نخواهد رسيد! صفوان بن يحيى‏ مى‏گويد: چون امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر (عليهما ‏السلام) درگذشت و على بن موسى الرضا (عليهما ‏السلام) امر امامت و خلافت خود را آشکار ساخت، به حضرت عرض شد: شما امر بزرگ و خطيرى را اظهار مى‏داريد و ما از اين ستمگر (هارون الرشيد) بر شما مى‏ترسيم. فرمود: او هرچه مى‏خواهد کوشش کند، او را بر من راهى نيست.[۱۹۹] از محمد بن سنان نیز نقل شده که به ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليهما ‏السلام) در ايام خلافت هارون عرض کردم: شما امر خلافت و امامت خود را آشکار ساخته به جاى پدر نشسته‏ايد، در حالى که هنوز از شمشير هارون خون مى‏چکد!. فرمود: مرا گفتار پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نيرو و جرأت مى‏بخشد که فرمود: اگر ابوجهل توانست مويى از سر من کم کند بدانيد من پيامبر نيستم، و من به شما مى‏گويم: اگر هارون مويى از سر من گرفت، بدانيد من امام نيستم!.[۲۰۰] امام رضا (علیه السلام) در عصر امین عباسی هارون در زمان خلافت خود، «محمد امين» را (كه مادرش زبيده بود) وليعهد خود قرار داده از مردم براى او بيعت گرفت و «عبداللّه مأمون» را نيز (كه از مادرى ايرانى تولد يافته بود) وليعهد دوم قرار داد. در دوران حکومت امین، برخوردی میان امام رضا (علیه السلام) و مأموران حکومت عباسی، در تاریخ به چشم نمی خورد. شاید این امر به دلیل وجود اختلاف و درگیری بین امین و مأمون برسر تصاحب قدرت بعد از مرگ هارون باشد. این اختلاف و مناقشه به حدی بود که دستگاه خلافت فرصتی برای ایذاء و آزار علویان به خصوص امام رضا (علیه السلام) پیدا نمی کرد؛ از این رو فاصله بین مرگ هارون و حکومت مأمون را می توان سال­های آزادی نسبی امام و فرصت خوبی برای فعالیت­های فرهنگی آن حضرت به شمار آورد. درگیری­های دو برادر بر سر خلافت، بین سال های ۱۹۳ تا ۱۹۸ هجری قمری صورت پذیرفت و سرانجام در سال ۱۹۸ قمری با کشته شدن امین و قدرت یافتن مأمون پایان پذیرفت.[۲۰۱] امام رضا (علیه السلام) در عصر مأمون عباسی شخصیت مأمون: مأمون در سال ۱۷۰ هجرى؛ يعنى در همان شبى كه پدرش به خلافت رسيد، متولد شد. مادر مأمون كنيزى خراسانى به نام «مراجل» بود كه در روزهاى پس از تولّد مأمون از دنيا رفت و مأمون به صورت نوزادى يتيم و بى ‏مادر پرورش يافت. مورخان نوشته‏اند: مادر وى زشت‏ترين و كثيف‏ترين كنيز در آشپزخانه هارون بود، و اين خود مؤيّد داستانى است كه علت حامله شدن وى را بازگو مى‏كند.[۲۰۲] مأمون را پدرش به «جعفر بن يحيى‏ برمكى»[۲۰۳] سپرد تا او را در دامان خود بپروراند. مربى وى «فضل بن سهل» بود كه به «ذو الرياستين» شهرت یافت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد. فرمانده كل قوايش نيز «طاهر بن حسين ذو اليمينين» بود. زندگى مأمون سراسر كوشش و فعاليت و خالى از رفاه و آسايش آن چنانى بود، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده پرورش يافته بود. هركس زبيده را بشناسد درمى‏يابد كه تا چه حد بايد زندگى امين غرق در خوش­گذرانى و تفريح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمى‏كرد و نه تنها به آينده خود مطمئن نبود، بلكه برعكس، اين نكته را مسلم مى‏پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن در نخواهند داد، از اين رو خود را فاقد هرگونه پايگاهى كه بدان تكيه كند مى‏ديد، و به همين دليل آستين همت بالا زد و براى آينده خود به برنامه‏ريزى پرداخت. مأمون خطوط آينده خود را از لحظه‏اى تعيين كرد كه به موقعيت خود پى برد و دانست كه برادرش امين از مزايايى برخوردار است كه دست وى از آنها كوتاه است. او از اشتباهات امين نيز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مى‏گفت كه تو، پارسايى و ديندارى و رفتار نيكو از خود بروز بده. مأمون نيز همين­گونه مى‏كرد. هربار كه امين كارى را با سستى آغاز مى‏كرد، مأمون همان را با جديت در پيش مى‏گرفت. در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر امثال خويش، و حتى بر تمام عباسيان، برترى يافت.[۲۰۴] برخى مى‏گفتند: در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از مأمون نبود.[۲۰۵] پدر مأمون نيز خود به برترى وى بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود:«…تصميم گرفته‏ام ولايتعهد را تصحيح كنم و به دست كسى بسپارم كه رفتارش را بيشتر مى‏پسندم، خط مشيش را مى‏ستايم، به حسن سياستش اطمينان دارم و از ضعف و سستيش آسوده خاطرم، و او كسى جز «عبداللّه» نمى‏باشد، اما بنى‏عباس به پيروى از هواى نفس خويش، محمد را مى‏طلبند؛ چه او يكپارچه به دنبال خواهش­هاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و كنيزكان در رأى او شريک و مؤثر واقع مى‏شوند، درحالى كه عبداللّه شيوه‏اى پسنديده و رأيى اصيل دارد و براى تصدى چنين امرى بزرگ، شخصى قابل اطمينان است…».[۲۰۶] امام رضا (علیه السلام) در عصر مأمون: با استقرار مأمون بر سرير خلافت، كتاب زندگانى امام (عليه ‏السلام) ورق خورد و صفحه تازه‏اى در آن گشوده شد؛ صفحه‏اى كه در آن امام على بن موسى الرضا (عليهما السلام) سال هايى را با اندوه و ناملايمات بسيار به سر برد. غاصبين خلافت – چه آنها كه از بنى اميه بودند و چه بنى عباس – بيشترين وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على (عليهم‏السلام) داشتند؛ كسانى كه مردم (و لا اقل توده انبوهى از آنها) خلافت را حق مسلّم آنان مى‏دانستند و علاوه بر اين هرگونه فضيلتى را نيز در وجود آنان مى‏يافتند. اين بود كه فرزندان بزرگوار امام على (عليهم‏السلام) همواره مورد شكنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مى‏رسيدند. امّا مأمون احيانا اظهار علاقه به تشيع مى كرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ايرانيان بودند كه نسبت به آل على و امامان شيعه (عليهم السلام) علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود، هارون و منصور، امام (عليه السلام) را به زندان بيفكند و مورد شكنجه و آزار قرار دهد؛ از اين رو روش تازه­اى انديشيد كه گرچه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود، اما در هر حال خوش نماتر و كم محذورتر بود و به همين جهت روش خلفاى بعد نيز بر همان مبنا قرار گرفت. مأمون تصميم گرفت امام (عليه السلام) را به مرو، مقر حكومت خود، بياورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بريزد و ضمن استفاده از موقعيت علمى و اجتماعى آن حضرت، كارهاى او را تحت نظارت كامل قرار دهد.[۲۰۷] او با اجبار، امام (علیه السلام) را به مرو آورد، سپس مسئله ولایتعهدی را برای فریب افکار عمومی بر امام تحمیل کرد. وی همچنین با برپایی مناظره­های علمی مختلف سعی نمود شخصیّت محبوب علمی و موقعیّت والای اجتماعی حضرت را بی­رنگ سازد که در هر بار جز رسوایی طَرفی نبست. سرانجام وی تصمیم گرفت که آن حضرت را به گونه ای از میان ببرد، ولی کاملاً مراقب بود که این عمل به طور کاملاً محرمانه انجام گیرد تا مسئله جدیدی برای حکومتش پیش نیاید؛ لذا با مسموم کردن آن حضرت به هدف خود رسید. امام (علیه السلام) در ماه صفر سال ۲۰۳ق (بنابر مشهور) در سن ۵۵ سالگی به دست مأمون با زهر، مسموم و به اجداد پاکش پیوست. ولایتعهدی امام رضا (علیه السلام) با دستور مأمون، امام رضا (علیه السلام) را از مدینه به سوی مرو جرکت دادند. وقتی آن حضرت وارد مرو شد، مأمون ابتدا به ایشان، پیشنهاد خلافت داد، ولی امام (علیه السلام) امتناع فرمود، سپس پیشنهاد ولایتعهدی[۲۰۸] داد، باز هم امام (علیه السلام) امتناع فرمود. در نهایت بعد از اصرارهای فراوان و تهدید به قتل، آن حضرت با قرار دادن شروطی، ناچار به پذیرش ولایتعهدی شد.[۲۰۹] در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال ۲۰۱ هجرى، منشور ولايتعهدی حضرت على بن موسى الرضا (عليهما السلام) به خط مأمون نگاشته شد. آن حضرت نیز در پشت همان ورقه با ذكر مقدمه­اى پر از اشاره و ايماء، قبولى خود را اعلام فرمود، ولى يادآورى نمود كه اين امر به انجام نمى رسد!. سپس در كنار همان مكتوب، بزرگان و فرماندهان كشورى و لشگرى؛ همچون: يحيى بن اكثم، عبدالله بن طاهر و فضل بن سهل، اين عهدنامه را گواهى نمودند.[۲۱۰] على بن عيسى اربلى مى گويد: من اين عهدنامه را در سال ۶۷۰ هجرى، در حالی که همراه یکی از خادمان مرقد مطهر امام رضا (علیه السلام) بود، به خط امام (علیه السلام) و مأمون مشاهده نموده، دستخط مبارک حضرت را بوسیدم و اطلاع بر آن را از نعمت های الهی دانسته و حرف به حرف نقل نمودم. [۲۱۱] وى متن عهدنامه را در كتاب خود، كشف الغمّه، آورده است. آن­گاه تشريفات بيعت، طى مراسمى شكوهمند در روز پنج­شنبه، دهم ماه، به عمل آمد و حضرت بر مسند ولايتعهدی جلوس فرمود. اولين كسى كه به دستور خليفه دست بيعت به امام (عليه السلام) داد، «عباس» فرزند مأمون بود و پس از او «فضل بن سهل» وزير اعظم، «يحيى بن اكثم» مُفتى دربار، «عبدالله بن طاهر» فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس كه حاضر بودند، با آن حضرت بيعت كردند.[۲۱۲] موضوع ولايتعهدی امام هشتم، طبعاً براى دوستان و شيعيان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود، ولى خود آن حضرت از اين امر اندوهگين و متأثر بود و وقتى كه مردى را ديد كه زياد اظهار خوشحالى مى كند، او را نزد خود فراخواند و فرمود: «دل به اين كار مبند و به آن خشنود مباش كه دوامى ندارد».[۲۱۳] اهداف مأمون از تحمیل ولیعهدی بر امام رضا (علیه السلام) مأمون عباسی از تحمیل ولایتعهدی به امام رضا (علیه السلام) اهدافی داشت که از نگاه تحلیل­گران تاریخ به دور نمانده است. پس از آن که مأمون برادرش امین را نابود کرد و بر مسند حکومت تکیه زد، در شرایط حساسی قرار گرفت؛ زیرا موقعیت او به ویژه در بغداد که مرکز حکومت عباسی بود، به چند دلیل سخت متزلزل بود: ۱٫ با آن كه به گواهى مورخان، مأمون در افكار عمومى به مراتب از امين شايسته تر و سزاوارتر به خلافت بود، امّا بنى عباس با وى مخالف بودند. شايد راز روگردانى عباسيان از مأمون آن بود كه مى ديدند برادرش امين، یک عباسى اصيل به شمار مى رود؛ زیرا پدرش هارون و مادرش زبيده بود. زبيده نیز خود، هم هاشمى و هم نوۀ منصور دوانيقى بود، او بزرگ­ترين زن عباسى به شمار مى رفت. امين در دامان «فضل بن يحيى برمكى»، برادر رضاعى رشيد و متنفذترين مرد دربار وى، پرورش يافته، و «فضل بن ربيع» نيز متصدّى امورش گشته بود؛ مرد عربى كه جدش آزاد شدۀ عثمان بود و در مِهرورزيش نسبت به عباسيان، كسى ترديد نداشت. اما مأمون: وى، اولاً، در دامان «جعفر بن يحيى» پرورش يافت كه نفوذش به مراتب كمتر از برادرش فضل بود. ثانياً مربّى و كسى كه امورش را تصدّى مى كرد، مردى بود كه عباسيان به هيچ وجه دل­خوشى از او نداشتند، وی، متهم بود به اين كه مايل به علويان است، ضمناً ميان وى و مربى امين، فضل بن ربيع، هم كينۀ بسيار سختى وجود داشت. اين شخص همان كسى بود كه بعداً وزير و همه كارۀ مأمون گرديد؛ يعنى «فضل بن سهل ايرانى» معروف به «ذو الریاستین».[۲۱۴] عباسيان از ايرانيان مى ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند؛ از اين رو به زودى جاى آنها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند.[۲۱۵] ۲٫ بازتاب كشتن امين: كشتن امين به ظاهر یک پيروزى نظامى براى مأمون به شمار مى رفت، ولى خالى از عكس العمل­ها و نتايج منفى بر ضد مأمون و هدف­ها و نقشه­هاى او نبود، به ويژه شيوه­هايى كه مأمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ كرده بود، به اين عكس العمل­ها دامن مى زند: او دستور قتل امين را به «طاهر» صادر كرد، و به كسى كه سر امين را به حضورش آورد، پس از سجدۀ شكر، یک ميليون درهم بخشيد، سپس دستور داد سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد، نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد. مأمون حتى به اين امور بسنده نكرد، بلكه دستور داد سر امين را در خراسان بگردانند… مأمون با كشتن برادرش و ارتكاب چنین كردارهاى زننده اى، اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل كرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه ديگران ـ را برانگيخت.[۲۱۶] ۳٫ از سوی دیگر شورش علويان، تهدیدی جدی برای مأمون حساب می شد. طبيعى بود كه علویان نه تنها به خلافت مأمون، كه به خلافت هيچ یک از عباسيان تن در نمى دادند؛ زيرا خود، كسانى را داشتند كه به مراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى حكومت بودند. به علاوه مأمون به دودمانى تعلق داشت كه قلوب خاندان على (علیه السلام) از دست رجال آن چركين بود؛ زیرا، از دست آنان، بيش از آن چه از بنى اميه ديده بودند، زجر و آزار كشيده بودند. بنى عباس، خون­هاى علويان را ريخته، اموالشان را ضبط و خودشان را از شهرهايشان آواره كرده و خلاصه انواع آزارها و شكنجه­ها را در حقشان پيوسته روا داشته بودند. براى مأمون همين لكه ننگ كافى بود كه فرزند رشيد بود؛ كسى كه درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرد.[۲۱۷] علويان از فرصت برخورد ميان مأمون و امین به نفع خود بهره­بردارى كرده، به صف آرايى و افزودن فعاليت­هاى خود پرداختند. فهرستى از شورش هاى علويان كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود، به قرار ذیل است: الف: «ابوالسرايا» كه روزى در ميان حزب مأمون جاى داشت، در كوفه سر به شورش برداشت. لشگريانش با هر سپاهى كه روبرو مى شدند آن را تار و مار مى كردند و به هر شهرى كه مى رسيدند، آن جا را تسخير مى كردند. مى گويند: در نبرد ابوالسرايا دويست هزار تن از ياران خليفه كشته شدند، در حالى كه از روز قيام تا روز گردن زدن وى بيش از ده ماه طول نكشيد. ب: در بصره، كه محل تجمع عثمانيان بود، علويان مورد حمايت قرار گرفتند، به طورى كه «زيد النار» برادر حضرت رضا (علیه السلام)، قيام كرد. ج: در مكه و نواحى حجاز، محمد بن جعفر، ملقب به «ديباج»، قيام كرد كه «اميرالمؤمنين» خوانده مى شد. د: در يمن، ابراهيم بن موسى بن جعفر بر خليفه شوريد. هـ: در مدينه، محمد بن سليمان بن داود بن حسن قيام كرد. و: در واسط كه بخش عمدۀ مردم آن مايل به عثمانيان بودند، قيام جعفر بن زيد بن على، و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على، رخ داد. ز: در مدائن، محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد. خلاصه سرزمينى نبود كه در آن يكى از علويان، به ابتكار خود يا به تقاضاى مردم، اقدام به شورش بر ضد عباسيان نكرده باشد؛ حتى كار به جايى كشيده شده بود كه اهالى بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند، به محمد بن محمد علوى، همدم ابوالسرايا، گرويده، ضمن نامه­اى به وى نوشتند كه در انتظار پيكش نشسته­اند تا فرمان او را ابلاغ كند.[۲۱۸] ۴٫ همچنین ممکن بود ایرانیان (خراسانیان) هم به یاری علویان برخیزند؛ چون ایرانیان به حق شرعی خاندان امیر مؤمنان علی (علیه السلام) در مورد خلافت، معتقد بودند و در ابتدای کار هم، بنی عباس برای سرنگونی بنی امیّه از همین علاقه ایرانیان به خاندان پیامبر و دودمان امیر مؤمنان (علیهم السلام) استفاده کرده بودند.[۲۱۹] ۵٫ اعراب نيز به خلافت و حكمرانى مأمون تن در نمى­دادند و اين به اين علت بود كه چنان كه گفته شد، مادرش، مربيّش و متصدى امورش همه غير عرب بودند، و اين امر با تعصّب خشک عرب آن زمان، منافات داشت.[۲۲۰] با توجه به دلایل فوق، مأمون که مردی زیرک و مکّار بود، به فکر افتاد تا با طرح واگذاری خلافت یا ولایتعهدی به شخصیتی مانند امام رضا (علیه السلام)، پایه های لرزان حکومت خود را تثبیت کند؛ زیرا امیدوار بود که با این کار بتواند جلوی شورش علویان را بگیرد و موجبات رضایت خاطر آنان را فراهم سازد و ایرانیان را نیز آماده پذیرش خلافت خود نماید. پیدا است که تفویض خلافت یا ولایتعهدی به امام، فقط یک تاکتیک حساب شده سیاسی بود، وگرنه کسی که برای حکومت، برادر خود را به قتل رسانده بود و در زندگی خصوصی خود از هیچ فسق و فجوری ابا نداشت، ناگهان چنان تغییر نمی یافت که از خلافت بگذرد. بدین سان مأمون با اهداف زیر ولایتعهدی را بر امام رضا (علیه السلام) تحمیل کرد: ۱٫ فرو نشاندن شورش­های علویان. ۲٫ گرفتن اعتراف از علویان مبنی بر این که حکومت عباسیان حکومتی مشروع است. ۳٫ از بین بردن محبوبیت و احترام علویان در میان مردم. ۴٫ کسب اعتماد و دوستی اعراب به خویش. ۵٫ مشروع شدن حکومت خود از طرف اهالی خراسان و تمام ایرانیان. ۶٫ راضی نگه داشتن عباسیان و هواخواهان آنها. ۷٫ تقویت حس اطمینان مردم به شخص مأمون؛ زیرا مردم به دلیل کشتن برادرش به او اعتماد و اطمینان نداشتند. ۸٫ ایجاد مصونیت برای خود، در برابر نفوذ و محبوبیت امام رضا (علیه السلام) در بین مردم. با ولیعهدی امام رضا (علیه السلام) و شرکت او در حکومت، این هدف­ها تأمین می شد؛ زیرا در این صورت علویان خلع سلاح می شدند و شعارهایشان از دستشان گرفته می شد و محبوبیتی که در اثر قیام در بین مردم داشتند، از بین می رفت. از سوی دیگر، مأمون از طرف خراسانیان و عموم ایرانیان که طرفدار اهل بیت (علیهم السلام) بودند، تأیید می­شد و نیز چنین وانمود می کرد که اگر برادر خویش را کشته، هدفش تفویض حکومت به اهل آن بوده است. علاوه بر اینها، با آوردن امام رضا (علیه السلام) به مرو و کنترل فعالیت­های او، از خطر احتمالی او ایمن می شد… .[۲۲۱] شرایط امام رضا (علیه السلام) برای پذیرش ولایتعهدی در این گفتار به شرایط پذیرش ولایتعهدی از سوی امام رضا (علیه السلام) پرداخته می شود: امام رضا (علیه السلام) در ابتدا ولایتعهدی را نمی پذیرفت، اما شرایط به گونه ای رقم خورد که مجبور به قبول آن شد. رفتار و گفتار امام نیز، این امر را تأیید می کند. تاریخ پژوهان نوشته اند: پس از ورود امام به مرو، مأمون پیام فرستاد که می خواهم از خلافت کناره گیری کنم و آن را به شما واگذارم، نظرتان چیست؟ امام نپذیرفت. مأمون بار دیگر پیغام داد که چون پیشنهاد اول مرا نپذیرفتید، ناچار باید ولایتعهدی­ام را قبول کنید. امام به شدّت از پذیرفتن این پیشنهاد نیز خودداری کرد. پس از آن، مأمون، امام را نزد خود طلبید و با او خلوت کرد. «فضل بن سهل» نیز در آن مجلس بود. مأمون گفت: نظر من این است که خلافت را به شما واگذارم، امام قبول نکرد. مأمون پیشنهاد ولایتعهدی را تکرار کرد، باز امام از پذیرش آن امتناع نمود. مأمون گفت: «عمر بن خطاب» برای خلافت بعد از خود شورایی با عضویت شش نفر تعیین کرد و یکی از آنان جدّ شما علی بن ابی طالب (علیهما السلام) بود. عمر دستور داد هر یک از آنان که به مخالفت برخاست گردنش را بزنند، اینک چاره ای جز قبول آن چه اراده کرده ام نداری، چون راه و چاره دیگری نمی یابم. مأمون با بیان این مطلب تلویحاً امام را تهدید به مرگ کرد و امام به ناچار با اکراه و اجبار، ولیعهدی را پذیرفت و فرمود: «ولایتعهدی را می پذیرم، به شرط آن که در رتق و فتق امور مداخله ننمایم و فتوا دهنده و قاضی نباشم و کسی را عزل و نصب نکنم و چیزی را تبدیل و تغییر ندهم»، مأمون همه این شرایط را پذیرفت.[۲۲۲] ابا صلت هروى روایت نموده كه مأمون به حضرت رضا (علیه السّلام) گفت: اى فرزند رسول خدا، من مقام علمى و فضل و بى‏اعتنایى شما به دنیا و پارسایی و ترس از خدا و ورع و عبادت شما را شناختم، و شما را به خلافت، سزاوارتر از خویش تشخیص دادم. حضرت‏ فرمود: به بندگى پروردگار خود افتخار مى‏كنم و به زهد و بى‏رغبتى به دنیا، نجات و خلاص خود را از شرّ دنیا مى‏طلبم، و با ورع و عدم نزدیكى به محرّمات الهى، امیدوار رسیدن به سعادت و فائز شدن به بهره‏ هاى خداوندى و درجات قرب به درگاه اویم، و با تواضع و فروتنى در این دنیا آرزوى مقام بلند را به نزد پروردگار خود (عزّ و جلّ) دارم. مأمون گفت: من در نظر دارم خود را از خلافت خلع كنم و این مقام را به شما بسپارم و با شما بیعت كنم. حضرت در پاسخ او فرمود: اگر این خلافت از آنِ تو است، پس خدا براى تو قرار داده است و جایز نیست كه لباس و خلعتى را كه خداوند به قامت تو پوشانیده از تن بیرون كنى و به غیر خود بپوشانى، و به دیگرى واگذار نمایى، و اگر این مقام از آنِ تو نیست، پس حقّ ندارى آن چیزى را كه برای تو نیست، به من واگذارى. مأمون گفت: اى فرزند پیغمبر، ناچارى از این كه این پیشنهاد را بپذیرى و این فرمان را قبول كنى. حضرت فرمود: هیچ گاه این امر را از روى میل و رغبت نمى‏پذیرم. مأمون در این موضوع تا چند روز اصرار مى‏ورزید و پافشارى می نمود تا بالاخره از آن مأیوس گشت، ناچار به حضرت پیشنهاد كرد كه: اكنون كه آن را (خلافت را) نمى‏پذیرى، و حاضر نمى‏شوى كه من به عنوان خلافت با تو بیعت كنم پس ناچار باید ولیعهدى مرا قبول كنى تا خلافت پس از من، از آنِ تو باشد. حضرت فرمود: به خدا سوگند، پدرم از پدران گرامیش از امیر مؤمنان (علیهم السّلام) از رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله) براى من حدیث كرد كه من در زمان حیات تو مسموم شده از دنیا می روم، و مظلوم كشته مى‏شوم، در حالى كه فرشتگان آسمان و زمین بر من گریه مى‏كنند و در سرزمین غربت در كنار هارون الرّشید مدفون مى‏گردم. (با شنیدن این مطلب) مأمون گریست، سپس پرسید یا ابن رسول اللَّه چه كسى تو را مى‏كشد؟ و تا من زنده هستم، چه كسى قدرت یا جرأت بدى كردن به تو را خواهد داشت؟! حضرت فرمود: من اگر بخواهم قاتل خود را معرّفى كنم، مى‏كنم و مى‏گویم كه چه كسى مرا خواهد كشت. مأمون گفت: یا ابن رسول اللَّه با این گفتار مى‏خواهى خود را آسوده كنى و ولایتعهدى مرا نپذیرى تا مردمان بگویند: علىّ بن موسى چقدر زاهد و بى‏رغبت به ریاست دنیا است؟! حضرت فرمود: به خدا سوگند از روزى كه خداى (عز و جل) مرا آفریده تاكنون دروغ نگفته‏ام، و دنیا را براى رسیدن به دنیا ترک نگفته‏ام، و من خوب می دانم تو چه می خواهى. مأمون پرسید چه می خواهم؟ امام گفت: آیا امانم مى‏دهى، اگر راست را بگویم؟ مأمون گفت: تو در امانى، حضرت فرمود: تو نظرت این است كه مردم بگویند: علىّ بن موسى به دنیا و ریاست‏ بى‏رغبت نیست، بلكه این دنیا است كه به او بى‏رغبت است، مگر نمى‏بینید چگونه از روى آز و طمع، ولایتعهدى را پذیرفت، باشد كه به خلافت نائل گردد. مأمون از این سخن، در خشم شده گفت: تو مرتّب با من طورى رفتار مى‏كنى كه من آن را خوش ندارم، و گویا از قدرت و شوكت من باک ندارى و خود را ایمن می دانى، به خدا سوگند باید ولایتعهدى را با اختیار بپذیرى و الّا تو را بدان مجبور می كنم، پس اگر قبول كردى كه چه بهتر، و اگر مخالفت نمودى گردنت را می زنم. حضرت فرمود: خداوند مرا از این كه خود را به هلاكت اندازم نهى فرموده، اگر امر بدین منوال است هر كار كه به نظرت رسیده انجام ده، و من آن را مى‏پذیرم به شرط آن كه: «در عزل و نصب احدى دخالت نكنم، و رسمى را تغییر ندهم و سنّتى را نشكنم و از دورادور مشاور و راهنما باشم». پس مأمون این شرایط را از امام رضا (علیه السلام) پذیرفت و ایشان را ولیعهد قرار داد در حالی که آن حضرت كاملا از آن كراهت داشت.[۲۲۳] ریان بن صلت می گوید: «خدمت امام رضا (علیه السلام) رفتم و عرض کردم: ای فرزند پیامبر! برخی می گویند: شما ولیعهدی مأمون را قبول نموده اید، با آن که اظهار زهد و بی رغبتی به دنیا می فرمایید! فرمود: «خدا گواه است که این کار خوشایند من نبود، اما میان پذیرش ولیعهدی و کشته شدن قرار گرفتم و به ناچار پذیرفتم، آیا نمی دانید یوسف که پیامبر خدا بود؛ چون ضرورت پیدا کرد خزانه دار عزیز مصر شود، پذیرفت و گفت: «مرا بر خزانه‏هاى اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى دانا هستم»،[۲۲۴] اینک نیز ضرورت اقتضا کرده که من مقام ولیعهدی را به اکراه و اجبار بپذیرم. اضافه بر این، من داخل این کار نشدم، مگر مانند کسی که از آن خارج است (با شرایطی که قرار دادم مانند آن است که مداخله نکرده ام). به خدای متعال شکایت می کنم و از او یاری می جویم».[۲۲۵] یاسر خادم می گوید: پس از آن که امام ولایتعهدی را قبول کرده بود، او را دیدم که دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده، می گفت: «خدایا! تو می دانی که من به ناچار و با اکراه پذیرفتم، پس مرا مؤاخذه مکن؛ هم چنان که بنده و پیامبرت یوسف را مؤاخذه نکردی، هنگامی که ولایت مصر را پذیرفت».[۲۲۶] امام از این مسئله آن قدر ناراحت بود که در روز جمعه، هنگامی که از مسجد برگشته و عرق و غبار بر او نشسته بود، دست های خود را بلند کرده و گفت: پروردگارا! اگر فرج من از این گرفتاری که بدان دچار شده ام، مرگ من است، همین ساعت آن را برسان. آن حضرت پیوسته دلگیر و اندوهگین بود، تا آن گاه که وفات نمود.[۲۲۷] دلایل پذیرش ولایتعهدی از سوی امام رضا (علیه السلام) با توجه به این که امام رضا (علیه السلام) به هیچ عنوان راضی به پذیرش ولایتعهدی نبود؛ ازاین رو باید دید چه عواملی موجب شد که امام تن به این امر بدهد. در این جا به بعضی از آن عوامل اشاره می شود: ۱٫ حفظ جان خود و شیعیان: امام رضا (عليه السلام) با دید عمیق امامت و ولایت دریافت که اگر از ولايتعهدى مأمون امتناع ورزد، نه تنها جان خويش را به رايگان از دست مى دهد، بلكه علويان و دوستداران حضرت نيز همگى در معرض خطر واقع مى شوند. بر امام لازم بود كه جان خود و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند؛ زيرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز بسيار داشت. اينان بايستى باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و رهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند. آرى، مردم به وجود امام و دست‌پروردگان وى نياز بسيار داشتند، زیرا، در آن زمان امواج فكرى و فرهنگى بيگانه بر همه جا چيره شده و در قالب بحث‌هاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى، ارمغان كفر و الحاد آورده بود؛ از اين رو بر امام لازم بود كه بماند و مسؤوليت خود را در نجات امت به انجام برساند و امام نيز ـ با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى ـ عملاً وارد اين كارزار شد و وظیفه خود را به طور کامل انجام داد. حال اگر ایشان با ردّ قاطع و هميشگى وليعهدى، خود و پيروانش را به دست نابودى مى سپرد، اين فداكارى معلوم نبود همچون شهادت حياتبخش جدّش امام حسین (علیه السلام)، گرهى از كار بستۀ امت بگشاید.[۲۲۸] شهید مطهری در این باره می نویسد: «مأمون، وارث خلافت عباسی است. عباسی­ها از همان روز اولی که روی کار آمدند، برنامه‌شان مبارزه با علویان و کشتن آنان بود. مقدار جنایتی که عباسیان بر سر خلافت انجام دادند از جنایاتی که امویان کردند، کمتر نبود و بلکه از یک نظر بیشتر بود. منتها در مورد اموی­ها، به ویژه در قضیه کربلا این جنایات خیلی اوج می گیرد. منصور که دوّمین خلیفه عباسی است، با علویان و اولاد امام حسن (علیه السلام) که در ابتدا با آنان بیعت کرده بود، چه جنایت­ها کرد و چقدر از آنها را کشت و بسیاری از آنان را به زندان­های سخت انداخت که واقعاً مو به تن انسان راست می شود. کینه و عداوت میان عباسیان و علویان یک مطلب کوچکی نیست. عباسیان برای رسیدن به خلافت به هیچ کس رحم نمی کردند، احیاناً اگر از خود عباسیان هم، کسی رقیبشان می شد، فوراً او را از بین می بردند. ابومسلم خراسانی این همه به اینها خدمت کرد، اما همین قدر که ذره ای احساس خطر کردند، او را از بین بردند…».[۲۲۹] ۲٫ اعتراف عباسیان به سهیم بودن علویان در حکومت: علاوه بر اين، نيل به مقام ولایتعهدى، اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت، دائر بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى دارند[۲۳۰] و این خود در ضمن، باعث حفظ جان شیعیان می شد. استاد مطهری دراین باره می گوید: «…وقتی که (مأمون)، رأس علویان (امام رضا علیه السلام) را در دستگاه خودش بیاورد، قهراً آنها می گویند: پس ما هم سهمی در این خلافت داریم، حالا که سهمی داریم، برویم آن جا. کما این که مأمون خیلی از اینها را بخشید با این که از نظر او جرم­های بزرگی مرتکب شده بودند؛ از جمله «زید النار» برادر حضرت رضا (علیه السلام) را عفو کرد».[۲۳۱] ۳٫ حضور خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) در صحنه سیاست: ديگر از دلایل پذیرش وليعهدى از سوى امام (علیه السلام) آن بود كه مردم خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) را در صحنۀ سياست حاضر بيابند و به دست فراموشی نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان ـ همان گونه كه شايع شده بود ـ فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمى آيند.[۲۳۲] شايد امام نيز در پاسخى كه به سؤال «ابن عرفه» داد، نظر به همين مطلب داشت. ابن عرفه از حضرت پرسيد: اى فرزند رسول خدا! به چه انگيزه‌اى وارد ماجراى وليعهدى شدى؟ امام پاسخ داد: به همان انگيزه اى كه جدّم على (عليه السلام) را وادار به ورود در شورا نمود.[۲۳۳] ۴٫ خنثی سازی توطئه­های حکومت: گرچه امام رضا (علیه السلام) ولایتعهدی را پذیرفت، ولی مواضع و سیاست‌هایی را انتخاب نمود، که توطئه های دشمن را خنثی کرد. در این جا به بعضی از این مواضع اشاره می شود: الف: سرسختی در نپذیرفتن ولایتعهدی تا وقتی که امام در مدینه بود از پذیرفتن پیشنهاد مأمون خودداری کرد، حتی برخی از متون تاریخی به این نکته اشاره کرده اند که دعوت امام از مدینه به مرو با اختیار خود او صورت نگرفته و اجبار محض بوده است. اتخاذ چنین موضع سرسختانه‌ای برای آن بود که دیگران بدانند امام دستخوش نیرنگ مأمون قرار نمی گیرد و به خوبی به توطئه­ها و هدف­های پنهانی‌اش آگاهی دارد. امام با اين شيوه توانسته بود شک مردم را پيرامون آن رويداد برانگيزد.[۲۳۴] ب: همراه نیاوردن خانواده به مرو به رغم آن که مأمون از امام خواسته بود هر کس از خانواده‌اش را که می خواهد همراه خود به مرو بیاورد، ولی امام هیچ کس حتی فرزندش امام جواد (علیه السلام) را هم نیاورد، در حالی که آن هجرت و مسافرت، کوتاه نبود. این امر نشان می دهد که امام به قصد پذیرش حکومت حرکت نکرده و می دانسته شهید خواهد شد.[۲۳۵] ج: قرائت حدیث «سلسلة الذهب» در شهر نيشابور با خواندن حدیث «سلسلة الذهب»[۲۳۶] از فرصت حساسى كه به دست آمده بود حكيمانه سود جست و در برابر مردم، مسئله توحید و ولایت را مطرح و خويشتن را به حكم خدا، پاسدار دژ توحيد معرفى كرد. آرى امام، با روشن‌گری به موقع خود، این مطلب را فهماند که اگر مردم به ولايت اهل بیت (علیهم السلام) نگروند، گرفتار ولایت طاغوت‌هايى خواهند شد كه با اجراى احكامى غير از حكم خدا، جهان را به وادى بدبختى، نكبت، شقاوت، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد. بنابراين، آن حضرت با اين آگاهى بخشيدن به توده­ها، بزرگ­ترين هدف مأمون را درهم كوبيد، چه، او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى، حكومت او و بنى عباس حكومتی مشروع و اسلامى است.[۲۳۷] د: رویارو قرار دادن مأمون با حقیقت امام (علیه السلام) چون به مرو رسید، تا ماه‌ها از موضع منفی با مأمون سخن می گفت؛ نه پیشنهاد خلافت و نه پیشنهاد ولیعهدی، هیچ کدام را نمی پذیرفت؛ تا آن که مأمون با تهدیدهای مکرّر به قصد جانش برخاست. امام با این‌گونه موضع­گیری زمینه را طوری چید که مأمون را رویاروی حقیقت قرار داد. امام فرمود: می خواهم کاری کنم که مردم نگویند: علی بن موسی به دنیا و مقام آن گرایش پیدا کرده، بلکه این دنیا است که از پی او روان شده است. آن حضرت با این رویّه به مأمون فهماند که نیرنگش چندان موفقیت آمیز نیست و در آینده نیز باید دست از توطئه و نقشه‌ریزی بردارد. در نتیجه از مأمون سلب اطمینان کرد و او را در هر عملی که می خواست انجام دهد به تزلزل انداخت. علاوه بر این، در دل مردم نیز بر ضد مأمون و کارهایش تردید افکند.[۲۳۸] هـ: آگاه کردن مردم از مقاصد مأمون امام رضا (علیه السلام) در هر فرصتی تأکید می کرد که مأمون او را به اجبار و با تهدید به قتل، به ولیعهدی انتخاب کرده است. افزون بر این، مردم را هر از گاهی از این موضوع نیز آگاه می ساخت که مأمون به زودی دست به نیرنگ زده، پیمان خود را خواهد شکست. امام به صراحت می فرمود: به دست کسی جز مأمون کشته نخواهد شد و کسی جز مأمون او را مسموم نخواهد کرد. این موضوع را حتی نزد مأمون هم گفته بود.[۲۳۹] و: یادآوری نامشروع بودن حکومت مأمون امام (علیه السلام) از کوچک­ترین فرصتی که به دست می آورد استفاده می نمود و این معنا را به دیگران یادآوری می کرد که مأمون در اعطای سمت ولیعهدی به وی کار مهمی نکرده، جز آن که در راه برگرداندن حق مسلّم خودِ او که قبلاً از دستش به غصب ربوده بود، گام برداشته است. با این کار، امام (علیه السلام) به طور پیوسته مشروع نبودن خلافت مأمون را به مردم یادآور می شد.[۲۴۰] ز: نپذیرفتن مسئولیت امام (علیه السلام) به ظاهر و در مقام گفتار، ولیعهدی را پذیرفت، ولی عملاً آن را قبول نکرد، زیرا شرط کرد که هیچ مسؤولیتی نداشته باشد و در کارها مداخله نکند. مأمون نیز شرایط را قبول کرده بود، هرچند، گاهی می کوشید برخی کارها را بر امام تحمیل کند و امام را وسیله اجرای مقاصد خود قرار دهد، اما امام به شدّت مقاومت می کرد و هرگز با او همکاری نمی کرد. معمر بن خلاد می گوید: امام رضا (علیه السلام) برایم نقل کرد که مأمون به من گفت: برخی از افراد مورد اعتماد خودت را معرفی کن تا حکومت شهرهایی را که بر من شوریده اند به آنان واگذار کنم. به او گفتم: اگر به شرایطی که پذیرفتی وفا کنی، من هم به عهدم وفا خواهم کرد. من در این کار به این شرط داخل شدم که امر و نهی و عزل و نصب نکنم و مشاور هم نباشم، تا پیش از تو درگذرم. سوگند به خدا، خلافت چیزی است که به آن فکر نمی کردم.[۲۴۱] استاد مطهری (ره) می نویسد: «یکی دیگر از مسلّمات تاریخ این است که حضرت رضا (علیه السلام) شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول می کنم که در هیچ کاری مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کاری را نپذیرم. در واقع می خواست مسؤولیت کارهای مأمون را نپذیرد و به قول امروزی‌ها ژست مخالفت را گرفت و این که ما و اینها به هم نمی چسبیم و نمی توانیم همکاری کنیم. البته مأمون این شرط را قبول کرد؛ لذا حضرت حتی در نماز عید شرکت نمی کرد تا آن واقعه معروف رخ داد و مأمون از حضرت دعوت کرد نماز عید را بخواند. امام فرمود: این بر خلاف عهد و پیمان من است. او گفت: این که شما هیچ کاری را قبول نمی کنید مردم پشت سر ما حرف هایی می زنند».[۲۴۲] آن حضرت در تمام عرصه­های زندگی به ویژه عرصه سیاسی‌اش رفتاری کاملاً حکیمانه و خردورزانه داشت. پذیرش ولایتعهدی در دوران امامتش یک موضوع کاملاً عاقلانه بود که توانست تمام شیطنت­ها و نقشه­های مأمون را خنثی کند. قبول ولایتعهدی از سوی آن جناب، شبیه صلح امام حسن (علیه السلام) بود که با فداکاری آن حضرت، نقشه­های معاویه نقش بر آب شده و ماهیت پلیدش بر همگان آشکار گردید. نماز عید فطر امام رضا (علیه السلام) يكی از رويدادهای مهمّ زندگی سياسی امام رضا (علیه السلام) پس از پذيرش ولايتعهدی، حركت امام به سوی مصلّی برای برگزاری نماز عيد فطر است. اهميّت اين رخداد تاريخی به حدّی است كه مأمون به طور آشكار در برابر آن موضع گرفت و حضرت را از اقامه نماز عيد باز داشت. دوتن از نزديكان حضرت رضا (علیه السلام)؛ يعنی ياسر خادم و ريان بن صلت شرح واقعه را اين گونه نقل كرده‏اند: پس از پذیرش ولايتعهدی از سوی امام (علیه السلام) و فرا رسيدن عيد فطر، مأمون به حضرت پيام فرستاد و از وی خواست كه نماز عيد را اقامه فرمايد. امام بر اساس شرط ­های تعيين شده در پذيرش ولايتعهدی (مانند عدم دخالت در امور حکومتی که اقامه نماز عيد، از مظاهر و مصاديق آن به شمار می‏رفت)، به مأمون پيام داد مرا از اين امر معاف كن. مأمون پيام داد كه می خواهم ولايتعهدی شما تثبيت شود و از سوی ديگر، مردم به فضل و برتری شما آگاه شوند. اصرار مأمون از يک سو و امتناع امام از سوی ديگر، سبب شد كه حضرت به مأمون پيام داد: اگر مرا از اين كار معاف بداری، بيشتر دوست دارم، امّا اگر معاف نباشم، شرط من برای اقامه نماز عيد اين است که: آن گونه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) و اميرالمؤمنين علی بن أبی طالب (علیه السلام) برای نماز عيد بيرون می‏رفتند، بيرون بروم. مأمون شرط امام را پذيرفت و دستور داد نظاميان و درباريان و عموم مردم، صبحگاهان جلوی خانه امام اجتماع كنند. مردم در اطراف خانه حضرت و در مسير اجتماع كرده و عده‏ای در پشت بام منازل خود به انتظار نشستند تا با ديدن امام، سيره نبوی و هيبت علوی را به تماشا بنشينند. فرماندهان و سپاهيان سواره نيز، رو به خانه امام آوردند و تا طلوع خورشيد همه به انتظار ايستاده بودند. امام پس از به جای آوردن غسل و پوشيدن لباس و بر سرگذاشتن عمامه‏ای سفيد از پنبه كه يک طرف آن بر روى سينه مباركش افتاده و طرف ديگرش بر شانه‏اش قرار گرفته‏ بود، در حالی كه خود را خوشبو كرده و عصايی در دست داشت، به غلامان خود فرمود: به همين هيئت خود را درآورید و به آنها دستور داد پيشاپيش حضرتش حركت نمايند. سپس با پای برهنه از خانه بيرون آمده و راه مصلّی را در پيش گرفت و چون اندكى راه رفت سر به طرف آسمان بالا كرد و تكبير گفت، با تكبير گفتن امام، غلامان حضرت نيز تكبير گفتند. لشكريان با مشاهده حالت حضرت، همگی از مركب­‏ها پياده شده و هر كس كاردی به همراه داشت، زودتر توانست بندهای چكمه خود را باز كند و پابرهنه شود. امام تكبير ديگری گفت، همه با او يک‌صدا شدند. طنين تكبير چنان بود كه گويی آسمان و در و ديوار با امام هم­صدا شده‏اند. شهر مرو با ديدن امام و شنيدن تكبير او، از كثرت گريه و فرياد مردم به لرزه در آمد. مأمون دگرگونی اوضاع را دريافت. فضل بن سهل به او گفت: اگر حضرت رضا به همين نحو به مصلّی برود، مردم شيفته او شده و فتنه‏ای برپا خواهد شد؛ از اين رو افرادی را به سوی ایشان فرستاد تا امام را برگردانند. مأمون به امام (علیه السلام) پيغام داد كه شما را زحمت داده و در رنج انداختيم و دوست نداريم از اين پس، بيشتر به مشقّت بيفتيد، از همين‌جا برگرديد، كسی كه مطابق مرسوم با مردم نماز می‏خوانده، اين نماز را نيز اقامه می‏كند. امام كفش‏های خود را خواست و پوشيد و به منزل بازگشت. مردم در آن روز دچار پراكندگی شدند و نماز در آن روز به خود نظم نگرفت.[۲۴۳] نکات قابل توجهی در این روايت است که به آنها اشاره می شود: ۱٫ نماز عيد امام همانند نماز عيد پيامبر و أميرالمؤمنين (علیهما السلام) است، امّا نمازی كه مأمون يا يكی از اطرافيان او برگزار می كنند، نمازی تشريفاتی در حكومت عباسيان است. ۲٫ نماز عيد امام سرشار از وقار و طمأنينه بود و حضرت با پای برهنه به سمت مصلّی به راه افتادند، اما در نماز درباريان حكومت عبّاسی از طمأنينه و وقار خبری نبود، افزون بر اين كه آنان به صورت سواره با چكمه‏های پوشيده به مصلّی می رفتند. ۳٫ با تكبير امام و ساير نمازگزاران، گويا عرش و فرش و در و ديوار همراهی كرده و تكبير می‏گفتند، امّا در نماز مأمون و امثال او از اين گونه معنويّات اثری نبود. روشن است نمازی كه با اين خصوصيّات برگزار شود، افكار و دل‏ های مردم را به خود جلب می‏كند و می‏تواند دگرگونی‌هايی را در جامعه در پی داشته باشد. بدين جهت بود كه اطرافيان مأمون از بيم آن كه اگر نماز اقامه شود، موقعيّت آنان به خطر خواهد افتاد، به مأمون اعلام خطر كردند و او امام را از برگزاری نماز منع كرد. ۴٫ از اين رويداد تاريخی استفاده می‏شود كه مأمون در ادعای خود، كه به امام پيغام داد که می‏خواهم موقعيّت شما تثبيت شود و مردم بر فضل و برتری شما آگاه شوند، صادق نبود؛ زيرا هنگامی كه متوجّه شد موقعيّت امام در حال افزايش است، حاضر نشد تنها يک نماز عيد كه منصبی حكومتی به شمار می‏رفت، توسّط حضرت اقامه شود. زیارت امام رضا (علیه السلام) تعریف زیارت «زیارت» در لغت به معنای قصد و توجه به زیارت شونده[۲۴۴] و به ملاقات او رفتن است[۲۴۵]. «زائر» اسم فاعل زیارت؛ به معنای زیارت کننده، و «مَزور» اسم مفعول و به معنای زیارت شونده است. در اصطلاح، زیارت به معنای قصد و توجه زیارت شونده همراه با اکرام و تعظیم و انس با او است.[۲۴۶] در فرهنگ دینی، «زیارت» به معنای حاضر شدن بر قبور پیامبران و امامان (علیهم السلام) و بزرگان دینی همراه با اکرام و تجلیل آنها و رعایت آداب خاص می باشد. جایگاه زیارت در اسلام زیارت در اسلام، امری شایسته و مستحب و مورد سفارش است، مخصوصاً اگر مراد از قبور، مزار اولیای الهی باشد. همه فِرَق و مذاهب اسلامی به جز یک فرقه از حنبلی های متأخر به نام وهابیت، بر مشروعیت زیارت اتفاق نظر دارند. در مذهب شیعه بیش از همه، در باب زیارت و اهمیت آن سفارش شده است. در مذهب تشیع، زیارت معصومان (علیهم السلام) بعد از مرگ آنها، مساوی با زیارتشان در حال حیات، معرفی شده است. امام رضا (علیه السلام) می فرماید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «من زارنى في حياتى او بعد موتى فقد زار اللَّه تعالى؛ هر كه مرا زيارت كند، خواه در حيات و خواه بعد از وفاتم، چنان است كه خداوند سبحان را زيارت كرده است».[۲۴۷] همچنین در این مورد امام رضا (علیه السلام) فرمود: «هر امامی را در گردن اولیا و پیروانش عهدی است كه وفای به آن عهد و حُسن ادای آن، با زیارت قبور آنان تمام و كامل می شود. پس هرکس آنان را از روی رغبت و میل زیارت نموده و آن چه را که ایشان به آن توجه دارند، تصدیق نماید، امامان در روز قیامت شفیع او خواهند بود».[۲۴۸] در روایات داریم که آرامگاه اولیای الهی بقعه ای از بقعه های بهشت است؛ یعنی همانطور که بهشت محل وصال حقیقی به خداوند و سلامت و امنیت نفس و برآورده شدن آرزوها و … است، حرم­های اولیای الهی نیز این چنین است و تا این اندازه موجب صفای روح و شفای دل و برآورده شدن حوائج می شود.[۲۴۹] رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خطاب به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود: «…اى ابا الحسن خداوند قبر تو و قبور فرزندان تو را بقعه‏اى از بقعه ‏هاى بهشت مى‏گرداند…».[۲۵۰] بدیهی است که زیارت قبر مطهر امام رضا (علیه السلام) نیز دارای اهمیت ویژه و مشمول این برکات خواهد بود. مرقد مطهر آن حضرت بقعه ای از بقعه های بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان الهی می باشد و اقبال به زیارت آن جناب، موجب وفای به عهد با آن حضرت و بلکه سلسله امامت و ولایت و بهره­مندی از شفاعت آنان خواهد شد. فضیلت زیارت امام رضا (علیه السلام) دربارۀ فضیلت زیارت امام رضا (علیه السلام)، روایات زیادی نقل شده است که به برخی از آنها اشاره می شود: امام رضا (علیه السلام)، خود در فضیلت زیارتشان می فرمایند: «من به زودی مظلومانه با سمّ، به قتل خواهم رسید، پس هر کس با شناخت حق من، زیارتم کند، خداوند گناهان گذشته و آینده او را ببخشاید».[۲۵۱] در روایت دیگری آن حضرت فرموده است: «همانا در سرزمين خراسان بقعه‏اى است كه زمانى محل رفت و آمد فرشتگان می‌گردد، و مرتّب فوجى از فرشتگان فرود می‌آيند، و فوجى به سوى آسمان پرواز می‌كنند تا روزى كه در صور دميده شود. از آن حضرت‏ پرسيدند كه ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، اين بقعه كدام است؟ فرمود: آن بقعه در سرزمين طوس است، و به خدا سوگند آن گلزارى از گلستان­هاى بهشت است، هر كس مرا در آن مكان زيارت كند، اجرش همانند كسی است كه رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) را زيارت كرده است، و خداوند متعال براى او ثواب هزار حجّ مبرور و صحيح و هزار عمره مقبول و درست بنويسد، و من و پدرانم، شفيعان او در روز قيامت باشيم».[۲۵۲] امام رضا (علیه السلام) فرمود: «کسی که با دوری راه، مزارم را زیارت کند، روز قیامت در سه جا نزد او خواهم آمد و او را از بیم و گرفتاری آن موقف­ها رهایی خواهم بخشید؛ هنگامی که نامه­های اعمال از جانب راست و چپ پخش می شود، نزد صراط و نزد میزان (هنگام سنجش اعمال)».[۲۵۳] جابر بن یزید جعفی می گوید: از وصىّ اوصياء و وارث علم انبياء ابو جعفر امام باقر (عليه السّلام) شنيدم که می فرمود: پدرم سيّد العابدين علىّ بن الحسين، از پدرش سيّد الشهداء حسين بن على، از سيد اوصياء امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليهم السّلام) حديث نقل نموده که رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) فرمود: «پاره اى از تن من در خراسان دفن خواهد شد، هر گرفتارى كه او را زيارت كند، خدا ناراحتى او را برطرف سازد، و هر گنه­كارى كه به زيارت او رود، خداوند گناهان او را ببخشد».[۲۵۴] ابوهاشم جعفرى می گويد: از امام جواد (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: «ميان دو كوه شهر طوس، قسمتی است كه آن را از بهشت ستانده اند، هر كه بدان جا در آيد، روز رستاخيز از آتش ايمن خواهد ماند».[۲۵۵] حسين بن زيد می گويد: از امام صادق (علیه السلام) شنيدم كه مى فرمود: «مردى از نسل فرزندم موسى، كه همنام اميرالمؤمنين (علیه السلام) است، به سرزمين طوس كه در خراسان است، برده می شود و در آن‌جا با زهر كشته شده و غريبانه دفن می شود. هر كه او را با معرفت زيارت كند، خداوند او را همسان كسانى كه پيش از فتح مكّه در راه خدا انفاق كرده و در راه خدا با دشمن جنگيده است،[۲۵۶] پاداش خواهد داد».[۲۵۷] حضرت عبدالعظيم حسنى می گويد: به امام جواد (علیه السلام) عرض كردم: من ميان زيارت قبر جدّتان امام حسين (علیه السلام) و زيارت بارگاه پدرتان (علیه السلام) در طوس متحیّر مانده ام، نظر شما چیست؟ فرمود: اندكى درنگ كن! سپس به خانه رفت و در حالى كه گونه های مبارکش آغشته به اشک بود، بيرون آمد و فرمود: زائران بارگاه امام حسين (علیه السلام) فراوانند و زائران قبر پدرم در طوس اندکند، (یعنی به زیارت قبر پدرم در طوس برو).[۲۵۸] صقر بن دلف می گويد: از سرورم امام هادى (علیه السلام) شنيدم كه فرمود: «هر كه به درگاه خداوند نيازى دارد، قبر جدّم امام رضا (علیه السلام) در طوس را، بدين صورت زيارت نمايد كه نخست غسل كند، سپس در بالاسر دو ركعت نماز بگزارد و در قنوت حاجت خويش را بر زبان آورد، اگر در خواسته اش معصيت يا قطع رابطه با خويشان نباشد، مستجاب خواهد شد؛ زيرا جاى قبر آن حضرت پاره اى از بهشت است و هر مؤمنى كه آن را زيارت كند، خدا او را از آتش رهايى بخشد و در سراى امنيت جاى دهد».[۲۵۹] شیخ صدوق می‌گوید: وقتی رکن الدوله، یکی از وزرای حکومت آل بویه را از رفتن به زیارت امام علی بن موسی الرضا (علیهما ‌السلام) با خبر ساختم، به من گفت: مرقد آن امام را بارها زیارت کرده ام و حاجت­های زیادی از ایشان گرفته‌ام، هنگامی که به آن جا رفتی برای من دعا کن و به جای من زیارت نما که در آن مکان، دعا اجابت می‌شود. من اين را براى او تعهّد كردم، و بدان وفا نمودم. چون از آن مشهد شریف -كه بر ساكن آن درود و سلام باد- بازگشتم و بر ركن الدوله وارد شدم، از من‏ پرسيد: آيا ما را دعا كردى و از جانب ما زيارت نمودى؟ گفتم: آرى، گفت: احسنت! آفرين! به من ثابت شده است كه دعا در آن مزار شريف مستجاب است.[۲۶۰] اوقات خاص زیارت امام رضا (علیه السلام) هر چند زیارت امام رضا (علیه السلام)، مانند زیارت سایر معصومان (علیهم السلام) و اولیاء الله، در همه زمان ها مطلوب است، ولی نسبت به اوقات خاصی، سفارش بیشتری شده است که در ذیل به آنها اشاره می شود: ۱٫ روز ولادت و شهادت امام رضا (علیه السلام): مرحوم مجلسی می گوید: «بدان که زیارت امام رضا (علیه السلام) در تمام ایام و اوقات دارای فضل و شرف، بهتر است، مخصوصا ایامی که به نحوی به آن حضرت اختصاص دارد؛ مانند یازدهم ذی القعده روز ولادت، و آخر ماه صفر روز شهادت آن حضرت،…». [۲۶۱] ۲٫ بیست و سوم ذی القعده: سید بن طاوس در کتاب «الإقبال بالأعمال الحسنة»، در ذیل اعمال روز ۲۳ ذی القعده می نویسد: «در بعضی از کتاب­های دانشمندان غیر عرب دیده‌ام که زیارت امام رضا (علیه السلام) در روز ۲۳ ذی القعده، از نزدیک یا دور، به وسیله یکی از زیارات معروف یا آن چه که شبیه زیارت است، مستحب است».[۲۶۲] ۳٫ بیست پنجم ذی القعده: مرحوم شیخ عباس قمی می گوید: «مير داماد» در رساله «اربعة ايام» خود در بيان اعمال روز «دحو الارض»[۲۶۳] فرموده كه زيارت حضرت رضا (عليه السلام) در اين روز، بهترین اعمال مستحب و از آداب مورد تأکید است».[۲۶۴] ۴٫ اول یا ششم ماه رمضان: (از ایام مخصوص زیارت آن حضرت) اول یا ششم ماه رمضان است، روزی که با آن جناب به خلافت (ولایتعهدی) بیعت شد.[۲۶۵] سید بن طاوس درباره روز ششم ماه رمضان می گوید: «روایت شده است که در این روز دو رکعت نماز خوانده شود، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ۲۵ بار سوره اخلاص (توحید)، به جهت ادای حقوقی که مولای ما امام رضا (علیه السلام) بر ما در این روز دارد»،[۲۶۶] سپس مرحوم مجلسی در ذیل این فرمایش، متذکر می شود: مناسب است این نماز در روضه مقدس آن حضرت و بعد از زیارت ایشان، به جا آورده شود.[۲۶۷] ۵٫ ماه رجب: شهید اول می گوید: «زیارت امام رضا (علیه السلام) در ماه رجب از افضل اعمال است».[۲۶۸] مرحوم شیخ عباس قمی نیز می نويسد: «…زيارت آن حضرت در ايام و اوقات شريف و مخصوص به آن حضرت، فضيلت بسيار دارد، خصوصا در ماه رجب[۲۶۹]… و در روز اول ماه رجب».[۲۷۰] آداب زيارت امام رضا (علیه السلام) براى زيارت­ امام رضا (علیه السلام)، همانند سایر پيشوايان معصوم (علیهم السلام)، آدابی ذکر شده که به طور اختصار به آنها اشاره می شود: ۱٫ غسل زيارت: ابن قولویه می گوید: هر گاه اراده کردی قبر امام رضا (علیه السلام) را در طوس زیارت کنی، پيش از آن که از خانه بيرون روى غسل کن و هنگام غسل کردن بگو: « اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي وَ طَهِّرْ قَلْبِي وَ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ أَجْرِ عَلَى لِسَانِي مِدْحَتَک وَ مَحَبَّتَک وَ الثَّنَاءَ عَلَيْک، فَإِنَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِک وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ قُوَّةَ دِينِي التَّسْلِيمُ لِأَمْرِک وَ الِاتِّبَاعُ لِسُنَّةِ نَبِيِّک وَ الشَّهَادَةُ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِک. اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لِي شِفَاءً وَ نُوراً، إِنَّک عَلى‏ کلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير؛[۲۷۱] خدايا مرا پاک نما، و دلم را پاکيزه کن، و سينه‏ام را فراخ کرده و مدح و محبّت خودت را بر زبانم جارى گردان؛ زيرا هيچ نيرویى وجود ندارد مگر به واسطه تو، و محققاً دانسته‏ام که قوت دينم به اين است که تسليم امر تو بوده و از سنّت و شريعت پيغمبرت پيروى کنم و بر جميع خلق تو شاهد و ناظر باشم. خدايا اين غسل را برايم شفا و نور قرار ده که تو بر هر چيزى قادر و توانایى». ۲٫ پوشيدن پاکیزه‌ترین لباس.[۲۷۲] ۳٫ حرکت با پای برهنه.[۲۷۳] ۴٫ حرکت با وقار و آرامش و با گام های کوتاه‏.[۲۷۴] ۵٫ ذکر تکبير (اللَّه اکبر) و تهليل (لا اله الا الله) و تسبيح (سبحان اللَّه) و تحميد (الحمد للَّه) و تمجید (خدا را به مجد و بزرگى ياد کردن)، در طول مسیر.[۲۷۵] ۶٫ توقف بر در ورودی آستان مقدس و اذن دخول خواندن از طریق یکی از روایات معتبر[۲۷۶]: شيخ كفعمى می نویسد: چون خواستى به مسجد حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) يا يكى از مشاهد مشرفه امامان (عليهم السلام) داخل شوى، پس بگو: اللَّهُمَّ إِنِّي وَقَفْتُ عَلَى بَابٍ مِنْ أَبْوَابِ بُيُوتِ نَبِيِّكَ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ قَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ يَدْخُلُوا إِلَّا بِإِذْنِهِ فَقُلْتَ يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلّٰا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ پروردگارا من بر دری از درهای سرای پیامبر تو که درود تو بر او و بر خاندانش باد، ایستاده‌ام، در حالی که مردم را از داخل شدن در آنها بدون اذن، منع فرمودی، پس (در کتاب شریفت) فرمودی: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، در خانه‌هاى پيامبر داخل نشويد مگر این که به شما اجازه داده شود».[۲۷۷] ‏ اللَّهُمَّ إِنِّي اعْتَقَدْتُ [أَعْتَقِدُ] حُرْمَةَ صَاحِبِ هَذَا الْمَشْهَدِ الشَّرِيفِ فِي غَيْبَتِهِ كَمَا أَعْتَقِدُهَا فِي حَضْرَتِهِ وَ أَعْلَمُ أَنَّ رَسُولَكَ وَ خُلَفَاءَكَ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ أَحْيَاءٌ عِنْدَكَ يُرْزَقُونَ خدایا من به حرمت صاحب این حرم شریف در حال مرگش معتقدم، آن گونه که به او در حال حیاتش معتقدم و می‌دانم که رسول تو و جانشینانش، که بر آنها درود باد، در نزد تو زنده اند و روزی می خورند. يَرَوْنَ مَقَامِي وَ يَسْمَعُونَ كَلَامِي وَ يَرُدُّونَ سَلَامِي وَ أَنَّكَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعِي كَلَامَهُمْ وَ فَتَحْتَ بَابَ فَهْمِي بِلَذِيذِ مُنَاجَاتِهِمْ آنان مقام و جایگاه مرا می بینند و سخن مرا می شنوند و سلام مرا پاسخ می دهند، در حالی که تو از شنیدن کلام آنها بر گوشم پرده افکنده ای و (در مقابل) درِ فهم مرا به درک لذت مناجات با آنها گشودی. وَ إِنِّي أَسْتَأْذِنُكَ يَا رَبِّ أَوَّلًا وَ أَسْتَأْذِنُ رَسُولَكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثَانِياً وَ أَسْتَأْذِنُ خَلِيفَتَكَ الْإِمَامَ الْمُفْتَرَضَ عَلَيَّ طَاعَتُهُ وَ تُسَمِّيهِ بِاسْمِهِ وَ اسْمِ أَبِيهِ وَ الْمَلَائِكَةَ الْمُوَكَّلِينَ بِهَذِهِ الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ ثَالِثاً خدایا من (برای داخل شدن در این حرم شریف) ابتدا از تو اذن می طلبم، سپس از فرستاده‌ات، که درود خدا بر او و خاندانش باد، و آن گاه از جانشینت که امام واجب الاطاعة است، (در اینجا نام آن معصوم و پدرش را ذکر کند؛ مثلا اگر زيارت امام رضا (عليه السلام) است بگويد: عَلِيَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا عليهما السلام) و در مرحله بعد، از فرشتگانی که بر این بارگاه مبارک گماشته شده اند، اجازه می خواهم. أَ أَدْخُلُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ يَا حُجَّةَ اللَّهِ أَ أَدْخُلُ يَا مَلَائِكَةَ اللَّهِ الْمُقَرَّبِينَ الْمُقِيمِينَ فِي هَذَا الْمَشْهَدِ فَأْذَنْ لِي يَا مَوْلَايَ فِي الدُّخُولِ أَفْضَلَ مَا أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنْ لَمْ أَكُنْ أَهْلًا لِذَلِكَ فَأَنْتَ أَهْلٌ لِذَلِكَ؛[۲۷۸] ای رسول خدا آیا داخل شوم؟ ای حجت خدا آیا داخل شوم؟ ای فرشتگانی که مقرب درگاه الهی و مقیم و ساکن این حرم شریف هستید، آیا داخل شوم؟ پس ای آقای من، به من در داخل شدن اذن بده، به بهترین نحوی که به یکی از دوستانت اذن داده ای، پس اگر من لیاقت داخل شدن را ندارم ولی تو شایسته اذن دادنی. شهید اول می گوید: «بعد از اذن دخول، اگر در خود، حال خشوع و رقت قلب یافتی داخل شو، در غیر این صورت، بهتر است صبر کنی تا این حال حاصل شود؛ زیرا هدف اصلی، زیارت با حضور قلب است که نازل کننده رحمت الهی است».[۲۷۹] ۷٫ داخل شدن با پای راست و خارج شدن با پای چپ.[۲۸۰] ۸٫ دعا هنگام داخل شدن به روضه منوره: موقع داخل شدن به روضه منوّره، این دعا وارد شده است: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلَى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيک لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ اللَّهِ؛[۲۸۱] به نام خدا و کمک مى‏جويم از ذات اقدسش و شهادت مى‏دهم که بر شريعت و ملّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) هستم، شهادت مى‏دهم که معبودى غير از خدا نبوده، او یکتا است و شريک و انبازى ندارد، و شهادت مى‏دهم که محمّد (صلی الله علیه و آله) بنده و فرستاده‏اش مى‏باشد و شهادت مى‏دهم که على (علیه السلام)، ولىّ خدا است». ۹٫ خواندن متن زیارتنامه آن حضرت.[۲۸۲] شهید اول می گوید: «زیارت، باید مأثور و معتبر باشد، البته سلام دادن و حضور در محضر آن معصوم، نیز کافی است».[۲۸۳] ۱۰٫ خواندن دو ركعت نماز زیارت[۲۸۴] در بالاسر حضرت و نزديک به قبر مطهّر، به اين كيفيت: در ركعت اول سوره حمد و يس و در ركعت دوّم بعد از حمد سوره الرحمن.[۲۸۵] شیخ صدوق می گوید: در صورتی که این دو سوره را حفظ نیستی، سوره اخلاص (توحید) را در هر دو رکعت بخوان.[۲۸۶] ۱۱٫ پس از فراغت از نماز زیارت، دعا برای خود و براى پدر و مادر و برادران ايمانى و مبالغه در تضرع و زارى.[۲۸۷] ۱۲٫ بوسیدن ضریح مطهر و تکیه به آن و طلب شفاعت و حوائج از صاحب قبر مطهر و پرهیز از این توهم که دور ایستادن، نوعی ادب است. البته در اجرای این ادب زیارت، باید حال دیگر زائران رعایت شود. شایسته است که در صورت کثرت زائران، توقف در کنار ضریح، کوتاه شود تا سایرین نیز به این فوز دست یابند. [۲۸۸] ۱۳٫ تلاوت قرآن در حرم مطهر و اهدای ثواب آن به روح مطهر امام رضا (علیه السلام).[۲۸۹] ۱۴٫ توبه و طلب آمرزش و جداشدن از گناهان.[۲۹۰] ۱۵٫ بهتر شدن حال معنوی و روحی زائر بعد از زیارت؛ زیرا اگر زیارت مورد قبول قرار گیرد، سنگینی بار گناه و معصیت را می زداید.[۲۹۱] ۱۶٫ در تمام مدت زیارت، خود را در محضر امام (علیه السلام) دیدن.[۲۹۲] طبیعی است که رعایت این ادب، موجب می شود که زائر از اعمالی که به نحوی باعث آزردگی خاطر مبارک آن حضرت می شود، پرهیز نماید. ۱۷٫ اهتمام به امر نماز واجب (به خصوص نماز جماعت) در صورتی که زیارت با نماز واجب تلاقی نماید.[۲۹۳] ۱۸٫ احسان و صدقه به خادمان آستان شریف و تعظیم و اکرام آنها؛ زیرا احترام به آنها در واقع احترام به امام (علیه السلام) است. همچنین صدقه و احسان به نيازمندان آن شهر، به ويژه به تنگدستان از دودمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله). [۲۹۴] ‏ ۱۹٫ بعد از تمام شدن زيارت، زود از حرم بيرون آمدن تا شوق، افزون‏تر شود، و هنگام خروج، عقب عقب بيرون آمدن‏.[۲۹۵] ۲۰٫ پس از بازگشت به خانه، دوباره به حرم و زيارت رفتن و در آخرين زيارت، دعاى وداع خواندن و خواستن از پروردگار برای توفیق بازگشت مجدّد.[۲۹۶]‏ رعايت اين آداب، قرب روحى و معنوى مى‏آورد و سازندگى زيارت را افزون مى‏سازد و فلسفه تشريع زيارت نيز، همين بهره‏ورى از معنويات مزار اولياء خدا است. زیارتنامه امام رضا (علیه السلام) در كتاب «کامل الزیارات»[۲۹۷] برای امام رضا (علیه السلام)، دو زیارتنامه؛ یکی مختصر و دیگری مفصل، ذکر شده است که در ذیل، بیان می شود. زیارتنامه مختصر امام رضا (علیه السلام): هر گاه به زيارت على بن موسى الرّضا (عليهما السّلام) رفتى بگو: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلَاةً كَثِيرَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِك.‏[۲۹۸] خدايا بر على بن موسى الرّضا كه پسنديده و پيشوایى پرهيزكار و پاک بوده و حجّت تو بر همه موجودات بالا و زیر زمين است و بسيار راست‌گو و گواه مى‏باشد، درود و رحمت فرست، درود و رحمت‏هاى بسيار و عظيم و پاكيزه و متصل و به دنبال و رديف هم، همچون برترين رحمت‏هایى كه بر يكى از اولياء و دوستانت فرستادى. زیارتنامه مفصل امام رضا (علیه السلام): «ابتدا، به طرف قبر مطهّر اشاره كرده و سپس در حالی که پشت به قبله و رو به قبر مطهر هستی، بگو: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. شهادت مى‏دهم كه معبودى غير از خدا نبوده و او تنها است و شریکی ندارد، و شهادت مى‏دهم كه محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) بنده و فرستاده‏اش بوده و سرور اوّلين و آخرين است و شهادت مى‏دهم كه او آقاى انبياء و فرستاده‏شدگان است. خدايا بر محمّد (صلّى اللَّه عليه و آله) كه بنده و رسول و نبىّ تو و سرور تمام خلایق است درود بفرست، درودی كه غير از تو، کسی بر شمارش آن قادر نيست. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِكَ وَ أَخِي رَسُولِكَ الَّذِي انْتَجَبْتَهُ لِعِلْمِكَ وَ جَعَلْتَهُ هَادِياً لِمَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِكَ وَ الدَّلِيلَ عَلَى مَنْ بَعَثْتَهُ بِرِسَالاتِكَ وَ دَيَّانَ يَوْمِ الدِّينِ بِعَدْلِكَ وَ فَصْلَ قَضَائِكَ بَيْنَ خَلْقِكَ وَ الْمُهَيْمِنَ عَلَى ذَلِكَ كُلِّهِ وَ السَّلَامُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. خدايا بر امير مؤمنان على بن ابى طالب (علیه السلام)، بنده ات و برادر رسولت و كسى كه او را برای علمت برگزيدى و راهنما براى هر كس از مخلوقات كه بخواهى و دليل و نشانه بر كسى كه او را به رسالت بر انگيخته‏اى قرارش دادى، درود بفرست، او در روز قيامت به عدل تو حكم كرده و منازعات بين مخلوقات را فيصله مى‏دهد، نگاهبان بر تمام امور است، و درود و رحمت و بركات خدا بر او باد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى فَاطِمَةَ بِنْتِ نَبِيِّكَ وَ زَوْجَةِ وَلِيِّكَ وَ أُمِّ السِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ الطُّهْرَةِ الطَّاهِرَةِ الْمُطَهَّرَةِ النَّقِيَّةِ [التَّقِيَّةِ] الرَّضِيَّةِ الزَّكِيَّةِ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ مِنَ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر فاطمه (علیها السلام)، دختر پيغمبرت و همسر ولىّ تو و مادر دو نوه پيامبر؛ يعنى حسن و حسين (علیهما السلام) كه دو سرور جوانان اهل بهشتند، درود بفرست، خدايا بر او كه پاک و پاكيزه و خالص از آلودگی ها است، پسنديده خدا و تزكيه شده و بانوى بانوان عالم و سرور زنان اهل بهشت است، درود بفرست، درودی كه غير از تو کسى بر شمارش و تعيين مقدارش قادر نيست. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سِبْطَيْ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ الْقَائِمَيْنِ فِي خَلْقِكَ وَ الدَّلِيلَيْنِ عَلَى مَنْ بَعَثْتَ بِرِسَالاتِكَ وَ دَيَّانَيِ الدِّينِ بِعَدْلِكَ وَ فَصْلِ [فَصْلَيْ[ قَضَائِكَ بَيْنَ خَلْقِكَ. خدايا بر حسن و حسين كه دو نوه پيغمبرت بوده و دو سرور جوانان اهل بهشت هستند، درود بفرست. ايشان در بين خلق تو (برای اقامه امر تو) بپاخاسته‏اند، و نشانه و دليل هستند بر كسى كه او را به رسالت و پيغمبرى برانگيخته‏اى، و به عدل تو در روز قيامت حكم مى‏كنند، و منازعات بين مردم را فيصله مى‏دهند. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [سَيِّدِ الْعَابِدِينَ‏] عَبْدِكَ وَ الْقَائِمِ فِي خَلْقِكَ وَ خَلِيفَتِكَ عَلَى خَلْقِكَ وَ الدَّلِيلِ عَلَى مَنْ بَعَثْتَ بِرِسَالاتِكَ وَ دَيَّانِ الدِّينِ بِعَدْلِكَ وَ فَصْلِ قَضَائِكَ بَيْنَ خَلْقِكَ. خدايا بر على بن الحسين كه سرور عابدان و بنده تو بوده، درود بفرست، او در بين خلق تو بپاخاسته و جانشين تو بر خلق است، او نشانه و دليل است بر كسى كه او را به رسالت و پيغمبرى برانگيخته‏اى و به عدل تو در روز قيامت حكم مى‏كند، و منازعات بين مردم را فيصله مى‏دهد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَبْدِكَ وَ وَلِيِّ دِينِكَ وَ خَلِيفَتِكَ فِي أَرْضِكَ بَاقِرِ عِلْمِ النَّبِيِّينَ الْقَائِمِ بِعَدْلِكَ وَ الدَّاعِي إِلَى دِينِكَ وَ دِينِ آبَائِهِ الصَّادِقِينَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر محمّد بن على كه بنده و ولىّ دينت و جانشين تو در زمين است، درود بفرست، او شكافنده علم پیامبران است و عدل تو را به پا نموده و به دينت و دين پدران صادق و راستگويش، مردم را دعوت كرده است، خدايا سلام و درودی بر او بفرست كه غير از تو ديگرى بر شمارش و تعيين مقدارش، قادر نباشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ عَبْدِكَ وَ وَلِيِّ دِينِكَ وَ حُجَّتِكَ عَلَى خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ الصَّادِقِ الْبَارِّ. خدايا بر جعفر بن محمّد صادق، که بنده و ولى دين و حجت تو بر تمام خلایق است، درود بفرست، او راست­گو و نيكوكار مى‏باشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْكَاظِمِ الْعَبْدِ الصَّالِحِ وَ لِسَانِكَ فِي خَلْقِكَ النَّاطِقِ بِعِلْمِكَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى بَرِيَّتِكَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر موسى بن جعفر که كاظم (فروبرنده خشم)، بنده نيكوكار تو و زبان تو در بين مخلوقاتت و گویای به علم تو و حجت تو بر مردمان است، درود بفرست، درودی كه غير از تو، کسى بر شمارش و تعيين مقدارش قادر نباشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الرَّضِيِّ الْمُرْتَضَى عَبْدِكَ وَ وَلِيِّ دِينِكَ الْقَائِمِ بِعَدْلِكَ وَ الدَّاعِي إِلَى دِينِكَ وَ دِينِ آبَائِهِ الصَّادِقِينَ صَلَاةً لَا يَقْدِرُ عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر على بن موسى الرضا که راضی و خشنود و مورد پسند و بنده تو و ولىّ دينت مى‏باشد، و عدل تو را به پا كرده و مردم را به دين تو و دين پدران صادق و راستگويش دعوت كرده، درود بفرست، خدايا درودى بر او بفرست كه غير از تو ديگرى بر شمارش و تعيين مقدارش قادر نباشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْقَائِمَيْنِ بِأَمْرِكَ وَ الْمُؤَدِّيَيْنِ عَنْكَ وَ شَاهِدَيْكَ عَلَى خَلْقِكَ وَ دَعَائِمِ دِينِكَ وَ الْقُوَّامِ عَلَى ذَلِكَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر محمّد بن على و على بن محمّد كه به امر تو بپاخاسته و از طرف تو اداء وظيفه نمودند، و دو شاهد و ناظر بر خلق بوده و ستون هاى دين و قوام بخش آن هستند درود بفرست. خدايا درودى بر آنها بفرست كه غير از تو ديگرى بر شمارش و تعيين مقدارش قادر نباشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْعَامِلِ بِأَمْرِكَ وَ الْقَائِمِ فِي خَلْقِكَ وَ حُجَّتِكَ الْمُؤَدِّي عَنْ نَبِيِّكَ وَ شَاهِدِكَ عَلَى خَلْقِكَ الْمَخْصُوصِ بِكَرَامَتِكَ الدَّاعِي إِلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ صَلَاةً لَا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. خدايا بر حسن بن على كه به امر تو عمل نمود و در بين خلق تو بپاخاست، و حجّت تو است و از طرف پيغمبرت اداء وظيفه نمود و شاهد و ناظر تو بر خلایق است، او به كرامت تو اختصاص داده شده و به طاعت تو و طاعت رسولت (که درود خدا بر همه آنان باد) مردم را دعوت نموده است، درود بفرست. خدايا درودى بر آنها بفرست كه غير از تو ديگرى بر شمارش و تعيين مقدارش قادر نباشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى حُجَّتِكَ وَ وَلِيِّكَ وَ الْقَائِمِ فِي خَلْقِكَ صَلَاةً نَامِيَةً بَاقِيَةً تُعَجِّلُ بِهَا فَرَجَهُ وَ تَنْصُرُهُ بِهَا وَ تَجْعَلُهُ مَعَهَا فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ. خدايا بر حجّت و ولىّ خود كه قائم در بين مردم است، درود بفرست، درودی فراوان و باقی و دائمی، درودی که به واسطه آن در فرجش شتاب نمایی و به وسیله آن او را يارى نمایی، و آن را با او در دنيا و آخرت قرار دهی. اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِزِيَارَتِهِمْ وَ مَحَبَّتِهِمْ وَ أُوَالِي وَلِيَّهُمْ وَ أُعَادِي عَدُوَّهُمْ فَارْزُقْنِي بِهِمْ خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ اصْرِفْ عَنِّي هَمَّ نَفْسِي فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ أَهْوَالَ يَوْمِ الْقِيَامَة؛ خدايا به واسطه زيارت و محبّت ايشان به تو تقرّب مى‏جويم، دوستدارانشان را دوست و دشمنانشان را دشمن دارم، پس خير دنيا و آخرت را به واسطه ايشان نصيب من گردان و در دنيا و آخرت، غم و اندوهم را به واسطه ايشان برطرف فرما و به واسطه ايشان هول و وحشت ‏هاى قيامت را از من بر كنار بدار. سپس نزد سر آن حضرت بنشين و بگو:‏ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَمُودَ الدِّينِ درود بر تو اى حجّت خدا، درود بر تو اى ولّى خدا، درود بر تو اى نور خدا در تاريكى‏ هاى زمين، درود بر تو اى ستون دين، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صِفْوَةِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَى رُوحِ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ درود بر تو اى وارث آدم برگزيده خدا، درود بر تو اى وارث نوح پيامبر خدا، درود بر تو اى وارث ابراهيم خليل خدا، درود بر تو اى وارث موسى كليم و سخن‏گوى با خدا، درود بر تو اى وارث عيسى روح خدا، درود بر تو اى وارث محمّد محبوب خدا، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ وَلِيِّ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِ الْعَابِدِينَ [سَيِّدِ الْعَابِدِينَ‏] السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ عِلْمِ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ الْبَارِّ التَّقِيِّ النَّقِيِّ درود بر تو اى وارث امير المؤمنين على بن ابى طالب ولىّ خدا، درود بر تو اى وارث امام حسن و امام حسين دو سرور جوانان اهل بهشت، درود بر تو اى وارث على بن الحسين زینت (سرور) عابدان، درود بر تو اى وارث محمّد بن على شكافنده علوم اولين و آخرين، درود بر تو اى وارث جعفر بن محمّد راستگو و نيكوكار و پرهيزكار و پاكيزه، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْكَاظِمِ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ الشَّهِيدُ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَصِيُّ الْبَارُّ التَّقِيُّ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيد؛ درود بر تو اى وارث موسى بن جعفر فروبرنده خشم و غضب، درود بر تو اى راستگو و اى گواه، درود بر تو اى وصىّ نيكوكار پرهيزكار. شهادت مى‏دهم كه تو نماز را بپاداشتى و زكات را داده و به معروف امر و از منكر و قبيح نهى فرمودى و خدا را با اخلاص پرستيدى تا وقتى كه اجل تو را دريافت. درود بر تو اى ابا الحسن و رحمت و بركات خدا نيز بر تو باد؛ زیرا خدا ستوده و دارای مجد و عظمت مى‏باشد. آن گاه خود را بر روی قبر مطهر انداخته[۲۹۹] و بگو:‏ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ صَمَدْتُ مِنْ أَرْضِي وَ قَطَعْتُ الْبِلَادَ رَجَاءَ رَحْمَتِكَ فَلَا تُخَيِّبْنِي وَ لَا تَرُدَّنِي بِغَيْرِ قَضَاءِ حَوَائِجِي وَ ارْحَمْ تَقَلُّبِي عَلَى قَبْرِ ابْنِ أَخِي نَبِيِّكَ وَ رَسُولِكَ (صَلّى اللَّهُ عَلَيه وَ آلِه)‏ خدايا به سوی تو و به نيّت تو از سرزمين خود حركت كرده‌ام و شهرها را طى كرده و پشت سر نهاده‏ام، به اميد اين كه رحمتت شامل حالم شود، پس مرا نااميد مكن و بدون برآوردن حاجتم، مرا به وطنم برمگردان. خدايا به آمدنم بر قبر فرزند برادر پيامبر و رسولت (صلّى اللَّه عليه و آله) رحم نما. بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي أَتَيْتُكَ زَائِراً وَافِداً عَائِذاً مِمَّا جَنَيْتُ بِهِ عَلَى نَفْسِي وَ احْتَطَبْتُ عَلَى ظَهْرِي فَكُنْ لِي شَفِيعاً إِلَى رَبِّكَ يَوْمَ فَقْرِي وَ فَاقَتِي فَإِنَ‏ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ مَقَاماً مَحْمُوداً وَ أَنْتَ وَجِيهٌ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ؛ اى على بن موسى الرضا پدر و مادرم فدايت، به نزدت آمده در حالى كه زائر بوده و بر شما وارد شده‌ام و از جنايت‏هایى كه بر نفس خويش كرده و بار سنگينى كه به پشت گرفته‏ام به شما پناهنده شده‏ام، پس در روز حاجت و نيازمنديم، شفيع من نزد پروردگار باش؛ زیرا برای شما در نزد خدا مقامى پسنديده است و در دنيا و آخرت وجيه و آبرومند هستی. بعد از آن دست راست را بلند ‏كن و دست چپ را بر قبر پهن نموده و بگو:‏ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِحُبِّهِمْ وَ بِمُوَالاتِهِمْ وَ أَتَوَلَّى آخِرَهُمْ بِمَا تَوَلَّيْتُ بِهِ أَوَّلَهُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ. اللَّهُمَّ الْعَنِ الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَكَ وَ اتَّهَمُوا نَبِيَّكَ وَ جَحَدُوا آيَاتِكَ وَ سَخِرُوا بِإِمَامِكَ وَ حَمَلُوا النَّاسَ عَلَى أَكْتَافِ آلِ مُحَمَّدٍ. اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُمْ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ، يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيم‏؛ بار خدايا من به واسطه حبّ و دوستى و ولایت ايشان به تو تقرّب مى‏جويم، خدايا من آخرين نفر ايشان را دوست دارم، به همان جهت كه اوّلين نفرشان را دوست دارم، و از هر بيگانه‏اى نسبت به آنها بیزارى مى‏جويم. خدايا آنان كه نعمت تو را تبديل كرده و پيامبرت را مورد اتّهام قرار داده و آيات تو را انكار نموده و امام و پيشوايت را مورد استهزاء و سخريه قرار داده و مردم را بر شانه‏ هاى آل محمّد سوار كردند (آنها را بر اين ذوات مقدس مسلّط نمودند)، لعنت نما. خدايا من به‏ واسطه لعنت بر ايشان و بىزارى از آنها در دنيا و آخرت، به تو تقرّب مى‏جويم. اى مهربان و اى صاحب رحمت. سپس برگرد و به نزد پاى آن حضرت برو و بگو:‏ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ صَبَرْتَ وَ أَنْتَ الصَّادِقُ الْمُصَدَّقُ قَتَلَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ بِالْأَيْدِي وَ الْأَلْسُن‏؛[۳۰۰] يا ابا الحسن (امام رضا علیه السلام) درود خدا بر تو، درود خدا بر تو و بر روحت و بر جسمت، تو صبر نموده (و در مشكلات و ناملايمات شكيبا بودى)، تو راستگو و مورد تصديق مى‏باشى. خدا بكشد كسانى را كه تو را با دست‏ها و زبان‏ها كشتند. سپس در لعنت بر قاتلان امير المؤمنين و امام حسين (عليهما السلام) و تمام قاتلان اهل بيت رسول خدا (صلّى اللَّه عليه و آله) مبالغه نما. آن گاه از پشت قبر به بالا سر، برگرد و در آن جا دو ركعت نماز زیارت، نزديک قبر مطهّر به اين كيفيت بخوان: در ركعت اول سوره حمد و يس و در ركعت دوّم بعد از حمد سوره الرحمن.[۳۰۱] و پس از فراغت از آن براى خود و براى پدر و مادر و برادران ايمانى خود بسيار دعا كن و در تضرع و زارى مبالغه نما». [۳۰۲] کتابنامه امام رضا (علیه السلام) قرآن کریم. ابن شهرآشوب؛ المناقب؛ علامه‏، قم‏، ۱۳۷۹ق‏. ابن صباغ مالکی، على بن محمد؛ الفصول المهمة في معرفة الأئمة عليهم السلام؛ دار الحديث‏، چاپ اول، قم، ۱۴۲۲ق. ابن قولويه قمی، جعفر بن محمد؛ كامل الزيارات؛ دار المرتضوية، نجف‏، ۱۳۵۶ق‏. ابن منظور، محمد بن مكرم؛ لسان العرب؛ ‌محقق: فارس (صاحب الجوائب)، احمد؛‌ دار الفكر للطباعة و النشر و التوزيع- دار صادر‌، چاپ سوم، بيروت، ۱۴۱۴ق‌. اربلى، على بن عيسى‏؛ كشف الغمة في معرفة الأئمة؛ رضى‏، چاپ اوّل، قم، ۱۴۲۱ق‏. اربلى، على بن عيسى‏؛ كشف الغمة في معرفة الأئمة؛ محقق: رسولى محلاتى، هاشم؛ بنى هاشمى‏، چاپ اول، تبريز، ۱۳۸۱ق‏. امين عاملى، سيد محسن؛ أعيان الشيعة؛ دار التعارف‏، بيروت‏، ۱۴۰۳ق‏. برقى، احمد بن محمد؛ المحاسن؛‏ محقق: محدث، جلال الدين؛ دار الكتب الإسلامية، چاپ دوم، قم، ۱۳۷۱ق‏. پیشوایی، مهدی؛ سیرۀ پیشوایان؛ مؤسسه تحقیقاتی و تعلیماتی امام صادق (علیه السلام)، چاپ سوم، قم، ۱۳۷۵ش. تسترى (شوشتری)، محمد تقی؛ رسالة في تواريخ النبي و الآل؛ جامعه مدرسين،‏ چاپ اوّل، قم‏، ۱۴۲۳ق‏. جمعى از پژوهشگران زير نظر شاهرودى، سيد محمود؛ فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بيت (عليهم السلام)؛ محقق: محققان مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى‌؛ مؤسسه دائرة المعارف فقه اسلامى بر مذهب اهل بيت (عليهم السلام)‌، چاپ اول‌، قم، ۱۴۲۶ق‌. حر عاملی، محمد بن حسن؛ وسائل الشیعة؛ محقق: گروه پژوهش مؤسسه آل البيت عليهم السلام‌؛ مؤسسة آل البیت، چاپ اول، قم، ۱۴۰۹ق. حر عاملى، محمد بن حسن‏؛ إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات‏؛ اعلمى‏، چاپ اوّل‏، بيروت‏، ۱۴۲۵ق‏. خاتمى، احمد؛ فرهنگ علم كلام؛ صبا، چاپ اول‏، تهران‏، ۱۳۷۰ش‏. خزاز، على بن محمد؛ كفاية الأثر في النص على الأئمة الاثنى عشر؛ بيدار، قم‏، ۱۴۰۱ق‏. خنجى اصفهانى، فضل الله بن روزبهان؛ وسيلة الخادم إلى المخدوم در شرح صلوات چهارده معصوم عليهم السلام؛‏ انصاريان،‏ چاپ اوّل، قم،‏ ۱۳۷۵ش. دميرى، كمال الدين؛ حياة الحيوان الكبرى؛ دار الكتب العلمية، چاپ دوم، بيروت، ۱۴۲۴ق. دیلمی، حسن؛ ارشاد القلوب الی الصواب؛ مترجم: سلگى‏ نهاوندى، على؛ ناصر، چاپ اول، قم‏، ۱۳۷۶ش. راغب اصفهانى، حسين بن محمد؛ مفردات ألفاظ القرآن؛‌ محقق: داودى، صفوان عدنان؛ دار العلم- الدار الشامية‌، چاپ اول‌، لبنان – سوريه‌، ۱۴۱۲ق‌.‏ سید بن طاوس؛ الإقبال بالأعمال الحسنة؛ دار الكتب الإسلامية، چاپ دوم، تهران، ۱۳۶۷ش. سيد بن طاوس؛ مهج الدعوات و منهج العبادات‏؛ دار الذخائر، چاپ اوّل، قم‏، ۱۴۱۱ق.‏ شافعی، محمد بن طلحه؛ مطالب السَؤول فى مناقب آل الرسول (صلی الله علیه و آله)؛ البلاغ، چاپ اول، بیروت، ۱۴۱۹ق. شامى، يوسف بن حاتم؛ الدر النظيم في مناقب الأئمة اللهاميم‏؛ جامعه مدرسين‏، چاپ اوّل، قم‏، ۱۴۲۰ق‏. شبراوی، جمال الدین، الإتحاف بحب الاشراف، دارالکتاب، چاپ اول، قم، ۱۴۲۳ق. شريف قرشى، باقر؛ پژوهشى دقيق در زندگانى امام رضا عليه السلام؛ مترجم: صالحى، سيد محمد؛ اسلاميه، چاپ اوّل‏، تهران‏، ۱۳۸۲ش‏. شريف قرشى، باقر؛ حياة الإمام الرضا عليه السلام؛ سعيد بن جبير، چاپ دوم، قم‏، ۱۳۸۰ش‏. شهرستانى، محمد بن عبد الكريم‏؛ الملل و النحل؛‏ محقق: بدران، محمد؛ الشريف الرضي،‏ چاپ سوم، قم،‏ ۱۳۶۴ش‏. صدوق، محمد بن علی؛ التوحید؛ جامعه مدرسين‏، چاپ اول، قم، ۱۳۹۸ق.‏ صدوق، محمد بن علی؛ عیون اخبار الرضا عليه السلام؛ ‏مترجم: مستفيد، حميدرضا / غفارى، على‏اكبر؛ نشر صدوق،‏ چاپ اوّل، تهران،‏ ۱۳۷۲ش. صدوق، محمد بن علی؛ عیون اخبارالرضا علیه السلام؛ نشر جهان‏، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۸ق‏. صدوق، محمد بن علی؛ كمال الدين و تمام النعمة؛ اسلامية، چاپ دوم، تهران، ۱۳۹۵ق‏. صدوق، محمد بن علی؛ من لا يحضره الفقيه؛ دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسين حوزه علمیه قم، چاپ دوم، قم، ۱۴۱۳ق. صدوق، محمد بن على‏؛ الأمالی؛ اعلمى‏، چاپ پنجم، بيروت‏، ۱۴۰۰ق. طبرسی، احمد بن علی؛ الاحتجاج على أهل اللجاج؛ مرتضى، چاپ اول، مشهد، ۱۴۰۳ق‏‏. طبرسی، فضل بن حسن؛ إعلام الوری بأعلام الهدى (زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام)؛ مترجم: عطاردى، عزيز الله؛ اسلاميه‏، چاپ اول، تهران، ۱۳۹۰ق‏‏. طبرسی، فضل بن حسن؛ إعلام الوری بأعلام الهدى؛ آل البیت، چاپ اول‏، قم، ۱۴۱۷ق‏.‏ طبرى، محمد بن جرير بن رستم؛ دلائل الإمامة؛ بعثت‏، چاپ اوّل، قم‏، ۱۴۱۳ق‏. طبرى، محمد بن جرير؛ تاريخ الأمم و الملوك‏؛ دار التراث‏، چاپ دوم، بيروت‏، ۱۳۸۷ق‏. طريحى، فخر الدين؛‌ مجمع البحرين‌؛ محقق: حسينى، سيد احمد؛ ‌كتابفروشى مرتضوى، چاپ سوم، تهران ۱۴۱۶‍ق‌. طوسى، محمد بن حسن‏؛ تهذيب الأحكام؛ دار الكتب الإسلاميه‏، چاپ چهارم، تهران‏، ۱۴۰۷ق‏. عاملى (شهيد اول)، محمد بن مكى؛ الدروس الشرعية في فقه الإمامية؛ دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چاپ دوم‌، قم، ‌۱۴۱۷ق‌. عطاردی، عزیز الله؛ اخبار و آثار حضرت امام رضا (عليه السلام)؛ كتابخانه صدر، چاپ اول، تهران، ۱۳۹۷ق‏‏. عطاردى، عزيز الله؛ مسند الإمام الرضا أبى الحسن على بن موسى عليهما السلام (المقدمة)؛ آستان قدس رضوى‏، چاپ اوّل، مشهد، ۱۴۰۶ق‏. عياشى، محمد بن مسعود؛ كتاب التفسير؛ محقق: رسولى محلاتى، سيد هاشم؛ چاپخانه علميه، تهران، ۱۳۸۰ق. فضل الله، محمدجواد؛ تحلیلی از زندگانی امام رضا (علیه السلام)؛ مترجم: عارف، سيد محمد صادق؛ بنياد پژوهش‏هاى اسلامى آستان قدس رضوى‏، چاپ هفتم‏، مشهد، ۱۳۸۲ش. قطب راوندى‏، سعيد بن عبد الله؛ الخرائج و الجرائح (جلوه‏هاى اعجاز معصومين عليهم السلام)؛ مترجم: محرمى، غلام حسن؛ جامعه مدرسين‏، چاپ دوم، قم‏، ۱۳۷۸ش‏. قمی، عباس؛ مفاتیح الجنان؛ مترجم: الهی قمشه ای، مهدی؛ مصحح: میر شفیعی، سید صادق؛ مؤمنین، چاپ چهارم، قم، ۱۳۸۱ش. قمى، عباس؛ الأنوار البهية؛ مترجم: محمدى اشتهاردى، محمد؛ ناصر، چاپ سوم، قم‏، ۱۳۸۰ش‏. قمى‏، عباس؛ منتهى الآمال في تواريخ النبي و الآل؛ دليل ما، چاپ اوّل، قم‏،‏ ۱۳۷۹ش. کلینی، محمد بن یعقوب؛ كافى؛ مترجم: مصطفوى، سید جواد؛ كتاب فروشى علميه اسلاميه‏، چاپ اول، تهران، بی تا. كشّى، محمد بن عمر؛ رجال الكشي- اختيار معرفة الرجال‌؛ محقق: مصطفوى‌، حسن؛ مؤسسه نشر دانشگاه مشهد‌، مشهد، ۱۴۹۰ق.‌ كفعمى، ابراهيم بن على‌؛ المصباح- جنة الأمان الواقية و جنة الإيمان الباقية‌؛ دار الرضى (زاهدى)، چاپ دوم‌، قم، ۱۴۰۵ق‌. كلينى، محمد بن یعقوب؛ كافی‏؛ اسلاميه‏، چاپ دوم، تهران‏، ۱۳۶۲ش‏. كلينى، محمد بن يعقوب؛ الروضة من الكافى؛ مترجم: رسولى محلاتى، هاشم‏؛ محقق: غفارى، على اكبر؛ انتشارات علميه اسلاميه، ‏ چاپ اول، تهران‏، ۱۳۶۴ش‏. مجلسی، محمد باقر؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (علیهم السلام)؛ محقق: جمعى از محققان؛ دار إحياء التراث العربي، چاپ دوم، بيروت، ۱۴۰۳ق‏. مسعودى، على بن حسين؛ إثبات الوصية للإمام على بن أبى طالب‏؛ انصاريان‏، چاپ سوم، قم‏، ۱۴۲۶ق‏. مشكور، محمد جواد؛ فرهنگ فرق اسلامى‏؛ آستان قدس رضوى‏، چاپ دوم، مشهد، ۱۳۷۲ش‏. مطهری، مرتضی؛ مجموعه ‏آثار استاد شهيد مطهرى؛ صدرا، تهران، بی تا. معروف حسنی، هاشم؛ الائمة الاثنی عشر؛ مترجم: مقدس، محمد؛ ‏امير كبير، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۸۲ش.‏ مفید، محمد بن نعمان؛ الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد؛ كنگره شيخ مفيد، چاپ اوّل‏، قم‏، ۱۴۱۳ق‏. مفید، محمد بن نعمان؛ الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد؛ مترجم: رسولى محلاتى، سید هاشم؛ اسلاميه‏، چاپ دوم‏، تهران، بی تا. مكارم شيرازى، ناصر؛ كتاب النكاح؛ محقق: حامدى، محمد رضا/ مكارم، مسعود؛ انتشارات مدرسه امام على بن ابى طالب عليه السلام‌، چاپ اول‌، قم، ۱۴۲۴ق. نوبختی، حسن بن موسی؛ فرق الشیعه؛ دار الأضواء، چاپ دوم‏‏، بيروت، ۱۴۰۴ق.‏


دسته بندی : امام رضا (ع) ,   , 
برچسب ها :

صفات ظاهري و باطني و اخلاق آن حضرت: حضرت كاظم (علیه السلام) داراي قامتي معتدل بود .صورتش نوراني و گندمگون و رنگ مويش سياه و انبوه بود .بدن شريفش از زيادي عبادت ضعيف شد , ولي همچنان روحي قوي و قلبي تابناك داشت .امام كاظم به تصديق همه مورخان , به زهد و عبادت بسيار معروف بوده است .موسي بن جعفر از عبادت و سختكوشي به عبد صالح معروف و درسخاوت و بخشندگي مانند نياكان بزرگوار خود بود .بدره هاي ( كيسه هاي ) سيصدديناري و چهارصد ديناري و دو هزار ديناري ميآورد و بر ناتوانان و نيازمندان تقسيم مي كرد .از حضرت موسي كاظم روايت شده است كه فرمود : پدرم ( امام صادق - ع - ) پيوسته من را به سخاوت داشتن و كرم كردم سفارش مي كرد .امام (علیه السلام) با آن كرم و بزرگواري و بخشندگي خود لباس خشن بر تن ميكرد ,چنانكه نقل كرده اند : امام بسيار خشن پوش و روستايي لباس بود و اين خودنشان ديگري است از بلندي روح و صفاي باطن و بياعتنايي آن امام به زرق و برقهاي گول زننده دنيا . امام موسي كاظم (علیه السلام) نسبت به زن و فرزندان و زيردستان بسيار با عاطفه ومهربان بود .هميشه در انديشه فقرا و بيچارگان بود , و پنهان و آشكار به آنهاكمك مي كرد .برخي از فقراي مدينه او را شناخته بودند اما بعضي - پس از تبعيدحضرت از مدينه به بغداد - به كرم و بزرگواريش پي بردند و آن وجود عزيز راشناختند .امام كاظم (علیه السلام) به تلاوت قرآن مجيد انس زيادي داشت .قرآن را باصدايي حزين و خوش تلاوت ميكرد .آن چنان كه مردم در اطراف خانه آن حضرت گردميآمدند و از روي شوق و رقت گريه مي كردند .بدخواهاني بودند كه آن حضرت واجداد گراميش را - روي در روي - بد ميگفتند و سخناني دور از ادب به زبان ميراندند , ولي آن حضرت با بردباري و شكيبايي با آنها روبرو ميشد , و حتي گاهي با احسان آنها را به صلاح ميآورد , و تنبيه ميفرمود .تاريخ , برخي از اين صحنه ها را در خود نگهداشته است .لقب كاظم از همين جا پيدا شد . كاظم يعني :نگهدارنده و فروخورنده خشم . اين رفتار در برابر كسي يا كساني بوده كه از راه جهالت و ناداني يا به تحريك دشمنان به اين كارهاي زشت و دور از ادب دست ميزدند .رفتار حكيمانه و صبورانه آن حضرت (علیه السلام) كم كم , بر آنان حقانيت خاندان عصمت و اهل بيت (علیه السلام) را روشن ميساخت , اما آنجا كه پاي گفتن كلمه حق - در برابر سلطان و خليفه ستمگري - پيش ميآمد , امام كاظم (علیه السلام) ميفرمود : قل الحق و لو كان فيه هلاكك يعني : حق را بگو اگرچه آن حقگويي موجب هلاك تو باشد . ارزش والاي حق به اندازهاي است كه بايد افراد در مقابل حفظ آن نابود شوند .در فروتني - مانند صفات شايسته ديگر خود - نمونه بود .با فقرامينشست و از بينوايان دلجويي ميكرد .بنده را با آزاد مساوي ميدانست وميفرمود همه , فرزندان آدم و آفريده هاي خداييم .از ابوحنيفه نقل شده است كه گفت : او را در كودكي ديدم و از اوپرسشهايي كردم چنان پاسخ داد كه گويي از سرچشمه ولايت سيراب شده است .براستي امام موسي بن جعفر (علیه السلام) فقيهي دانا و توانا و متكلمي مقتدر و زبردست بود .محمد بن نعمان نيز ميگويد : موسي بن جعفر را دريايي بيپايان ديدم كه ميجوشيدو ميخروشيد و بذرهاي دانش به هر سو مي پراكند . زنان و فرزندان حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام) : تعداد زوجات حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام) روشن نيست .بيشتر آنها از كنيزان بودند كه اسير شده و حضرت موسي كاظم (علیه السلام) آنها را ميخريدند و آزاد كرده يا عقد مي بستند . نخستين زوجه آن حضرت تكتم يا حميده يا نجمه داراي تقوا و فضيلت بوده و زني بسيار عفيفه و بزرگوار و مادر امام هشتم شيعيان حضرت رضا (علیه السلام) است .فرزندان حضرت موسي بن جعفر را 37 تن نوشته اند : 19 پسر و 18 دختر كه ارشد آنها حضرت علي بن موسي الرضا (علیه السلام) وصي و امام بعد از آن امام بزرگوار بوده است . حضرت احمد بن موسي ( شاهچراغ ) كه در شيراز مدفون است .حضرت محمد بن موسي نيز كه در شيراز مدفون است .حضرت حمزه بن موسي كه در ري مدفون ميباشد .از دختران آن حضرت , حضرت فاطمه معصومه در قم مدفون است , و قبه و بارگاهي با عظمت دارد .ساير اولاد و سادات موسوي هريك مشعلدار علم و تقوادر زمان خود بوده اند , كه در گوشه و كنار ايران و كشورهاي اسلامي پراكنده شده , و در همانجا مدفون گرديده اند , روحشان شاد باد . صفات و سجاياي حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام): موسي بن جعفر (علیه السلام) به جرم حقگويي و به جرم ايمان و تقوا و علاقه مردم زنداني شد .حضرت موسي بن جعفر را به جرم فضيلت و اينكه از هارون الرشيد درهمه صفات و سجايا و فضائل معنوي برتر بود به زندان انداختند .شيخ مفيد درباره آن حضرت ميگويد : او عابدترين و فقيه ترين و بخشنده ترين و بزرگ منش ترين مردم زمان خود بود , زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت .اين جمله را زياد تكرار ميكرد : اللهم اني أ سألك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب ( خداوندا در آن زمان كه مرگ به سراغم آيد راحت و در آن هنگام كه در برابر حساب اعمال حاضرم كني عفو را به من ارزاني دار ) .امام موسي بن جعفر (علیه السلام) بسيار به سراغ فقرا ميرفت .شبها در ظرفي پول و آرد و خرما مي ريخت و به وسايلي به فقراي مدينه ميرساند , در حالي كه آنها نمي دانستند از ناحيه كسي است . هيچكس مثل او حافظ قرآن نبود , با آواز خوشي قرآن ميخواند , قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعي به دل ميداد , شنوندگان از شنيدن قرآنش ميگريستند , مردم مدينه به او لقب زين المجتهدين داده بودند . مردم مدينه روزي كه از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند , شور و ولوله و غوغايي عجيب كردند . آن روزها فقراي مدينه دانستند چه كسي شبها و روزها براي دلجويي به خانه آنها ميآمده است .مادر امام موسي بن جعفر(علیه السلام)، حميده اندلسيه از اشراف اعاجم بود و حضرت صادق(علیه السلام) درباره‏اش مي ‏فرمود: حميده از هر ناپاكي ، پاكيزه است. او مانند شمش طلاست. پيوسته ملائكه از او حراست مي ‏كردند تا اينكه به سبب كرامتي كه از سوي حق تعالي براي من و حجت ‏بعد از من است ، به دستم رسيد. ديار و تبار و كنيه‏اش : حميده دختر صاعد بربري ازديار اندلس بود كه با لقب لولوه از او ياد مي ‏شد بانويي باورع و مورد اعتمادبود. توضيح واژه بربر: بربر مردمي از ساكنان شمال غرب افريقا بودند و جمع اين‏ واژه برابر و برابره است. بربر از واژه يوناني باربار به معني غيريوناني است. مانند عجم به معني غير عرب. آتني ‏هاي غير يوناني ‏ها را بربر مي ‏گفتند، چنانكه در داستانهاي ما غير ايراني را تور گرفته‏اند و عرب غير عرب را عجم ، غالبا تصور مي ‏كنند كه بربر يوناني به معني وحشي است ولي تصور نمي ‏رود چنين باشد زيرا در كتاب هرودوت مي ‏گويد: لاسدموني ‏ها (اهالي شبه جزيره پلوپونس) پارسي ‏ها را به جاي ‏بربر خارجي گويند. لذا اينجا منطقي است كه استنباط كنيم: آتني ‏ها جاي خارجي ‏بربر مي ‏گفتند. ابوالمنذر معتقد است كه بربرها از فرزندان فاران بن عمليق‏اند و شرقي مي ‏گويد: بربر عمليق فرزند بلعم فرزند عامر فرزند اشليخ فرزند لاوذ فرزند سام فرزند نوح است و برخي معتقدند: عمليق فرزند لاوذ فرزند سام فرزند نوح است. و انس بن مالك از حضرت رسول(صلی الله علیه واله) حديثي به اين صورت نقل مي ‏كند: «... كان يقول‏تزوجوا في نسائهم ...» با زنهاي آنها ازدواج كنيد. از بردگي تا همسري امام. عكاشه از امام باقر(علیه السلام) سؤال كرد چرا براي امام صادق(علیه السلام) همسري اختيار نمي ‏كنيد؟ او كه به سن ازدواج رسيده است؟ امام باقر(علیه السلام) كه در برابرش كيسه‏اي پول سربسته بود، فرمود: به زودي برده‏فروشي ‏از اهل بربر مي ‏آيد و در دارميمون منزل مي ‏كند با اين كيسه پول، همسري برايش‏انتخاب مي ‏كنم. عكاشه مي ‏گويد مدتي گذشت تا آنكه ما روزي خدمت امام باقر(علیه السلام) رسيديم. فرمود: مي ‏خواهيد شما را از آمدن برده‏فروشي كه گفته بودم، آگاه سازم؟ برويد و با اين كيسه پول از او كنيزي انتخاب كنيد. ما نزد برده فروش آمديم. گفت: هر چه داشتم فروختم مگر دو دخترك بيمار كه يكي از ديگري بهتر است. گفتيم: آنها را بياوريد تا ببينيم، وقتي آورد يكي را انتخاب كرديم و قيمتش راپرسيديم. گفت: به هفتاد اشرفي . گفتيم: او را به همين كيسه پول مي ‏خريم هر چه‏بود، ما نمي ‏دانيم در آن چقدر است. مردي كه موهاي سر و رويش سفيد بود جلوتر آمد و گفت: باز كنيد و بشماريد،برده‏فروش گفت: بازكنيد ولي اگر از 70 اشرفي دو جو هم كمتر باشد، نمي ‏فروشم. پيرمرد گفت: نزديك بياييد، ما نزديكش رفتيم و مهر كيسه را باز كرديم واشرفي ‏ها را شمرديم بي ‏كم و زياد، 70 اشرفي بود. به اين ترتيب نزد امام باقر(علیه السلام) آمديم. وي مي ‏گويد: امام باقر(علیه السلام) كه قبلا ما را از اين واقعه مطلع كرده بود، خدا راستايش كرد و به دختر فرمود: نامت چيست؟ گفت:حميده، فرمود:حميده باشي در دنياو محموده باشي در آخرت. آيا دوشيزه هستي ؟ گفت:آري . برده فروش گاه نزد من مي ‏آمد، ولي خدا مردي را كه سر و ريش سفيدي داشت، بر اومسلط مي ‏كرده. او چنان سيلي بر برده‏فروش مي ‏زد كه از نزد من برمي ‏خاست، چند بارنزد من نشست و پيرمرد هم چند بار به او سيلي زد. امام رو به فرزندش كرد و فرمود: اي جعفر اين دختر را نزد خود ببر و به اين‏طريق بهترين شخص روي زمين يعني موسي بن جعفر(علیه السلام) از او متولد شد. بانوي فقيه وامين : آن بانو آنقدر نسبت‏به احكام و مسائل فقهيه و عالم بود كه حضرت صادق(علیه السلام) امر مي ‏فرمود تا بانوان در اخذ مسائل احكام به او رجوع نمايند. و چنان مورداعتماد بود كه هرگاه امام صادق(علیه السلام) اراده تقسيم حقوق اهل مدينه را داشت، به ام‏فروه و همسرش حميده واگذار مي ‏نمود. ميلاد نور : ابوبصير مي ‏گويد: سالي كه حضرت‏امام موسي (علیه السلام) متولد شد، در خدمت‏ حضرت صادق(علیه السلام) در سفر حج‏بودم. وقتي به منزل ابواء رسيديم، حضرت براي ما چاشت‏ خواست. در بين خوردن غذا پيكي از طرف حميده به نزد حضرت آمد و خبر داد كه حميده مي ‏گويد اثر وضع حمل درمن ظاهر شده است و اين فرزند مثل فرزندان ديگر نيست. حضرت با خوشحالي برخاست‏و به سوي خيمه رفت اندك زماني بعد بازگشت، چهره‏اش شگفته و خندان بود وآستينهايش را بالا زده بود. گفتيم خدا هميشه لبهايتان را خندان و دلتان راشادان كند، حميده در چه حال بود؟ فرمود:حق تعالي پسري به من عطا كرد كه بهترين خلق خداست و حميده مرا به‏موضوعي از او خبر داد كه من از او آگاهتر بودم. ابوبصير گفت: فدايت‏ شوم به چه چيزي خبر داد؟ فرمود: حميده گفت: وقتي آن مولود مبارك آمد، دستهايش را بر زمين گذاشت و سرخود را به سوي آسمان بلند كرد. به او گفتم كه علامت ولادت حضرت رسالت و هر امامي كه بعد از او هست، چنين است. امام صادق(علیه السلام) مي ‏فرمود: شبي كه نطفه جدم امام سجاد (علیه السلام) منعقد شد فرشته‏اي ‏ظرفي را كه شربت در آن بود نزد امام حسين(علیه السلام) آورد، شربتي كه از آب روان‏تر، ازكره نرم‏تر، از عسل شيرين‏تر، از برف خنك‏تر و از شير سفيدتر بود، پس از آشاميدن،نطفه جدم بسته شد. نطفه من نيز به همين ترتيب بسته شد و آنگاه كه نوبت‏به انعقاد نطفه پسرم موسي (علیه السلام) رسيد، فرشته‏اي نزدم آمد از همان شربت‏به من داد و نطفه پسرم كه تازه‏متولد شده، بسته شد. «بنابراين از آنچه كه خدا به من داده، شادمانم. به اين پسر توجه داشته باشيدو بدانيد كه به خدا سوگند پس از من او صاحب شماست ...» وقتي كه اين فرزنددستش را بر زمين بگذارد، منادي از اعماق عرش از طرف پروردگار از افق اعلي به‏اسم او و اسم پدرش سه مرتبه ندا مي ‏كند (اي فلان فرزند فلان ثابت ‏باش) به خاطر عظمت ‏خلقتت، از براي تو و متوليان تو رحمت ‏خود را واجب گردانيدم، و بهشتم رابخشيدم، و بر آنها مجاورت خود را حلال گردانيدم. به عزت و جلالم قسم كسي را كه‏با تو دشمني كند، به شديدترين عذابهايم مبتلا گردانم هر چند در دنيا به خاطروسعت رحمتم آنها را روزي بدهم. امام در ادامه فرمود: وقتي كه نداي منادي تمام شد، او در حالي كه دستش را روي ‏زمين نهاده و سرش را به سوي آسمان كرد، جواب مي ‏دهد و مي ‏گويد: شهدالله انه لا اله الا هو والملائكه و اولوالعلم قائما بالقسط لا اله الا هوالعزيز الحكيم. زماني كه اين آيه را تلاوت كرد، خداوند علم اول و آخر را به اوعطا مي ‏فرمايد و سزاوار زيارت روح در ليله القدر مي ‏گرداند. پرسيدم: مگر روح همان جبرئيل نيست؟ فرمود: جبرئيل از ملائكه است و روح خلقي اعظم از ملائكه است مگر چنين نيست كه‏خداوند تبارك و تعالي مي ‏فرمايد: «تنزل الملائكه و الروح في ليله القدر» دراين شب فرشتگاه و روح را نازل مي ‏گرداند. جشن تولد : شيخ برقي از منهال قصاب روايت كرده است: از مكه به قصد تشرف به‏مدينه بيرون شدم. همين كه به ابواء رسيدم، ديدم حق تعالي مولودي به حضرت‏صادق(علیه السلام) عطا فرمود. ايشان يك روز بعد از من وارد مدينه شد. امام سه روز مردم را طعام داد. من هم‏در طعام آن حضرت حاضر شدم.چندان غذا مي ‏خوردم كه تا روز ديگر كه بر سفره آن وارد مي ‏شدم، ديگر محتاج به‏طعام نبودم. سه روز من از طعام آن حضرت خوردم، چندان كه از سنگيني طعام بربالش تكيه مي ‏دادم. روياي راستين حميده از زماني كه مادر حضرت رضا(علیه السلام) نجمه راخريد، ياد مي ‏كرد و مي ‏فرمود: حضرت رسول(صلی الله علیه واله) را در خواب ديدم كه به من مي ‏فرمود: اي حميده نجمه را به فرزندت موسي ببخش زيرا به زودي فرزندي از او متولد مي ‏شود كه بهترين روي زمين است، دستور آن حضرت را جامه عمل پوشاندم. زماني كه امام رضا (علیه السلام) به دنيا آمد، حميده، نجمه را طاهره ناميد. حديث وداع : شيخ صدوق از ابي ‏بصير نقل مي ‏كند براي تسليت ‏حضور حميده رسيدم، او گريست آنگاه فرمود، اي ابا محمد اگر مي ‏ديدي امام صادق را كه قبل از رحلت چه‏ حالي داشت تعجب مي ‏كردي . چشمانش را باز كرد و فرمود: همه خويشاوندان و اهلم را جمع كنيد. همه را فراخوانديم. حضرت به سوي همه نظر كرد و فرمود: «ان شفاعتنا لاينالها مستخفا بالصلوه‏» همانا شفاعت ما به كساني كه نماز را سبك بشمارند نمي ‏رسد. فرزندان حميده : او فرزندان ديگري نيز داشت در تاريخ ولادت موسي بن جعفر(علیه السلام) آمده‏است: مادرش حميده بربريه اندلسيه بود كه ام ولد نيز ناميده مي ‏شود فرزندانش‏عبارتند از: اسحاق و فاطمه. اسحاق (آفتاب عريض) : اسحاق مردي فاضل باورع و مجتهد و صالح بود كه از او حديث روايت كرده‏اند. او چنان مورد اطمينان بود كه‏هر گاه ابن كاسب از او حديثي نقل مي ‏كرد، مي ‏گفت مرا ثقه رضي اسحاق بن جعفر(علیه السلام)حديث كرد و او به امامت ‏برادرش موسي بن جعفر(علیه السلام) قائل بود. اسحاق از پدرش براي امامت‏برادرش، حضرت موسي بن جعفرعليه السلام روايت نقل‏كرده است و صاحب عمده الطالب مي ‏گويد: او شبيه‏ترين مردم به رسول خدا(صلی الله علیه واله) بود و مادرش مادر امام موسي (علیه السلام) بود. او محدثي جليل بود تا آنجايي كه طايفه‏اي از شيعه ‏مدعي امامت او بودند ... اسحاق معروف به عريضي بود زيرا در عريض به دنيا آمد و كنيه‏ اش ابامحمد بود و شيخ طوسي در رجالش او را در زمره اصحاب پدرش امام‏ صادق (علیه السلام) شمرده است و از او حديث نقل مي ‏كند. شيخ مفيد با تاكيد بسيار از وي با اين عبارت ستايش مي ‏كند « او از اهل فضل و صلاح و ورع و اجتهاد بود. وي محدثي جليل‏القدر بود. چنانكه گروهي از شيعيان مدعي ‏امامت او شده‏اند، هرگاه سفيان بن عتينه از او روايت مي ‏كرد، او را مورد ستايش‏قرار داده، مي ‏گفت: «هو من اقل المعقبين من ولد جعفر الصادق(علیه السلام) عددا.» سادات بني زهره : نسب بني ‏زهره كه ساكن حلب و خانواده جليلي بودند به اسحاق بن جعفر منتهي مي ‏شود. از جمله ايشان مي ‏توان از ابوالمكارم حمزه بن علي بن زهره حلبي ‏عالم فاضل جليل، نويسنده آثار علمي فراواني در كلام و امامت و فقه و نحو نام‏برد. همچنين از جمله آثار او «غنيه النزوع الي علمي الاصول و الفروع‏» است. او، پدرش، جدش و برادرش، عبدالله از اكابر فقهاء اماميه‏اند. آيه‏الله علامه حلي ‏اجازه كبيره معروفه را براي بنوزهره نوشته است. مردان پولادين در حلب : سيد شريف تاج‏الدين بن محمد بن حمزه بن زهره در كتاب غايه‏الاختصار في اخبار البيوتات العلويه المحفوظه من الغبار در ذكر بيت اسحاقيين‏مي ‏نويسد: حمد خدا را كه ما را از بيت زهره قرار داد كه نقباء حلب مي ‏باشند. جدشان زهره ‏بن ابي ‏المواهب علي ، نقيب حلب بن محمد بن نقيب حلب ابن ابي ‏سالم محمد مرتضي مدني ‏است كه از مدينه به حلب آمد. ابن احمد مدني كه مقيم حران بود. سادات ديباجي : به محمد بن جعفر به جهت‏حسن و جمال و كمالش ديباجه مي ‏گفتند. وي ‏مردي سخي و شجاع بود و با راي زيديان در خروج با شمشير موافقت داشت و در ايام ‏مامون در سنه‏199 در مدينه خروج كرد و مردم را به بيعت‏ با خود فرا خواند، اهل‏مدينه با او به عنوان امير مؤمنين بيعت كردند. او مردي قوي ‏القلب و عابد بود. هميشه يك روز روزه مي ‏گرفت و يك روز افطار مي ‏نمود. هرگاه از منزل خارج مي ‏شد، لباسش را به برهنه‏اي مي ‏داد. هر روزي گوسفندي براي ‏ميهمانان خود ذبح مي ‏كرد. وي به طرف مكه رفت و با جماعتي از طالبيين كه حسين و حسن افطس و محمد بن سليمان بن داود بن حسن مثني و محمد بن حسن معروف به اسليق ‏و علي بن حسين بن عيسي بن زيد و علي بن حسين بن زيد و علي بن جعفر بن محمد ازجمله ايشان بودند. با هارون بن‏ مسيب جنگ كرد و بسياري از افراد لشكر هارون را كشت آنگاه دست از جنگ برداشت. هارون بن‏مسيب حضرت علي بن موسي الرضا(علیه السلام) را به رسالت ‏به نزد محمد بن جعفر فرستاد و او را به صلح دعوت كرد اما محمد بن جعفر از صلح اباء كرد و آماده جنگ ‏شد. هارون نيز لشكري فرستاد و محمد را با طالبيين در آن كوهي كه منزل داشتند، محاصره كردند و تا سه روز مدت محاصره طول كشيد و آب و طعام ايشان تمام گشت، اصحاب محمد بن جعفر دست از او برداشتند و متفرق شدند لاجرم محمد ردا و نعلين‏ پوشيده به خيمه هارون بن مسيب رفت و از براي اصحاب خود امان خواست. هارون نيز به وي امان داد. از تاريخ قم نقل است كه محمد ديباج در جرجان وفات يافت در وقتي كه مامون به عراق مي ‏رفت در سنه‏203 و مامون بر او نماز گزارد و درجرجان او را دفن كرد. مبارزات امام كاظم (علیه السلام): آنچه پيشوايان الهي را از ديگران ممتاز ساخته ، گستره وجودي و جامعيت ارزشهاي ‏انساني آنان است. زماني آنان را در هاله‏اي از عشق دلدار، و دلي بي ‏تاب از حب‏ يار مي ‏بيني كه زمزمه‏هاي روح ‏نواز آنان طبيعت را ميهمان ملكوت و همنواي خلوت انس‏ساخته است. به تعبير قرآن كريم كوه ها و مرغان را بآهنگ «تسبيح و نغمه تنزيه‏» مسخر داود گردانيديم. و ديگر بار آنها را مبارزي خستگي ‏ناپذير مي ‏يابي كه‏ فريادشان ملتي را حيات و زندگي بخشيده و نامردمي ‏ها را به تحقير كشانده است واين در حالي است كه دستان پر مهر و عاطفه‏اش جهاني از شكوفه‏هاي اميد و رحمت رابه درماندگان و بيچارگان هديه مي ‏كند و خود چهار تكبير بر همه آنچه دنيايي است ‏زده و زاهدانه‏ترين زندگي را براي خويش برگزيده است. كاظم آل محمد(علیه السلام) ستاره‏اي از اين منظومه است كه درخشش وجوديش انعكاس فضيلتهاي ‏همه نيك ‏سيرتان تاريخ مي ‏باشد. سجده‏هاي طولاني و چشمان باراني ‏اش، از عشقي پايدار و ايماني عميق به ساحت قدس ربوبي حكايت مي ‏كند چنانكه در زيارت آن بزرگوارمي ‏خوانيم: «حليف السجده الطويله و الدموع الغريزه‏»، زندگي ‏اش با سجده‏هاي ‏طولاني و چشمان اشكبار همراه بود. جهاني از شكوفه و حماسه را در صحنه جهاد متجلي ساخته و بي ‏اعتنا به قدرتمندان‏ خودخواه، معجزه ايمان و دين را فرا راه حق‏جويان قرار داده است ابعاد وجودي ‏آن بزرگوار داستاني زيبا و شنيدني دارد كه در چشم‏ اندازهاي محدود انسانهاي ‏معمولي قرار نمي ‏گيرد آنچه وظيفه است اينكه ساحل‏ نشين درياي وجودي ‏اش گرديم شايد نسيم صبحگاهي به قلب نوازشي دهد و به پيامي آشنا، جان را طراوتي تازه بخشد. همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي به پيام آشنايي ، بنوازد آشنا را در راستاي همين وظيفه بخشي از مبارزات سياسي آن حضرت را مورد مطالعه قرار مي ‏دهيم ‏و آرمان تشكيل حكومت اسلامي را كه در سيره عملي حضرتش جلوه‏اي حماسي و دل‏انگيز يافته است ‏به نظاره مي ‏نشينيم و ظهور اين جلوه را در پنج محور يادآور مي ‏شويم: الف تجلي آرمان حكومت اسلامي در مناظره با هارون ، امام موسي ابن‏جعفر(علیه السلام) مناظرات گوناگوني با هارون الرشيد خليفه عباسي داشته‏اند كه در قسمتي از آن طرد حكومت هاروني و آرمان تشكيل حكومت الهي به رهبري امامان معصوم به صراحت ‏بيان‏ شده است. در تاريخ مي ‏خوانيم: روزي هارون به امام كاظم مي ‏گويد كه مرزهاي فدك را معلوم كن تا آن را به تو برگردانم. امام(علیه السلام) از جواب امتناع مي ‏كند. هارون ‏پيوسته اصرار مي ‏ورزد. امام(علیه السلام) مي ‏فرمايد: من آن را جز با حدود واقعي ‏اش نخواهم‏گرفت. هارون كه به اصرار خواستار تعيين حدود مي ‏شود. امام مي ‏فرمايد: اگر من ‏حدود آن را باز گويم مسلما موافقت نخواهي كرد. هارون سوگند ياد مي ‏كند كه درصورت تعيين حدود آن را برمي ‏گردانم. امام (علیه السلام) فرمود: اما حد اول آن سرزمين عدن است. در اين هنگام هارون چهره‏اش‏دگرگون گشت و با شگفتي گفت: ادامه بده. امام(علیه السلام) فرمود: و حد دوم آن سمرقند است. براي بار دوم ناراحتي هارون بيشتر گشت. امام فرمود و حد سوم آن آفريقا. در حالي كه صورت هارون از شدت ناراحتي سياه شده بود، حضرت فرمود: و حد چهارم ‏آن سواحل درياي خزر و ارمنستان. حضرت حدود كشور اسلامي كه آن روز، هارون برآن حكومت داشت ‏بيان كرد . هارون گفت: فلم يبق لنا شي ‏ء فتحول الي مجلسي : پس چيزي براي ما باقي نماند برخيز جاي من بنشين. امام فرمود: من به تو گفتم، اگر حدود آن را تعيين كنم، هرگز آن را نخواهي داد. سالي در سفر مكه هنگامي كه هارون امام را در كنار كعبه مي ‏بيند به حضرت مي ‏گويد: تو هستي كه مردم پنهاني با تو بيعت كرده تو را به پيشوايي برمي ‏گزينند؟ امام‏فرمود: «انا امام القلوب و انت امام الجسوم‏»، من بر دل‏ها و قلب‏هاي مردم‏ حكومت مي ‏كنم و تو بر تن‏ها و بدن‏ها و بر همين مطلب تاكيد دارد آنچه را كه‏ مرحوم مجلسي نقل مي ‏كند روزي امام در كاخ هارون با او روبرو شد. هارون از حضرت مي ‏پرسد اين خانه چگونه است. حضرت در پاسخ مي ‏فرمايد: «هذا دار الفاسقين‏»: اين خانه فاسقان است و سپس اين آيه شريفه را تلاوت مي ‏كند: به‏زودي دور خواهم نمود از آيات خود آنها را كه به ناحق در زمين دعوي بزرگي كنند كه هر نشانه از نشانه‏هاي الهي را ببينند بدان ايمان نياورند و اگر راه هدايت‏ را بينند آن را نمي ‏پيمايند برعكس اگر گمراهي را مشاهده كنند آن را پيش گيرند و اين بدان جهت است كه آيات الهي را دروغ مي ‏پندارند و از آن غفلت مي ‏ورزند. هارون مي ‏گويد: پس اين خانه از كيست؟ امام پاسخ مي ‏دهد: براي شيعيان ما سبب آرامش و براي دشمنان ما آزمايش است. سپس‏هارون مي ‏گويد: فما بال صاحب الدار لا ياخذها قال اخذت منه عامره و لا ياخذها الا معموره: پس چرا صاحب خانه آن را پس نمي ‏گيرد. حضرت فرمود: موقعي اين خانه از او گرفته شده است كه آباد بوده است و زماني آن‏ را پس خواهد گرفت كه آباد شده باشد بدين معنا كه آن را زماني تحويل خواهيم ‏گرفت كه آباداني آن ممكن باشد و هنوز زمان آن فرا نرسيده است و همين عامل اصلي ‏نگراني هارون از آن حضرت بود كه در جلسات خصوصي از آن پرده برمي ‏داشت. چنانكه در پاسخ فرزندش مامون كه مي ‏پرسد چرا از كمك مالي كه براي امام متعهد شده بود دريغ مي ‏ورزد. مي ‏گويد به خاطر اينكه از موسي ابن‏جعفر بر حكومت ‏خويش بيم‏ دارم. طرد شعار بني ‏عباس: بر اساس انتساب به رسول گرامي اسلام به حكومت‏خويش‏مشروعيت مي ‏بخشيدند. آن حضرت بر اساس همين انتساب و دليلهاي متقن قرآني و شرعي ‏اثبات نمود كه عترت پيامبر(صلی الله علیه واله) از اين جهت ‏شايستگي بيشتري دارند زيرا كه آنهافرزند پيامبر(صلی الله علیه واله) محسوب مي ‏شوند. در يكي از اين مباحثات، هارون مي ‏پرسد چرا شما خود را فرزند پيامبر(صلی الله علیه واله) قلمداد مي ‏كنيد در حالي كه شما فرزند دختر رسول خداهستيد و فرزند دختر را نمي ‏توان در شمار فرزندان به حساب آورد. حضرت از هارون‏مي ‏خواهد كه او را از جواب معذور دارد. هارون نمي ‏پذيرد. حضرت آيه زير را تلاوت‏مي ‏كند: «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذالك نجزي ‏المحسنين و زكريا و يحيي و عيسي ...» و مي ‏فرمايد در اين آيه عيسي در شمارفرزندان نوح پيامبرآمده است ‏با اينكه براي عيسي پدري نبوده است و فقط ازناحيه مادرش مريم به نوح نسبت دارد ما نيز از فرزندان پيامبر(صلی الله علیه واله) هستيم از جهت‏مادرمان فاطمه(سلام الله علیها). و آنچه كه اين رويارويي را بيشتر روشن مي ‏كند جرياني است كه نويسنده كتاب‏احتجاج نقل مي ‏كند: «چون هارون به مدينه وارد شد به همراه مردم متوجه قبر رسول‏گرامي اسلام شد. روبروي قبر رسول الله قرار گرفت و به قصد فخر و مباهات گفت: السلام عليك يابن عم، سلام بر تو اي پسرعمو، در اين هنگام موسي بن‏جعفر(علیه السلام) نزديك‏ قبر آمد و فرمود: السلام عليك يا رسول‏الله، السلام عليك يا ابه، سلام بر تو اي ‏رسول خدا و سلام بر تو اي پدر. در اين هنگام چهره هارون دگرگون گشت و خشم درچهره‏اش نمايان گشت.» به اين ترتيب امام(علیه السلام) آن‏چه را كه هارون مي ‏خواست‏بدان‏وسيله خود را شايسته خلافت قلمداد كند از بين برد و دليل شايستگي خويش دانست. نفوذ در درون نظام حكومت: امام موسي بن‏جعفر(علیه السلام) جهت ‏سامان دادن به مبارزات‏ سياسي و حمايت از نيروهاي شيعي برنامه‏اي تدارك ديد كه بر اساس آن نيروهاي فعال ‏و مطمئن در مسووليتهاي كليدي حكومت قرار مي ‏گرفتند كه يكي از اعضاي فعال آن علي ‏بن‏يقطين بود. علي بن‏يقطين بارها از امام(علیه السلام) خواست كه اجازه دهد از مسووليتهاي ‏خويش در حكومت‏بني ‏عباس كنار رود لكن امام(علیه السلام) بدان رضايت نداد و او را با كلمات‏زير دلگرم نمود كه شايد خداوند به وسيله تو شكسته احوالي ‏ها را جبران و آتش‏فتنه مخالفان را از دوستان خويش دفع كند. و مرتبه ديگر بدو فرمود: خداوند اوليائي در ميان ستمگران دارد كه به وسيله‏آنان از بندگان نيك خود حمايت مي ‏كند و تو از اولياء خدايي . كار علي بن‏يقطين در چهار جهت متمركز بود: 1 رساندن اطلاعات داخلي دربار به امام(علیه السلام) مرحوم مجلسي مي ‏نويسد زماني كه قيام‏شهيد حسين فخ سركوب شد سرهاي آنان به همراه عده‏اي اسير براي موسي فرزند مهدي ‏از خلفاي بني ‏عباس فرستاده شد. او دستور داد كه اسرا كشته شوند و از ديگرعلويين سخن به ميان آورد تا اينكه به نام امام موسي بن‏جعفر(علیه السلام) رسيد با خشم ‏زياد اظهار داشت كه حسين به دستور او قيام كرده است زيرا او وصي اين خاندان‏است. خدا مرا بكشد اگر او را زنده نگه دارم در اين زمان بود كه علي بن‏يقطين ‏جريان را به صورت مكتوب به حضور امام تقديم داشت و آن حضرت را از اين تصميم باخبر نمود. امام عده‏اي از شيعيان و اهل بيت ‏خود را احضار نمودند و در اين باره‏با آنان به گفتگو پرداختند. آنان پيشنهاد نمودند كه حضرت خود را براي مدتي ‏مخفي نمايد كه حضرت بدانان بشارت مرگ «موسي ‏» خليفه عباسي را داد. 2 پشتيباني مالي از امام(علیه السلام) مرحوم كشي در رجال خود مي ‏نويسد: علي بن‏يقطين‏نامه‏ها و اموال فراواني را توسط دو نفر از معتمدين خويش براي امام ارسال داشت‏قرار ملاقات در بيرون مدينه در محلي به نام «بطن الرمه‏» بود. امام شخصا طبق ‏قرار در آن مكان حضور يافت و اموال را از آنان تحويل گرفت. سپس نامه‏هايي ازآستين خود بيرون آورد و فرمود اينها جواب نامه‏هاي همراه شماست. آن دو نفر ازآن حضرت خواستند كه زاد و توشه راه آنان اندك است نيازمند زاد راه بيشتري ‏هستند. حضرت نگاهي به توشه آنان نمود و فرمود: شما را كافي است‏برگرديد. من‏نماز صبح را در مسجد النبي (صلی الله علیه واله) با مردم خوانده‏ام براي نماز ظهر بايد خود رابدانجا برسانم. اين داستان علاوه بر اينكه بيانگر رابطه علي بن‏يقطين و پشتيباني ‏مالي از امام(علیه السلام) مي ‏باشد حكايت از تدبير سياسي عميق و تشكيلات سازمان يافته بين‏امام و علي بن‏يقطين نيز دارد. 3 كمك مالي به شيعيان علي بن‏يقطين جهت كمك مالي به شيعيان و حمايت از آنان‏هر ساله عده‏اي را از طرف خود به حج مي ‏فرستاد و به اين بهانه، پولهاي زيادي به ‏آنها مي ‏پرداخت. مرحوم قمي از قول يونس مي ‏نويسد كه در يكي از سالها براي علي ‏بن‏يقطين 150 حج‏گزار برشمردند و در مواردي كه شيعيان مي ‏بايست ماليات بپردازند به ظاهر از آنها مي ‏گرفت ولي در پنهان به آنان مسترد مي ‏داشت. امام و حمايت از قيام شهيد فخ : جلوه ديگر مبارزان امام موسي بن‏جفعر(علیه السلام) راحمايت از قيام شهيد فخ تشكيل مي ‏دهد. او حسين بن‏علي بن‏حسن المثني بن‏الحسن‏المجتبي (علیه السلام) است و نام مادرش زينب دختر عبدالله محض است و از آنجا كه در سرزمين ‏فخ واقع در يك فرسخي مكه به شهادت رسيد معروف به شهيد «فخ‏» گشت. روايات بسياري در فضيلت اين بزرگمرد نقل شده است از آن جمله اينكه پيامبر(صلی الله علیه واله) به هنگام عبور از سرزمين فخ فرمود: جبرئيل بر من نازل شد و گفت اي محمد مردي ‏از خاندان تو در اين سرزمين شهيد خواهد گشت و شهيد با او ثواب دو شهيد راخواهد برد. و از امام صادق(علیه السلام) نيز نقل شده است كه به هنگام رسيدن به سرزمين فخ‏نمازگزاردند و در پاسخ به سؤال راوي كه آيا اين جزء اعمال حج است فرمود: نه وليكن در اين سرزمين مردي از خاندان من به همراه عده‏اي شهيد خواهد شد كه‏ارواح ايشان بر اجساد آنان به سوي بهشت پيشي خواهد گرفت. اين بزرگوار كه از ستم و فشار روحي توسط فرماندار مدينه براي علويين به ستوه‏آمد و دست‏به قيام مسلحانه زد و اين جريان در زماني بود كه خليفه ستمگربني ‏عباس به نام «هادي ‏» حكومت مي ‏كرد. قرار شد شبانگاهان قبل از اذان صبح حركت‏آغاز شود. حسين كه رهبري قيام را عهده‏دار بود به خدمت امام موسي (علیه السلام) رسيد. حضرت‏توصيه‏هايي به اين شرح برايش بيان نمود: انك مقتول فاجد الضراب فان القوم فساق‏يظهرون ايمانا و يضمرون نفاقا و شكا فانالله و انا اليه راجعون: تو شهيد خواهي ‏شد ضربه‏ها را نيكو بزن و نهايت تلاش خود را بنما، اين مردم فاسق هستند به ظاهرايمان دارند و در باطن خود نفاق و شك را پنهان مي ‏دارند همه ما مملوك خداييم وبه سوي او بازمي ‏گرديم. آنچه تاييد و حمايت امام را از اين نهضت‏بيشتر بيان‏مي ‏دارد جملاتي است كه حضرت بعد از شهادت حسين رهبر قيام فخ بيان داشته است‏فرمود: به خدا قسم كه حسين در حالي از دنيا رفت كه مسلمان و نيكوكار و روزه‏دارو امركننده به معروف و ناهي از منكر بود در خاندانش همانند نداشت. هادي خليفه عباسي پس از قيام حسين گفت: والله ما خرج حسين الا عن امره و لااتبع الا محبته لانه صاحب الوصيه في اهل هذا البيت قتلني الله ان ابقيت عليه: به خدا سوگند كه حسين به دستور موسي بن‏جعفر قيام نمود و دنبال نكرد مگر آنچه‏را كه او دوست داشت زيرا او وصي اين خاندان است‏خدا مرا بكشد اگر او را زنده‏نگه دارم. و بالاخره پنجمين جلوه مبارزاتي حضرت امام موسي بن‏جعفر را مي ‏توان در زندانهاي طولاني آن بزرگوار ديد كه خود نشانه جاودانه از فرهنگ مبارزاتي آن‏امام همام مي ‏باشد و همواره شكوه و عظمت مرزبانان حماسه جاويد را فرا راه‏ حق‏جويان قرار مي ‏دهد و لازم است كه در نوشتاري مستقل مورد بحث قرار گيرد. دراينجا جملاتي از زيارتنامه حضرت را يادآور مي ‏شويم كه مي ‏فرمايد: السلام علي المعذب في قعر السجون و ظلم المطامير ذي الساق المرضوض: سلام و درود الهي بر موسي بن‏جعفر آنكه گرفتار شكنجه زندانهاي تاريك بود و با پاهايي مجروح ‏از اين جهان رخت ‏بربست.


دسته بندی : امام موسی کاظم (ع) ,   , 
برچسب ها :

زندگينامه امام صادق (ع) مشهور ميان مورخان و محدثان آن است كه امام صادق (ع) در هفده ربيع‏الاول سال 80 و يا 83 قمرى چشم به جهان گشوده است . محمد بن سعيد روايت كرده كه امام به هنگام وفات، هفتاد و يك ساله بوده است . ملاحظه مى شود كه اين روايت با هيچكدام از دو احتمال 80 و 83 سازگار نيست؛ زيرا مورخان اتفاق نظر دارند كه امام صادق (ع) در سنه 148 قمرى وفات يافته است . بنابراين تاريخ تولد آن حضرت سه سال و يا سه سال و اندى پيش از سنه 80 بايد باشد، و بدين ترتيب روايات وارده در ميلاد امام را مى‏توان به سه گروه تقسيم كرد كه قول ميانه همان 80 سال است و شايد آن نزديك به صحت باشد. كينه‏ها و القاب امام امام صادق (ع) كنيه‏هاى متعددى داشته مانند: ابوعبدالله ، ابواسماعيل و ابوموسى، كه مشهورتر همان نخستين آنهاست و القاب چندى هم داشته ، چون: صادق ، فاضل، قائم، كافل، منجى و غير اينها كه اولين، مشهورترين آنها است . لقب صادق را جدش پيامبر به او داده است ، چنانكه ابوهريره در روايتى از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: ... و خداوند از صلب فرزندم محمد باقر پسرى آورد كه كلمه حق و زبان صدق و راستى است . ابن مسعود مى پرسد: نام او چيست ؟ پيامبر مى‏فرمايد: جعفر صادق كه راستگو و درست كردار است و هر كس به او طعن زند و بدگويد و هر كه دست رد بر سينه او زند، به من بد گفته و دست رد بر سينه من زده است .1 سيماى امام امام صادق (ع) مردى بوده است چهارشانه، زيبا روى و خوش سيما. موهايش كوتاه و پر پشت بوده و وسط استخوان بينى‏اش كمى برجستگى داشته است . قسمت بالاى پيشانى‏اش كم مو، پوست بدنش نازك و برگونه‏اش خالى مشكين و در بدنش چندين خال سرخ وجود داشته است.2 شهادت امام اينكه امام در چه ماهى وفات يافته ، روايات مختلف است . برخى بيست و پنج شوال و برخى نيمه رجب را روايت كرده‏اند؛ ولى مورخان شيعه و سنى اتفاق دارند كه سال وفات امام، سنه 148 هجرت بوده است، و روايت بيست و پنج شوال نيز مشهور است . همچنين نويسندگان و تاريخدانان شيعه متفقاً اعتقاد دارند كه والى مدينه از سوى منصور عباسى ، امام صادق (ع) را بوسيله زهر مسموم و شهيد كرده است . و «كفعمى» در «مصباح» روايت كرده كه امام با انگورى زهرآگين مسموم و شهيد شده است . در اين ميان برخى محققان اهل سنت نيز شهادت امام را بوسيله زهر، روايت كرده‏اند كه از جمله مؤلفان «اسعاف الراغبين» ، «نورالابصار» ،«تذكره الخواص» و «الصواعق المحرقه» را مى‏توان نام برد. امام كاظم (ع) پدرش را پس از شهادت در ميان دو تكه پارچه سفيد كه لباس احرام او بود به اضافه پيراهن و دستارى كه يادگار جدش حضرت على بن الحسين (ع) بود و نيز در ميان بردى كه آن را به چهل دينار خريده بود، پيچيد و به خاك سپرده. امام موسى كاظم (ع) ضمناً دستور داد، چراغ اطاقى را كه پدرش در آن مى زيست همچنان روشن نگاه دارند و اين چراغ تا امام موسى كاظم (ع) در مدينه بود، همه شب روشن بود تا اينكه او به عراق احضار شد. پيش از اين نيز امام صادق (ع) چراغ اطاق پدرش امام باقر را روشن نگاه داشته بود. ابوهريره عجلى كه از شعراى اهل بيت و از علاقمندان آنان بوده در رثاى امام آن هنگام كه بدن مطهرش را روى تخت روان به سوى بقيع مى برده‏اند ، چنين سروده است : «به آنان كه رفتند امام را روى دوشهايشان حمل كنند، گفتم : آيا مى‏دانيد كه چه شخصيتى را به گورستان مى بريد؟: كوه ثبير را كه چه مرتفع و بلند است ! اينك مردمانى را مى‏بينم كه هر يك مشتى خاك روى بدن مقدسش مى‏ريزند . چقدر شايسته است كه بر سر خويش بريزند. اى صادق و راستگو و اى فرزند راستان و صادقان! به پدران پاك و پاكيزه‏ات سوگند راستين مى خورم و خداوند تعالى و پروردگار خاوران نيز بوجود شما سوگند ياد كرده و فرموده است : دوازده ستاره درخشانى كه در علم الهى هميشه پيشرو و پيشگام بوده‏اند.» بدين ترتيب امام صادق (ع) در قبرستان بقيع در كنار نياى مادريش حسن مجتبى و جد پدريش حضرت سجاد و پدرش باقرالعلوم (درود خدا به روان همه شان) به خاك سپرده شد و او آخرين امامى بود كه در بقيع دفن گرديد و پس از او تمام فرزندان او جز امام رضا (ع) كه در خراسان آرميده ، در سرزمين عراق به خاك سپرده شده‏اند. فرزندان امام مورخان در تعداد اولاد امام صادق (ع) اختلاف نظر دارند و مشهور، روايت شيخ مفيد است كه گفته است فرزندان امام ده تن بوده‏اند: اسماعيل ، عبدالله و ام فروه (از فاطمه بنت حسين بن حسن بن على (ع) ) ، موسى، اسحاق و محمد (از ام حميده)، عباس، على، اسماء و فاطمه از مادران ديگر.3 اسماعيل: او بزرگترين فرزندان امام بوده و آن حضرت نسبت به او علاقه‏اى شديد و توجهى زياد داشته و فوق‏العاده به وى مهربان بوده است . روزى امام صادق (ع) خطاب به مفضل بن عمر كه از نمايندگان و اصحاب خاص و مورد وثوق او بوده است ؛ د حضور امام موسى كاظم (ع) كه پسر بچه اى بود، فرمود: اين فرزندم (موسى) كه در خانواده من پا به دنيا گذاشته هيچ كودكى به ميمنت و بركت او نيست؛ به اسماعيل هم جفا نكنيد.4 اين سخن امام دلالت بر آن دارد كه امامت از اسماعيل به موسى برگردانده شده و چون ممكن بود اين معنى موجب آن شود كه مردم در تكريم اسماعيل كوتاهى كنند، فرمود كه به او جفا نشود. و در جاى ديگر فرمود: اسماعيل را دوبار قتل تهديد كرده بود و من از خدا خواستم كه بلا را دفع كند و خداوند بلا را از او برطرف كرد و او زنده ماند.5 مجموعه سخنان امام صادق (ع) راجع به فرزندش اسماعيل نشانگر شدت علاقه و محبت امام نسبت به وى است و اين مهر و علاقه بقدرى بوده كه برخى پنداشتند امام پس از حضرت صادق (ع) ، او است؛ زيرا اولاً امام به او بسيار مهر مى ورزيده و ثانياً او بزرگترين فرزند امام بوده است؛ اما مرگ او در زمان حيات آن حضرت ، بر اين پندار خط بطلان كشيد. امام صادق (ع) در جريان مرگ اسماعيل كارهاى شگفتى انجام داده است؛ مثلاً دستور داده ملافه را كنار زنند و صورتش را باز كنند و شخصاً برپيشانى ، چانه و گلوى او بوسه زده است . بار دوم نيز اين كار را تكرار كرده و براى سومين بار پس از غسل و تكفين اسماعيل ، باز امام كفن را كنار زده و مانند دفعات قبل او را بوسيده و با قرآن تعويذش كرده و دستور دفن داده است . در روايت ديگرى آمده است كه : امام به مفضل فرمان داد گروهى از اصحاب و شاگردان را كه ابوبصير،حمران بن اعين و داود رقى، از آن جمله بوده‏اند گردآورد و آنگاه به داود دستور داده است كه صورت اسماعيل را باز كند؛ سپس خطاب به داود فرمود: اى داود! خوب نگاه كن! آيا او مرده است يا زنده؟ داود پاسخ مى دهد كه او مرده است . سپس امام، اسماعيل را به تك تك حاضران نشان داده و مى گويد: خدايا! شاهد باش. و آنگاه دستور داده اسماعيل را غسل و كفن كنند. آنگاه به مفضل فرموده كفن را از روى او كنار زند و خوب در او بنگرد كه آيا مرده است يا زنده؟ و رو به جمعيت حاضر فرموده: ملاحظه كنيد آيا او مرده است يا زنده؟ حضار يكصدا پاسخ دادند كه او مرده است . امام مجدداً پرسيد: پس ديديد كه او مرده است؟ باز جواب دادند: آرى، اى سرور ما! او در گذشته است؟ بار ديگر امام فرمود: خدايا ! تو شاهد باش! حاضران كه از اين اعمال امام در شگفت بودند بالاخره اسماعيل را به سوى گورستان نقل كرده و در آنجا بر زمين نهادند . امام باز به مفضل فرمود تا كفن را از چهره اسماعيل كنار زند و به مردم نشان داده شود كه آيا او زنده است يا مرده؟ مردم جملگى پاسخ دادند كه او مرده و رخت از اين جهان بربسته است . امام سؤال را طور ديگر تجديد مى كند و مى فرمايد: اين بدن كه هم اكنون كفن و حنوط شده و در گور گذاشته مى شود، بدن چه كسى است؟ همه پاسخ مى‏گويند: فرزند شما اسماعيل . امام مى‏گويد: خدايا! تو شاهد باش! انسان وقتى اينهمه اصرار امام را در مورد اثبات مرگ اسماعيل مى بيند ، ابتدا دچار تعجب مى شود، ولى هرگز در كار امام جاى شگفتى نيست؛ زيرا او از آينده جامعه‏اش مطلع است و مى‏داند كه گروهى براساس اين پندار كه اسماعيل بزرگترين فرزند امام است، مرگ او را باور نخواهند كرد و اسماعيل را امام و پيشواى بعد از آن حضرت خواهند دانست و از اين رو امام خواسته حجت را بر اين گروه تمام كند. امام صادق (ع) پس از دفن اسماعيل و اخذ گواهى از حاضران ، خود از اين راز پرده برداشته است آنجا كه فرمود: برخى پس از من به باطل مى‏گرايند و دچار ترديد مى‏شوند و در صدد خاموش كردن نور خدا بر مى‏آيند. آنگاه به امام موسى (ع) اشاره كرده و فرمود: اين پسرم بر حق است و حق به همراه اوست تا اينكه خدا وارث زمين و ساكنان آن شود.6 بنابر روايتى ديگر امام صادق (ع) به هنگام مرگ اسماعيل سخت اندوهگين بوده و سجده‏اى طولانى كرده است؛ سپس سر از سجده برداشته و اندكى بر اسماعيل خيره شده و بر وى نگريسته است و بار ديگر سجده‏اى طولانى‏تر كرده است؛ آنگاه سر از سجده برداشته و به دست خويش چشمها و چانه اسماعيل را بسته و بر رويش ملافه‏اى انداخته است. بعداً امام با اين قيافه اندوهبار به اندرون خانه رفته و اندكى درنگ فرموده و سپس با وضعى آراسته و لباسهائى پاكيزه بيرون مى آيد و در چهره او اثرى از غم و اندوه ديده نمى‏شود و راجع به تجهيز اسماعيل دستوراتى مى دهد و پس از پايان غسل او در كنار كفنش مى‏نويسد: «اسماعيل يشهد ان لااله‏الاالله» 7 (اسماعيل شهادت مى دهد كه خدائى جز خداى يگانه نيست) و به دنبال مراسم تدفين و خاكسپارى دستور مى دهد كه سفره طعام بگسترند و غذاهاى رنگارنگ آورند و حاضران را به صرف غذا دعوت مى‏فرمايد و در اين مهماندارى اثرى از غم و اندوه در سيماى امام نيست . از امام سؤال مى شود: چگونه است كه از مرگ فرزندتان متأثر نيستيد و گريه نمى كنيد، بلكه بعكس بسيار شاد و خرسند به نظر مى رسيد؟ پاسخ مى دهند: چرا اينگونه نباشيم؟ مگر راستگوترين راستان نفرموده است كه همه ما خواهيم مرد؟ و به نقلى ديگر فرمود: ما خانواده‏اى هستيم كه تا مصيبت نازل نشده است ، اندوهگين و متأثر مى‏شويم ؛ اما چون مصيبت فرود آمد صبر و شكيبائى پيشه مى كنيم . مع ذلك امام صادق (ع) در تشييع جنازه فرزندش اسماعيل پا برهنه و بدون عبا حركت مى كرده است و چه تأثرى از اين بزرگتر؟ و در هنگام انتقال جنازه به گورستان چند بار دستور داد تخت روان را بر زمين نهند و پارچه را از صورت اسماعيل كنار زد و به مردم فرمود كه در او بنگرند تا مرگ اسماعيل بر همگان ثابت شود. آنگاه پس از دفن در كنارى نشست و مردم نيز در اطراف او حلقه زدند. آن حضرت در حاليكه به زمين خيره شده بود، فرمود: اى مردم! اينجا خانه جدائى است و گذرگاهى بيش نيست . دنيا منزل هميشگى ما نيست . مع ذلك جدائى دوستان مصيبتى است در مان ناپذيرى و سوزشى دارد غير قابل تحمل . ليكن فضيلت و برترى از آن كسانى است كه بردبار و متحملند و بر اعصاب خويش مسلط. و هر كس به مصيبت برادرش گرفتار نشود ، برادر به سوگ او خواهد نشست ، و هر كس به داغ فرزند مبتلا نگردد، فرزند بهمصيبت او گرفتار خواهد شد. آنگاه امام شعر «ابى خراش هذلى» را خواند: ولا تحسبن انى تناسيت عهده‏ ولكن صبرى يا اميم جميل‏ تو مپندار كه من ترا فراموش كرده‏ام، ولى اى داغ بر دل! من صبرى زيبا در سوگ تو پيشه ساخته‏ام. از جمله خيراتى كه امام صادق (ع) براى اسماعيل كرد اين است كه چند درهمى به يكى از دوستانش داد و به او فرمود كه از سوى اسماعيل و به نيابت از او حج گزارد و گفت : يك دهم ثواب حج براى اسماعيل و بقيه از آن تو است . اسماعيل در جائى به نام «عريض» وفات يافت و مردم او را روى دوش خويش به مدينه آوردند و قبر او در شهر مدينه مشهور است و ابن سعود ضمن تخريب قبور ائمه بقيع، آرامگاه اسماعيل را هم درهم كوبيد و تاكنون اجازه بازسازى آن داده نشده است . اين كارها كه امام صادق (ع) درباره اسماعيل انجام داده، نشانگر آن است كه امام او را بسيار دوست مى داشته و سخت به او علاقمند بوده است؛ زيرا اسماعيل مردم پرهيزگار و فاضل بوده است . البته در اين ميان احاديث ديگرى هم وجود دارد كه از شأن و قدس اسماعيل مى كاهد؛ ولى اين احاديث اولاً در برابر احاديث گذشته كه در تجليل اسماعيل وارد شده ناچيز است . و ثانياً برخى احاديث پرده از روى اين اخبار دروغ بر مى دارد ثالثاً ممكن است اين احاديث براى اغراض خاصى كه بر ما پوشيده است صادر شده باشد. ما در اينجا به حديثى كه در كتاب «خرائج و جرائح» از وليدبن صبيح روايت شده است ، اشاره مى كنيم . او مى‏گويد: مردى نزد من آمد و گفت : بيا پسر خدايت 8 را به تو نشان دهم. به همراه او راه افتادم . جمعى را ديدم كه مشغول باده گسارى بودند و اسماعيل نيز در ميان آنها ديده مى شد . با مشاهده اين صحنه بار سنگينى از غم و اندوه بر دلم نشست . رو به سوى بيت گذاشتم و ديدم اسماعيل از استار آويخته و آنقدر گريسته كه سرشك چشمانش استار كعبه را خيس كرده است . به سرعت به همان محل نخستين برگشتم ، باز اسماعيل را در ميان ميخوران ديدم . درباره به بيت بازگشتم، ديدم اسماعيل همچنان دست در استار كعبه مى‏گريد. متحير شده بودم. موضوع را به امام صادق (ع) عرض كردم . امام فرمود: فرزندم اسماعيل گرفتار شيطانى شده است كه به صورت او در مى آيد! آيا در پاكى اسماعيل و در دفاع از او حديثى بهتر از اين مى توان يافت؟ پس ناگزير، احاديثى را كه از او بد مى‏گويند بايد دور ريخت و يا آنها را به غرضهاى ويژه حمل كرد؛ زيرا اگر اسماعيل آدمى وارسته نبود، هرگز امام صادق (ع) در سفر و حضر او را با خود همراه نمى برد، چنانكه عبدالله را كه فرزند ناصالحى بود از خود راند. شيخ مفيد در «ارشاد» مى نويسد: عده كمى در زمان حيات امام صادق (ع) معتقد بودند كه امامت پس از رحلت او از آن اسماعيل است؛ ليكن آنان نه از اصحاب امام بودند و نه از نزديكان او، بلكه اشخاصى دور و بيگانه بوده‏اند و پس از شهادت آن حضرت دو گروه شدند: گروهى از آن اعتقاد بر گشتند و به امامت حضرت موسى كاظم (ع) معتقد شدند؛ گروهى ديگر بر اين عقيده ماندند و چون اسماعيل در گذشته بود، به امامت فرزند او محمد عقيده پيدا كردند . در اين ميان گروه سومى هم وجود دارند كه اسماعيل را زنده مى‏پندارند و آنان بسيار اندكند و به هر حال فرقه اسماعيليه كسانى هستند كه امامت را از آن اسماعيل و فرزندان او تا آخرالزمان مى‏دانند. عبدالله افطح : عبدالله بزرگترين فرزند امام صادق (ع) پس از اسماعيل بوده و لذا برخى راه خطا رفته و پنداشتند كه امامت بعد از فوت پدر از آن اوست . اينان ديده بودند كه فرزند بزرگتر به امامت مى‏رسد ولى غافل از آن بودند كه پسر بزرگتر وقتى مى تواند امام باشد كه بى عيب و نقص باشد و در پاهاى عبدالله عيب وجود داشته و باصطلاح «افطح» بوده است و بدين مناسبت پيروان او را فطحيه ناميده‏اند. او متهم به مخالفت با پدر در اعتقادات بوده و با حشويه رفت و آمد و به مذهب مرجئه تمايل داشته است ؛ از اين رو مانند ديگر فرزندان امام نزد او موقعيتى احترام آميز نداشته است .9 گاهى پدر، او را سرزنش مى‏كرد و پند و اندرز مى‏داد ، ليكن آن همه سرزنش و پند سودمند نمى‏شد. روزى امام صادق (ع) به وى گفت : چرا مانند برادرت نيستى؟ به خدا سوگند نور هدايت ، در سيماى او مى‏شناسم! عبدالله : چرا ؟ مگر پدر و مادر ما يكى نيست؟ امام : او پاره تن من است، ولى تو فقط فرزند منى.10 به گمانم مقصود امام از اينكه چرا مانند برادرت نيستى ، فقط اسماعيل بوده است ؛ چون او تنها برادر ابى و امى عبدالله بوده، نه موسى كاظم (ع) و همين حديث نشانگر منزلت والاى اسماعيل نزد خدا و نزد پدر و دليل بى اعتبارى و بى ارزشى عبدالله افطح نزد خدا و نزد پدر مى‏باشد. به هر حال، عبدالله بر اين اساس كه او بزرگترين فرزندان امام است، پس از رحلت پدر مدعى امامت شد و حضرت صادق پسرش كاظم (ع) را از اين جريان آگاه كرده و فرموده بود با او درگير نشود و سخن نگويد كه در كوتاه مدت خواهد مرد، و جريان همانطور كه امام فرموده بود، رخ داد.11 وقتى عبدالله مدعى امامت شد، جمعى از اصحاب امام صادق (ع) از او پيروى كردند؛ ليكن اكثر آنان بعداً از او برگشتند و به امامت حضرت موسى كاظم (ع) معتقد شدند ، زيرا دعوى عبدالله را سست ديدند و حق را نزد ابوالحسن موسى (ع) يافتند و دلايل امامت را در او ديدند. از جمله اشخاصى كه براى كشف حقيقت نزد عبدالله رفتند، هشام بن سالم و مؤمن الطاق بودند. هنگامى كه اينان پيش عبدالله رفتند، مردمى دور او را گرفته و بر وى خيره بودند. هشام و مؤمن از او سؤال كردند: زكات در چه مقدار مال واجب مى‏شود؟ عبدالله : در دويست ، پنج تا. - دريكصد تا چقدر؟ عبدالله : دو درهم و نيم. - به خدا سوگند مرجئه چنين نمى‏گويند. عبدالله : نه به خدا قسم من نمى‏دانم مرجئه چه مى‏گويند! هشام و م)من دانستند كه عبدالله امام نيست و در دعوى خود صادق نمى باشد آنان حيران و سرگردان از خانه او خارج شدند و نمى دانستند به كجا رو كنند؛ لذا در يكى از كوچه‏هاى مدينه نشسته و گريه سر دادند و با خود مى‏گفتند: نمى‏دانيم چه كنيم و به چه كسى بگرويم به مرجئه ، به قدريه، به زيديه، به معتزله و يا به خوارج؟ در اين هنگام هشام پيرمردى را ديد كه به او اشاره مى كند و چون هشام آن پيرمرد را نمى‏شناخت ، به مؤمن گفت: گمان مى‏كنم او از جاسوسان منصور است كه اين روزها در مدينه پخشند و مى خواهند بدانند كه شيعيان جعفر صادق (ع) به چه كسى مراجعه مى‏كنند و بر او اتفاق نظر دارند تا او را گردن زنند؛ پس تو از من دور شو ! چون او با من كار دارد، نه با تو . در اين موقع مؤمن الطاق ازهشام دور شد و هشام به دنبال آن پرمرد راه افتاد ، تا به خانه ابوالحسن موسى كاظم (ع) رسيدند . او هشام را رها كرد و رفت. خادمى كه دم در خانه بود، گفت : بفرمائيد تو، خداوند شما را مورد رحمت قرار دهد. هشام داخل شد و حضرت بدون مقدمه به او گفت : ... نه به سوى مرجئه ، نه به قدريه ، نه به زيديه، نه معتزله و نه به خوارج !! هشام كه امام عصر خود را شناخته بود ، از نزد او بيرون آمد و مؤمن الطاق را ديدار كرد و در پاسخ او كه از ماجرا پرسيده بود ، داستان را بتفصيل تعريف كرد. مفضل نيز با ابوبصير ملاقات كرد و با هم نزد امام كاظم (ع) رفتند و حقانيت آن بزرگوار بر آنان آشكار شد. از اين پس ، هشام با فوج فوج شيعيان ملاقات و آنها را با امام موسى كاظم (ع) آشنا مى‏كرد و بدين وسيله رستگار مى‏شدند ، جز عده‏اى كم مانند عمار ساباطى و يارانش. اما عبدالله رفته رفته بيشتر شناخته مى‏شد و جز اندكى از مردم به خانه او تردد نمى كردند و چون او پى برد كه هشام در ارشاد مردم نقش فعال دارد، عده‏اى را به مزدورى گرفت كه او را مورد ضرب و هتك قرار دهند. عبدالله همچنان بر دعوى امامت اصرار داشت، تا اينكه پش از هفتاد روز از شهادت امام صادق (ع) جان سپرد و بقيه پيروان او از وى برگشتند ، جز جمعى ناچيز كه به فطحيه معروفند و آنان نيز كه واپسينانشان بنى فضال بودند بكلى منقرض شده‏اند.12 اسحاق : او مردى فاضل ، صالح، متقى و مجتهد بوده و مردم از وى احاديث و آثار علمى فراوانى نقل كرده‏اند. ابن كاسب 13 هرگاه از او حديث روايت مى‏كرده ، مى‏گفته است : حديث كرد مرا ئقه مرضى اسحاق بن جعفر. اسحاق به امامت برادرش موسى بن جعفر (ع) عقيده داشته و حتى خود از راويان احاديث و نصوص بر امامت موسى كاظم از طريق امام صادق و على بن جعفر (ع) بوده و فضل و تقواى اين دو برادر يعنى اسحاق و على مورد اتفاق همه بوده است .14 اسحاق از جمله شاهدان وصيت امام موسى (ع) براى فرزندش امام هشتم بوده و از آثار فضيلت و تقوايش آنكه او مدافع امام رضا بوده است موقعى كه برخى برادران آن حضرت پس از رحلت امام كاظم (ع) نزد قاضى مدينه شكايت كردند و يكى از آنها به نام عباس بن موسى اظهار داشت: خداوند قاضى را صلاح بخشد و مردم را ازوجودش بهره‏مند سازد؛ در زير اين كتاب (نامه مهر و موم شده) گنج و گوهرى است و برادرمان رضا مى‏خواهد آن را فقط از آن خود كند و پدرمان جز آن، چيز ديگرى باقى نگذاشته و آن را هم در اختيار وى گذاشته و ما را تحت تكفل او قرار داده است و اگر مى‏خواستم ، جلوى مردم راز را فاش مى‏ساختم. در اين هنگام ابراهيم بن محمد 15 به وى پريد و گفت : اگر چيزى بگوئى ، به خدا سوگند راست نخواهى گفت و ما آن را نخواهيم پذيرفت و تو نزد ما سرزنش شده و رانده شده خواهى بود. ما تو را از خردسالى و هم اكنون به دروغگوئى مى‏شناسيم و پدرت بهتر از همه تو را مى‏شناخت و در تو خير و نيكى سراغ نداشت و از ظاهر و باطن تو آگاهى كامل داشت و حتى دو عدد خرما را نيز به طور امانت نزد تو نمى‏گذاشت. سپس عمويش اسحاق بن جعفر بلند شد و يقه او را گرفت و گفت: تو بسيار بى خرد و احمق هستى. بساطت را جمع كن! سابقه‏ات پيش ما معلوم است . آنگاه همه حاضران به يارى اسحاق و تؤييد گفته‏هاى او بپا خاستند.16 جز ابن كاسب و ابن عينيه ، اشخاص ديگرى نيز از اسحاق بن جعفر نقل حديث كرده‏اند، كه از آن جمله‏اند: بكربن محمدازدى، يعقوب بن جعفر جعفرى و عبدالله بن ابراهيم جعفرى و وشا.17 محمد بن جعفر : او مردى شجاع و سخى و زاهد بود . يك روز در ميان، روزه مى‏گرفت و همسرش خديجه دختر عبدالله بن حسين مى‏گفته: محمد با لباسى نو و مرتب از نزد ما بيرون مى‏رفت و به هنگام بازگشت، مى‏ديديم كه آن را به مستمند و بيچاره‏اى بخشيده است . او همه روز گوسفندى براى پذيرائى ازمهمانانش سر مى‏بريد و از بس زيبا و نيكو صورت بود «ديباج» ناميده مى شد. محمد ، به زيديه متمايل و به قيام مسلحانه معتقد بوده است و به سال 199 ق . در مكه عليه مأمون عباسى قيام كرد و زيديه جاروديه هم از او پيروى كردند. وقتى كه عده‏اى براى خلافت با وى بيعت كردند و او مردم را به سوى خود خواند و عنوان اميرالمؤمنين بر خود نهاد، امام رضا (ع) نزد او رفت و فرمود: اى عمو! پدر و برادرت را تكذيب مكن! اين دعوى تو سر نمى‏گيرد. از قضا زمانى درنگ نكرد تا اينكه عيسى جلودى به جنگ محمد رفت و شكستش داد . او امان خواست و لباس سياه كه شعار عباسيان بود به تن كرد و بر منبر رفت و خود را از خلافت خلع و خلافت مأمون را رسمى اعلام كرد. روزى كه محمد مى‏خواست با سپاه جلودى برخورد كند، امام رضا (ع) توسط شخصى به نام «مسافر» كه از خدمتكاران امام بود، به وى پيغام داد كه با جلودى نجنگد كه شكستش حتمى است . امام به آن شخص سفارش كرده بود كه نگويد اين سخن را از سوى چه كسى مى‏گويد و در صورت اصرار، به وى بگويد كه در خواب ديده‏ام. هنگامى كه «مسافر» فرستاده امام رضا (ع) نزد او آمد و جريان را به وى گفت: محمد پرسيد كه اين سخن از كجا مى‏گوئى؟ «مسافر» پاسخ داد كه خواب ديده‏ام . محمد با استهزاء و نيشخند گفت : بنده خدا بى طهارت خوابيده و خواب آشفته ديده است . اتفاقاً امر آنگونه شد كه «مسافر» از قول امام رضا (ع) گفته بود و پس از آنكه محمد از دعوى خلافت كناره گرفت و استعفا داد جلودى او را نزد مأمون فرستاد؛ اما مأمون او را بسيار احترام كرد و در كنار خويش نشانيد و صله و احسان فراوان به او كرد. محمد همچنان در خراسان در دربار مأمون بسر مى‏برد و در مركب بنى اعمام او حركت مى كرد و رفتار مأنون با وى استثنائى بود وكمتر پادشاهى با زيردستانش چنان رفتار مى كرد . محمد هميشه همراه جمعى ازآل ابى طالب حركت مى‏كرد و به دربار خليفه مى‏آمد. مأمون خوش نداشت طالبيانى كه در سال دويست بر وى خروج كرده بودند و او به همهشان پناه داد بود همراه محمد حركت كنند و دستور داد كه همراه محمد بن جعفر نيايند، بلكه با عبدالله بن حسين همراهى كنند؛ ولى آنان دستور را ناديده گرفتند و به صورت اعتصاب در خانه‏ها نشستند . از اين رو دستور ثانوى از طرف خليفه صادر شد كه با هر كس دوست داريد، همراهى كنيد ، و آنان به هنگام آمدن به دربار خلافت با محمد بن جعفر همراه مى‏شدند و اگر او بر مى‏گشت آنان نيز بر مى گشتند.! موقعى كه محمد بر مأمون عباسى خروج كرد، حضرت رضا (ع) از او روى بگردانيد و همراهى نكرد و فرمود: مصمم هستم كه با او زير يك سقف ننشينم . عمربن زيد كه در حضور ابى الحسن (ع) بوده، مى‏گويد: در دل خويش گفتم امام ما را به نكوئى و صله رحم فرمان مى دهد، ليكن خود با عمويش چنين رفتار مى كند! آنگاه حضرت ابى الحسن الرضا (ع) رو به من كرد و فرمود: همين رفتار من با عمويم صله و نيكى به او است ؛ چون اگر او نزد من بيايد و حرفهايش را بزند ، مردم به توهم تأييد من ، او را تصديق خواهند كرد؛ اما اگر پيش من نيايد و من نيز نزد او نروم مردم سخنان او را نخواهند پذيرفت .18 محمد بن جعفر بيمار شده بود. به امام رضا (ع) خبر دادند كه چانه محمد را كشيده‏اند و او در حال مرگ است . امام با تنى چند از اصحاب و يارانش به عنوان عيادت بر بالين محمد حاضر شدند و ديدند كه او را رو به قبله خوابانده‏اند و برادرش اسحاق و ديگر طالبيان بر او مى‏گريند امام رضا (ع) نشست و نگاهى به چهره محمد انداخت و تبسم كرد . برخى از حاضران اين تبسم را خوش نداشتند و آن را شماتت تلقى كردند . وقتى امام به قصد نماز در مسجد از خانه محمد خارج مى شد، ياران امام گفتند: فدايتان شويم ، بعضى از حاضران به هنگام تبسم شما چيزى گفتند كه ما را خوش نيامد. امام فرمود: تبسم من براى اين بود كه مى‏ديدم اسحاق براى محمد مى‏گريد . به خدا سوگند او پيش از محمد خواهد مرد و محمد بروى خواهد گريست . 19 از قضا محمد از آن بيمارى شفا يافت، ولى اسحاق درگذشت و اين جريان از جمله معجزات حضرت رضا (ع) محسوب مى‏گردد. در زمانى كه محمد در خراسان مى‏زيست ، در برابر تاج و تخت مأمون چندان هم خاضع نبود و هر چند كه او در شهر تحت نظر بود مع ذلك اباى نفس و عزت خود را كاملاً حفظ مى‏كرد. روزى غلامان ذوالرياستين يعنى سهل بن فضل وزير مأمون، خدمتكاران محمد را بر سرخريد هيزم كتك زده بودند . به محض اينكه جريان به گوش محمد رسيد با خشم و عصبانيت در حاليكه بيژامه و عبائى به تن داشت با يك عصا از خانه بيرون آمد و زير لب زمزمه مى‏كرد: مرگ از اين زندگانى ذلتبار بهتر است : عده‏اى هم به دنبال او راه افتاده بودند، تا اينكه او شخصاً غلامان وزير را تنبيه كرده و هيزمها را از دستشان پس گرفت. خبر به گوش مأمون رسيد. به وزيرش دستور داد كه خود پيش محمد رود و از وى عذرخواهى كند و فضل بن سهل امتثال كرد و به طرف منزل محمد راه افتاد. به محمد اطلاع دادند كه وزير به خانه او مى‏آيد . محمد گفت : او بايد روى زمين بنشيند . و آنگاه به خدمتكارش گفت كه فرش را جمع كند و فقط تشكى مانده كه محمد روى آن نشسته بود. فضل وارد شد، محمد روى تشك خود او را جا داد، ليكن فضل روى زمين نشست و از اسائه ادب غلامان و خدمتكارانش پوزش طلبيد و سپس برخاست و رفت.20 محمد بن جعفر در خراسان درگذشت و مأمون كه به قصد ديدن او بيرون آمده بود، هنگامى رسيد كه جنازه را حركت داده بودند . وفتى تخت روان را ديد، از مركب پائين آمد و پياده به راه افتاد و داخل ميان دو ستون شد تا جنازه براى برگزارى نماز آماده گر ديد . مأمون جلو آمد و بر محمد نماز گزارد و سپس تا كنار قبر او را تشييع كرد و شخصاً داخل قبر شد و پس از پايان مراسم تلقين از گور بيرون آمد و در كنار آن ايستاد تا كار دفن تمام شد. عبدالله بن حسن ضمن دعا و سپاسگزارى گفت: اى امير! خودتان را به زحمت انداختيد؛ بهتر بود سواره حركت مى‏كرديد. مأمون در پاسخ گفت : اين رحم و خويشيى است كه از دويست سال پيش بريد شده است . محمد بن جعفر به هنگام وفات بسيار بدهكار بود. اسماعيل بن محمد خواست فرصت را غنيمت شمرده و از مأمون كه روى قبر ايستاده بود تقاضاى پرداخت آنها را كند؛ از اين رو به برادرش كه در كنارش بود پيشنهاد كرد كه راجع به بدهيهاى محمد صحبت كند كه فرصتى مناسبتر از اين پيدا نخواهد شد. اما مأمون خود پيشدستى كرد و پرسيد: ابوجعفر چقدر بدهكار است ؟ اسماعيل : بيست و پنج هزار دينار. مأمون: خداوند بدهيهاى او را داد. به چه كسى وصيت كرده است و وصى او كيست؟ اسماعيل : به فرزندش يحيى كه در مدينه بسر مى‏برد. مأمون: او در مدينه نيست، در مصر بسر مى‏برد. ما مى‏دانستيم كه او در مدينه نمانده، ولى دوست نداشتيم محمد را از اين امر آگاه سازيم كه او ناراحت مى‏شد؛ زيرا مى‏دانست كه ما به خروج او از مدينه رضا نداشتيم.22 على بن جعفر: او مردى فوق‏العاده با جلالت و با فضيلت بوده است و در وثاقت و مورد اعتماد بودن او در نقل حديث ،احدى ترديد ندارد و هر كس كتب حديثى را بررسى كند، خواهد ديد كه او از برادرش امام موسى كاظم (ع) چقدر حديث روايت كرده، كه همگى حكايت از دانش و معرفت وى مى‏كند. شيخ مفيد طاب ثراه مى‏نويسد: على بن جعفر مردى بوده كثيرالروايت ، محكم كار، محتاط و متقى و پرفضيلت . او ملازم برادرش موسى بن جعفر (ع) بوده و حديث فراوان از او روايت كرده است.23 على توجه زياد به برادرش حضرت موسى بن جعفر (ع) داشته و دائماً با او در ارتباط بوده و مى‏كوشيده كه احكام دينى‏اش را از امام و پيشوايش بياموزد؛ از اين رو مسائل زيادى از امام موسى كاظم (ع) روايت كرده و سؤال و جوابهاى مستقيم با آن حضرت داشته كه مشهور است . دربارها نص بر امامت حضرت موسى كاظم (ع) ، او و برادرش اسحاق بن جعفر كه هر دو در فضل و تقوى سرآمد بوده‏اند، حديث فراوان كرده‏اند. از ديگر نشانه‏هاى تقوى و پرهيز گارى على بن جعفر آنكه او به امامت امامان بعد از برادرش موسى كاظم (ع) نيز اذعان و اعتقاد داشته هر چند كه خود مردى سالخورده ، فاضل و جليل‏القدر بوده است؛ زيرا اين فضائل مانع از آن نبوده كه او به حقيقت اعتراف كند ومطابق آن عمل نمايد، بلكه اين كمالات مايه بصيرت و هدايت بيشتر او مى‏شده است . مردى كه گويا از واقفيه بوده از على بن جعفر راجع به حضرت امام كاظم (ع) سؤال كرد . او در پاسخ گفت : امام در گذشته است. مرد واقفى : از كجا مى‏دانى كه او در گذشته است. على بن جعفر: دارائى او به عنوان ميراث تقسيم شده و همسرانش شوهر كرده‏اند و امام پس از او هم لب به سخن گشوده و بر كرسى امامت نشسته است. مرد واقفى : او چه كسى است ؟ على بن جعفر: فرزندش امام على الرضا. مرد واقفى : او چه شده است ؟ على بن جعفر: او هم بدرود حيات گفته و چشم از اين جهان بسته است. مرد واقفى : اين را از كجا دانسته‏اى؟ على بن جعفر: دارائى و ثروت او هم تقسيم شده و زنانش ازدواج كرده‏اند و امام پس از او معين گرديده است. مرد واقفى : او كيست ؟ على بن جعفر: پسر او ابوجعفر جواد. مرد واقفى : آيا تو با اين سن و سال و با اين جلالت و عظمت و با اينكه فرزند جعفر بن محمد هستى، درباره اين پسر بچه چنين عقيده دارى و او را امام مى‏دانى؟! على بن جعفر: گويا تو شيطان هستى! آنگاه درست بر ريش خود گذاشت و رو به آسمان كرد و گفت : من چه كنم؟ خداوند اين پسر بچه را شايسته امامت دانسته و مرا با اين ريش سفيد، اهل و شايسته ندانسته است .24 به حقيقت سوگند كه تقوى، پايدارى و حق طلبى همين است و مرد حق كسى است كه مغرور اين برتريهاى ظاهرى نشود و كبر سن و داشتن فضل و معلومات كه احياناً موجب غرور و طغيان نفس مى شود او را نفريبد. رفتار على بن جعفر با امام جواد (ع) هميشه مانند مريد با مراد و مأموم با امام خويش بوده است و هرگز عموى بزرگ بودن مانع از آن نبوده كه او در انجام وظيفه كوتاهى كند، بلكه گاهى جمله «قربانت گردم» به امام جواد (ع) مى‏گفته است . يك روز امام جواد عليه السلام مى خواست فصد كند، يعنى براى درمان از بدنش خون بگيرد. موقعى كه طبيب خواست رگ امام را ببرد على بن جعفر جلو آمد و گفت: اى سرور من ! اجازه دهيد نخست از من شورع كند، بلكه از تيزى تيغ كاسته شود. و بعد از آنكه امام جواد (ع) بلند شد كه بيرون رود، او بپا خاست و كفشهاى امام را جفت كرد.25 روزى ابوجعفر محمد جواد (ع) وارد مسجد رسول الله مى‏شد . تا چشم على بن جعفر به امام افتاد، بدون كفش و عبا بيرون پريد و به استقبال امام شتافت و او را تعظيم نمود و بر دست مباركش بوسه زد. آنگاه امام به على بن جعفر فرمود: اى عموى من، بفرمائيد بنشينيد! خداوند شما را مورد لطف و مرحمت قرار دهد. على بن جعفر عرض كرد: اى سرور من! چگونه من بنشينم در حاليكه شما هنوز ايستاده‏ايد؟ پس از آنكه امام از آنجا گذشت و به جايگاه خود رفت، اطرافيان على بن جعفر به سرزنش او زبان گشودند و گفتند: شما عمومى پدر او هستيد؛ چگونه با او كه نوجوانى است، اينگونه رفتار مى‏كنيد؟. على بن جعفر در پاسخ آنها گفت : ساكت باشيد! آنگاه دست بر محاسن خويش گذاشت و گفت : - خداوند اين ريش سفيد را شايسته امامت ندانسته، اما اين جوان را اهل و شايسته دانسته و بر اين جايگاه قرارش داده است . شما مى‏گوئيد من فضيلت و شايستگى او را نعوذ بالله منكر شوم؟ نه، بلكه من بنده و خدمتكار او هستم.26 اين است آن نفس قدسيه‏اى كه هر كس داراى آن باشد، حق را شناخته و از آن پيروى مى كند و هرگز به دنبال تعصب و هوى نمى‏رود و گرفتار غرور و خودپسندى نمى‏گردد. بلكه از آثار خودشناسى و خود دوستى آن است كه انسان از فرمان آفريدگارش (جل شانه) اطاعت كند و در اطاعت اولياء الله و صاحبان امر باشد. اين گوشه‏اى بود از شرح حال على بن جعفر كه نشانگر دل پاك و نفس قدسى او است و حاكى از روح تعبد و خداشناسى و شناخت او نسبت به حجتهاى الهى در ميان بندگانش . على بن جعفر را در نسبت به سرزمين «عريض» در نزديكى مدينه كه در آنجا سكونت داشته است عريضى هم مى‏ناميدند و اسماعيل هم در همانجا درگذشت و بالاخره على داراى فرزندانى بوده كه به همين عنوان عريضى معروفند. يكى ديگر از فرزندان امام، عباس بن جعفر است . شيخ مفيد او را مردى شريف و فاضل خوانده ونگارنده، شرح حال ديگرى جز آنچه كه شيخ مفيد (طاب ثراه) بدان پرداخته است، راجع به او چيزى نجستم.27 امام موسى كاظم (ع) نيز يكى ديگر از اولاد حضرت امام جعفر صادق (ع) است، كه به عقيده شيعه اماميه، امامت پس از درگذشت پدر به او رسيده است .


دسته بندی : امام جعفر صادق (ع) ,   , 
برچسب ها :

حضرت سجاد ( ع ) نام معصوم ششم علی ( ع ) است . وی فرزند حسین بن علی بن ابیطالب ( ع ) و ملقب به “سجاد” و “زین العابدین ” می باشد . امام سجاد در سال ۳۸هجری در مدینه ولادت یافت . حضرت سجاد در واقعه جانگداز کربلا حضور داشت ولی به علت بیماری و تب شدید از آن حادثه جان به سلامت برد ، زیرا جهاد از بیمار برداشته شده است و پدر بزرگوارش – با همه علاقه ای که فرزندش به شرکت در آن واقعه داشت – به او اجازه جنگ کردن نداد . مصلحت الهی این بود که آن رشته گسیخته نشود و امام سجاد وارث آن رسالت بزرگ ، یعنی امامت و ولایت گردد . این بیماری موقت چند روزی بیش ادامه نیافت و پس از آن حضرت زین العابدین ۳۵سال عمر کرد که تمام آن مدت به مبارزه و خدمت به خلق و عبادت و مناجات با حق سپری شد . سن شریف حضرت سجاد ( ع ) را در روز دهم محرم سال ۶۱هجری که بنا به وصیت پدر و امر خدا و رسول خدا ( ص ) به امامت رسید ، به اختلاف روایات در حدود ۲۴ سال نوشته اند . مادر حضرت سجاد بنا بر مشهور “شهربانو” دختر یزدگرد ساسانی بوده است . آنچه در حادثه کربلا بدان نیاز بود ، بهره برداری از این قیام و حماسه بی نظیر و نشر پیام شهادت حسین ( ع ) بود ، که حضرت سجاد ( ع ) در ضمن اسارت با عمه اش زینب ( ع ) آن را با شجاعت و شهامت و قدرت بی نظیر در جهان آن رو فریاد کردند . فریادی که طنین آن قرنهاست باقی مانده و – برای همیشه – جاودان خواهد ماند . واقعه کربلا با همه ابعاد عظیم و بی مانندش پر از شور حماسی و وفا و صفا و ایمان خالص در عصر روز عاشورا ظاهرا به پایان آمد ، اما مأموریت حضرت سجاد ( ع ) و زینب کبری ( س ) از آن زمان آغاز شد . اهل بیت اسیر را از قتلگاه عشق و راهیان به سوی “الله ” و از کنار نعشهای پاره پاره به خون خفته جدا کردند . حضرت سجاد ( ع ) را در حال بیماری بر شتری بی هودج سوار کردند و دو پای حضرتش را از زیر شکم آن حیوان به زنجیر بستند . سایر اسیران را نیز بر شتران سوار کرده ، روانه کوفه نمودند . کوفه ای که در زیر سنگینی و خفقان حاکم بر آن بهت زده بر جای مانده بود و جرأت نفس کشیدن نداشت ، زیرا ابن زیاد دستور داده بود رؤسای قبایل مختلف را به زندان اندازند و مردم را گفته بود بدون اسلحه از خانه ها خارج شوند . در چنین حالتی دستور داد سرهای مقدس شهدا را بین سرکردگان قبایلی که در کربلا بودند تقسیم و سر امام شهید حضرت ابا عبد الله الحسین را در جلو کاروان حمل کنند . بدین صورت کاروان را وارد شهر کوفه نمودند . عبید الله زیاد می خواست وحشتی در مردم ایجاد کند و این فتح نمایان خود را به چشم مردم آورد . با این تدبیرهای امنیتی چه شد که نتوانستند جلو بیانات آتشین و پیام کوبنده زن پولادین تاریخ حضرت زینب ( س ) را بگیرند ؟ گویی مردم کوفه تازه از خواب بیدار شده و دریافته اند که این اسیران ، اولاد علی ( ع ) و فرزندان پیغمبر اسلام ( ص ) می باشند که مردانشان در کربلا نزدیک کوفه به شمشیر بیداد کشته شده اند . همهمه از مردم برخاست و کم کم تبدیل به گریه شد . حضرت سجاد ( ع ) در حال اسارت و خستگی و بیماری به مردم نگریست و فرمود : اینان بر ما می گریند ؟ پس عزیزان ما را چه کسی کشته است ؟ زینب خواهر حسین ( ع ) مردم را امر به سکوت کرد و پس از حمد و ثنای خداوند متعال و درود بر پیامبر گرانقدرش ، حضرت محمد ( ص ) فرمود : “… ای اهل کوفه ، ای حیلت گران و مکراندیشان و غداران ، هرگز این گریه های شما را سکون مباد . مثل شما ، مثل زنی است که از بامداد تا شام رشته خویش می تابید و از شام تا صبح به دست خود بازمی گشاد . هشدار که بنای ایمان بر مکر و نیرنگ نهاده اید …” . سپس حضرت زینب ( ع ) مردم کوفه را سخت ملامت فرمود و گفت : “همانا دامان شخصیت خود را با عاری و ننگی بزرگ آلود کردید که هرگز تا قیامت این آلودگی را از خود نتوانید دور کرد . خواری و ذلت بر شما باد . مگر نمی دانید کدام جگرگوشه از رسول الله ( ص ) را بشکافتید ، و چه عهد و پیمان که بشکستید ، و بزرگان عترت و آزادگان ذریه او را به اسیری بردید ، و خون پاک او به ناحق ریختید …” . مردم کوفه آنچنان ساکت و آرام شدند که گویی مرغ بر سر آنها نشسته ! سخنان کوبنده زینب ( ع ) که گویا از حلقوم پاک علی ( ع ) خارج می شد ، مردم بی وفای کوفه را دچار بهت و حیرت کرد . شگفتا این صدای علی ( ع ) است که گویا در فضای کوفه طنین انداز است … . امام سجاد ( ع ) عمه اش را امر به سکوت فرمود . ابن زیاد دستور داد امام سجاد ( ع ) و زینب کبری و سایر اسیران را به مجلس وی آوردند ، و در آن جا جسارت را نسبت به سر مقدس حسین ( ع ) و اسیران کربلا به حد اعلا رسانید ، و آنچه در چنته دناءت و رذالت داشت نشان داد ، و آنچه لازمه پستی ذاتش بود آشکار نمود . پیام خون و شهادت ابن زیاد یا پسر مرجانه اسیران کربلا را پس از مکالماتی که در مجلس او ب آنان روی داد ، دستور داد به زندانی پهلوی مسجد اعظم کوفه منتقل ساختند ، و دستور داد سر مقدس امام ( ع ) را در کوچه ها بگردانند تا مردم دچار وحشت شوند . یزید در جواب نامه ابن زیاد که خبر شهادت حسین ( ع ) و یارانش و اسیر کردن اهل و عیالش را به او نوشته بود ، دستور داد سر حسین ( ع ) و همه یارانش را و همه اسیران را به شام بفرستند . بر دست و پا و گردن امام همام حضرت سجاد زنجیر نهاده ، بر شتر سوارش کردند و اهل بیت را چون اسیران روم و زنگبار بر شتران بی جهاز سوار کردند و راهی شام نمودند . اهل بیت عصمت از راه بعلبک به شام وارد شدند . روز اول ماه صفر سال ۶۱هجری – شهر دمشق غرق در شادی و سرور است ، زیرا یزید اسیران کربلا را که اولاد پاک رسول الله هستند ، افراد خارجی و یاغیگر معرفی کرده که اکنون در چنگ آنهایند – یزید دستور داد اسیران و سرهای شهدا را از کنار “جیرون ” که تفریحگاه خارج از شهر و محل عیش و عشرت یزید بود عبور دهند . یزید از منظر جیرون اسیران را تماشا می کرد و شاد و مسرور به نظر می رسید ، همچون فاتحی بلا منازع ! در کنار کوچه ها مردم ایستاده بودند و تماشا می کردند . پیرمردی از شامیان جلو آمد و در مقابل قافله اسیران بایستاد و گفت : “شکر خدای را که شما را کشت و شهرهای اسلام را از شر مردان شما آسوده ساخت و امیر المؤمنین یزید را بر شما پیروزی داد” . امام زین العابدین ( ع ) به آن پیرمردی که در آن سن و سال از تبلیغات زهرآگین اموی در امان نمانده بود ، فرمود : “ای شیخ ، آیا قرآن خوانده ای ؟” . گفت : آری . فرمود : این آیه را قراءت کرده ای : قل لا أسئلکم علیه أجرا الا المودة فی القربی . گفت : آری . امام ( ع ) فرمود : آن خویشاوندان که خداوند تعالی به دوستی آنها امر فرموده و برای رسول الله اجر رسالت قرار داده ماییم . سپس آیه تطهیر را که در حق اهل بیت پیغمبر ( ص ) است تلاوت فرمود : “انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت ویطهرکم تطهیرا” . پیرمرد گفت : این آیه را خوانده ام . امام ( ع ) فرمود : مراد از این آیه ماییم که خداوند ما را از هر آلایش ظاهر و باطن پاکیزه داشته است . پیرمرد بسیار تعجب کرد و گریست و گفت چقدر من بی خبر مانده ام . سپس به امام ( ع ) عرض کرد : اگر توبه کنم آیا توبه ام پذیرفته است ؟ امام ( ع ) به او اطمینان داد . این پیرمرد را به خاطر همین آگاهی شهید کردند . باری ، قافله اسیران راه خدا را در جلو مسجد جامع دمشق متوقف ساختند . سپس آنها را در حالی که به طنابها بسته بودند به زندانی منتقل کردند . چند روزی را در زندان گذراندند ، زندانی خراب . به هر حال یزید در نظر داشت با دعوت از برجستگان هر مذهب و سفیران و بزرگان و چاپلوسان درباری مجلسی فراهم کند تا پیروزی ظاهری خود را به همه نشان دهد . در این مجلس یزید همان جسارتی را نسبت به سر مقدس حضرت سید الشهداء انجام داد که ابن زیاد ، دست نشانده پلیدش در کوفه انجام داده بود . چوب دستی خود را بر لب و دندانی نواخت که بوسه گاه حضرت رسول الله ( ص ) و علی مرتضی و فاطمه زهرا علیهما السلام بوده است . وقتی زینب ( ع ) این جسارت را از یزید مشاهده فرمود و اولین سخنی که یزید به حضرت سید سجاد ( ع ) گفت چنین بود : “شکر خدای را که شما را رسوا ساخت ” ، بی درنگ حضرت زینب ( ع ) در چنان مجلسی بپاخاست . دلش به جوش آمد و زبان به ملامت یزید و یزیدیان گشود و با فصاحت و بلاغت علوی پیام خون و شهادت را بیان فرمود و در سنگر افشاگری پرده از روی سیه کاری یزید و یزیدیان برداشت ، و خلیفه مسلمین را رسواتر از مردم کوفه نمود . اما یزید سر به زیر انداخت و آن ضربات کوبنده و بر باد دهنده شخصیت کاذب خود را تحمل کرد ، و تنها برای جواب بیتی خواند که ترجمه آن این است : “ناله و ضجه از داغدیدگان رواست و زنان اجیر نوحه کننده را مرگ درگذشته آسان است ” . امام سجاد ( ع ) در دمشق علاوه بر سخنانی که حضرت سجاد ( ع ) با استناد به قرآن کریم فرمود و حقیقت را آشکار کرد ، حضرت زین العابدین ( ع ) وقتی با یزید روبرو شد – در حالی که از کوفه تا دمشق زیر زنجیر بود – فرمود : ای یزید ، به خدا قسم ، چه گمان می بری اگر پیغمبر خدا ( ص ) ما را به این حال بنگرد ؟ این جمله چنان در یزید اثر کرد که دستور داد زنجیر را از آن حضرت برداشتند ، و همه اطرافیان از آن سخن گریستند . فرصت بهتری که در شام به دست امام چهارم آمد ، روزی بود که خطیب رسمی بالای منبر رفت و در بدگویی علی ( ع ) و اولاد طاهرینش و خوبی معاویه و یزید داد سخن داد . امام سجاد ( ع ) به یزید گفت : به من هم اجازه می دهی روی این چوبها بروم و سخنانی بگویم که هم خدا را خشنود سازد و هم برای مردم موجب اجر و ثواب باشد ؟ یزید نمی خواست اجازه دهد ، زیرا از علم و معرفت و فصاحت و بلاغت خانواده عصمت علیهم السلام آگاه بود و بر خود می ترسید . مردم اصرار کردند . ناچار یزید قبول کرد . امام چهارم ( ع ) پای به منبر گذاشت و آنچنان سخن گفت که دلها از جا کنده شد و اشکها یکباره فرو ریخت و شیون از میان زن و مرد برخاست . خلاصه بیانات امام ( ع ) چنین بود : “ای مردم شش چیز را خدا به ما داده است و برتری ما بر دیگران بر هفت پایه است . علم نزد ماست ، حلم نزد ماست ، جود و کرم نزد ماست ، فصاحت و شجاعت نزد ماست ، دوستی قلبی مؤمنین مال ماست . خدا چنین خواسته است که مردم با ایمان ما را دوست بدارند ، و این کاری است که دشمنان ما نمی توانند از آن جلوگیری کنند” . سپس فرمود : “پیغمبر خدا محمد ( ص ) از ماست ، وصی او علی بن ابیطالب از ماست ، حمزه سید الشهداء از ماست ، جعفر طیار از ماست ، دو سبط این امت حسن و حسین ( ع ) از ماست ، مهدی این امت و امام زمان از ماست ” . سپس امام خود را معرفی کرد و کار به جایی رسید که خواستند سخن امام را قطع کنند ، پس دستور دادند تا مؤذن اذان بگوید . امام ( ع ) سکوت کرد . تا مؤذن گفت : اشهد ان محمدا رسول الله . امام عمامه از سر برگرفت و گفت : ای مؤذن تو را به حق همین محمد خاموش باش . سپس رو به یزید کرد و گفت : آیا این پیامبر ارجمند جد تو است یا جد ما ؟ اگر بگویی جد تو است همه می دانند دروغ می گویی ، و اگر بگویی جد ماست ، پس چرا فرزندش حسین ( ع ) را کشتی ؟ چرا فرزندانش را کشتی ؟ چرا اموالش را غارت کردی ؟ چرا زنان و بچه هایش را اسیر کردی ؟ سپس امام ( ع ) دست برد و گریبان چاک زد و همه اهل مجلس را منقلب نمود . براستی آشوبی به پا شد . این پیام حماسی عاشورا بود که به گوش همه می رسید . این ندای حق بود که به گوش تاریخ می رسید . یزید در برابر این اعتراضها زبان به طعن و لعن ابن زیاد گشود و حتی بعضی از لشکریان را که همراه اسیران آمده بودند – بظاهر – مورد عتاب و سرزنش قرار داد . سرانجام بیمناک شد و از آنان روی پوشید و سعی کرد کمتر با مردم تماس بگیرد . به هر حال ، یزید بر اثر افشاگریهای امام ( ع ) و پریشان حالی اوضاع مجبور شد در صدد استمالت و دلجویی حال اسیران برآید . از امام سجاد ( ع ) پرسید : آیا میل دارید پیش ما در شام بمانید یا به مدینه بروید ؟ امام سجاد ( ع ) و زینب کبری ( ع ) فرمودند : میل داریم پهلوی قبر جدمان در مدینه باشیم . حرکت به مدینه در ماه صفر سال ۶۱هجری اهل بیت عصمت با جلال و عزت به سوی مدینه حرکت کردند . نعمان بن بشیر با پانصد نفر به دستور یزید کاروان را همراهی کرد . امام سجاد و زینب کبری و سایر اهل بیت به مدینه نزدیک می شدند . امام سجاد ( ع ) محلی در خارج شهر مدینه را انتخاب فرمود و دستور داد قافله در آنجا بماند . نعمان بن بشیر و همراهانش را اجازه مراجعت داد . امام ( ع ) دستور داد در همان محل خیمه هایی برافراشتند . آنگاه به بشیر بن جذلم فرمود مرثیه ای بسرای و مردم مدینه را از ورود ما آگاه کن . بشیر یکسر به مدینه رفت و در کنار قبر رسول الله ( ص ) با حضور مردم مدینه ایستاد و اشعاری سرود که ترجمه آن چنین است : “هان ! ای مردم مدینه شما را دیگر در این شهر امکان اقامت نماند ، زیرا که حسین ( ع ) کشته شد ، و اینک این اشکهای من است که روان است . آوخ ! که پیکر مقدسش را که به خاک و خون آغشته بود در کربلا بگذاشتند ، و سرش را بر نیزه شهر به شهر گردانیدند” . شهر یکباره از جای کنده شد . زنان بنی هاشم صدا به ضجه و ناله و شیون برداشتند . مردم در خروج از منزلهای خود و هجوم به سوی خارج شهر بر یکدیگر سبقت گرفتند . بشیر می گوید : اسب را رها کردم و خود را به عجله به خیمه اهل بیت پیغمبر رساندم . در این موقع حضرت سجاد ( ع ) از خیمه بیرون آمد و در حالی که اشکهای روان خود را با دستمالی پاک می کرد به مردم اشاره کرد ساکت شوند ، و پس از حمد و ثنای الهی لب به سخن گشود و از واقعه جانگداز کربلا سخن گفت . از جمله فرمود : “اگر رسول الله ( ص ) جد ما به قتل و غارت و زجر و آزار ما دستور می داد ، بیش از این بر ما ستم نمی رفت ، و حال اینکه به حمایت و حرمت ما سفارش بسیار شده بود . به خدا سوگند به ما رحمت و عنایت فرماید و از دشمنان ما انتقام بگیرد” . سپس امام سجاد ( ع ) و زینب کبری ( ع ) و یاران و دلسوختگان عزای حسینی وارد مدینه شدند . ابتدا به حرم جد خود حضرت رسول الله ( ص ) و سپس به بقیع رفتند و شکایت مردم جفاپیشه را با چشمانی اشک ریزان بیان نمودند . مدتها در مدینه عزای حسینی برقرار بود . و امام ( ع ) و زینب کبری از مصیبت بی نظیر کربلا سخن می گفتند و شهادت هدفدار امام حسین ( ع ) را و پیام او را به مردم تعلیم می دادند و فساد دستگاه حکومت را بر ملا می کردند تا مردم به عمق مصیبت پی ببرند و از ستمگران روزگار انتقام خواستن را یاد بگیرند . آن روز در جهان اسلام چهار نقطه بسیار حساس و مهم بود : دمشق ، کوفه ، مکه و مدینه ، حرم مقدس رسول الله مرکز یادها و خاطره اسلام عزیز و پیامبر گرامی ( ص ) . امام سجاد در هر چهار نقطه نقش حساس ایفا فرمود ، و به دنبال آن بیداری مردم و قیامها و انقلابات کوچک و بزرگ و نارضایتی عمیق مردم آغاز شد . از آن پس تاریخ اسلام شاهد قیامهایی بود که از رستاخیز حسینی در کربلا مایه می گرفت ، از جمله واقعه حره که سال بعد اتفاق افتاد ، و کارگزاران یزید در برابر قیام مردم مدینه کشتارهای عظیم به راه انداختند . اولاد علی ( ع ) هر یک در گوشه و کنار در صدد قیام و انتقام بودند تا سرانجام به قیام ابو مسلم خراسانی و انقراض سلسله ناپاک بنی امیه منتهی شد . مبارزه و انتقاد از رفتار خودخواهانه و غیر عادلانه خلفای بنی امیه و بنی عباس به صورتهای مختلف در مسلمانان بخصوص در شیعیان علی ( ع ) در طول تاریخ زنده شد و شیعه به عنوان عنصر مقاوم و مبارز که حامل پیام خون و شهادت بود در صحنه تاریخ معرفی گردید . گرچه شیعیان همیشه زجرها دیده و شکنجه ها بر خود هموار کرده اند ، ولی همیشه این روحیه انقلابی را حتی تا امروز – پس از چهارده قرن – در خود حفظ کرده اند . امام سجاد ( ع ) گرچه بظاهر در خانه نشست ، ولی همیشه پیام شهادت و مبارزه را در برابر ستمگران به زبان دعا و وعظ بیان می فرمود و با خواص شیعیان خود مانند “ابو حمزه ثمالی ” و “ابو خالد کابلی ” و … در تماس بود ، و در عین حال به امر به معروف و نهی از منکر اشتغال داشت ، و شیعیان خاص وی معارف دینی و احکام اسلامی را از آن حضرت می گرفتند و در میان شیعیان منتشر می کردند ، و از این راه ابعاد تشیع توسعه فراوانی یافت . بر اثر این مبارزات پنهان و آشکار بود که برای بار دوم امام سجاد را به امر عبد الملک خلیفه اموی ، با بند و زنجیر از مدینه به شام جلب کردند ، و بعد از زمانی به مدینه برگرداندند . امام سجاد ( ع ) در مدت ۳۵سال امامت با روشن بینی خاص خود هر جا لازم بود ، برای بیداری مردم و تهییج آنها علیه ظلم و ستمگری و گمراهی کوشید ، و در موارد بسیاری به خدمات اجتماعی وسیعی در زمینه حمایت بینوایان و خاندانهای بی سرپرست پرداخت ، و نیز از طریق دعاهایی که مجموعه آنها در “صحیفه سجادیه ” گرد آمده است ، به نشر معارف اسلام و تهذیب نفس و اخلاق و بیداری مردم اقدام نمود . صحیفه سجادیه صحیفه سجادیه که از ارزنده ترین آثار اسلامی است ، شامل ۵۷دعا است که مشتمل بر دقیقترین مسائل توحیدی و عبادی و اجتماعی و اخلاقی است ، و بدان “زبور آل محمد ( ص )” نیز می گویند . یکی از حوادث تاریخ که دورنمایی از تلألؤ شخصیت امام سجاد ( ع ) را به ما می نمایاند – گرچه سراسر زندگی امام درخشندگی و شور ایمان است – قصیده ای است که فرزدق شاعر در مدح امام ( ع ) در برابر کعبه معظمه سروده است . مورخان نوشته اند : “در دوران حکومت ولید بن عبد الملک اموی ، ولیعهد و برادرش هشام بن عبد الملک به قصد حج ، به مکه آمد و به آهنگ طواف قدم در مسجد الحرام گذاشت . چون به منظور استلام حجر الاسود به نزدیک کعبه رسید ، فشار جمعیت میان او و حطیم حائل شد ، ناگزیر قدم واپس نهاد و بر منبری که برای وی نصب کردند ، به انتظار فروکاستن ازدحام جمعیت بنشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش جمع شدند و به تماشای مطاف پرداختند . در این هنگام کوکبه جلال حضرت علی بن الحسین علیهما السلام که سیمایش از همگان زیباتر وجامه هایش از همگان پاکیزه تر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود ، از افق مسجد بدرخشید و به مظاف درآمد ، و چون به نزدیک حجر الاسود رسید ، موج جمعیت در برابر هیبت و عظمتش واپس نشست و منطقه استلام را در برابرش خالی از ازدحام ساخت ، تا به آسانی دست به حجر الاسود رساند و به طواف پرداخت . تماشای این منظره موجی از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبد الملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه می کشید ، یکی از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنی آمیخته به حیرت گفت : این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مظاف برای او خلوت گردید ؟ هشام با آن که شخصیت امام را نیک می شناخت ، اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأثیر مقام و کلامش قرار گیرند ، خود را به نادانی زد و در جواب مرد شامی گفت : “او را نمی شناسم ” . در این هنگام روح حساس ابو فراس ( فرزدق ) از این تجاهل و حق کشی سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموی بود ، بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درنده خویی آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد ، رو به مرد شامی کرد و گفت : “اگر خواهی تا شخصیت او را بشناسی از من بپرس ، من او را نیک می شناسم ” . آن گاه فرزدق در لحظه ای از لحظات تجلی ایمان و معراج روح ، قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه می گرفت ، با حماسه های افروخته و آهنگی پرشور سیل آسا بر زبان راند ، و اینک دو بیتی از آن قصیده و قسمتی از ترجمه آن : هذا الذی تعرف البطحاء وطأته والبیت یعرفه والحل والحرم هذا الذی احمد المختار والده صلی علیه الهی ما جری القلم “این که تو او را نمی شناسی ، همان کسی است که سرزمین “بطحاء” جای گامهایش را می شناسد و کعبه و حل و حرم در شناسائیش همدم و همقدمند . این کسی است که احمد مختار پدر اوست ، که تا هر زمان قلم قضا در کار باشد ، درود و رحمت خدا بر روان پاک او روان باد … این فرزند فاطمه ، سرور بانوان جهان است و پسر پاکیزه گوهر وصی پیغمبر است ، که آتش قهر و شعله انتقام خدا از زبانه تیغ بی دریغش همی درخشد …” . و از این دست اشعاری سرود که همچون خورشید بر تارک آسمان ولایت می درخشد و نور می پاشد . وقتی قصیده فرزدق به پایان رسید ، هشام مانند کسی که از خوابی گران بیدار شده باشد ، خشمگین و آشفته به فرزدق گفت : چرا چنین شعری – تا کنون – در مدح ما نسروده ای ؟ فرزدق گفت : جدی بمانند جد او و پدری همشأن پدر او و مادری پاکیزه گوهر مانند مادر او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم . هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین “عسفان ” میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند . چون این خبر به حضرت سجاد ( ع ) رسید دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند و عذر بخواهند که بیش از این مقدور نیست . فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد : “من این قصیده را برای رضای خدا و رسول خدا و دفاع از حق سروده ام و صله ای نمی خواهم ” . امام ( ع ) صله را بازپس فرستاد و او را سوگند داد که بپذیرد و اطمینان داد که چیزی از ارزش واقعی آن ، در نزد خدا کم نخواهد شد . باری ، این فضایل و ارزشهای واقعی است که دشمن را بر سر کینه و انتقام می آورد . چنانکه نوشته اند : سرانجام به تحریک هشام ، خلیفه اموی ، ولید بن عبد الملک ، امام زین العابدین و سید الساجدین ( ع ) را مسموم کرد و در سال ۹۵ هجری درگذشت و در بقیع مدفون شد .


دسته بندی : امام محمد باقر (ع) ,   , 
برچسب ها :

حضرت سجاد ( ع ) نام معصوم ششم علی ( ع ) است . وی فرزند حسین بن علی بن ابیطالب ( ع ) و ملقب به “سجاد” و “زین العابدین ” می باشد . امام سجاد در سال ۳۸هجری در مدینه ولادت یافت . حضرت سجاد در واقعه جانگداز کربلا حضور داشت ولی به علت بیماری و تب شدید از آن حادثه جان به سلامت برد ، زیرا جهاد از بیمار برداشته شده است و پدر بزرگوارش – با همه علاقه ای که فرزندش به شرکت در آن واقعه داشت – به او اجازه جنگ کردن نداد . مصلحت الهی این بود که آن رشته گسیخته نشود و امام سجاد وارث آن رسالت بزرگ ، یعنی امامت و ولایت گردد . این بیماری موقت چند روزی بیش ادامه نیافت و پس از آن حضرت زین العابدین ۳۵سال عمر کرد که تمام آن مدت به مبارزه و خدمت به خلق و عبادت و مناجات با حق سپری شد . سن شریف حضرت سجاد ( ع ) را در روز دهم محرم سال ۶۱هجری که بنا به وصیت پدر و امر خدا و رسول خدا ( ص ) به امامت رسید ، به اختلاف روایات در حدود ۲۴ سال نوشته اند . مادر حضرت سجاد بنا بر مشهور “شهربانو” دختر یزدگرد ساسانی بوده است . آنچه در حادثه کربلا بدان نیاز بود ، بهره برداری از این قیام و حماسه بی نظیر و نشر پیام شهادت حسین ( ع ) بود ، که حضرت سجاد ( ع ) در ضمن اسارت با عمه اش زینب ( ع ) آن را با شجاعت و شهامت و قدرت بی نظیر در جهان آن رو فریاد کردند . فریادی که طنین آن قرنهاست باقی مانده و – برای همیشه – جاودان خواهد ماند . واقعه کربلا با همه ابعاد عظیم و بی مانندش پر از شور حماسی و وفا و صفا و ایمان خالص در عصر روز عاشورا ظاهرا به پایان آمد ، اما مأموریت حضرت سجاد ( ع ) و زینب کبری ( س ) از آن زمان آغاز شد . اهل بیت اسیر را از قتلگاه عشق و راهیان به سوی “الله ” و از کنار نعشهای پاره پاره به خون خفته جدا کردند . حضرت سجاد ( ع ) را در حال بیماری بر شتری بی هودج سوار کردند و دو پای حضرتش را از زیر شکم آن حیوان به زنجیر بستند . سایر اسیران را نیز بر شتران سوار کرده ، روانه کوفه نمودند . کوفه ای که در زیر سنگینی و خفقان حاکم بر آن بهت زده بر جای مانده بود و جرأت نفس کشیدن نداشت ، زیرا ابن زیاد دستور داده بود رؤسای قبایل مختلف را به زندان اندازند و مردم را گفته بود بدون اسلحه از خانه ها خارج شوند . در چنین حالتی دستور داد سرهای مقدس شهدا را بین سرکردگان قبایلی که در کربلا بودند تقسیم و سر امام شهید حضرت ابا عبد الله الحسین را در جلو کاروان حمل کنند . بدین صورت کاروان را وارد شهر کوفه نمودند . عبید الله زیاد می خواست وحشتی در مردم ایجاد کند و این فتح نمایان خود را به چشم مردم آورد . با این تدبیرهای امنیتی چه شد که نتوانستند جلو بیانات آتشین و پیام کوبنده زن پولادین تاریخ حضرت زینب ( س ) را بگیرند ؟ گویی مردم کوفه تازه از خواب بیدار شده و دریافته اند که این اسیران ، اولاد علی ( ع ) و فرزندان پیغمبر اسلام ( ص ) می باشند که مردانشان در کربلا نزدیک کوفه به شمشیر بیداد کشته شده اند . همهمه از مردم برخاست و کم کم تبدیل به گریه شد . حضرت سجاد ( ع ) در حال اسارت و خستگی و بیماری به مردم نگریست و فرمود : اینان بر ما می گریند ؟ پس عزیزان ما را چه کسی کشته است ؟ زینب خواهر حسین ( ع ) مردم را امر به سکوت کرد و پس از حمد و ثنای خداوند متعال و درود بر پیامبر گرانقدرش ، حضرت محمد ( ص ) فرمود : “… ای اهل کوفه ، ای حیلت گران و مکراندیشان و غداران ، هرگز این گریه های شما را سکون مباد . مثل شما ، مثل زنی است که از بامداد تا شام رشته خویش می تابید و از شام تا صبح به دست خود بازمی گشاد . هشدار که بنای ایمان بر مکر و نیرنگ نهاده اید …” . سپس حضرت زینب ( ع ) مردم کوفه را سخت ملامت فرمود و گفت : “همانا دامان شخصیت خود را با عاری و ننگی بزرگ آلود کردید که هرگز تا قیامت این آلودگی را از خود نتوانید دور کرد . خواری و ذلت بر شما باد . مگر نمی دانید کدام جگرگوشه از رسول الله ( ص ) را بشکافتید ، و چه عهد و پیمان که بشکستید ، و بزرگان عترت و آزادگان ذریه او را به اسیری بردید ، و خون پاک او به ناحق ریختید …” . مردم کوفه آنچنان ساکت و آرام شدند که گویی مرغ بر سر آنها نشسته ! سخنان کوبنده زینب ( ع ) که گویا از حلقوم پاک علی ( ع ) خارج می شد ، مردم بی وفای کوفه را دچار بهت و حیرت کرد . شگفتا این صدای علی ( ع ) است که گویا در فضای کوفه طنین انداز است … . امام سجاد ( ع ) عمه اش را امر به سکوت فرمود . ابن زیاد دستور داد امام سجاد ( ع ) و زینب کبری و سایر اسیران را به مجلس وی آوردند ، و در آن جا جسارت را نسبت به سر مقدس حسین ( ع ) و اسیران کربلا به حد اعلا رسانید ، و آنچه در چنته دناءت و رذالت داشت نشان داد ، و آنچه لازمه پستی ذاتش بود آشکار نمود . پیام خون و شهادت ابن زیاد یا پسر مرجانه اسیران کربلا را پس از مکالماتی که در مجلس او ب آنان روی داد ، دستور داد به زندانی پهلوی مسجد اعظم کوفه منتقل ساختند ، و دستور داد سر مقدس امام ( ع ) را در کوچه ها بگردانند تا مردم دچار وحشت شوند . یزید در جواب نامه ابن زیاد که خبر شهادت حسین ( ع ) و یارانش و اسیر کردن اهل و عیالش را به او نوشته بود ، دستور داد سر حسین ( ع ) و همه یارانش را و همه اسیران را به شام بفرستند . بر دست و پا و گردن امام همام حضرت سجاد زنجیر نهاده ، بر شتر سوارش کردند و اهل بیت را چون اسیران روم و زنگبار بر شتران بی جهاز سوار کردند و راهی شام نمودند . اهل بیت عصمت از راه بعلبک به شام وارد شدند . روز اول ماه صفر سال ۶۱هجری – شهر دمشق غرق در شادی و سرور است ، زیرا یزید اسیران کربلا را که اولاد پاک رسول الله هستند ، افراد خارجی و یاغیگر معرفی کرده که اکنون در چنگ آنهایند – یزید دستور داد اسیران و سرهای شهدا را از کنار “جیرون ” که تفریحگاه خارج از شهر و محل عیش و عشرت یزید بود عبور دهند . یزید از منظر جیرون اسیران را تماشا می کرد و شاد و مسرور به نظر می رسید ، همچون فاتحی بلا منازع ! در کنار کوچه ها مردم ایستاده بودند و تماشا می کردند . پیرمردی از شامیان جلو آمد و در مقابل قافله اسیران بایستاد و گفت : “شکر خدای را که شما را کشت و شهرهای اسلام را از شر مردان شما آسوده ساخت و امیر المؤمنین یزید را بر شما پیروزی داد” . امام زین العابدین ( ع ) به آن پیرمردی که در آن سن و سال از تبلیغات زهرآگین اموی در امان نمانده بود ، فرمود : “ای شیخ ، آیا قرآن خوانده ای ؟” . گفت : آری . فرمود : این آیه را قراءت کرده ای : قل لا أسئلکم علیه أجرا الا المودة فی القربی . گفت : آری . امام ( ع ) فرمود : آن خویشاوندان که خداوند تعالی به دوستی آنها امر فرموده و برای رسول الله اجر رسالت قرار داده ماییم . سپس آیه تطهیر را که در حق اهل بیت پیغمبر ( ص ) است تلاوت فرمود : “انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت ویطهرکم تطهیرا” . پیرمرد گفت : این آیه را خوانده ام . امام ( ع ) فرمود : مراد از این آیه ماییم که خداوند ما را از هر آلایش ظاهر و باطن پاکیزه داشته است . پیرمرد بسیار تعجب کرد و گریست و گفت چقدر من بی خبر مانده ام . سپس به امام ( ع ) عرض کرد : اگر توبه کنم آیا توبه ام پذیرفته است ؟ امام ( ع ) به او اطمینان داد . این پیرمرد را به خاطر همین آگاهی شهید کردند . باری ، قافله اسیران راه خدا را در جلو مسجد جامع دمشق متوقف ساختند . سپس آنها را در حالی که به طنابها بسته بودند به زندانی منتقل کردند . چند روزی را در زندان گذراندند ، زندانی خراب . به هر حال یزید در نظر داشت با دعوت از برجستگان هر مذهب و سفیران و بزرگان و چاپلوسان درباری مجلسی فراهم کند تا پیروزی ظاهری خود را به همه نشان دهد . در این مجلس یزید همان جسارتی را نسبت به سر مقدس حضرت سید الشهداء انجام داد که ابن زیاد ، دست نشانده پلیدش در کوفه انجام داده بود . چوب دستی خود را بر لب و دندانی نواخت که بوسه گاه حضرت رسول الله ( ص ) و علی مرتضی و فاطمه زهرا علیهما السلام بوده است . وقتی زینب ( ع ) این جسارت را از یزید مشاهده فرمود و اولین سخنی که یزید به حضرت سید سجاد ( ع ) گفت چنین بود : “شکر خدای را که شما را رسوا ساخت ” ، بی درنگ حضرت زینب ( ع ) در چنان مجلسی بپاخاست . دلش به جوش آمد و زبان به ملامت یزید و یزیدیان گشود و با فصاحت و بلاغت علوی پیام خون و شهادت را بیان فرمود و در سنگر افشاگری پرده از روی سیه کاری یزید و یزیدیان برداشت ، و خلیفه مسلمین را رسواتر از مردم کوفه نمود . اما یزید سر به زیر انداخت و آن ضربات کوبنده و بر باد دهنده شخصیت کاذب خود را تحمل کرد ، و تنها برای جواب بیتی خواند که ترجمه آن این است : “ناله و ضجه از داغدیدگان رواست و زنان اجیر نوحه کننده را مرگ درگذشته آسان است ” . امام سجاد ( ع ) در دمشق علاوه بر سخنانی که حضرت سجاد ( ع ) با استناد به قرآن کریم فرمود و حقیقت را آشکار کرد ، حضرت زین العابدین ( ع ) وقتی با یزید روبرو شد – در حالی که از کوفه تا دمشق زیر زنجیر بود – فرمود : ای یزید ، به خدا قسم ، چه گمان می بری اگر پیغمبر خدا ( ص ) ما را به این حال بنگرد ؟ این جمله چنان در یزید اثر کرد که دستور داد زنجیر را از آن حضرت برداشتند ، و همه اطرافیان از آن سخن گریستند . فرصت بهتری که در شام به دست امام چهارم آمد ، روزی بود که خطیب رسمی بالای منبر رفت و در بدگویی علی ( ع ) و اولاد طاهرینش و خوبی معاویه و یزید داد سخن داد . امام سجاد ( ع ) به یزید گفت : به من هم اجازه می دهی روی این چوبها بروم و سخنانی بگویم که هم خدا را خشنود سازد و هم برای مردم موجب اجر و ثواب باشد ؟ یزید نمی خواست اجازه دهد ، زیرا از علم و معرفت و فصاحت و بلاغت خانواده عصمت علیهم السلام آگاه بود و بر خود می ترسید . مردم اصرار کردند . ناچار یزید قبول کرد . امام چهارم ( ع ) پای به منبر گذاشت و آنچنان سخن گفت که دلها از جا کنده شد و اشکها یکباره فرو ریخت و شیون از میان زن و مرد برخاست . خلاصه بیانات امام ( ع ) چنین بود : “ای مردم شش چیز را خدا به ما داده است و برتری ما بر دیگران بر هفت پایه است . علم نزد ماست ، حلم نزد ماست ، جود و کرم نزد ماست ، فصاحت و شجاعت نزد ماست ، دوستی قلبی مؤمنین مال ماست . خدا چنین خواسته است که مردم با ایمان ما را دوست بدارند ، و این کاری است که دشمنان ما نمی توانند از آن جلوگیری کنند” . سپس فرمود : “پیغمبر خدا محمد ( ص ) از ماست ، وصی او علی بن ابیطالب از ماست ، حمزه سید الشهداء از ماست ، جعفر طیار از ماست ، دو سبط این امت حسن و حسین ( ع ) از ماست ، مهدی این امت و امام زمان از ماست ” . سپس امام خود را معرفی کرد و کار به جایی رسید که خواستند سخن امام را قطع کنند ، پس دستور دادند تا مؤذن اذان بگوید . امام ( ع ) سکوت کرد . تا مؤذن گفت : اشهد ان محمدا رسول الله . امام عمامه از سر برگرفت و گفت : ای مؤذن تو را به حق همین محمد خاموش باش . سپس رو به یزید کرد و گفت : آیا این پیامبر ارجمند جد تو است یا جد ما ؟ اگر بگویی جد تو است همه می دانند دروغ می گویی ، و اگر بگویی جد ماست ، پس چرا فرزندش حسین ( ع ) را کشتی ؟ چرا فرزندانش را کشتی ؟ چرا اموالش را غارت کردی ؟ چرا زنان و بچه هایش را اسیر کردی ؟ سپس امام ( ع ) دست برد و گریبان چاک زد و همه اهل مجلس را منقلب نمود . براستی آشوبی به پا شد . این پیام حماسی عاشورا بود که به گوش همه می رسید . این ندای حق بود که به گوش تاریخ می رسید . یزید در برابر این اعتراضها زبان به طعن و لعن ابن زیاد گشود و حتی بعضی از لشکریان را که همراه اسیران آمده بودند – بظاهر – مورد عتاب و سرزنش قرار داد . سرانجام بیمناک شد و از آنان روی پوشید و سعی کرد کمتر با مردم تماس بگیرد . به هر حال ، یزید بر اثر افشاگریهای امام ( ع ) و پریشان حالی اوضاع مجبور شد در صدد استمالت و دلجویی حال اسیران برآید . از امام سجاد ( ع ) پرسید : آیا میل دارید پیش ما در شام بمانید یا به مدینه بروید ؟ امام سجاد ( ع ) و زینب کبری ( ع ) فرمودند : میل داریم پهلوی قبر جدمان در مدینه باشیم . حرکت به مدینه در ماه صفر سال ۶۱هجری اهل بیت عصمت با جلال و عزت به سوی مدینه حرکت کردند . نعمان بن بشیر با پانصد نفر به دستور یزید کاروان را همراهی کرد . امام سجاد و زینب کبری و سایر اهل بیت به مدینه نزدیک می شدند . امام سجاد ( ع ) محلی در خارج شهر مدینه را انتخاب فرمود و دستور داد قافله در آنجا بماند . نعمان بن بشیر و همراهانش را اجازه مراجعت داد . امام ( ع ) دستور داد در همان محل خیمه هایی برافراشتند . آنگاه به بشیر بن جذلم فرمود مرثیه ای بسرای و مردم مدینه را از ورود ما آگاه کن . بشیر یکسر به مدینه رفت و در کنار قبر رسول الله ( ص ) با حضور مردم مدینه ایستاد و اشعاری سرود که ترجمه آن چنین است : “هان ! ای مردم مدینه شما را دیگر در این شهر امکان اقامت نماند ، زیرا که حسین ( ع ) کشته شد ، و اینک این اشکهای من است که روان است . آوخ ! که پیکر مقدسش را که به خاک و خون آغشته بود در کربلا بگذاشتند ، و سرش را بر نیزه شهر به شهر گردانیدند” . شهر یکباره از جای کنده شد . زنان بنی هاشم صدا به ضجه و ناله و شیون برداشتند . مردم در خروج از منزلهای خود و هجوم به سوی خارج شهر بر یکدیگر سبقت گرفتند . بشیر می گوید : اسب را رها کردم و خود را به عجله به خیمه اهل بیت پیغمبر رساندم . در این موقع حضرت سجاد ( ع ) از خیمه بیرون آمد و در حالی که اشکهای روان خود را با دستمالی پاک می کرد به مردم اشاره کرد ساکت شوند ، و پس از حمد و ثنای الهی لب به سخن گشود و از واقعه جانگداز کربلا سخن گفت . از جمله فرمود : “اگر رسول الله ( ص ) جد ما به قتل و غارت و زجر و آزار ما دستور می داد ، بیش از این بر ما ستم نمی رفت ، و حال اینکه به حمایت و حرمت ما سفارش بسیار شده بود . به خدا سوگند به ما رحمت و عنایت فرماید و از دشمنان ما انتقام بگیرد” . سپس امام سجاد ( ع ) و زینب کبری ( ع ) و یاران و دلسوختگان عزای حسینی وارد مدینه شدند . ابتدا به حرم جد خود حضرت رسول الله ( ص ) و سپس به بقیع رفتند و شکایت مردم جفاپیشه را با چشمانی اشک ریزان بیان نمودند . مدتها در مدینه عزای حسینی برقرار بود . و امام ( ع ) و زینب کبری از مصیبت بی نظیر کربلا سخن می گفتند و شهادت هدفدار امام حسین ( ع ) را و پیام او را به مردم تعلیم می دادند و فساد دستگاه حکومت را بر ملا می کردند تا مردم به عمق مصیبت پی ببرند و از ستمگران روزگار انتقام خواستن را یاد بگیرند . آن روز در جهان اسلام چهار نقطه بسیار حساس و مهم بود : دمشق ، کوفه ، مکه و مدینه ، حرم مقدس رسول الله مرکز یادها و خاطره اسلام عزیز و پیامبر گرامی ( ص ) . امام سجاد در هر چهار نقطه نقش حساس ایفا فرمود ، و به دنبال آن بیداری مردم و قیامها و انقلابات کوچک و بزرگ و نارضایتی عمیق مردم آغاز شد . از آن پس تاریخ اسلام شاهد قیامهایی بود که از رستاخیز حسینی در کربلا مایه می گرفت ، از جمله واقعه حره که سال بعد اتفاق افتاد ، و کارگزاران یزید در برابر قیام مردم مدینه کشتارهای عظیم به راه انداختند . اولاد علی ( ع ) هر یک در گوشه و کنار در صدد قیام و انتقام بودند تا سرانجام به قیام ابو مسلم خراسانی و انقراض سلسله ناپاک بنی امیه منتهی شد . مبارزه و انتقاد از رفتار خودخواهانه و غیر عادلانه خلفای بنی امیه و بنی عباس به صورتهای مختلف در مسلمانان بخصوص در شیعیان علی ( ع ) در طول تاریخ زنده شد و شیعه به عنوان عنصر مقاوم و مبارز که حامل پیام خون و شهادت بود در صحنه تاریخ معرفی گردید . گرچه شیعیان همیشه زجرها دیده و شکنجه ها بر خود هموار کرده اند ، ولی همیشه این روحیه انقلابی را حتی تا امروز – پس از چهارده قرن – در خود حفظ کرده اند . امام سجاد ( ع ) گرچه بظاهر در خانه نشست ، ولی همیشه پیام شهادت و مبارزه را در برابر ستمگران به زبان دعا و وعظ بیان می فرمود و با خواص شیعیان خود مانند “ابو حمزه ثمالی ” و “ابو خالد کابلی ” و … در تماس بود ، و در عین حال به امر به معروف و نهی از منکر اشتغال داشت ، و شیعیان خاص وی معارف دینی و احکام اسلامی را از آن حضرت می گرفتند و در میان شیعیان منتشر می کردند ، و از این راه ابعاد تشیع توسعه فراوانی یافت . بر اثر این مبارزات پنهان و آشکار بود که برای بار دوم امام سجاد را به امر عبد الملک خلیفه اموی ، با بند و زنجیر از مدینه به شام جلب کردند ، و بعد از زمانی به مدینه برگرداندند . امام سجاد ( ع ) در مدت ۳۵سال امامت با روشن بینی خاص خود هر جا لازم بود ، برای بیداری مردم و تهییج آنها علیه ظلم و ستمگری و گمراهی کوشید ، و در موارد بسیاری به خدمات اجتماعی وسیعی در زمینه حمایت بینوایان و خاندانهای بی سرپرست پرداخت ، و نیز از طریق دعاهایی که مجموعه آنها در “صحیفه سجادیه ” گرد آمده است ، به نشر معارف اسلام و تهذیب نفس و اخلاق و بیداری مردم اقدام نمود . صحیفه سجادیه صحیفه سجادیه که از ارزنده ترین آثار اسلامی است ، شامل ۵۷دعا است که مشتمل بر دقیقترین مسائل توحیدی و عبادی و اجتماعی و اخلاقی است ، و بدان “زبور آل محمد ( ص )” نیز می گویند . یکی از حوادث تاریخ که دورنمایی از تلألؤ شخصیت امام سجاد ( ع ) را به ما می نمایاند – گرچه سراسر زندگی امام درخشندگی و شور ایمان است – قصیده ای است که فرزدق شاعر در مدح امام ( ع ) در برابر کعبه معظمه سروده است . مورخان نوشته اند : “در دوران حکومت ولید بن عبد الملک اموی ، ولیعهد و برادرش هشام بن عبد الملک به قصد حج ، به مکه آمد و به آهنگ طواف قدم در مسجد الحرام گذاشت . چون به منظور استلام حجر الاسود به نزدیک کعبه رسید ، فشار جمعیت میان او و حطیم حائل شد ، ناگزیر قدم واپس نهاد و بر منبری که برای وی نصب کردند ، به انتظار فروکاستن ازدحام جمعیت بنشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش جمع شدند و به تماشای مطاف پرداختند . در این هنگام کوکبه جلال حضرت علی بن الحسین علیهما السلام که سیمایش از همگان زیباتر وجامه هایش از همگان پاکیزه تر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود ، از افق مسجد بدرخشید و به مظاف درآمد ، و چون به نزدیک حجر الاسود رسید ، موج جمعیت در برابر هیبت و عظمتش واپس نشست و منطقه استلام را در برابرش خالی از ازدحام ساخت ، تا به آسانی دست به حجر الاسود رساند و به طواف پرداخت . تماشای این منظره موجی از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبد الملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه می کشید ، یکی از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنی آمیخته به حیرت گفت : این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مظاف برای او خلوت گردید ؟ هشام با آن که شخصیت امام را نیک می شناخت ، اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأثیر مقام و کلامش قرار گیرند ، خود را به نادانی زد و در جواب مرد شامی گفت : “او را نمی شناسم ” . در این هنگام روح حساس ابو فراس ( فرزدق ) از این تجاهل و حق کشی سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموی بود ، بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درنده خویی آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد ، رو به مرد شامی کرد و گفت : “اگر خواهی تا شخصیت او را بشناسی از من بپرس ، من او را نیک می شناسم ” . آن گاه فرزدق در لحظه ای از لحظات تجلی ایمان و معراج روح ، قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه می گرفت ، با حماسه های افروخته و آهنگی پرشور سیل آسا بر زبان راند ، و اینک دو بیتی از آن قصیده و قسمتی از ترجمه آن : هذا الذی تعرف البطحاء وطأته والبیت یعرفه والحل والحرم هذا الذی احمد المختار والده صلی علیه الهی ما جری القلم “این که تو او را نمی شناسی ، همان کسی است که سرزمین “بطحاء” جای گامهایش را می شناسد و کعبه و حل و حرم در شناسائیش همدم و همقدمند . این کسی است که احمد مختار پدر اوست ، که تا هر زمان قلم قضا در کار باشد ، درود و رحمت خدا بر روان پاک او روان باد … این فرزند فاطمه ، سرور بانوان جهان است و پسر پاکیزه گوهر وصی پیغمبر است ، که آتش قهر و شعله انتقام خدا از زبانه تیغ بی دریغش همی درخشد …” . و از این دست اشعاری سرود که همچون خورشید بر تارک آسمان ولایت می درخشد و نور می پاشد . وقتی قصیده فرزدق به پایان رسید ، هشام مانند کسی که از خوابی گران بیدار شده باشد ، خشمگین و آشفته به فرزدق گفت : چرا چنین شعری – تا کنون – در مدح ما نسروده ای ؟ فرزدق گفت : جدی بمانند جد او و پدری همشأن پدر او و مادری پاکیزه گوهر مانند مادر او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم . هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین “عسفان ” میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند . چون این خبر به حضرت سجاد ( ع ) رسید دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند و عذر بخواهند که بیش از این مقدور نیست . فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد : “من این قصیده را برای رضای خدا و رسول خدا و دفاع از حق سروده ام و صله ای نمی خواهم ” . امام ( ع ) صله را بازپس فرستاد و او را سوگند داد که بپذیرد و اطمینان داد که چیزی از ارزش واقعی آن ، در نزد خدا کم نخواهد شد . باری ، این فضایل و ارزشهای واقعی است که دشمن را بر سر کینه و انتقام می آورد . چنانکه نوشته اند : سرانجام به تحریک هشام ، خلیفه اموی ، ولید بن عبد الملک ، امام زین العابدین و سید الساجدین ( ع ) را مسموم کرد و در سال ۹۵ هجری درگذشت و در بقیع مدفون شد .


دسته بندی : امام سجاد (ع) ,   , 
برچسب ها :

زندگی نامه امام حسین (ع) امام حسین (ع) در سوم شعبان سال چهارم هجری در مدینه به دنیا آمد. رسول خدا (ع) نام این فرزند زهرا (ع) را “حسین” نهاد. وی مورد علاقه شدید پیامبر خدا (ع) بود و آن حضرت در باره او فرمود: “حسین منی و انا من حسین…” و در آغوش پیامبر بزرگ شد. هنگام رحلت رسول خدا، شش ساله بود. در دوران پدرش علی بن ابی طالب (ع) نیز از موقعیت والایی برخوردار بود. علم، بخشش، بزرگواری، فصاحت، شجاعت، تواضع، دستگیری از بینوایان، عفو و حلم و … از صفات برجسته این حجت الاهی بود. در دوران خلافت پدرش، در کنار آن حضرت بود و در سه جنگ “جمل”، “صفین” و “نهروان” شرکت داشت. پس از شهادت پدرش که امامت به حسن بن علی (ع) رسید، همچون سربازی مطیع همراه برادر رهبر و مولای خویش بود. پس از انعقاد پیمان صلح، با برادرش و بقیه اهل بیت (ع) به مدینه آمدند. با شهادت امام مجتبی (ع) در سال ۴۹ یا ۵۰ هجری، بار امامت به دوش سید الشهدا (ع) قرار گرفت. آن امام همام دارای شش پسر و چهار دختر بودند: علی اکبر، علی اوسط، علی اصغر، محمّد، عبداللّه و جعفر و به غیر از علی اوسط که منظور امام زین العابدین (ع) است، باقی در کربلا به درجه رفیع شهادت رسیدند و بعضی سه دختر گفته اند: زینب، سکینه و فاطمه (س) و این قول اصحّ است که زینب نام دو دختر به نام های صغرا و کبرا بوده است. امام حسین (ع) و معنای ثار الله در باره این موضوع نخست باید گفت: این لقب برای دو امام معصوم، امام علی (ع) و امام حسین (ع) وارد شده است. در زیارت امام حسین (ع) می­خوانیم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ اللَّهِ وَ ابْنَ ثَارِهِ»؛[۱] سلام بر تو اى خون خدا و فرزند خون خدا‏. در مورد معنای ثار الله دو احتمال وجود دارد: ۱٫ به معنای خونخواهی: درکتب لغت واژۀ «الثار» را به معنای «الطلب بالدم؛ یعنی خونخواهی» معنا کرده­اند. بر این اساس؛ «ثارالله» یعنی کسی که ولی دم و خونخواه او خدا است. لازم است بدانیم که ندای خونخواهی حسین (ع)؛ یعنی شعار «یا لثارات الحسین»، شعار قیام توابین و نیز قیام مختار، بوده است،[۲] و همچنین شعار فرشتگانی است که کنار قبر او تا ظهور امام زمان (عج) می­مانند،‏[۳] و نیز شعار حضرت مهدی (عج) در هنگام قیام[۴] و شعار یاوران شهادت طلب او است.[۵] معنایی که از واژۀ «ثارالله» بیان گردید، مورد پذیرش گروه زیادی از دانشمندان اسلامی قرار گرفته است[۶]؛ بر طبق این معنا «ثاراللَّه» يعنى اى كسى كه خونبهاى تو متعلق به خدا است و او خونبهاى تو را می­گيرد؛ زیرا تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رئيس خانواده بگيرد، و نيز متعلق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى ترا رئيس قبيله بگيرد، تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت هستی، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدايى، بنا بر اين خونبهاى تو را او بايد بگيرد، و همچنين تو فرزند على بن ابى طالب هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد. ۲٫ به معنای خون خدا: از کلام علامۀ مجلسی (ره) استفاده می­شود که «الثأر» به معنای خون و خونخواهی آمده است[۷]؛ و آنچه گفتۀ ایشان را تأئید می­کند معنایی است که کتاب لسان العرب از واژۀ «الثار» ارائه کرده است. این کتاب لغت می­گوید: «الثَّأْرُ الطَّلَبُ بالدَّمِ، و قيل: الدم نفسه»؛ یعنی واژۀ «الثار» به معنای طلب کردن خون است و گفته شده که به معنای خود خون نیز آمده است.[۸] پس می­توان گفت که حسین (ع) خون خدا است، اما آیا براستی می­توان این معنا را پذیرفت و آیا خدا جسم است که خون داشته باشد و آیا اصولاً چنین تصوری از خدا می­تواند صحیح باشد؟! در پاسخ باید گفت: واژه­هایی؛ مانند یدالله و… که در فرهنگ اسلامی بکار برده می­شود، یک تعبیر کنایی یا مجازی تلقی می­شود[۹]؛ مثلا آن­گاه که گفته می­شود علی (ع) یدالله است، منظور این نیست که خدا جسم است و مانند انسان دستی دارد و دست او حضرت علی (ع) است، بلکه مقصود آن است که علی (ع) مظهر قدرت الاهی است. بر این اساس؛ مصحح اطلاق لقب «ثارالله» بر امام حسین (ع)، می­تواند یکی از احتمالات زیر باشد: ۱٫ اضافۀ «ثار» به «الله» اضافۀ تشریفیه است؛ یعنی این خون به الله که شریف­ترینِ موجودات است، اضافه شده تا کسب شرافت کند و دانسته شود که این خون، خون شریفی است؛ زیرا برای خدا ریخته شده و از این رو به خدا تعلق دارد، همان گونه که در «هذِهِ ناقَةُ اللَّه»[۱۰] ناقه به الله یا در «بیت الله» و «عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّم‏»[۱۱]، بیت به الله و ضمیر خطاب، برای کسب شرافت، اضافه گردیده است.[۱۲] ۲٫ انسان کاملی که در مدراج کمال به مقام قرب فرائض[۱۳] راه یافته، «یدالله» و «لسان الله» و «ثارالله» می­شود؛ یعنی دست خدا می­شود که اگر خدا بخواهد کاری را انجام دهد با دست او انجام می­دهد. زبان الاهی می­گردد که اگر خدا بخواهد سخن بگوید با زبان او سخن می­گوید، و خون خدا می­شود که اگر خدا بخواهد به خود و مکتب خود در جامعه حیات ببخشد از خون او استفاده می­کند. امام علی (ع) و امام­حسین ­(ع) «ثارالله» هستند؛ زیرا خونی که از آن دو امام ­(ع) بر زمین ریخته شد موجب گردید تا حیات تازه­ای به کالبد دین دمیده شود. به هر حال در متون دینی ما، لقب «ثارالله» برای امام­حسین ­(ع) بکار برده شده است. ما معتقدیم که معنای اول اگرچه معنای درستی است، اما معنای دوم نیز می­تواند معنای صحیح لقب «ثارالله» باشد و برای اهلش که به عمق این معنا راه یافته­اند، از جهاتی در اولویت قرار داشته باشد. در این نگاه، آن امام بزرگوار (ع) خون خدا است از آن جهت که خونش حیات تازه­ای به کالبد دین دمیده و باعث شده که نام خدا زنده گردد. خدایی که می رفت کم کم از یادها و خاطره­ها محو شود و عبادتش تبدیل به عادت. از این جهت گفته می­شود که، اسلام نبوی الحدوث و حسینی البقاء است، و بدیهی است که انسان زنده برای بقایش نیاز به خون دارد و جاری بودن خون در رگ­ها، نماد و سنبل زنده بودن است و آن­گاه که خون از جریان و حرکت باز ایستد، مرگ شخص فرا می­رسد. دقیقاً برای بقای پیکر اسلام نیز باید خونی در رگ­های آن جاری باشد و بر این اساس اگر روزی این خون از آن کالبد جدا شود مرگ آن، حتمی و قطعی است و بعد از آن، آنچه که می­ماند تنها جسمی است بی­روح و بی­جان.[۱۴] امام حسین چراغ هدایت و کشتی نجات در منابع روایی آمده است که: إِنَّهُ لَمَكْتُوبٌ عَلَى يَمِينِ عَرْشِ اللَّهِ مِصْبَاحٌ هَادٍ وَ سَفِينَةُ نَجَاة؛ در طرف راست عرش نوشته شده است: حسين چراغ هدايت و كشتى نجات است.[۱۵] بر این اساس جا دارد که پرسیده شود؛ چرا از بین ائمۀ هدی تنها امام­ حسین(ع) از این لقب برخوردار شدند؟ در پاسخ باید گفت: اگرچه ائمه(ع) نور واحد هستند و همگی چراغ هدایت به حساب می آیند، اما شرائط زمانه باعث می­گردید تا جنبه­ای از شخصیت آنان تجلی پیدا کند و به فعلیت برسد و در نتیجه مظهر یک اسم از اسمای الهی گردند. با توجه به دو مثال می توان مطلب گفته شده را توضیح داد: مثال اول: از بین ائمه (ع) تنها امام پنجم (ع) به شکافندۀ علم (باقر) ملقب است، با اینکه همۀ امامان معصوم از علم لدنی برخوردار بودند و این نیست، مگر اینکه در زمان و شرایطی که امام پنجم(ع) زندگی می­کرده است، از سویی نحله­ها و افکار جدیدی، بروز کرده و از سویی دیگر؛ دولت بنی­امیه به ضعف گرائیده بود. در این فضا و بستر فراهم شده، ضروری بود که اصول مکتب تشیع تبیین گردد. این جا بود که آن امام همام حوزۀ درسی را راه‌اندازی کرد و ره­آورد چنین حوزه­ای که در زمان امام صادق(ع) به شکوفایی کامل رسید، تبیین دقیق مکتب اهل بیت و تربیت شاگردان زیادی بود که در دورترین مناطق جهان اسلام به تبلیغ مکتب تشیع روی آوردند. نمود این نقش در امام پنجم باعث گردید تا لقب باقر (شکافندۀ علم) برای آن امام به کار گرفته شود و این نه به معنای آن است که امامان دیگر، عالم نبوده­اند، بلکه تنها گویای نقش ویژۀ علم امام باقر(ع) در ترسیم خطوط و شاخصه­های مکتب اهل بیت است. مثال دوم: از بین امامان معصوم تنها امام علی(ع) و امام حسین(ع) از لقب ثارالله (خون خدا یا کسی که ولی دم او خدا است) برخوردارند با اینکه همۀ آنان به مرگ طبیعی از دنیا نرفته­اند و شهادت در راه خدا نصیب آنان شده است. دلیل این امر آن است که از بین امامان تنها خون آن دو امام بر زمین ریخته شد و در آن شرایط، این نحوۀ از شهادت، بیشترین نقش و تأثیر را در حیات بخشی به اسلام داشته است و این در حالی است که ویژگی یاد شده در امامان دیگر بروز نکرده است. به عبارت دیگر؛ با این که همۀ امامان جلوۀ كاملى از صفات و اسمای الهى بوده­‏اند، شرایط خاص و ویژگی های زمانه، باعث می‌گردید که جنبه­ای از شخصیت آنها تجلی پیدا کند و به فعلیت برسد و آنان مظهر یک اسم از اسمای الهی گردند و در هر زمان، یک بُعد از ابعاد وجودی آنان ظهور، بروز و جلوۀ خاصى داشته‏ باشد. اما چرا لقب چراغ هدایت و کشتی نجات به طور اخص برای امام حسین (ع) تأکید شده است، با این که طبق حدیث سفینه همه اهل بیت کشتی نجات اند “مثل اهل بیتی فیکم کسفینة نوح”، در جواب باید گفت: موقعیت و شرایط امام حسین(ع) یک شرایط ویژه بود. در آن شرایط بنی امیه توانسته بود با تبلیغات مسموم چهرۀ اسلام را واژگون و مسخ نماید. روشن است که چنین اسلامی نمی توانست هدایت گر انسانها باشد، اسلامی که اجازه می داد خلیفۀ آن یک انسان شراب خوار و قمار باز و… باشد، اسلامی که تبعیض نژادی و طبقاتی را می پذیرفت، اسلامی که سردمدارانش در حالت مستی بر نماز جماعت حاضر می شدند. امام آن­گاه كه از هدف قيام خود سخن مى‏گويد، مى‏فرمايد: «انى لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً بل خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى»؛ من نه براى راحت‏طلبى و وانهادن مسئوليت، به راه افتاده‏ام و نه براى خوش‌گذرانى و بيهودگى؛ نه انگيزه‏ام ستم كارى و بي‌دادگرى است و نه تبهكارى، بلكه مى‏خواهم امت جدم را اصلاح كنم‏.[۱۶] آن حضرت – بعد از ترسيم وضعيت اجتماعى زمانۀ خود- مى‏فرمايد: «مگر نمى‏بينيد كه حق و عدالت اجرا نمى‏شود و مردم دست از باطل نمى‏كشند؟! در چنين محيط فاسد و آلوده‏اى هر فرد با ايمانى آرزومند مرگ و ملاقات پروردگار است».[۱۷] یا آن گاه که از زمامداری یزید با خبر شد، فرمود: «وعلى الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد».[۱۸] امام در چنین شرایطی توانست هم اسلام را از نابودی نجات بخشد و هم تمام ابعاد اسلام واقعی را در عمل برای جهانیان ترسیم نماید و به نمایش بگذارد و در واقع راه نجات و هدایت را برای انسانها تجسم نماید؛ از این جهت؛ در حادثۀ کربلا و به ویژه روز عاشورا ما شاهد بروز و ظهور همۀ فضائل و خوبی­ها از وجود مقدس امام حسین(ع) و یارانش هستیم، و می توانیم این ادعا را داشته باشیم که تمام ابعاد اسلام توسط ایشان با رنگ خون در زمین کربلا این تابلوی همیشه زنده تاریخ، نقاشی شده است، در حالی­که برای امامان دیگر این شرایط فراهم نشد که همۀ ویژگی­ها و فضائل خود را در معرض دید حقیقت جویان قرار دهند و تمام ابعاد هدایتی اسلام را به نمایش بگذارند و این البته به مقتضای وظیفه­ای بود که برعهدۀ آنان بود که هر شرایط خاص، رفتار خاصی را هم می­طلبید و آنان موظف بودند الگوی رفتاری مناسب همان شرایط را به بشریت ارائه دهند؛ یعنی این محدودیت از سوی شرایط بوده است که رفتار الگویی محدودی را اقتضا می­کرد. به جهت همین جامعیتی که واقعۀ عاشورا از آن برخوردار است این حادثه و خود امام حسین (ع) چراغی شدند که با نگاه به این چراغ کسی گمراه نمی شود و در دریای طوفانی غرق نخواهد شد. به عبارت دیگر؛ آن امام چراغ هدايت است براى آنهايى كه در ظلمات جهل گرفتار آمدند و كشتى نجات است براى آنهايى كه در گرداب دنيا دست و پا مى‏زنند. لذا در زيارت اربعين امام حسين(ع) مى‏خوانيم: «وبذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهالة و حيرة الضلالة و قد توازر عليه من غرّته الدنيا…»؛ خون پاكش را در راه تو به خاك ريخت تا بندگانت را از جهالت و سرگردانى گمراهى نجات بخشد، در حالى كه دنيا طلبان (كسانى كه دنيا فريبشان داده بود) بر عليه او يك دست شده بودند.[۱۹] برای آگاهی بیشتر، نک: ترخان، قاسم، نگرشی عرفانی، فلسفی و کلامی به: شخصیت و قیام امام حسین (ع)، انتشارات چلچراغ، ۱۳۸۸ ه ش. نمایه مرتبط: امام حسین (ع) و معنای ثار الله، ۷۱۲۴ (سایت اسلام کوئست: ۷۲۵۸). امام حسن و امام حسین (ع) سید جوانان بهشت اولیای الاهی که امام حسن(ع) و امام حسین(ع) از برجستگان آنان می باشند، همگی از شرافت خاصی نسبت به دیگر بهشتیان برخوردارند و بدین اعتبار می توان تمام آنان را سید و بزرگ بهشتیان دانست، اما گاهی ویژگی هایی در برخی از این مقربان درگاه الاهی وجود دارد که جنبه ای خاص از سیادت آنان را برجسته می سازد. اگر به فاطمه زهرا(س) “سیدة نساء اهل الجنة” گفته می شود و اگر امام چهارم(ع) با لقب “سید العابدین” و “سید الساجدین” شناخته می شود، این بدان معنا نیست که فاطمه(ع) بر مردان و امام سجاد بر غیر عابدان و ساجدان سیادتی ندارند، بلکه به دلیل ویژگی زن بودن حضرت زهرا(س) و دل مشغولی امام چهارم(ع) به عبادت و سجده در زمانی که دشمن، او را از دیگر فعالیت های اجتماعی محروم کرده بود، آنان مستحق داشتن چنین القابی شدند. بر این اساس، نمی توان این پرسش را مطرح کرد که آیا تنها امام سجاد(ع) است که به دلیل داشتن چنین القابی، بر تمام ساجدان و عابدان، سیادت و سروری دارد و حتی اجدادش رسول الله(ص) و امیر المؤمنین(ع) نیز از داشتن چنین سیادتی محروم می باشند؟! سیادت و برتری حسنین(ع) نسبت به جوانان اهل بهشت نیز از این دیدگاه توجیه پذیر است؛ چون این بزرگواران در اوائل ظهور اسلام متولد شده و نوجوانی و جوانی آنها مصادف با جوانی اسلام بوده و در میان مسلمانان چه در زمان پیامبر(ص) و چه بعد از آن، هیچ کودک، جوان و نوجوانی به اندازۀ آنها از احترام برخوردار نبوده و تقوا و شخصیت آنان قابل مقایسه با دیگر جوانان نبود، چنین لقب شایسته ای بر آنان نهاده شد و گرنه، آنان هم سرور جوانان بهشتی اند و هم سرور بزرگسالان و پیرانشان. در راستای آنچه بیان شد، توجهتان را به دو روایت ذیل جلب می کنیم: ۱٫ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ )ع(: “زُورُوا قَبْرَ الْحُسَيْنِ )ع( وَ لَا تَجْفُوهُ فَإِنَّهُ سَيِّدُ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ مِنَ الْخَلْقِ وَ سَيِّدُ شَبَابِ الشُّهَدَاء”.[۲۰] امام صادق (ع) فرمودند: به زیارت قبر حسین(ع) بشتابید و در حق او جفا نکنید زیرا او سید جوانان بهشتی تمام جهانیان است و او سید شهیدان جوان است. اگر در روایت فوق دقت فرمایید، علاوه بر سید شهیدان (سید الشهداء) که لقب مشهور امام حسین(ع) می باشد و با اینکه حضرتش هنگام شهادت در سن میانسالی بودند، لقب دیگری با عنوان “سید شهیدان جوان” نیز برای ایشان به کار گرفته شده است که شاید اشاره به فضیلت شهیدان جوان داشته باشد که این امام بزرگوار، عنایت ویژه ای نسبت به آنان دارد. ۲٫ عن علي )ع( قال: قال رسول الله )ص( : “أتاني ملك فقال: يا محمد إن الله تعالى يقول لك إني قد أمرت شجرة طوبى أن تحمل الدر و الياقوت و المرجان و أن تنثره على من قضى عقد نكاح فاطمة من الملائكة و الحور العين و قد سر بذلك سائر أهل السماوات و إنه سيولد بينهما ولدان سيدان في الدنيا و سيسودان على كهول أهل الجنة و شبابها و قد تزين أهل الجنة لذلك فاقرر عينا يا محمد فإنك سيد الأولين و الآخرين”‏.[۲۱] امام علی(ع) به نقل از پیامبر خدا(ص) فرمودند که فرشته ای نزدم آمده و عرضه داشت که ای محمد! …..و آن دو فرزند (حسنین ع) در دنیا دو بزرگوارند و به زودی سرور جوانان و پیران بهشت خواهند شد و … . در این روایت، هم اشاره به جوانان بهشتی شده و هم پیران آن، اما با توجه به اصل پذیرفته شده ای که در بهشت، پیر و کهنسالی وجود ندارد، در یک جمع بندی باید گفت که این دو نوادۀ پیامبر(ص) بر تمام بهشتیان سروری دارند، اما این سیادت و برتری در مورد آن دسته از بهشتیانی که هنگام جوانی به شهادت رسیده و یا وفات کرده اند، نمود و جلوۀ بیشتری خواهد داشت. چنین بیانی، منافات با جوان بودن تمام بهشتیان ندارد و منظور از پیران اهل جنت پیرانی هستند که در دنیا در سن پیری وفات یافته یا به شهادت رسیده اند. پرسش دیگری که در این زمینه شاید به ذهن برسد آن است که با توجه به این حدیث، آیا حسنین(ع) بر پیامبران و امامان دیگر نیز سروری و سیادت دارند که پاسخ آن را در این نکته می توان خلاصه کرد که هر سخنی را می توان دارای استثنائاتی دانست که گاه این استثنائات در داخل همان سخن بیان می شوند و گاه به دلیل وضوح و روشنی، نیازی به بیان آن نبوده و مخاطبان باید با توجه به قرائن و شواهد، متوجه آن شوند. بر این اساس، آنچه مطمئنا از این روایت برداشت می شود، سروری این دو امام بر عموم بهشتیان است و نه افرادی چون پیامبر(ص)، امیر المؤمنین(ع)، فاطمه زهرا(س) و … در این راستا، به روایت ذیل که در موردی مشابه بیان شده توجه فرمایید: مردی خدمت امام صادق(ع) عرضه داشت که آیا پیامبر(ص) در مورد ابوذر بیان نفرمود که او راست گوترین مردم است. امام فرمود: بلی! آن مرد گفت پس پیامبر خدا(ص) و امیر المؤمنین(ع) کجا هستند؟! امام حسن(ع) و امام حسین(ع) کجا هستند؟!(آیا ابوذر راست گوتر از آنهاست؟) امام بعد از بیان سخنانی فرمودند که ما اهل بیت در این مقایسه جایی نداریم.[۲۲] یعنی با توجه به قرائن و شواهد به خوبی می توان دریافت که راست گویی ابوذر با عموم مردم مقایسه شده و نه با اهل بیت (ع)، گرچه در داخل متن روایت، چنین تفکیکی وجود ندارد. ازدواج امام حسین (ع) و خانم شهربانو در بارۀ ازدواج امام حسین(ع) با دختر یزدگرد سوم (شهربانو) در میان مورخین و محدثین چند قول وجود دارد: ۱٫ شیخ صدوق (ره) درباره مادر حضرت امام زین العابدین(ع) این حدیث را آورده است که سهل بن قاسم نوشجانی می گوید: امام رضا(ع) در خراسان به من فرمود: بین ما و شما خویشاوندی هست. گفتم: این خویشاوندی چیست؟ فرمود: هنگامی که عبدالله بن عامر بن کریز خراسان را فتح کرد دو دختر از دختران یزدگرد پادشاه ایران را پیدا کرد و آنان را نزد عثمان بن عفان فرستاد. عثمان بن عفان یکی از آن دو را به امام حسن و یکی را به امام حسین(ع) بخشید. این دو دختر پس از زایمان، وفات کردند. همسر امام حسین(ع) امام سجاد را به دنیا آورد. پس از درگذشت همسر امام حسین، یکی از کنیزان امام حسین(ع)، امام سجاد را سرپرستی کرد.”[۲۳] بر اساس این روایت دختر یزدگرد، در زمان عثمان به مدینه برده شده نه در زمان عمر بن خطاب. شیخ عباس قمی در بارۀ این روایت می گوید: این حدیث مخالف آن حدیث هایی است که آوردن دختر یزدگرد را به زمان عمر بن خطاب نسبت می دهند و آن حدیث ها اشهر و اقوی است.[۲۴] ۲٫ کلینی (ره) در هویت مادر امام سجاد (ع) این حدیث را ذکر کرده است: ” چون دختر یزدگرد را نزد عمر آوردند، دوشیزگان مدینه براى تماشاى او سر مى‏کشیدند و چون وارد مسجد شد، مسجد از پرتوش درخشان گشت. عمر به او نگریست، دختر رخسار خود را پوشید و گفت: “اف بیروج بادا هرمز” (واى، روزگار هرمز سیاه شود)! عمر گفت: این دختر مرا ناسزا مى‏گوید و بدو متوجه شد! امیرالمؤمنین(ع) به عمر فرمود: تو این حق را ندارى که به او آسیبی برسانی، به او اختیار ده که خودش مردى از مسلمانان را انتخاب کند و در سهم غنیمتش حساب کن. عمر به او اختیار داد. دختر آمد و دست خود را روى سر حسین(ع) گذاشت. على(ع) به او فرمود: نام تو چیست؟ گفت: جهان شاه. حضرت فرمود: بلکه شهربانویه. سپس به حسین(ع) فرمود: اى اباعبدالله! از این دختر بهترین شخص روى زمین براى تو متولد مى‏شود و على بن حسین (ع) از او متولد گشت. آن حضرت را ابن الخیرتین (پسر دو برگزیده) مى‏گفتند؛ زیرا برگزیده خدا از عرب «هاشم» بود و از عجم «فارس»”[۲۵]. این روایت از نظر سند و متن مورد نقد تعدادی از محققین قرار گرفته است؛ مثلا گفته شده است: در سند آن شخصی به نام “عمرو بن شمر” است که از نظر علماء علم رجال ضعیف بوده و قابل اعتماد نیست.[۲۶] از جهت متن نیز اشکالات متعددی شده است مثلا: الف. اسارت دخترى از یزدگرد، به شدّت محل تردید است. ب. ازدواج امام حسین(ع) با چنین دختری در این زمان مورد تردید است؛ زیرا طبق روایت اول اسارت این دختر در فتح خراسان یعنی در سال ۲۲ هجری و در زمان عثمان بوده در حالی که روایت دوم می گوید در زمان عمر بوده که اگر این ملاک باشد، امام در سالی که فتح ایران اتفاق افتاده ، بین ۱۰ و ۱۱ سال داشته است؛ زیرا فتح ایران در سال دوم خلافت عمر بوده بنابراین استبعاد دارد که امام در این سن زن گرفته باشد. ج. درباره نَسَب مادر امام سجاد(ع) نیز منابع متقدم تاریخى و روایى دچار اختلاف گشته‏اند. برخى مانند یعقوبى (متوفى ۲۸۴ ق)[۲۷] ، محمد بن حسن قمی[۲۸] ، کلینى (متوفى ۳۲۹ ق)[۲۹] ، محمد بن حسن صفار قمى (متوفى ۲۹۰ ق) علامه مجلسی[۳۰] ، شیخ صدوق (متوفى ۳۸۱ ق)[۳۱] و شیخ مفید (متوفى ۴۱۳ ق)[۳۲] او را دختر یزدگرد دانسته‏اند، هر چند در نام او اتفاق نظر ندارند. در مقابل این قول، برخى از منابع متقدم و متأخر دیدگاه‏هاى دیگرى مانند سیستانى ، سِندى ، و یا کابلى بودن او را متذکر شده و بسیارى از منابع بدون ذکر محل اسارت او، تنها با عنوان «امّ ولد» (کنیز صاحب فرزند) از او یاد کرده‏اند.[۳۳] برخى نام‏هاى بزرگان ایرانى هم چون سبحان، سنجان، نوشجان و شیرویه را به عنوان پدر او ذکر کرده‏اند. براى نقد و بررسى این روایات نمى‏توانیم به بحث‏هاى سندى این گزارش‏ها تکیه کنیم؛ زیرا هیچ‏یک از اقوال داراى سند مستحکمى نیست. علاوه بر آن که بیشتر کتاب‏هاى تاریخى همانند تاریخ یعقوبى، مطالب خود را بدون ذکر اسناد نقل مى‏کنند. بنابراین باید فقط از راه محتوا به بررسى آن ها پرداخت که در این راستا اشکالات زیر خود را نشان مى‏دهد: ۱٫ مهم‏ترین اشکال اختلاف این گزارش‏ها در ذکر نام او و پدرش است که منابع مختلف اسامى گوناگونى همانند شهربانو، سلاخه، غزاله براى او نقل کرده‏اند. ۲٫ اختلاف این گزارش‏ها در زمان اسارت او نیز یکى دیگر از اشکالات است که برخى آن را در زمان عمر، برخى دیگر در زمان عثمان و برخى مانند شیخ مفید آن را در زمان خلافت حضرت على(ع) دانسته‏اند.[۳۴] ۳٫ اصولاً کتاب هایى مانند تاریخ طبرى و الکامل ابن اثیر که به صورت سال‏شمار جنگ‏هاى مسلمانان با ایرانیان را تعقیب کرده و مسیر فرار یزدگرد را به شهرهاى مختلف ایران نشان داده‏اند، در هیچ موردى به ذکر اسارت فرزندان او نمى‏پردازند؛ با آن که این مسأله، بسیار مهم‏تر از حوادث جزئى است که به آن ها اشاره شده است. ۴٫ برخى از نویسندگان متقدم همانند مسعودى، هنگام ذکر فرزندان یزدگرد سوم، دخترانى با نام‏هاى ادرک، شاهین و مردآوند براى او ذکر مى‏کنند که اولاً با هیچ‏یک از نام‏هایى که براى مادر امام سجاد(ع) گفته شده، هماهنگى ندارد و ثانیاً خبرى از اسارت آن ها در تمام نوشته‏هاى خود به میان نمى‏آورد.[۳۵] به هرحال با مجموعۀ این قرینه‏ها و دیدگاه‏هاى دیگری که درباره مادر آن حضرت(ع) وجود دارد و همچنین با توجه به این نکته که تا قبل از اواخر قرن سوم بیشتر ناقلان، او را از کنیزان سِند یا کابل مى‏دانستند[۳۶]، نمی توان به یک اظهار نظر قطعی در باره مادر امام سجاد(ع) دست یافت.[۳۷] ازدواج امام حسین (ع) با ارینب و تأثیر آن در واقعۀ کربلا آنچه در بعضی از کتاب های تاریخی در باره این قضیه آمده است، این است که در زمان خلافت معاویه، زن مؤمنی به نام «ارینب» دختر اسحاق زندگی می کرد که در زیبایی و ادب و کمالات، شهرتی درخور داشت. یزید که در این زمان ولیعهد بود شیفته و عاشق او بود، اما قبل از این که در جهت ازدواج با وی اقدامی انجام دهد، «ارینب» با پسر عموی خود «عبدالله بن سلام» که از شخصیت‌های معروف بود، ازدواج کرده و در عراق با همسر خود در کمال آسایش و راحتی زندگی می کردند. معاویه از عشق و دلباختگی یزید آگاه شد و قول داد که او را به مقصود برساند. در این زمان عبدالله از سوی معاویه در عراق مسئولیتی داشت. معاویه او را از عراق به شام احضار کرد و توسط ابوهریره و ابودرداء به وی پیغام داد که دوست دارد دختر خود را به ازدواج تو درآورد؛ ‌زیرا تو شایستگی داری که داماد خلیفه باشی. عبدالله این پیشنهاد را پذیرفت، ابوهریره و ابودرداء جریان را به معاویه گزارش کردند. معاویه پیش از این، به دختر خود گفته بود که اگر آن دو نزد تو آمدند که تو را برای عبدالله خواستگاری نمایند، موافقت کن!‌ ولی به آنان بگو:”در صورتی موافقت می‌کنم که عبدالله، همسر خود را طلاق دهد.” عبدالله فریب معاویه را خورده و همسر خود را طلاق داد و از معاویه درخواست کرد به وعده خود وفا کند. معاویه پاسخ داد: اگر دخترم رضایت دهد، می‌پذیرم. آن دو نزد دختر معاویه رفتند و جریان طلاق «ارینب» را به او گفتند. دختر معاویه پاسخ داد: باید درباره این موضوع اندیشه و مشورت نمایم. مدتی گذشت تا عِدّه «ارینب» سپری شد. مجدداً آن دو نزد دختر معاویه رفتند اما او پاسخ منفی داد و گفت: این ازدواج به مصلحت من نمی‌باشد!! سپس معاویه، ابودرداء را به عراق فرستاد تا «ارینب» را برای یزید خواستگاری نماید. چون وی وارد عراق (کوفه) شد، فهمید که امام حسین (ع) هم در عراق است. تصمیم گرفت در آغاز خدمت امام برسد و بعد مأموریت خود را انجام دهد. چون خدمت امام رسید، حضرت فرمود: برای چه به عراق آمده‌ای؟ ابودرداء موضوع را به امام گفت، امام فرمود: من هم تصمیم داشتم کسی را نزد «ارینب» برای خواستگاری بفرستم. اکنون که نزد او می‌روی، پیام مرا نیز به او برسان. ابودرداء چون نزد ارینب رفت او را برای امام و یزید خواستگاری نمود. «ارینب» با وی مشورت کرد که کدام خواستگار بهتر است، ابودرداء پاسخ داد: امام برای همسری با تو شایسته‌تر است. امام با همان مهریه‌ای که بنا بود یزید بدهد، «ارینب» را به عقد خود درآورد. عبدالله همسر سابق ارینب که در شام بود، مورد بی مهری معاویه واقع شد و حقوق او را قطع کرد. عبدالله برای گرفتن اموالی که نزد همسر خود به امانت گذاشته بود،‌ رهسپار عراق شد و به خدمت امام حسین (ع)رسید و موضوع پس گرفتن امانت خود را با حضرت مطرح کرد. آن گاه برای گرفتن اموال خود نزد همسر سابقش رفت و اموال خود را دریافت کرد. آن دو چون به یاد گذشته افتادند، متأثر شدند و هر دو به گریه افتادند. امام با دیدن آن صحنه نسبت به آن دو ترحم کرد و فرمود: “باش که او را سه طلاقه کردم. خدایا! آگاهی که او را به جهت مال و زیبایی، به عقد خود درنیاوردم، بلکه به جهت این که او را برای شوهرش نگه دارم، با او ازدواج کردم.” سپس دستور داد تمام مهریه او را بدهند. آن دو خواستند به عنوان تشکر اموالی را به امام بدهند، که حضرت نپذیرفت و فرمود: پاداشی که امید است به من داده شود، بهتر از اموال است، سپس آن دو دوباره با یکدیگر زندگی کردند.[۳۸] اشکالاتی در این داستان وجود دارد که دلیل کذب و دروغ بودن آن است. بعضی از این اشکالات عبارت اند از: ۱٫ روایت فوق مرسل است و هیچ‌گونه سندی برای آن ذكر نشده تا بتوان آن را مورد بررسی قرار داد؛ زیرا ابن قتیبه (نویسنده کتاب الامامة و السیاسة) از مؤلفان قرن سوم هجری است که به سال ۲۱۳هـ ق در کوفه متولد شد و امام حسین (ع) در سال ۶۱ هـ .ق در کربلا به شهادت رسید. بنابراین، ابن قتیبه ۱۵۲ سال بعد از شهادت امام حسین به دنیا آمد و در زمان وقوع این داستان هنوز به دنیا نیامده و هم عصر این ماجرا نبوده است. براین اساس باید داستان را از کسی یا کسانی نقل کند که اسمی از آنها نبرده است تا ما بتوانیم سلسلۀ راویان را بررسی کنیم. چه بسا فرد دروغ گویی این ماجرا را جعل و به او گفته باشد. ۲٫ ابودرداء که در این داستان به عنوان واسطه بین معاویه و عبدالله بن سلام و ارینب از او نام برده شده است، بنا به نظر معروف در زمان حکومت عثمان از دنیا رفته است. (بسیاری از مورخان سال مرگ او را ۳۹ یا ۳۸ هجری ذکر کرده اند).[۳۹] بنابراین، او چگونه می تواند در این ماجرا که در اواخر حکمرانی معاویه و در زمان ولایت عهدی یزید روی داده است حضور داشته باشد؟ ۳٫ از این داستان در اسناد دسته اول و مشهور هیچ خبری نیست. مشهورترین کتابی که این داستان را ذکر کرده است کتاب “الامامة و السیاسة” است که برخی در این که نویسنده آن “ابن قتیبه” باشد شک دارند.[۴۰] ۴٫ هیچ سند معتبری به آمدن امام حسین (ع) به عراق پس از شهادت حضرت علی (ع) و رفتن به مدینه اشاره ندارد، مگر در حماسۀ عاشورا. در حالی که روایت فوق ماجرای ارینب را پیش از آن می داند. ۵٫ در این داستان آمده است که امام (ع)، ارینب را در یک مجلس سه طلاقه کرد، در حالی که یک طلاق در این قضیه کافی است، چه نیازی به سه طلاقه کردن، در یک مجلس است. علاوه این که در شریعت ما سه طلاق در یک مجلس، یک طلاق به حساب می آید.[۴۱] ۶٫ یكی از شرائط طلاق حضور دو شاهد عادل است. قرآن می‌فرماید: “… و دو مرد عادل از خودتان را گواه گیرید و شهادت را براى خدا برپا دارید…”.[۴۲] و نیز امام صادق (ع) می‌فرماید‌: “طلاق جایز نمی‌باشد مگر با حضور دو شاهد”.[۴۳] در حالی که طبق این نقل در داستان فوق این شرط مهم رعایت نشده و هیچ شاهدی حضور نداشت. هر یک از این اشکالات به تنهایی کافی است تا اعتماد ما نسبت به صحت و درستی این داستان سلب شود، اما به هر حال اگر از تمام اشکالاتی که در متن و سند این روایت وجود دارد صرف نظر کنیم و قائل به صحت این داستان شویم این واقعه نه تنها هیچ نقص و عیبی برای امام حسین (ع) نیست، بلکه نشان از فضیلت، سیاست، کیاست، رأفت و رحمت آن حضرت دارد که این کار را فقط و فقط برای خنثا کردن نقشۀ شوم و شیطانی یزید انجام داده و با این كار از پاشیده شدن زندگی یک خانواده جلوگیری كرده است. طبق این نقل تاریخی امام حسین (ع) این زن را از توطئه کثیف معاویه نجات می دهد و به شوهرش باز می گرداند. حتی روایت تأکید دارد که امام حسین (ع) فرمودند: «خدایا! آگاهی که او را به جهت مال و زیبایی، به عقد خود در نیاوردم»، و به محض آگاهی از دلبستگی مجدد این زن به شوهر سابقش او را طلاق دادند. شدت علاقه امام حسین (ع) به دفاع از مظلوم و حمایت ‏از ستم دیدگان در این داستان به چشم می خورد. توجه به این مطلب نیز ضروری است که در هیچ یک از منابع معتبر علت یا یکی از علت‌های نهضت کربلا، این جریان ذکر نشده است که یزید به جهت کینه‌ای که در این باره از امام حسین داشت، با حضرت جنگ کرده باشد. برای آگاهی بیشتر می توانید به کتاب امامت و سیاست (ترجمه الامامة و السیاسة)، ص ۲۱۶-۲۱۲ مراجعه کنید. دختران امام حسین (ع) بسیاری از مورخان و مقتل‌نویسان هنگام بیان فرزندان امام حسین (ع) به دو دختر به نام‌های فاطمه و سکینه، اشاره نمودند[۴۴]؛ برخی نیز نام «زینب» را بدان‎ها افزوده‌اند،[۴۵] برخی دیگر نیز در کتاب‎هایشان، شرح حال دختر کوچک امام حسین (ع) و قصّۀ جان ‌سوز او در خرابه شام بیان نموده اند.[۴۶] بیشتر این نویسندگان این جریان را از کتاب «کامل بهایی» ـ نوشته قرن هفتم هجری ـ روایت کرده‌اند. در منابع روایی و تاریخی ما شواهدی نیز بر این مطلب وجود دارد، ما به عنوان نمونه به یک مورد آن اشاره می نماییم: زمانی که زینب (س) در کوفه با سر بریدۀ برادرش امام حسین(ع) مواجه شد، اشعاری سرود که در ضمن آن گفته است: «ای برادرم! با فاطمه کوچک سخن بگو که نزدیک است قلبش تهی گردد.»[۴۷] که نشان از وجود چنین دختر خردسالی که در فراق پدر بی‌تاب بوده، دارد.[۴۸] با دقّت و تحقیق در کتاب های تاریخی و مقاتل می‌بینیم که، تاریخ‌ نویسان شیعی و سنّی وجود دختری به نام سکینه را برای امام حسین(ع) ثبت کرده‎اند. شیخ مفید می‎نویسد: سکینه از جمله دختران امام حسین(ع) و نام مادرش «رباب» است.[۴۹] شیخ طبرسی نیز با ذکر این مطلب، می گوید: امام حسین(ع) وی را به عقد عبدالله بن ‌الحسن، ـ برادر زاده‌اش ـ درآورد که در روز عاشورا به شهادت رسید،[۵۰] و در کتاب مقتل ‎الحسین آمده است: ایشان با پسر عمویش (عبدالله بن‌الحسن) ازدواج کرد که در روز عاشورا، قبل از این که بین آن‎ها وصلتی صورت بگیرد، به شهادت رسید و هیچ بچه‌ای از ازدواج آن‎ها به دنیا نیامد.[۵۱] هم چنین طبرسی نقل می‌کند: سکینه بنت الحسین(ع)، در روز عاشورا ده ساله بوده است.[۵۲] ذهبی نیز در کتاب «تاریخ الاسلام»، سکینه را دختر امام حسین(ع) می‌داند و فهرستی از کتاب هایی را که از سکینه ـ بنت الحسین(ع) ـ نام آورده‌اند، ذکر می‌کند[۵۳] که حدود بیست کتاب است؛ بنابراین، کتاب های بسیاری از سکینه ـ دختر امام حسین(ع) ـ یاد کرده‎اند، که نام برخی از آن‎ها را، افزون بر آن‎چه در متن آمده، در پی‌نوشت آورده ‎ایم![۵۴] از مجموع مطالب ارائه شده چنین نتیجه گرفته می شود، یکی از دختران امام حسین (ع) (رقیه یا فاطمه) در شام کنار خرابه کنار سر مبارک پدرش امام حسین (ع) به شهادت رسید و این دختر غیر از سکینه است که سال ها بعد از شهادت پدرش زنده بوده است. کمک جنیان و فرشتگان به امام حسین (ع) در روز عاشورا در برخی از منابع روایی، درباره کمک و نصرت الاهی به وسیلۀ جنیان و فرشتگان به امام حسین (ع) احادیثی از ائمه معصومین (ع) بیان شده است که به این امر تصریح می کنند؛ مثلاً: شیخ مفید به سند خود از امام صادق (ع ) این نکته را نقل کرده است: زمانی که امام حسین (ع) از مدینه حرکت کرد، گروهی از ملائکه برای پیشنهاد کمک خدمت آن حضرت آمدند و گروه هایی از مسلمانان و شیعیان جن برای کمک آمدند، اما حضرت در پاسخ جنیان فرمود: “خدا به شما جزای خیر دهد من مسئول کار خود هستم و محل و زمان قتل من نیز مشخص است. جنیان گفتند: اگر امر شما نبود همه دشمنان شما را می کشتیم. حضرت در پاسخ فرمود: ما بر این کار از شما تواناتریم، اما چنین نمی کنیم تا آنها که گمراه می شوند با اتمام حجت باشد و آنها که راه حق را می پذیرند با آگاهی و دلیل آشکار باشد”.[۵۵] همچنین امام صادق (ع) فرمودند: “از پدرم شنیدم كه مى‏فرمود: چون امام حسین (ع) با عمر بن سعد تلاقى نمودند و جنگ بر پا شد، خداوند نصرت خود را فرو فرستاد تا آن جا كه بر سر حسین سایه گسترد، و آن گاه امام مخیر شد بین پیروزى بر دشمنانش و بین ملاقات و لقاى پروردگارش، او لقاى پروردگارش را برگزید”.[۵۶] نیز در برخی از روایات هم بیان شده است که فرشتگانی برای کمک به امام حسین (ع) آمدند، در مرتبۀ اول اجازه جنگیدن به آنها داده نشد، ولی در مرتبه دوم وقتی آمدند که امام حسین (ع) شهید شده بود؛ مانند این روایت از امام صادق (ع): “چهار هزار فرشته نازل شدند تا همراه امام حسین (ع) بجنگند، ولی به آنان اجازه جنگیدن داده نشد. دوباره اذن گرفتند و فرود آمدند و این وقتی بود که حسین (ع) کشته شده بود…”.[۵۷] خلاصه این که، چنین چیزی در روایات وجود دارد و درست است و هیچ دانشمند و کارشناس دینی آن را رد نکرده است؛ زیرا منافاتی با اعتقادات و معارف اسلامی ندارد. البته یاری رساندن ملائکه و جنیان و یا هر چیز دیگری از طرف خداوند برای انبیا هم بوده است؛ خداوند در قرآن به پیامبر (ص) می فرماید: (به خاطر بياوريد) زمانى را (كه از شدت ناراحتى در ميدان بدر) از پروردگارتان تقاضاى كمك مى‏كرديد و او تقاضاى شما را پذيرفت (و گفت) من شما را با يك هزار از فرشتگان كه پشت سر هم فرود مى‏آيند يارى مى‏كنم‏.[۵۸] و مثل یاری رساندن به مسلمانان در جنگ احزاب و در برخی موارد، این کمک ها از طرف فرشتگان و جنیان بود که به جهت مصالحی که ذکر می شود، تحقق پیدا نمی کرد. چرا امام حسین (ع) کمک جنیان و فرشتگان را نپذیرفت؟ در پاسخ می توان گفت: شاید به دلایل زیر امام حسین (ع) این یاری و کمک را نپذیرفت: ۱٫ با توجه به موقعیت سیاسی که در آن زمان از طرف معاویه و یزید پیش آمده بود و به نام دین، کارهایی را انجام دادند که در واقع مخالف دین بود و همچنین تشخیص حق از باطل سخت شده بود، تنها راهی که می توانست یک بار دیگر دین خدا را ترویج و زنده نماید، شهادت حضرت امام حسین (ع) و فرزندان و اصحاب آن حضرت، بود.[۵۹] ۲٫ آنچه که از روایات وارد شده در این مورد به دست می آید و به آن اشاره شده است، مقدر شدن شهادت برای آن حضرت بود تا بدین وسیله آن هدف اصلی امام حسین (ع) که همان اصلاح امت پیامبر بود،[۶۰] تحقق پیدا کند. ۳٫ امام حسین (ع)، شهادت را زیباترین و گرامی ترین مرگ می دانست؛ این امر، در خطبه ای که در مکه به هنگام عزم حرکت به سمت عراق ایراد کردند، بیان شده است: “آرایش مرگ بر فرزند آدم چون آرایش گردنبند بر گردن دوشیزگان است”؛[۶۱] یعنی مرگ، گردن گیر و تحمیلی نیست، بلکه گردن بند و تجمّلی است؛ چرا انسان این گردن بند و زیور را در راه خدا به گردن نیاویزد؟! و مرگ در راه دین برای امام حسین (ع) لذیذ و در کام او شهد بود.[۶۲] و شهادت نقص نیست تا از فرشتگان کمک بخواهد، بلکه کمال است همان طور که حضرت ابراهیم (ع) چون شهادت را کمال می دانسته، از سوزاندن در آتش نترسیده و از جبرئیل نیز چیزی نطلبید، هر چند دائماً به یاد خدا بود و وی را می خواند.[۶۳] ۴٫ لقای الاهی و دیدار انبیا برای امام حسین (ع)، آن هم در آن شرایط از ماندن در این دنیا مهم تر بود و خود را مشتاق نیاکان خود می دانست؛ چنان که در ادامه آن خطبه در مکه می فرمایند: “گرایش و اشتیاقم به زیارت نیاکانم چون اشتیاق یعقوب به یوسف است”.[۶۴] ۵٫ حضرت امام حسین (ع) می خواستند که از معجزه و كرامت استفاده نکنند، در حالی که بدون شک امام توان و قدرت داشت که با معجزه و قدرت ولایی که از طرف خداوند داشت، بر دشمنان غلبه پیدا کند و حتی نیازی به کمک ملائکه و جنیان نداشت، ولی استفاده از معجزه و كرامت با آنان كه مأمور بودند به ظاهر عمل كنند،‌ منافات داشت. ارزش و جایگاه امام حسین (ع) كه هم میان مسلمانان جایگاه بلندی دارد و هم در میان عدالت و آزادی خواهان، بدان جهت است كه بر اساس امور عادی و ظاهری و طبیعی عمل نمود. بردن اهل بیت(ع) توسط امام به یك جنگ نابرابر و اسارت آنان و اهانت به ساحت مقدس شان موجب شد كه قیام امام ماندگار و جاودان شود. آیا امام حسین(ع) نمی توانست بدون قیام و با استفاده از كرامت یزید را سرنگون كند؟! عدم جلوگیری خداوند از کشته شدن امام حسین (ع) بی گمان عالم هستی مخلوق خدا و اداره آن در تحت اراده و سنت های الاهی است و خداوند مسبب الاسباب است؛ یعنی او است که بر اساس یک حکمت دقیق بعض از اشیاء را سبب بعض دیگر قرار داده است و اوست که می تواند در مواقعی این سببیت را از آنها بگیرد. همانطور که خداوند آتش را سبب گرما و احتراق و سوزاندن قرار داده است اما وقتی بت پرستان حضرت ابراهیم را در آتش انداختند خداوند متعال این خاصیت را از آن آتش سوزان سلب کرد تا آن حضرت سالم بماند. و همانطور که کارد برنده حضرت ابراهیم را از کار انداخت (جلو بریدن آنرا گرفت) و حضرت اسماعیل را از قربانی شدن به دست پدر نجات داد. آری ما عقیده داریم که خداوند همچنین قدرت داشت که تمام شمشیر ها و جنجر های یزیدیان را از کار بیندازد و به طرز معجزه آسایی جان امام حسین (ع) و یاران آن حضرت را حفظ نماید. اما چنین معجزه ای واقع نشد؛ زیرا بنا نیست که همه کارهای این جهان از راه معجزه و غیر عادی انجام شود. بلکه سنت الهی این است که همه کارها براساس سنت ها و قواعد و قانون های عادی انجام گیرد. به علاوه اهداف و فلسفه های مهمی در جریان عاشورا و شهادت امام حسین (ع) وجود داشت که تنها با جریان عادی نهضت عاشورا قابل دست رسی بود. بعضی از این اهداف عبارتند از: ۱٫ با توجه به موقعیت سیاسی که در آن زمان از طرف معاویه و یزید پیش آمده بود و به نام دین، کارهایی را انجام دادند که در واقع مخالف دین بود و همچنین تشخیص حق از باطل سخت شده بود، تنها راهی که می توانست یک بار دیگر دین خدا را ترویج و زنده نماید، شهادت حضرت امام حسین (ع) و فرزندان و اصحاب آن حضرت، بود.[۶۵] ۲٫ آنچه که از روایات وارد شده در این مورد به دست می آید و به آن اشاره شده است، مقدر شدن شهادت برای آن حضرت بود تا بدین وسیله آن هدف اصلی امام حسین (ع) که همان اصلاح امت پیامبر بود،[۶۶] تحقق پیدا کند. ۳٫ امام حسین (ع)، شهادت را زیباترین و گرامی ترین مرگ می دانست؛ این امر، در خطبه ای که در مکه به هنگام عزم حرکت به سمت عراق ایراد کردند، بیان شده است: “آرایش مرگ بر فرزند آدم چون آرایش گردنبند بر گردن دوشیزگان است”؛[۶۷] یعنی مرگ، گردن گیر و تحمیلی نیست، بلکه گردن بند و تجمّلی است؛ چرا انسان این گردن بند و زیور را در راه خدا به گردن نیاویزد؟! و مرگ در راه دین برای امام حسین (ع) لذیذ و در کام او شهد بود.[۶۸] و شهادت نقص نیست بلکه کمال است.[۶۹] و با جلوگیری از شهادت آن حضرت جلو این کمال گرفته می شد. ۴٫ لقای الاهی و دیدار انبیا برای امام حسین (ع)، آن هم در آن شرایط از ماندن در این دنیا مهم تر بود و خود را مشتاق نیاکان خود می دانست؛ چنان که در ادامه آن خطبه در مکه می فرمایند: “گرایش و اشتیاقم به زیارت نیاکانم چون اشتیاق یعقوب به یوسف است”.[۷۰] ۵٫ حضرت امام حسین (ع) نمی خواستند که از معجزه و كرامت استفاده کنند، زیرا استفاده از معجزه و كرامت با آنان كه مأمور بودند به ظاهر عمل كنند،‌ منافات داشت. ارزش و جایگاه امام حسین (ع) كه هم میان مسلمانان جایگاه بلندی دارد و هم در میان عدالت و آزادی خواهان، بدان جهت است كه بر اساس امور عادی و ظاهری و طبیعی عمل نمود. بردن اهل بیت(ع) توسط امام به یك جنگ نابرابر و اسارت آنان و اهانت به ساحت مقدس شان موجب شد كه قیام امام ماندگار و جاودان شود. [۷۱]در حالی که امام حسین(ع) می توانست بدون قیام و با استفاده از كرامت، یزید را سرنگون كند اما سرنگونی تأثیر چندانی در رسوا کردن انحرافات و اهداف شوم بنی امیه نداشت. ۶٫ قضیۀ عاشورا و ظلم ستیزی امام حسین (ع) نمونه ای از قیام در برابر انحرافات و بدعت هایی است که در هر زمان ممکن است در احکام و دستورات دین خدا ایجاد شود و همۀ مسلمانان و انسان ها وظیفه دارند جلوی بدعت ها را بگیرند. اگر بنا بود امام حسین (ع) این وظیفۀ خطیر را با استفاده از قدرت اعجاز و ولایت تکوینی انجام داده باشند، دیگر نمی توانست الگوی زنده ای برای همۀ انسان ها در همۀ زمان ها باشد. بر همین اساس پیامبران و امامان معصوم (ع) ملزم بودند که در کارها و زندگی روزمرۀ خود از علم و قدرت عادی استفاده کنند و دست به اعجاز و کار خارق العاده نمی زدند، مگر در موارد مخصوص و به اذن الاهی که مصلحت دین خدا و هدایت مردم در آن بود. [۷۲] و خداوند نیز اراده کرده که پیامبران و امامان مربیان و الگوهای عملی مردم باشند و مردم با درس گرفتن از زندگی و رفتار آنان خود را تربیت کنند و اگر بنا بود که امام حسین (ع) به طرز معجزه آسایی از شهادت نجات پیدا کند دیگر زندگی او و اهل بیت و بازماندگان او نمی توانست الگو و نمونۀ مبارزه با سختی ها و صبر و تحمل مشکلات و فداکاری در راه ارزش های انسانی باشد. امام حسین (ع) و رد نمودن آب در روز عاشورا در باره این مسئله باید به نکات زیر توجه کرد: ۱٫ پیامبران و امامان معصوم (ع) ملزم بودند که در کارها و زندگی روزمرۀ خود از علم و قدرت عادی استفاده کنند و دست به اعجاز و کار خارق العاده نمی زدند، مگر در موارد مخصوص و به اذن الاهی که مصلحت دین خدا و هدایت مردم در آن بود. ۲٫ امام باقر (ع) فرمود: “اسم اعظم ۷۳ حرف دارد، پیش “آصف بن برخیا” یک حرف بود که با به کار بردن همان یک حرف در یک لحظه تخت بلقیس را آورد و پیش ما (امامان) ۷۲ حرف از اسم اعظم هست”.[۷۳] ۳٫ بله امام حسین (ع) هم دارای اسم اعظم الاهی بوده و هم مستجاب الدعوة هستند و می توانستند از زمین چشمه گوارا بجوشانند و خود و اصحابش را سیراب نماید، ولی این کار را نکردند، چرا که باید طبق اسباب ظاهری وظیفۀ خود را پیش ببرند. ۴٫ اگر بنا باشد ائمۀ اطهار (ع) بر اساس علم و قدرت الاهی که از باری تعالی دریافت کرده اند زندگی کنند و نیازهای خود را برآورده سازند، دیگر زندگی آنها نمی تواند الگو و نمونۀ مبارزه با سختی ها و صبر و تحمل مشکلات و فداکاری در راه ارزش های انسانی باشد. ۵٫ قضیۀ عاشورا و ظلم ستیزی امام حسین (ع) نمونه ای از قیام در برابر انحرافات و بدعت هایی است که در هر زمان ممکن است در احکام و دستورات دین خدا ایجاد شود و همۀ مسلمانان و انسان ها وظیفه دارند جلوی بدعت ها را بگیرند. اگر بنا بود امام حسین (ع) این وظیفۀ خطیر را با استفاده از قدرت اعجاز و ولایت تکوینی انجام داده باشند، دیگر نمی توانست الگوی زنده ای برای همۀ انسان ها در همۀ زمان ها باشد. ۶٫ در روایات معتبر آمده است، امام حسین (ع) برای رفع تشنگی اصحاب شب عاشورا حضرت علی اکبر (ع) را با تعدادی از اصحاب خود مأمور آوردن آب نمود و خود حضرت هم بعد از شهادت حضرت عباس برای رفع تشنگی، خود را کنار فرات رساند، ولی موفق به آشامیدن آب نشد.[۷۴] ۷٫ و یا در روایات بسیاری هست که روز عاشورا امام حسین (ع) علی اصغر را در برابر دشمن آورد و فرمود: “ای مردم اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم کنید که حرمله با تیری آن کودک تشنه را به شهادت رساند”.[۷۵] ۸٫ وقتی حضرت از دشمنان تقاضای آب می کند، چگونه کسی را که به میل و علاقۀ خود برای آن حضرت آب آورده است را رد می کند؟ ۹٫ لشگریان عبیدالله بن زیاد در روز عاشورا خیام آن حضرت را به محاصرۀ کامل در آورده بودند و تمام ترددها و رفت و آمدها را بشدت کنترل می کردند و مأمور بودند که آن حضرت و یاران او را با در مضیقه آب گذاشتن مجبور به تسلیم سازند و یا آن حضرت را از پای در آورند. حال این سؤال مطرح است که این سقا چگونه حلقۀ محاصره را شکافته و خود را به امام (ع) می رساند؟ آیا چنین سقایی انسان بوده یا مامور غیبی و از جنس موجودات ماوراء ماده؟! نتیجه این که، این روایت و روایاتی به این مضمون که مسئلۀ تشنگی امام (ع) و اهل بیت و اصحاب آن حضرت را زیر سؤال قرار می دهند و چنین وا نمود می کنند که امام (ع)، از جهت آب هیج در مضیقه قرار نداشته اند، می خواهند سر پوشی بر مظلومیت آن حضرت و جنایات نابخشودنی دشمنان بگذارند تا به این وسلیه قیام آن حضرت و جنایات غیر انسانی دشمنان را کم رنگ جلوه دهند. بریدن سر امام حسین(ع) از قفا در چند جا به این نکته اشاره شده که سر مبارک حضرت امام حسین (ع) را از قفا (پشت سر) بریدند: ۱٫ در کلمات حضرت زینب (س) است که آمده است:”…. يا محمداه بناتك سبايا و ذريتك مقتلة تسفي عليهم ريح الصبا و هذا حسين مجزوز الرأس من القفا ..”[۷۶] یعنی:”…ای محمد اکنون دخترانت اسیر، فرزندانت کشته ،باد صبا بر بدن آنان می وزد و این حسین است که سرش از پشت سر جداکرده اند…” ۲٫در خطبه امام سجاد (ع) به این نکته اشاره شده است:”… ً أَنَا ابْنُ الْمَجْزُوزِ الرَّأْسِ مِنَ الْقَفَا….” [۷۷] یعنی:”…من فرزند کسی هستم که سرش را پشت گردن جدا کردند….” ۳٫ در زیارت ناحیه مقدسه ،حضرت مهدی(ع) می فرماید:”… ِ السَّلَامُ عَلَى الْمَنْحُورِ فِي الْوَرَى‏…”[۷۸] یعنی :”…سلام بر کسی که او را از پشت سر نحر کردند…” شهادت امام حسین(ع) و محرم تحویل سال قمری از زمان های بسیار دور یعنی قبل از اسلام، در ماه محرم بوده و ربطی به اسلام و مسلمین ندارد. به بیانی واضح؛ وقتی دین جدید (اسلام) بر جزیره العرب حاکم شد همان گاهشماری که مردم عربستان داشتند و در این سرزمین رایج بود، اسلام آن را پذیرفت.[۷۹] تنها تغییری که دین مقدس اسلام در گاهشماری اعراب داد تغییر در مبدأ سال آن ها بود که آن را از عام الفیل به هجرت رسول اکرم (ص) از مکه به مدینه تغییر داد.[۸۰] بله در میان ماههای شمسی اعراب که به دو فصل زمستانی (شتایی) و تابستانی (صیفی) تقسیم شده است؛ اول هر فصلی با ماه «ربیع» شروع می شود؛ اول زمستان با ربیع الاول و اول تابستان با ربیع الثانی. یعقوبی در این خصوص آورده است: «عرب ها ربیع را ماه اول از سال خود می دانند و اول وقت ربیع هم سه روز از ماه ایلول که می گذشته و همراه با آمدن باران بوده، می باشد و اول صیف هم ماه ربیع الثانی بوده که موقع آن پنج روز از ماه آذار می گذشته (اوایل بهار)، بوده است».[۸۱] ولی ماه شمسی چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام در میان اعراب، بسیار کم رایج بوده به گونه ای که گفته اند تنها برای تجارت و زراعت مجبور از استفاده آن بوده اند.[۸۲] بنابراین؛ قدمت تحویل سال قمری در ماه محرم، به دوران های بسیار دور در میان اعراب بر می گردد و زمانی که امام حسین (ع) در این ماه به شهادت رسید طبیعی بوده که کسی نتواند اول سال را تغییر داده و آن را به ماه دیگری منتقل کند. علاوه؛ در بین اعراب همانند ایرانیان این رسم وجود نداشته است که تحویل سال را عید و جشن بگیرند یعنی؛ تحویل سال برای آن ها بسیار طبیعی و بدون کوچکترین استقبال و تغییر و تحولی در زندگی روز مره آن ها آغاز می شود. بله مسأله ای که مطرح است این بوده که بنی امیه بعد از شهادت امام حسین (ع) روز شهادت آن حضرت (عاشورا) را عید خود دانستند و آن را جشن می گرفتند و برای تعظیم و شادی در این روز، روایاتی بسیار جعل کردند که متأسفانه همچنان بسیاری از مسلمین تحت تأثیر این روایات این روز را روز خیر و برکت دانسته و جشن عروسی خود را به این روز می اندازند![۸۳] زکریای قزوینی در این خصوص نوشته است: بنی امیه بر این نظر بودند که عاشورا را عید بگیرند، لذا در حالی که شیعیان این روز را روز عزاداری قرار داده و در آن نوحه خوانی می کردند و از زینت دوری می جستند، امویان این روز را با آذین بندی و برگزاری مجالس مهمانی جشن می گرفتند.[۸۴] زرندی حنفی هم می نویسد: روز اول این ماه (صفر) عید بنی امیه است؛ زیرا در این روز سرحسین رضی الله عنه وارد دمشق شد.[۸۵] البته این مسأله ربطی به اولین ماهِ سال ندارد و اگر آن ها امام حسین(ع) را در زمان دیگر هم به شهادت می رساندند، بعید نبود که آن روز را روز عید و سرور خود اعلام نمایند. دفن بدن مطهر امام حسین (ع) در باره این که بدن مطهر امام حسین (ع) به وسیله چه کسی به خاک سپرده شد، دیدگاه علما متفاوت است. یکی از نظریات ارائه شده در این باره مطابق آنچه در بعضی از روایات و کتب تاریخی آمده، چنین است: بدن مطهر امام حسین (ع) توسط فرزند گرامی شان امام زین العابدین (ع) در سرزمین کربلا به خاک سپرده شد؛ یعنی امام سجاد(ع) جهت تدفین و تشخیص شهدای كربلا مخصوصاً دفن پدر معصومش، حضرت امام حسین(ع) به حكم این ‌كه «امام را جز امام كسی تغسیل و تكفین و تدفین نمی‌كند» از راه اعجاز از كوفه و زندان ابن زیاد به كربلا آمد و پیكرهای مطهر شهدا را دفن نمود. امام‌‌رضا (ع) در مناظره خود با پسر ابوحمزه فرمود: به من بگو آیا حسین بن علی (ع) امام بود؟ گفت: آری، امام فرمود: پس چه كسی امر دفن او را به عهده گرفت؟ گفت: علی بن الحسین(ع) پس امام فرمود: علی بن الحسین كجا بود؟ گفت در كوفه نزد پسر زیاد زندانی بود اما بدون این كه آنها با خبر شوند به كربلا آمد و امر دفن پدر را سپری كرد و سپس به زندان برگشت. امام رضا (علیه السلام) فرمود: كسی كه علی بن الحسین را قدرت داد كه به كربلا بیاید، پدرش را دفن كند و برگردد، مرا نیز می‌تواند به بغداد ببرد تا پدرم را كفن و دفن كنم در حالی كه نه در زندان هستم و نه در اسارت.[۸۶] با توجه به این حدیث می توان گفت امام سجاد (ع) بدن مطهر پدر بزرگوارشان را به خاک سپردند. آغاز عزاداری امام حسین (ع) برای روشن شدن موضوع بیان دو نکته از باب مقدمه ضروری به نظر می رسد: ۱٫ یاد و خاطرۀ شخصیت های برجسته و برگزیدۀ تاریخ بشر باید زنده بماند و صفات و حالات پسندیدۀ آنان مورد توجه باشد. از این رو، می بینیم که پیامبر (ص) و امامان معصوم (ع) در زنده نگهداشتن یاد و نام شهیدان، به ویژه سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)، از شیوه های گوناگونی بهره می گرفتند. و این را می دانیم که برگزاری مراسم و عزاداری و برقراری جلسات سخنرانی و بیان ایثار و حماسۀ شهداء کربلا؛ زنده نگه داشتن یاد و خاطرۀ آنها است؛ و همچنین قدر دانی و سپاسگزاری از زحمات آنها است علاوه کلاس درسی است برای انتقال مفاهیم و پیام هایی که آنان خواستند به بشریت بیاموزند و منتقل کنند. ۲٫ گریه بر شهداء و اقامۀ عزا: در تاریخ می خوانیم: الف. چون حمزه كشته شد، صفيه دختر عبد المطلب به جستجوى او برآمد، انصار ميان او و جسد حمزه مانع شدند، پيامبر (ص) فرمود: آزادش بگذاريد. صفيه آمد و كنار پيكر حمزه نشست و چون او بلند مى‏گريست پيامبر (ص) هم گريه مى‏كرد و هر گاه او آهسته مى‏گريست، پيامبر (ص) هم آهسته گريه مى‏كردند. فاطمه (ع) دختر پيامبر (ص) هم مى‏گريست و آن حضرت هم با گريه او گريه مى‏كرد و مى‏فرمود: هرگز مصيبتى به بزرگى مصيبت تو به من نرسيده است! آنگاه، خطاب به صفيه و فاطمه فرمود: مژده دهيد! هم اكنون جبرئيل به من خبر داد كه در آسمان هاى هفتگانه براى حمزه نوشته‏اند كه او شير خدا و شير رسول خدا است[۸۷]. ب. بعد از جنگ احد پيامبر (ص) به سوى مدينه روان شد که به يكى از خانه‏هاى انصار گذشت، شنيد كه بر كشتگان خويش مى‏نالند و گريه مى‏كنند، اشك در ديده وى جمع شد و بگريست و گفت: «اما كسى بر حمزه نمى‏گريد.» و چون سعد بن معاذ و اسيد بن حضير به محله بنى عبد الاشهل بازگشتند به زنان قبيله گفتند: «كارهاى خويش را رها کنند و بروند بر عموى پيامبر (ص) بگريند[۸۸]. ج. پیامبر اسلام (ص) در سال هشتم، جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه و عبد الله بن رواحه را با لشكرى براى جنگ روم به شام فرستاد لشكر به جايى در شام از ناحيه بلقاء از زمين دمشق كه به آن” مؤته” گفته مي شد رسيد، زيد پرچم را گرفت و نبرد كرد تا كشته شد. سپس جعفر آن را گرفت و دست راستش بريده شد پس با دست چپ نبرد كرد، دست چپش هم بريده شد و سپس از ميان دو نيم شد… رسول خدا بعد از شهادت آنها فرمود: …على مثل جعفر فلتبك البواكى،” بر مانند جعفر، بايد زنان نوحه‏گر گريه كنند.” اسماء دختر عميس خثعمى كه زن جعفر بود، گفت: وقتی خبر شهادت جعفر را از رسول خدا شنیدم فرياد زدم: وا جعفراه. و فاطمه دختر رسول خدا آواز مرا شنيد در حالي كه فرياد مى‏زد: وا ابن عماه،” اى واى پسر عمويم” پس رسول خدا در حالي كه رداى خود را مى‏كشيد و بى اختيار اشك مى‏ريخت بيرون رفت و مى‏گفت: على جعفر فلتبك البواكى،” زنان گريه كننده، بايد بر جعفر گريه كنند.” سپس گفت: يا فاطمة اصنعى لعيال جعفر طعاما فانهم فى شغل،” اى فاطمه براى خانواده جعفر خوراكى فراهم ساز كه آنها گرفتارند.” پس فاطمه سه روز براى آنان خوراك تهيه كرد و اين در ميان بنى هاشم معمول شد[۸۹]. د. گریۀ فاطمه (س) بر رسول الله (ص) سعيد بن سليمان از عبّاد بن عوّام، از هلال بن خبّاب، از عكرمة، از ابن عبّاس نقل‏ مى‏كند كه مى‏گفته است چون سوره نصر نازل شد پيامبر (ص) فاطمه (ع) را فراخوانده فرمود: خبر مرگ مرا به من داده‏اند. فاطمه (ع) گويد: گريستم، پيامبر (ص) فرمود: گريه مكن كه تو نخستين كس از اهل من هستى كه به من ملحق مى‏شوى، و خنديدم[۹۰]. ه. امامان بزرگوار شیعه (ع) و شیوه های گوناگون بزرگداشت عزاداری امام حسین(ع): الف) برپایی مجالس سوگواری یکی از شیوه هایی که امامان (ع) برای زنده نگه داشتن نهضت حسینی به کار گرفته اند، برپایی مجالس سوگواری، گریستن و گریاندن برای مصیبت های جانسوز کربلا و یادآوری آن حادثه در زمان های مناسب است. امام سجاد (ع) در طول دوران امامتش پیوسته سوگوار قصۀ عاشورا بود، در این مصیبت آنقدر گریست که از «بکائین» بسیار گریه کنندگان بشمار آمد و لقب گرفت.[۹۱] علقمه حضرمی نقل می کند که امام باقر (ع) در روز عاشورا برای امام حسین (ع) در خانه اش اقامه عزا می کرد و خود آن حضرت برای جدش می گریست، تقیه نمی کرد و به کسانی که در خانه بودند می فرمود: برای آن حضرت سوگواری کنند و در مصیبت حسین (ع) به یکدیگر تسلیت بگویند.[۹۲] امام صادق (ع) به داود رقی فرمود: من هرگز آب سرد ننوشیدم جز این که به یاد امام حسین (ع) افتادم.[۹۳] از حضرت امام رضا (ع) روایت شده است: وقتی ماه محرم می شد، کسی پدرم (امام کاظم (ع)) را خندان نمی دید و اندوه و حزن بر وی غالب می شد تا روز دهم، و چون روز عاشورا فرا می رسید، آن روز، روز مصیبت و حزن و گریۀ او بود و می فرمود: امروز، روزی است که حسین (ع) شهید شده است.[۹۴] ائمه اطهار (ع) نه تنها خود در عزای سالار شهیدان می گریستند، بلکه همواره مردم را به گریستن بر آن حضرت تشویق و ترغیب می نمودند. در روایتی آمده است: هر کس بر حسین (ع) بگرید، یا (حتی) یک تن را بگریاند، پاداشش بهشت است و هر کس حالت اندوه و گریه به خود بگیرد نیز، پاداشش بهشت است.[۹۵] شاعرانی که مصیبت های کربلا را به شعر درآورده و در مجالس و محافل می خواندند، همواره مورد لطف و عنایت ویژۀ امامان معصوم (ع) قرار می گرفتند، افرادی چون کمیت اسدی، دعبل خزاعی، سید حمیری و …[۹۶]. پس همان طور که ملاحظه نمودید نه تنها از جانب پیامبر (ص) و ائمه (ع) از اصل گریه و اقامۀ مراسم عزاداری منعی صورت نگرفته بلکه با توجه به شواهد و نمونه هایی که از گریه ها و عزاداری هایی که از آن معصومین (ع) برای شهداء اسلام به ویژه امام حسین (ع) بیان شد، تردیدی باقی نمی ماند که این از سنت پیامبر و ائمه است. ۳٫ اما آیا لازم است شیوۀ عزاداری همۀ مناطق و همۀ زمان ها یکسان باشد، در این باره باید گفت که از مجموع آموزه های دینی استفاده می شود که اصل گریه و اقامۀ عزا از ما خواسته شده است و اما نوع و کیفیت عزاداری به عرف و شیوۀ هر شهر و منطقه واگذار شده است و تا مادامی که شارع مقدس از نوع خاصی از عزاداری منع نکرده[۹۷] یا انجام نوع خاصی از عزاداری با اصول و ارزشهای دیگر اسلام و مکتب اهل بیت منافات نداشته باشد، می توان قائل به جواز آن نوع عزاداری شد.[۹۸] برای آگاهی بیشتر، توجه شما را به گفتاری از استاد هادوی تهرانی در بارۀ شیوه های صحیح برگزاری مجالس عزاداری جلب می کنیم: بدون شک برگزاری مراسم عزاداری امام حسین (ع) یکی از شعائر بزرگ شیعیان محسوب می شود که در طول تاریخ توانسته ارزشهای مکتب تشیع را حفظ کند و از نسلی به نسل دیگر منتقل کند. امام حسین (ع) همانطور که در روایت وارد شده عامل بقاء حقیقت اسلام است و به تعبیری که نقل شده است «حسین منی و انا منی حسین» که در تفسیر این عبارت گفته شده است که حسین (ع) فرزند نبی خاتم ” نوه بزرگوار آن حضرت است” و رسول اکرم (ص) اگر فرمودند «و انا من حسین» از این باب بوده است که مکتب اهل بیت (ع) که حقیقت اسلام بوده و اسلام حقیقی در آن تجلی دارد توسط امام حسین (ع) باقی می ماند. بقاء این مکتب به همین مجالس و عزاداری ها و توجه به امام حسین (ع) بوده و هست. اما در کنار اهمیت برگزاری این مجالس که در واقع فرصتی است برای آشنایی بیشتر با مکتب امام حسین (ع) و حقائق دین به شکل عمومی و مسائل مربوط به امامت به صورت خاص، باید توجه داشت که مسائل فرهنگی جانبی این گونه مجالس باید به گونه ای باشد که با ارزش ها و آرمان های امام حسین (ع) سازگار باشد و با معیارها و موازین اسلامی هیچ گونه تنافی نداشته باشد یکی از مهمترین مسائلی که باید در این گونه مجالس مورد توجه قرار بگیرد اجتناب از محرمات است. امام حسین (ع) در راه امر به معروف و نهی از منکر شهید شدند، امر به معروف یعنی دعوت مردم به نیکی ها و نهی از منکر یعنی بازداشتن مردم از بدی ها و از آنچه که دین از آنها منع کرده است. بنابراین مجالس امام حسین (ع) باید به گونه ای باشد که خود آن مجالس مصداق امر به معروف و نهی از منکر باشد. یعنی کسانی که وارد این مجالس می شوند دعوت بشوند به نیکی ها و خیرات و آنچه که خداوند به آن امر کرده است و به تعبیری نهی بشوند از آنچه که از آنها منع کرده است و اگر خدای ناکرده در این گونه مجالس مصداقی از منکر تحقق پیدا بکند و یا معروفی مورد غفلت قرار بگیرد مثلاً به نماز بی اعتنایی بشود و مقدسات دیگری مورد توجه قرار بگیرند، بدون شک این با آرمان امام حسین (ع) سازگار نیست. در این گونه مجالس همۀ افرادی که شرکت می کنند چه برگزار کنندگان این مجالس و چه مردمی که به عنوان مخاطب و شنونده شرکت می کنند و چه گویندگان مسئولیت دارند. همه مسئول هستند که حافظ آرمان های امام حسین (ع) باشند هر یک به شکلی و به نحوی از انحاء و به تناسب موقعیت و جایگاه خودشان، گویندگانی که در این گونه مجالس معارف دینی به مردم عرضه می کنند باید آن مطالب به گونه ای باشد که دانایی و دانش مردم را نسبت به دین افزایش بدهد و در کنارش ایمان و باور آن ها را به حقائق دینی تقویت بکند، باور و ایمان حقائق دینی در اسلام مبتنی است بر ارزش ها و موازین عقلی، اسلام دین عقل، دین خرد، دین دانایی و معرفت و روشنایی است، نه دین جهل و خرافه و افسانه. بنابراین گوینده ای که آنجا سخن می گوید باید اطلاعاتی که در اختیار مردم قرار می دهد اطلاعات درست و صحیح از اسلام باشد. اگر خدای ناکرده مطالب نادرستی از اسلام را بیان بکند و اطلاعات غلط در اختیار مردم قرار بدهد این خودش نوعی مصداق اشاعه منکر خواهد بود و به نحوی از انحاء خلاف آرمان امام حسین (ع) است. اگر این جلسات به گونه ای باشد که با توسعه خرافه ها و مطالب باطل، ایمان مردم را متزلزل کند و نسل متفکر و خردمند ما را نسبت به این گونه مجالس کم اعتنا بکند، این با آرمان امام حسین (ع) و با ارزش های اسلامی ناسازگار است. مجالس امام حسین (ع) باید مجلس حقائق دین و مجلس معارف دین در کنار شور و عشق به امام حسین (ع) باشد. اگر ذاکری آنجا ذکر مصیبت می کند باید آنچه را که مستند است به مستندات تاریخی و متناسب است با شأن امام حسین (ع) برای مردم بیان کند، باید حقائق تاریخی و آن مصیبت هایی را که امام حسین (ع) و خاندان بزرگوار، فرزندان و یاران باوفای ایشان تحمل کردند را به زبان مناسب، که زیباترین زبان برای بیان این احساسات زبان شعر است برای مردم بیان کند. اما نباید مطالب نادرست تاریخی که سند درستی ندارند و یا حتی مطالبی که احیاناً با مفاهیم اسلامی ناسازگاری دارد به اسم معارف امام حسین (ع) یا به اسم عشق به امام حسین (ع) عرضه بشود. عشقی که در اسلام ارزشمند است، عشق مبتنی بر عقل و خرد است آن عشق سرخی که عقل سرخ را در واقع نورانی می کند معرفت و حقیقت دین را باید در واقع تجلی بخش باشد و آن را در قالب ایمان و باور برای مردم متجلی کند. نه اینکه ما مطالب خلاف دین، خلاف تاریخ، خلاف عقل را به مردم عرضه بکنیم، به اسم اینکه عشق به امام حسین یا ایمان به امام حسین (ع) را می خواهیم در جامعه توسعه بدهیم. اهمیت عزاداری امام حسین(ع) برای پی بردن به اهمیت عزاداری امام حسین (ع) توجه به چند نکته ضروری است: ۱٫ توجه به فضیلت ها و صفات والای انسان های فرزانه و برجسته و برگزیده. یکی از محورهایی که در آیات متعددی از قرآن کریم مورد تأکید واقع شده، زنده نگه داشتن یاد و خاطرۀ مردان الهی و شخصیت های فرزانه و برجستۀ تاریخ، و سرگذشت عبرت آموز آنان است. در سورۀ مریم، خداوند می فرماید: «در این کتاب از ابراهیم نیز یاد کن، او بسیار راستگو و پیامبر خدا بود»[۹۹] و سپس برخورد قهر آمیز او را با بت ها و بت پرستان بیان می کند. در آیۀ دیگری می فرماید: «در این کتاب از ادریس نیز یاد کن، او بسیار راستگو و پیامبر (بزرگی) بود و ما او را به مقام والایی رساندیم».[۱۰۰] و در پی آن به پیامبرانی اشاره می کند که مشمول نعمت های خدا قرار گرفتند. و در سورۀ دیگری می فرماید: «به خاطر آور بندۀ ما ایوب را، هنگامی که پروردگارش را خواند (و گفت: پروردگارا) شیطان مرا به رنج و عذاب افکنده است (به او گفتیم) پای خود را بر زمین بکوب، این چشمۀ آبی خنک برای شستشو و نوشیدن است و خانواده اش را به او بخشیدیم و همانند آن را به آنان افزودیم تا رحمتی از سوی ما باشد و تذکری برای اندیشمندان».[۱۰۱] روشن است که در این آیات و مانند آن، به جنبه های شخصی و خانوادگی و کارهای معمولی در زندگی این بزرگان توجه نشده است، بلکه از صلاحیت ها و فضیلت های اخلاقی و برنامه های سازندۀ آنان سخن به میان آمده است، و این موضوع نمایانگر آن است که یاد و خاطرۀ شخصیت های برجسته و برگزیدۀ تاریخ بشر باید زنده بماند و صفات و حالات پسندیدۀ آنان مورد توجه باشد. از این رو، می بینیم که امامان معصوم (ع) در زنده نگه داشتن یاد و نام شهیدان کربلا، به ویژه سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع)، از شیوه های گوناگونی بهره می گرفتند. ۲٫ امامان بزرگوار شیعه (ع) و شیوه های گوناگون بزرگداشت عزداری امام حسین(ع): الف) برپایی مجالس سوگواری یکی از شیوه هایی که امامان (ع) برای زنده نگه داشتن نهضت حسینی به کار گرفته اند، برپایی مجالس سوگواری، گریستن و گریاندن برای مصیبت های جانسوز کربلا و یادآوری آن حادثه در زمان های مناسب است. امام سجاد (ع) در طول دوران امامتش پیوسته سوگوار قصۀ عاشورا بود، در این مصیبت آنقدر گریست که از «بکائین» بسیار گریه کنندگان بشمار آمد و لقب گرفت.[۱۰۲] علقمه حضرمی نقل می کند که امام باقر (ع) در روز عاشورا برای امام حسین (ع) در خانه اش اقامه عزا می کرد و خود آن حضرت برای جدش می گریست، تقیه نمی کرد و به کسانی که در خانه بودند می فرمود: برای آن حضرت سوگواری کنند و در مصیبت حسین (ع) به یکدیگر تسلیت بگویند.[۱۰۳] امام صادق (ع) به داود رقی فرمود: من هرگز آب سرد ننوشیدم جز این که به یاد امام حسین (ع) افتادم.[۱۰۴] از حضرت امام رضا (ع) روایت شده است: وقتی ماه محرم می شد، کسی پدرم (امام کاظم (ع)) را خندان نمی دید و اندوه و حزن بر وی غالب می شد تا روز دهم، و چون روز عاشورا فرا می رسید، آن روز، روز مصیبت و حزن و گریۀ او بود و می فرمود: امروز، روزی است که حسین (ع) شهید شده است.[۱۰۵] ائمه اطهار (ع) نه تنها خود در عزای سالار شهیدان می گریستند، بلکه همواره مودم را به گریستن بر آن حضرت تشویق و ترغیب می نمودند. در روایتی آمده است: هر کس بر حسین (ع) بگرید، یا (حتی) یک تن را بگریاند، پاداشش بهشت است و هر کس حالت اندوه و گریه به خود بگیرد نیز، پاداشش بهشت است.[۱۰۶] تشویق شاعران به مرثیه سرایی، شاعرانی که مصیبت های کربلا را به شعر درآورده و در مجالس و محافل می خواندند، همواره مورد لطف و عنایت ویژۀ امامان معصوم (ع) قرار می گرفتند، افرادی چون کمیت اسدی، دعبل خزاعی، سید حمیری و … ب) تشویق و ترغیب به زیارت امام حسین (ع): بزرگداشت بزرگان و زیارت قبر قهرمانان رسم نیکی بوده است که از دیرباز میان ملت های جهان و امت های گوناگون، مورد توجه بوده و هنوز هم هست. از این میان سید و سالار شهیدان و رهبر آزادگان، امام حسین (ع) آفتابی دیگر و بزرگی بس بهتر و بزرگتر است که باید نام و یادش را به نیکی تمام، بزرگ داشت. سخنان پیشوایان پاک و معصوم (ع) در فضیلت زیارت کربلای حسینی چندان زیاد است که می توان گفت: برگزیدگان خدا در هر فرصت و مناسبتی مردم را به زیارت مرقد نورانی سالار شهیدان (ع) تشویق و ترغیب می کردند، تو گویی این برنامه ای بود که خود را بر آن متعهد می دانستند و این کار گذشته از این که سبب پیوند روحی و فکری مسلمانان با آن امام همام بود، نوعی از مبارزه، بلکه بهترین مبارزه با ستمگران و زورمداران نیز به حساب می آمد، چنان که همیشه چنین بوده و امروز نیز چنین است؛ در باب زیارت آن حضرت، احادیث فراوانی داریم که به یکی از آنها بسنده می کنیم. امام صادق (ع) فرمود: هر کس می خواهد در روز قیامت بر سر سفره های نور بنشیند به زیارت امام حسین (ع) برود. [۱۰۷] ۳٫ ویژگی ماه محرم، ماه پیروزی خون بر شمشیر: ماه محرم کتابی است بسیار گرانبها، روز و شب هایش، ساعت ها و لحظه هایش، صفحاتی است از درس معرفت الله و انسانیت و شرافت و عزت و آزادگی، آری، هم چگونه زیستن را به انسان می آموزد و هم چگونه مردن را. حسین (ع)، این گنجینه پر بها با گفتن «هیهات منا الذله» به همۀ نسل ها و عصرها و به همه زمان ها و زمین ها، پیام داد که هان، ای فرزندان آدم و ای حق طلبان و عدالت خواهان جهان! به پاخیزید و در برابر حکومت های شیطانی و زورگویان و ستمگران سر تسلیم فرود نیاوردید… . علاوه حسین (ع) در آخرین لحظات عمرش که یکه و تنها در برابر هزاران جلاد تا دندان مسلح قرار داشت با جملۀ «هل من ناصر ینصرنا…» نصرت و یاری خواست، گویا او از همۀ انسان های بیدار، از هر نسل و در هر زمان یاری می طلبد، او که ساعات و دقایقی پیش، یاران و عزیزانش را یکی پس از دیگری از دست داده است، او که جنازۀ جوان دلبندش، حضرت علی اکبر را کشان کشان به خیمه برده و دقایقی قبل، قمر بنی هاشم، برادر وفادار و علمدارش، حضرت عباس(ع) را در خون غلطان دیده، او که دیگر کسی را نداشته و امیدی بر زنده ماندن ندارد و می داند که به زودی با لب تشنه به ملاقات جدش، رسول خدا (ص) خواهد رفت، برای چه کمک می خواهد و از چه کسی نصرت می طلبد؟! او برای نجات خود از مرگ، صدایش را به «هل من ناصر…» بلند نکرده است، بلکه از نسل های آینده نیز یاری می جوید که درخت توحید و یکتاپرستی را که در حال خشکیدن است فراموش نکنند و از خونی که او و یارانش برای آبیاری آن درخت ریختند، پاسداری نمایند، تا نهضت عاشورا جاودانه بماند و خاطرۀ حماسه شهیدان کربلا همیشگی باشد و اسلام را بیمه کند. ۴٫ سوگواری عامل وحدت و رمز موفقیت: هر ملتی برای بقا و موفقیت خویش نیاز به عامل وحدت و اجتماع دارد، بدون شک مهم ترین عامل وحدت در میان پیروان اهل بیت پیامبر (ص) که با کمترین زحمت و هزینه، می تواند توده های میلیونی را گرد یک محور قرار دهد. همین مراسم عزاداری بر سالار شهیدان و یاران با وفای اوست. این عامل می تواند رهایی بخش انسان ها از چنگ استبداد و استعمار باشد. در طول تاریخ جریان سوگواریی بر شهیدان کربلا، زمینه ساز قیام ها و انقلاب های کوچک و بزرگ بوده است، مانند قیام توابین که با یزیدیان جنگیدند، و قیام مختار که اکثر خون آشامان کربلا را به سزای اعمالشان رساند و شکست سختی بر سپاه نیرومند اموی وارد ساخت و … . به طور کلی به گفتۀ برخی از صاحب نظران، بیشتر انقلاب های دنیا از توجه به قیام حماسه سازان کربلا نشأت گرفته است که یک نمونۀ آشکار آن، آزادسازی شبه قاره هند، از دست استعمار انگلیس بود. گاندی رهبر این انقلاب می گوید: من برای ملت هند چیز تازه ای نیاوردم، فقط نتیجه ای که از مطالعات و تحقیقاتم درباره تاریخ زندگی قهرمان کربلا به دست آورده بودم، ارمغان ملت هند نمودم، اگر بخواهیم ملت هند را نجات دهیم واجب است همان راهی را بپیماییم که حسین بن علی (ع) پیمود.[۱۰۸] نمونۀ دیگر آن، نقش عظیم حادثه کربلا و عاشورا، در به وجود آمدن انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) است که دنیا را به لرزه افکند. و نمونۀ اخیر آن، مقاومت حزب الله لبنان که وابسته به مکتب حسین (ع) بودند در برابر اسرائیل و رژیم تا دندان مسلح صهیونیستی است که آنان در برابر قدرت ایمان و فداکاری حزب الله گیج و مبهوت شدند و با شکستی مفتضحانه روبرو گشتند. امیدواریم ما نیز از ارادتمندان واقعی آستان مقدس اباعبدالله الحسین (ع) و پیروان راستین آن بزرگوار بوده و عنایت وی شامل حال ما گردد. ثواب زیارت امام حسین (ع) اسلام دین ارزش هاست و پاداش های الاهی وعده داده شده در آن، نتیجه اعمال خالصانه انسان ها برای خداست؛ زیرا خداوند متعال بهترین و عادل ترین پاداش دهنده هاست و اجر هیچ نیکو کاری را ضایع نمی کند.[۱۰۹] هرچه اعمال نیک انسان خالصانه تر باشد و هرچه در راه خداوند سختی ها و مشقت های بیشتری را تحمل کرده باشد پاداش و ارزش او در پیشگاه خداوند بیشتر است. بر همین اساس است که انبیاء الهی و ائمه طاهرین دارای مقام بسیار والایی در پیشگاه خداوند متعال هستند. همچنین حضرت حسین بن علی (ع) (امام سوم شیعیان) دارای مقام بسیار بلندی در نزد خداوند متعال است. این مقام نه به جهت نسبت نسبی آن حضرت با شخص رسول خدا (ص) است بلکه به خاطر اهداف، ویژگی ها، اعمال، فداکاری ها، ایثار گری ها و مصیبت هایی است که آن امام حسین (ع) در راه حفظ اسلام و قرآن و انجام تکلیف الهی خود متحمل گردید حسين بن علی ‏(ع) در نبرد با یزید و یزیدیان هدف خدایی داشت و به دنبال ارضای تمنیات نفسانی نبود. امروزه بر همگان روشن است که اگر امام حسین (ع) ،در برابر انحرافات بزرگ و فاحش بنی امیه سکوت می کرد، از اسلام تنها اسمی باقی مانده بود. واقعیت و حقیقت آن در بند بنی امیه اسیر می‏شد و به دست ما نمی‏رسید. فداکاری حسینی که آمیختگی عشق و عقل برین بود، اسلام را از خطر نابودی و سقوط به دست اراذل بنی­امیه محفوظ داشت؛ [۱۱۰] از سویی دیگر؛ امام حسین ‏(ع) می‏دانست که هیچ شانسی برای زنده ماندن ندارد، می‏داند که آنها می‏خواهند او را شهید کنند و نیز از سابقۀ مردم کوفه در سست عهدی نسبت به پدر و برادر، با خبر بود، با این حال با همه سرمایه خود (جان خود، نزدیکان، فرزندان و یاران و…) به میدان آمد و با روی باز، با رضایت کامل از قضاء الهی به دفاع از دین خدا پرداخت و با خون خود درخت اسلام را آبیاری کرد و جان تازه ای به اسلام بخشید. گرچه همواره در راه خدا انسان های بزرگی از اولیاء خدا و پیامبران الهی جان خود را فدا کرده اند اما واقعه شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش به لحاظ تعداد شهداء و نحوه به شهادت رسیدن و جنایات دیگری که بعد از شهادت آنان نسبت به اجساد شهداء و غارت و اسارت زن و فرزندان شهدا توسط یزیدیان انجام شد در تاریخ نظیر ندارد! خداوند متعال می فرماید: ما اجر صابران را بدون حساب می دهیم ![۱۱۱] آیا تاریخ بشریت مصیبتی سنگین تر از مصیبت های بیشمار امام حسین و صبری بالاتر از صبر حسین علی(ع) سراغ دارد؟ از طرف دیگر همه مصیبت ها و صبر آن حضرت خالصانه و در راه خدا بوده و ذره ای از آن در راه منافع شخصی و هواهای نفسانی نبوده است. با توجه به این مسائل، خداوند متعال چه پاداشی به امام حسین بدهد که هم در خور مصیبت های آن حضرت و هم در شأن عدالت و جود و کرم خدا وند رب الارباب باشد. براین اساس خداوند پاداش های زیادی به ایشان داده است که یکی از آنها عزت و عظمت در این دنیا است به حدی که همه مردم را تشویق و ترغیب به زیارت مرقد مطهر آن حضرت کرده و اجر و پاداش زیادی به زائرین آن حضرت وعده داده است. یکی از این وعده های الهی حدیثی است که شیخ مفید ره و دیگران بصورت متواتر نقل کرده اند. امام جعفر صادق (ع) فرمود: “…و کسی که در روز عاشوراء قبر امام حسین را زیارت کند همانند این است که خداوند را در بالای عرش او ملاقات کرده است”.[۱۱۲] البته این چیز عجیبی نیست؛ زیرا ما نظیر این روایت در باره زیارت قبر پیامبر نیز بسیار داریم. امام جعفر صادق (ع) فرمود:” کسی که رسول خدا(ص) را زیارت کند همانند این است که خداوند را در بالای عرش او ملاقات کرده است “.[۱۱۳] امام رضا (ع) در باره معنای زیارت خداوند فرموده است: از آنجا که ر ؤیت و زیارت خداوند ممکن نیست خداوند زیارت پیامبرش را به منزله زیارت خود قرار داده است. [۱۱۴] البته باید توجه داشت که زیارت امام حسین (ع) موجب زنده ماندن اهداف بلند آن حضرت که همانا زنده نگه داشتن دین خدا و دستورات قرآن است می باشد.


دسته بندی : امام حسین (ع) ,   , 
برچسب ها :

تولد و كودكى. امام حسن (علیه السلام) فرزند امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پيامبر خدا (صلی الله علیه واله) است.امام حسن (علیه السلام) در شب نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدينه تولد يافت .وى نخستين پسرى بود كه خداوند متعال به خانواده على و فاطمه عنايت كرد.رسول اكرم (صلی الله علیه واله) بلا فاصله پس از ولادتش , او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت .سپس براى او بار گوسفندى قربانى كرد, سرش را تراشيد و هموزن موى سرش -كه يك درم و چيزى افزون بود - نقره به مستمندان داد.پيامبر (صلی الله علیه واله) دستور داد تاسرش را عطر آگين كنند و از آن هنگام آيين عقيقه و صدقه دادن به هموزن موى سرنوزاد سنت شد.اين نوزاد را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت .كنيه او را ابومحمد نهاد و اين تنها كنيه اوست .لقب هاى او سبط, سيد, زكى , مجتبى است كه از همه معروفتر مجتبى ميباشد.پيامبر اكرم (صلی الله علیه واله) به حسن و برادرش حسين علاقه خاصى داشت و بارها ميفرمودكه حسن و حسين فرزندان منند و به پاس همين سخن على به ساير فرزندان خودميفرمود : شما فرزندان من هستيد و حسن و حسين فرزندان پيغمبر خدايند .امام حسن هفت سال و خردهاى زمان جد بزرگوارش را درك نمود و در آغوش مهر آن حضرت بسر برد و پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه واله) كه با رحلت حضرت فاطمه دوماه يا سه ماه بيشتر فاصله نداشت , تحت تربيت پدر بزرگوار خود قرار گرفت .امام حسن (علیه السلام) پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصيت آن حضرت , به امامت رسيد و مقام خلافت ظاهرى را نيز اشغال كرد, و نزديك به شش ماه به اداره امور مسلمين پرداخت . در اين مدت , معاويه كه دشمن سرسخت على (علیه السلام) و خاندان او بود و سالها به طمع خلافت ( در آغاز به بهانه خونخواهى عثمان و درآخر آشكارا به طلب خلافت ) جنگيده بود, به عراق كه مقرخلافت امام حسن (علیه السلام) بودلشكر كشيد و جنگ آغاز كرد.ما دراين باره كمى بعد تر سخن خواهيم گفت .امام حسن (علیه السلام) از جهت منظر و اخلاق و پيكر و بزرگوارى به رسول اكرم (صلی الله علیه واله) بسيار مانند بود.وصف كنندگان آن حضرت او را چنين توصيف كرده اند:.داراى رخسارى سفيد آميخته به اندكى سرخى , چشمانى سياه , گونهاى موار,محاسنى انبوه , گيسوانى مجعد و پر, گردنى سيمگون , اندامى متناسب , شانهيى عريض ,استخوانى درشت , ميانى باريك , قدى ميانه , نه چندان بلند و نه چندان كوتاه .سيمايى نمكين و چهرهاى در شمار زيباترين و جذاب ترين چهرهها .ابن سعد گفته است كه حسن و حسين به ريگ سياه , خضاب ميكردند . كمالات انسانى. امام حسن (علیه السلام) در كمالات انسانى يادگار پدر و نمونه كامل جد بزرگوار خودبود.تا پيغمبر (صلی الله علیه واله) زنده بود, او و برادرش حسين در كنار آن حضرت جاى داشتند,گاهى آنان را بر دوش خود سوار ميكرد و ميبوسيد و ميبوييد.از پيغمبر اكرم (صلی الله علیه واله) روايت كردهاند كه درباره امام حسن و امام حسين (علیه السلام)ميفرمود: اين دو فرزند من , امام هستند خواه برخيزند و خواه بنشينند ( كنايه از اين كه در هر حال امام و پيشوايند ).امام حسن (علیه السلام) بيست و پنج بار حج كرد, پياده , درحالى كه اسبها نجيب را با او يدك ميكشيدند.هرگاه از مرگ ياد ميكرد ميگريست و هر گاه از قبر ياد ميكردميگريست , هر گاه به ياد ايستادن به پاى حساب ميافتاد آن چنان نعره ميزد كه بيهوش ميشد و چون به ياد بهشت و دوزخ ميافتاد, همچون مار گزيده به خود ميپيچيد.از خدا طلب بهشت ميكرد و به او از آتش جهنم پناه ميبرد.چون وضو ميساخت و به نماز ميايستاد, بدنش به لرزه ميافتاد و رنگش زرد ميشد.سه نوبت دارائيش رابا خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت .گفته اندك : امام حسن (علیه السلام) در زمان خودش عابد ترين و بى اعتنا ترين مردم به زيور دنيا بود.در سرشت و طينت امام حسن (علیه السلام) برترين نشانههاى انسانيت وجود داشت .هركه او را ميديد به ديدهاش بزرگ ميآمد و هر كه با او آميزش داشت بدو محبت ميورزيد و هر دوست يا دشمنى كه سخن يا خطبه او را ميشنيد, به آسانى درنگ ميكردتا او سخن خود را تمام كند و خطبهاش را به پايان برد.محمد بن اسحاق گفت : پس از رسول خدا (صلی الله علیه واله) هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر به حسن بن على نرسيد.بر درخانه فرش ميگستردند و چون از خانه بيرون ميآمد و آنجا مينشست راه بسته ميشد وبه احترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون ميفهميد, برميخاست و به خانه ميرفت و آن گاه مردم رفت و آمد ميكردند.در راه مكه از مركبش فرود آمد وپياده به راه رفتن ادامه داد.در كاروان همه از او پيروى كردند حتى سعد بن ابى وقاص پياده شد و در كنار آن حضر ت راه افتاد.ابن عباس كه از امام حسن و امام حسين (علیه السلام) مسن تر بود, ركاب اسبشان راميگرفت و بدين كار افتخار ميكرد و ميگفت : اينها پسران رسول خدايند. با اين شأ ن و منزلت , تواضعش چنان بود كه : روزى بر عده اى مستمند ميگذشت , آنها پارههاى نان را بر زمين نهاده و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند, چون حسن بن على را ديدند گفتند: اى پسر رسول خدا بيا با ما هم غذا شو. امام حسن (علیه السلام) فورا از مركب فرود آمد و گفت : خدا متكبرين را دوست نمى دارد.و باآنان به غذا خوردن مشغول شد.آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد, هم غذا به آنان داد و هم پوشاك .در جود و بخشش امام حسن (علیه السلام) داستانها گفته اند.از جمله مدائنى روايت كرده كه : حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند. توشه و تنخواه آنان گم شد. گرسنه و تشنه به خيمه اى رسيدند كه پير زنى در آن زندگى ميكرد. از او آب طلبيدند. گفت اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد.چنين كردند. سپس از او غذا خواستند. گفت همين گوسفند را داريم بكشيد و بخوريد. يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پير زن گفتند: ما از قريشيم به حج ميرويم . چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد. و رفتند. شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت , گفت : واى بر تو گوسفند مرا براى مردمى ناشناس ميكشى آنگاه ميگويى از قريش بودند؟ روزگارى گذشت و كار بر پير زن سخت شد , از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش افتاد.حسن بن على (علیه السلام) او را ديدو شناخت .پيش رفت و گفت : مرا ميشناسى ؟ گفت نه .گفت : من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم . و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر به او دادند. آن گاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد.آن حضرت نيز همان اندازه به او بخشش فرمود.او را نزد عبد الله بن جعفر فرستاد او نيز عطايى همانند آنان به او داد. حلم و گذشت امام حسن (علیه السلام) چنان بود كه به گفته مروان , با كوهها برابرى ميكرد. همسران و فرزندان امام حسن (علیه السلام) دشمنان و تاريخ نويسان خود فروخته و مغرض در مورد تعداد همسران امام حسن (علیه السلام) داستانها پرداخته و حتى دوستان ساده دل سخنانى بهم بافته اند. اما آنچه تاريخ هاى صحيح نگاشته اند همسران امام (علیه السلام) عبارتند از: ام الحق دختر طلحه بن عبيد الله - حفصه دختر عبد الرحمن بن ابى بكر- هند دختر سهيل بن عمد و جعده دختر اشعث بن قيس .بياد نداريم كه تعداد همسران حضرت در طول زندگيش از هشت يا ده به اختلاف دو روايت تجاوز كرده باشند.با اين توجه كه ام ولد هايش هم داخل در همين عددند.ام ولد كنيزى است كه از صاحب خود داراى فرزند ميشود و همين امر موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش ميباشد .فرزند آن حضرت از دختر و پسر 15 نفر بودهاند بنامهاى : زيد, حسن , عمرو,قاسم , عبد الله , عبد الرحمن , حسن اثرم , طلحه , ام الحسن , ام الحسين , فاطمه , ام سلمه , رقيه , ام عبد الله , و فاطمه .و نسل او فقط از دو پسرش حسن و زيد باقى ماند و از غير اين دو انتساب با آن حضرت درست نيست . قسمت اول : پيشواى دوم جهان تشيع كه نخستين ميوه پيوند فرخنده على (علیه السلام) با دختر گرامى پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) بود، در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در شهر مدينه ديده به جهان گشود.(1) حسن بن على ع از دوران جد بزرگوارش چند سال بيشتر درك نكرد زيرا او تقريبا هفت سال بيش نداشت كه پيامبر اسلام بدرود زندگى گفت.پس از درگذشت پيامبر (صلی الله علیه واله) تقريبا سى سال در كنار پدرش امير مومنان (علیه السلام) قرار داشت و پس از شهادت على (علیه السلام) (در سال 40 هجرى) به مدت 10 سال امامت امت را به عهده داشت و در سال 50 هجرى با توطئه معاويه بر اثر مسموميت در سن 48 سالگى به درجه شهادت رسيد و در قبرستان «بقيع» در مدينه مدفون .گشت فرياد رس محرومان : در آيين اسلام، ثروتمندان، مسئوليت سنگينى در برابر مستمندان و تهيدستان اجتماع به عهده دارند و به حكم پيوندهاى عميق معنوى و رشته‏هاى برادرى دينى كه در ميان مسلمانان بر قرار است، بايد همواره در تامين نيازمنديهاى محرومان اجتماع كوشا باشند. پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) و پيشوايان دينى ما، نه تنها سفارشهاى مؤكدى در اين زمينه نموده‏اند، بلكه هر كدام در عصر خود ، نمونه برجسته‏اى از انساندوستى و ضعيف نوازى به شمار مى‏رفتند.پيشواى دوم، نه تنها از نظر علم ، تقوى ، زهد و عبادت ، مقامى برگزيده و ممتاز داشت، بلكه از لحاظ بذل و بخشش و دستگيرى از بيچارگان و درماندگان نيز در عصر خود زبانزد خاص و عام بود. وجود گرامى آن حضرت آرام بخش دلهاى دردمند، پناهگاه مستمندان و تهيدستان، و نقطه اميد درماندگان بود. هيچ فقيرى از در خانه آن حضرت دست خالى برنمى گشت. هيچ آزرده دلى شرح پريشانى خود را نزد آن بزرگوار بازگو نمى‏كرد، جز آنكه مرهمى بر دل آزرده او نهاده مى‏شد. گاه پيش از آنكه مستمندى اظهار احتياج كند و عرق شرم بريزد، احتياج او را برطرف مى‏ساخت و اجازه نمى‏داد رنج و مذلت سؤال را بر خود هموار سازد!«سيوطى» در تاريخ خود مى‏نويسد: «حسن بن على» داراى امتيازات اخلاقى و فضائل انسانى فراوان بود، او شخصيتى بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخى و بخشنده، و مورد ستايش مردم بود.(2) نكته آموزنده : امام مجتبى (علیه السلام) گاهى مبالغ توجهى پول را، يكجا به مستمندان مى‏بخشيد، به طورى كه مايه شگفت واقع مى‏شد. نكته يك چنين بخشش چشمگير اين است كه حضرت مجتبى (علیه السلام) با اين كار براى هميشه شخص فقير را بى نياز مى‏ساخت و او مى‏توانست با اين مبلغ، تمام احتياجات خود را برطرف نموده و زندگى آبرومندانه‏اى تشكيل بدهد و احياناً سرمايه‏اى براى خود تهيه نمايد. امام روا نمى‏ديد مبلغ ناچيزى كه خرج يك روز فقير را بسختى تامين مى‏كند، به وى داده شود و در نتيجه او ناگزير گردد براى تامين روزى بخور و نميرى، هر روز دست احتياج به سوى اين و آن دراز كند. خاندان علم و فضيلت : روزى عثمان در كنار مسجد نشسته بود. مرد فقيرى از او كمك مالى خواست. عثمان پنج درهم به وى داد. مرد فقير گفت: مرا نزد كسى راهنمايى كن كه كمك بيشترى به من بكند. عثمان به طرف حضرت مجتبى و حسين بن على (علیه السلام) و عبدالله جعفر، كه در گوشه‏اى از مسجد نشسته بودند، اشاره كرد و گفت: نزد اين چند نفر جوان كه در آنجا نشسته‏اند برو و از آنها كمك بخواه.وى پيش آنها رفت و اظهار مطلب كرد. حضرت مجتبى (علیه السلام) فرمود: از ديگران كمك مالى خواستن، تنها در سه مورد رواست: ديه‏اى (خونبها) به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بكلى عاجز گردد، يا بدهى كمر شكن داشته باشد و از عهد پرداخت آن برنيايد، و يا فقير و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد. آيا كدام يك از اينها براى تو پيش آمده است؟ (3)گفت: اتفاقا گرفتارى من يكى از همين سه چيز است. حضرت مجتبى (علیه السلام) پنجاه دينار به وى داد. به پيروى از آن حضرت، حسين بن على چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دينار به وى دادند.فقير موقع بازگشت ، از كنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه كردى؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادى، ولى هيچ نپرسيدى پول را براى چه منظورى مى‏خواهم؟ اما وقتى پيش آن سه نفر رفتم يكى از آنها (حسن بن على) در مورد مصرف پول از من سوال كرد و من جواب دادم و آنگاه هر كدام اين مقدار به من عطا كردند.عثمان گفت: اين خاندان، كانون علم و حكمت و سرچشمه نيكى و فضيلتند ، نظير آنها را كى توان يافت؟(4) بخشش بى نظير: حسن بن على (علیه السلام) تمامى توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه ، به كار مى‏گرفت و اموال فراوانى در راه خدا مى‏بخشيد. مورخان و دانشمندان در شرح زندگانى پرافتخار آن حضرت، بخشش بى سابقه و انفاق بسيار بزرگ و بى نظير ثبت كرده‏اند كه در تاريخچه زندگانى هيچ كدام از بزرگان به چشم نمى‏خورد و نشانه ديگرى از عظمت نفس و بى اعتنايى آن حضرت به مظاهر فريبنده دنيا است. نوشته‏اند: « حضرت مجتبى (علیه السلام) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارايى خود را در راه خدا خرج كرد و سه بار ثروت خود را به دو نيم تقسيم كرده و نصف آن را براى خود نگهداشت و نصف ديگر را در راه خدا بخشيد.»(5) كمك غير مستقيم : همت بلند و طبع عالى حضرت مجتبى اجازه نمى‏داد كسى از در خانه او نااميد برگردد و گاه كه كمك مستقيم مقدور حضرت نبود، به طور غير مستقيم در رفع نيازمنديهاى افراد كوشش مى‏فرمود و با تدابير خاصى گره از مشكلات گرفتاران مى‏گشود. چنانكه روزى مرد فقيرى به آن بزرگوار مراجعه كرد و درخواست كمك نمود. اتفاقا در آن هنگام امام مجتبى پولى در دست نداشت و از طرف ديگر از اينكه فرد تهيدستى از در خانه‏اش نااميد برگردد، شرمسار بود، لذا فرمود: - آيا حاضرى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به مقصودت برسى؟- چه كارى؟ - امروز دختر خليفه از دنيا رفته و خليفه عزادار شده است، ولى هنوز كسى به او تسليت نگفته است، نزد خليفه مى‏روى و با سخنانى كه به تو ياد مى‏دهم، به وى تسليت مى‏گويى، از اين راه به هدف خود مى‏رسى.- چگونه تسليت بگويم؟- وقتى نزد خليفه رسيدى بگو: «الحمدلله الذى سترها بجلوسك على قبرها و لا هتكها بجلوسها على قبرك.»(حاصل مضمون آنكه: حمد خدا را كه اگر دخترت پيش از تو از دنيا رفت و در زير خاك پنهان شد، زير سايه پدر بود، ولى اگر خليفه پيش از او از دنيا مى‏رفت، دخترت پس از مرگ تو دربدر مى‏شد و ممكن بود مورد هتك حرمت واقع شود.)مرد فقير به اين ترتيب عمل كرد.اين جمله‏هاى عاطفى در دوان خليفه اثر عميقى بر جاى نهاد و از حزن و اندوه وى كاست و دستور داد جايزه‏اى به وى بدهند.آنگاه پرسيد: اين سخن از آن تو بود؟گفت: نه، حسن بن على (علیه السلام) آن را به من آموخته است.خليفه گفت: راست مى‏گويى، او منبع سخنان فصيح و شيرين است.(6) بررسى علل صلح (آتش بس) امام حسن (علیه السلام) : مهمترين و حساسترين بخش زندگانى امام مجتبى، كه مورد بحث و گفتگوى فراوان واقع شده و موجب خرده‏گيرى دوستان كوته بين و دشمنان مغرض يا بى اطلاع گرديده است، ماجراى صلح آن حضرت با معاويه و كناره‏گيرى اجبارى ايشان از صحنه خلافت و حكومت اسلامى است.گروهى، با مطالعه زندگانى حضرت مجتبى و حوادث آن روز، اين سوالها را مطرح مى‏سازند كه چرا امام حسن (علیه السلام) با معاويه صلح كرد؟ مگر پس از شهادت امير مؤمنان (علیه السلام) شيعيان و پيران على با فرزندش حسن مجتبى (علیه السلام)بيعت نكرده بودند؟آيا بهتر نبود كه آنچه را بعدا امام حسين (علیه السلام) انجام داد، امام حسن (علیه السلام) پيشتر انجام مى‏داد و در برابر معاويه قيام مى‏كرد، و آنگاه يا پيروز مى‏شد و يا با شهادت خود حكومت معاويه را متزلزل مى‏ساخت؟ پيش از آنكه به پاسخ اين سوالها بپردازيم، لازم است مقدمتاً سه نكته را ياد آورى كنيم: 1- مبارزات حسن بن على (علیه السلام) پيش از دوران امامت امام حسن (علیه السلام)، به شهادت تاريخ، فردى سخت شجاع و با شهامت بود و هرگز ترس و بيم در وجود او راه نداشت. او در راه پيشرفت اسلام از هيچ گونه جانبازى دريغ نمى‏ورزيد و همواره آماده مجاهدت در راه خدا بود. در جنگ جمل‏: امام مجتبى (علیه السلام) در جنگ جمل، در ركاب پدر خود امير مومنان (علیه السلام) در خط مقدم جبهه مى‏جنگيد و از ياران دلاور و شجاع على سبقت مى‏گرفت و بر قلب سپاه دشمن حملات سختى مى‏كرد.(7)پيش از شروع جنگ نيز، به دستور پدر، همراه عمار ياسر و تنى چند از ياران اميرمومنان (علیه السلام) وارد كوفه شد و مردم كوفه را جهت شركت در اين جهاد دعوت كرد.(8)او وقتى وارد كوفه شد كه هنوز «ابوموسى اشعرى» يكى از مهره‏هاى حكومت عثمان بر سر كار بود و با حكومت عادلانه امير مومنان (علیه السلام) مخالفت نموده و از جنبش مسلمانان در جهت پشتيبانى از مبارزه آن حضرت با پيمان شكنان جلوگيرى مى‏كرد، با اين كار حسن بن على (علیه السلام) توانست بر رغم كار شكنيهاى ابوموسى و همدستانش متجاوز از 9 هزار نفر را از شهر كوفه به ميدان جنگ گسيل دارد.(9) در جنگ صفين : نيز در جنگ صفين، در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش امير مومنان (علیه السلام) براى جنگ با سپاه معاويه، نقش مهمى به عهده داشت و با سخنان پرشور و مهيج خويش، مردم كوفه را به جهاد در ركاب امير مومنان (علیه السلام) و سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت نمود.(10) آمادگى او براى جانبازى در راه حق به قدرى بود كه امير مومنان در جنگ صفين از ياران خود خواست كه او و برادرش حسين بن على (علیه السلام) را از دامه جنگ با دشمن باز دارند تا نسل پيامبر (صلی الله علیه واله) با كشته شدن اين دو شخصيت از بين نرود.(11) 2- مناظرات كوبنده امام مجتبى (علیه السلام) با بنى اميه امام حسن مجتبى ع هرگز در بيان حق و دفاع از حريم اسلام نرمش نشان نمى‏داد. او علناً از اعمال ضد اسلامى معاويه انتقاد مى‏كرد و سوابق زشت و ننگين معاويه و دودمان بنى اميه را بى پروا فاش مى‏ساخت.مناظرات و احتجاجهاى مهيج و كوبنده حضرت مجتبى (علیه السلام) با معاويه و مزدوران و طرفداران او نظير: عمرو عاص، عتبه بن ابى سفيان، وليد بن عقبه، مغيره بن شعبه، و مروان حكم، شاهد اين معنا است.(12) حضرت مجتبى (علیه السلام) حتى پس از انعقاد پيمان صلح كه قدرت معاويه افزايش يافت و موقعيتش بيش از پيش تثبيت شد، بعد از ورود معاويه، به كوفه، برفراز منبر نشست و انگيزه‏هاى صلح خود و امتيازات خاندان على را بيان نمود و آنگاه در حضور هر دو گروه با اشاره به نقاط ضعف معاويه با شدت و صراحت از روش او انتقاد كرد.(13)پس از شهادت اميرمومنان و صلح امام حسن (علیه السلام) خوارج تمام قواى خود را بر ضد معاويه بسيج كردند. در كوفه به معاويه خبر رسيد كه «حوثره اسدى»، يكى از سران خوارج، بر ضد او قيام كرده و سپاهى دور خود گرد آورده است.معاويه، براى تثبيت موقعيت خود و براى آنكه وانمود كند كه امام مجتبى (علیه السلام) مطيع و پيرو اوست، به آن حضرت كه راه مدينه را در پيش گرفته بود، پيام فرستاد كه شورش حوثره را سركوب سازد و سپس به سفر خود ادامه دهد!امام (علیه السلام) به پيام او پاسخ داد كه: من براى حفظ جان مسلمانان دست از سر تو برداشتم (از جنگ با تو خوددارى كردم) و اين معنا موجب نمى‏شود كه از جانب تو با ديگران بجنگم. اگر قرار به جنگ باشد، پيش از هر كس بايد با تو بجنگم، چه، مبارزه با تو از جنگ با خوارج لازمتر است. (14) در اين جملات روح سلحشورى و حماسه موح مى‏زند، بويژه اين تعبير كه با كمال عظمت، معاويه را تحقير نموده مى‏فرمايد: دست از سر تو برداشتم (فانى تركتك لصلاح الامة). 3- قانون صلح در اسلام بايد توجه داشت كه در آيين اسلام قانون واحدى بنام جنگ و جهاد وجود ندارد، بلكه همانطور كه اسلام در شرائط خاصى دستور مى‏دهد مسلمانان با دشمن بجنگند، همچنين دستور داده است كه اگر نبرد براى پيشبرد هدف موثر نباشد، از در صلح وارد شوند. ما در تاريخ حيات پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) اين هر دو صحنه را مشاهده مى‏كنيم: پيامبر اسلام كه در بدر، احد، احزاب، و حنين دست به نبرد زد، در شرائط ديگرى كه پيروزى را غير ممكن مى‏ديد، ناگزير با دشمنان اسلام قرار داد صلح بست و موقتاً از دست زدن به جنگ و اقدام حاد خوددارى نمود تا در پرتو آن پيشرفت اسلام تضمين گردد. پيمان پيامبر (صلی الله علیه واله) با «بنى ضمره» و «بنى اشجع» و نيز با اهل مكه (در حديبيه) از جمله اين موارد به شمار مى‏رود(15)بنابراين، همانگونه كه پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) بر اساس مصالح عاليترى كه احيانا آن روز براى عده‏اى قابل درك نبود، موقتاً با دشمن كنار آمد، حضرت مجتبى (علیه السلام) نيز، كه از جانب رهبر و پيشواى دينى بود و به تمام جهات و جوانب قضيه بهتر از هر كس ديگر آگاهى داشت، با درو انديشى خاصى صلاح جامعه اسلامى را در عدم ادامه جنگ تشخيص داد. از اينرو اين موضوع نبايد موجب خرده‏گيرى گردد، بلكه بايد روش آن حضرت عيناً مثل پيامبر (صلی الله علیه واله) تلقى شود.اينك براى آنكه انگيزه‏ها و آثار صلح آن حضرت بهتر روشن شود، لازم است تاريخ را ورق بزنيم و اين مسئله را با استناد به مدرك اصيل تاريخى بررسى كنيم: اجمالا بايد گفت: حضرت مجتبى (علیه السلام) در واقع صلح نكرد، بلكه صلح بر او تحميل شد. يعنى، اوضاع و شرائط نامساعد و عوامل مختلف دست به دست هم داده وضعى به وجود آورد كه صلح به عنوان يك مسئله ضرورى بر امام تحميل گرديد و حضرت جز پذيرفتن صلح چاره‏اى نديد، به گونه‏اى كه هر كس ديگر به جاى حضرت بود و در شرائط او قرار مى‏گرفت، چاره‏اى جز قبول صلح نمى‏داشت؛ زيرا هم اوضاع و شرائط خارجى كشور اسلامى، و هم وضع داخلى عراق و اردوى حضرت، هيچ كدام مقتضى ادامه جنگ نبود. ذيلاً اين موضوعات را جداگانه مورد بررسى قرار مى‏دهيم: از نظر سياست خارجى : از نظر سياست خارجى آن روز، جنگ داخلى مسلمانان به سود جهان اسلام نبود؛ زيرا امپراتورى روم شرقى كه ضربتهاى سختى از اسلام خورده بود، همواره مترصد فرصت مناسبى بود تا ضربت موثر و تلافى جويانه‏اى بر پيكر اسلام وارد كند و خود را از نفوذ اسلام آسوده سازد.وقتى كه گزارش صف آرايى سپاه امام حسن و معاويه در برابر يكديگر، به سران روم شرقى رسيد، زمامداران روم فكر كردند كه بهترين فرصت ممكن براى تحقق بخشيدن به هدفهاى خود را به دست آورده‏اند، لذا با سپاهى عظيم عازم حمله به كشور اسلامى شدند تا انتقام خود را از مسلمانان بگيرند. آيا در چنين شرائطى، شخصى مثل امام حسن (علیه السلام) كه رسالت حفظ اساس اسلامى را به عهده داشت، جز اين راهى داشت كه با قبول صلح، اين خطر بزرگ را از جهان اسلام دفع كند، ولو آنكه به قيمت فشار روحى و سرزنشهاى دوستان كوته بين تمام شود؟«يعقوبى»، مورخ معروف، مى‏نويسد: هنگام بازگشت معاويه به شام (پس از صلح با امام حسن) به وى گزارش رسيد كه امپراتور روم با سپاه منظم و بزرگى به منظور حمله به كشور اسلامى از روم حركت كرده است. معاويه چون قدرت مقابله با چنين قواى بزرگى را نداشت، با آنها پيمان صلح بست و متعهد شد صد هزار دينار به دولت روم شرقى بپردازد.(16)اين سند تاريخى نشان مى‏دهد كه هنگام كشمكش دو طرف در جامعه اسلامى، دشمن مشترك مسلمانان با استفاده از اين فرصت، آماده حمله بود و كشور اسلامى در معرض يك خطر جدى قرار داشت و اگر جنگ ميان نيروهاى امام حسن و معاويه در مى‏گرفت، كسى كه پيروز مى‏شد، امپراتورى روم شرقى بود نه حسن بن على (علیه السلام) و نه معاويه!! ولى اين خطر با تدبير و دورانديشى و گذشت امام بر طرف شد.امام باقر (علیه السلام) به شخصى كه بر صلح امام حسن ع خرده مى‏گرفت، فرمود: اگر امام حسن اين كار را نمى‏كرد خطر بزرگى به دنبال داشت. (17) از نظر سياست داخلى : شك نيست كه هر زمامدار و فرماندهى اگر بخواهد در ميدان جنگ بر دشمن پيروز گردد، بايد از جبهه داخلى نيرومند و متشكل و هماهنگى برخوردار باشد و بدون داشتن چنين نيرويى، شركت در جنگ مسلحانه نتيجه‏اى جز شكست ذلت بار نخواهد داشت.در بررسى علل صلح امام مجتبى (علیه السلام) از نظر سياست داخلى، مهمترين موضوعى كه به چشم مى‏خورد، فقدان جبهه نيرومند و متشكل داخلى است، زيرا مردم عراق و مخصوصا مردم كوفه، در عصر حضرت مجتبى (علیه السلام) نه آمادگى روحى براى نبرد داشتند و نه تشكيل و هماهنگى و اتحاد. خستگى از جنگ : جنگ جمل و صفين و نهروان ، و همچنين جنگهاى توام با تلفاتى كه بعد از جريان حكميت، ميان واحدهاى ارتش معاويه و نيروهاى امير مومنان (علیه السلام) در عراق و حجاز و يمن درگرفت، در ميان بسيارى از ياران على يك نوع خستگى از جنگ و علاقه به صلح و متاركه جنگ ايجاد كرد ، زيرا طى پنج سال خلافت اميرالمومنين عليه السلام- ياران آن حضرت هيچ وقت اسلحه به زمين ننهادند مگر به قصد آنكه فردا در جنگ ديگرى مشاركت كنند. از طرف ديگر، جنگ آنها با بيگانگان نبود، بلكه در واقع با اقوام و برادران و آشنايان ديروزى آنان بود كه اينك در جبهه معاويه مستقر شده بودند.(18) مردم عراق در واقع با اين دست و آن دست كردن، و كندى درگسيل داشتن نيروها براى جنگ با گروههاى مختلف شام كه به حجاز و يمن و حدود عراق شبيخون مى‏زدند، عافيت‏طلبى و خستگى ازجنگ را نشان مى‏دادند، و اينكه عراقيان دعوت مجدد اميرمومنان- عليه السلام- را به جنگ صفين بكندى اجابت ‏نمودند، نشانه همين خستگى بود.(19)دكتر«طه حسين» پس از نقل ماجراى حكميت و پيچيده‏تر شدن اوضاع در پايان حنگ صفين، مى‏نويسد: پس(على) تصميم گرقت رهسپار شام گردد، اما منافقان اصحابش پيشنهاد كردند كه به كوفه بازكردد تا پس از جنگ، كارهاى خود را روبراه كنند و با جمعيت و آمادگى بيشترى به سوى دشمن روى آورند. على- عليه السلام- آنان را به كوفه باز آورد، ليكن ديگر از كوفه بيرون نرفت؛ چه؛ يارانش به خانه‏هاى خود رفتيد و به كارهاى خود سرگرم شدند و به قدرى‏در كار جنگ سستى و بى رغبتى نشان دادند كه على- عليه السلام- را از خود ناميد ساختند على(علیه السلام) پيوسته‏آنها را به جهاد مى‏خواند و در دعوت خويش اصرار مى‏ورزيد، ليكن نه مى‏شنيدند و نه مى‏پذيرند، تا آنجا كه‏روزى در خطبه خود گفت: با نافرمانى خود، رأى مرا تباه ساختيد و كار به جايى رسيد كه قريش گفتند: پسر ابى طالب مردى است دلير، ليكن با جنگ آشنايى ندارد. پدرشان خوب، چه كسى علم جنگ را بهتر از من مى‏داند؟!.(20)پس از شهادت اميرمنان(علیه السلام) كه حسن بن على به خلافت رسيد، اين پديده بشدت آشكار شد و مخصوصا هنگامى كه امام حسن مردم را به جنگ اهل شام دعوت نمود مردم خيلى بكندى آماده شدند. هنگامى كه خبر حركت سپاه معاويه به سوى كوفه به امام مجتبى(علیه السلام) رسيد ، دستور داد مردم در مسجد جمع شوند. آنگاه خطبه‏اى آغاز كرد و پس از اشاره به بسيج نيروهاى معاويه، مردم را به جهاد در راه خدا و ايستادگى در مبارزه با پيروان باطل دعوت نمود و لزوم صبر و فداكارى و تحمل دشواريها را گوشزد كرد امام(علیه السلام) با اطلاعى كه از روحيه مردم داشت، نگران بود كه دعوت او را احابت نكنند. اتفاقاً همين طور شد و پس از پايان خطبه جنگى مهيج حضرت، همه سكوت كردند و احدى سخنان آن حضرت را تاييد نكرد! اين صحنه به قدرى اسف‏انگيز و تكان دهنده بود كه يكى از ياران دلير و شحاع امير مومنان(علیه السلام) كه در مجلس حضور داشت، مردم را به خاطر اين سستى و افسردگى بشدت توبيخ كرد و آنها را قهرمامان دروغين و مردمى ترسو و فاقد شجاعت خواند و از آنها دعوت كرد كه در ركاب امام براى جنگ اهل شام آماده گردند.(21)اين سند تاريخى نشان مى‏دهد كه مردم عراق تا چه حد به سستى و بى حالى گراييده بودند و آتش شور و سلحشورى و مجاهدت، در آنها خاموش شده بود و حاضر نبودند در جنگ شركت كنند. سرانجام پس از فعاليتها و سخنرانيهاى عدهاى از ياران بزرگ حضرت مجتبى به منظور بسيج نيروها و تحريك مردم براى جنگ، امام(علیه السلام) با عده كمى كوفه را ترك گفت و محلى در نزديكى كوفه بنام«نخيله» را اردوگاه قرار داد و پس از ده روز اقامت در «نخيله» به انتظار رسيدن قواى تازه، جمعا«چهار هزار نفر» در اردوگاه حضرت گردد آمدند! به همين جهت امام ناگزير شد دوباره به كوفه برگردد و اقدامات تازه و جدي ترى جهت گردآورى سپاه به عمل بياورد.(22) جامعه‏اى با عناصر متضاد: علاوه بر اين، جامعه عراق آن روز يك جامعه متشكل و فشرده و متحد نبود، بلكه از قشرها و گروههاى مختلف و متضادى تشكيل يافته بود كه بعضاً هيچ گونه هماهنگى و تناسبى با يكديگر نداشتند. پيروان و طرفداران حزب خطرناك اموى ، گروه خوارح كه جنگ با هر دو اردوگاه را واجب مى‏شمردند ، مسلمانان غير عرب كه از نقاط ديگر در عراق گرد آمده بودند و تعدادشان به بيست هزار نفر مى‏رسيد و بالاخره گروهى كه عقيده ثابتى نداشتند و در ترجيح يكى از طرفين بر ديگرى در ترديد بودند، عناصر تشكيل دهنده جامعه آن روز عراق و كوفه به شمار مى‏رفتند. پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان(علیه السلام) نيز يكى ديگر از اين عناصر محسوب مى‏شدند.(23) سپاهى ناهماهنگ‏: اين چند دستگى و اختلاف عقيده و تشتت و پراكندگى، طبعاً در صفوف سپاه امام مجتبى(علیه السلام) نيز منعكس شده و آن را به صورت ارتشى ناهماهنگ باتركيب ناجور در آورده بود ، ازينرو در مقابله با دشمن خارجى به هيچ وجه نمى‏شد به چنين سپاهى اعتماد كرد. استاد شيعه ، مرحوم شيخ مفيد، و ديگر مورخان در مورد اين پديده خطرناك در سپاه امام حسن(علیه السلام) مى‏نويسند: « عراقيان خيلى بكندى و بى علاقگى براى جنگ آماده شدند و سپاهى كه امام حسن(علیه السلام) بسيج نمود ، از گروههاى مختلفى تشكيل مى‏شد كه عبارت بودند از: 1- شيعيان و طرفداران اميرمؤمنان(علیه السلام) 2- خوارج كه از هر وسيله‏اى براى جنگ با معاويه استفاده مى‏كردند(و شركت آنها در صفوف سپاهيان امام به خاطر دشمنى با معاويه بود، نه دوستى با امام حسن)؛ 3- افراد سود جو و دنيا پرست كه به طمع منافع مادى در سپاه امام نظر آنان چندان بر معاويه ترجيح نداشت 4- و بالاخره گروهى كه نه به خاطر دين، بلكه از روى تعصب عشيرگى و صرفاً به پيروى از رئيس قبيله خود، براى جنگ حاضر شده بودند. (24) بدين ترتيب سپاه حضرت مجتبى(علیه السلام) فاقد يكپارچگى و انسجام لازم جهت مقابله با دشمن نيرومندى چون معاويه بود. سندى گويا:شايد هيچ سندى در ترسيم دور نماى جامعه متشتت و پراكنده آن روز عراق و نشان دادن سستى عراقيان در كار جنگ، گوياتر و رساتر از گفتار خود آن حضرت نباشد. حضرت مجتبى (علیه السلام) در «مدائن» يعنى آخرين نقطه‏اى كه سپاه امام تا آنجا پيشروى كرد ، سخنرانى جامع و مهيجى ايراد نمود و طى آن چنين فرمود: هيچ شك و ترديدى ما را از مقابله با اهل شام باز نمى‏دارد. ما در گذشته به نيروى استقامت و تفاهم داخلى شما، با اهل شام مى‏جنگيديم ، ولى امروز بر اثر كينه‏ها اتحاد و تفاهم از ميان شما رخت بر بسته، استقامت خود را از دست داده و زبان به شكوه گشوده‏ايد. وقتى كه به جنگ صفين روانه مى‏شديد دين خود را بر منافع دنيا مقدم مى‏داشتيد، ولى امروز منافع خود را بر دين خود مقدم مى‏داريد. ما همان گونه هستيم كه در گذشته بوديم، ولى شما نسبت به ما آن گونه كه بوديد وفادار نيستيد.عده‏اى از شما، كسان و بستگان خود را در جنگ صفين، و عده‏اى ديگر كسان خود را در نهروان از دست داده‏اند. گروه اول، بر كشتگان خود اشك مى‏ريزند؛ و گروه دوم، خونبهاى كشتگان خود را مى‏خواهند؛ و بقيه نيز از پيروى ما سرپيچى مى‏كنند! معاويه پيشنهادى به ما كرده است كه دور از انصاف، و بر خلاف هدف بلند و عزت ما است. اينك اگر آماده كشته شدن در راه خدا هستيد، بگوييد تا با او در مبارزه برخيزم و با شمشير پاسخ او را بدهيم و اگر طالب زندگى و عافيت هستيد، اعلام كنيد تا پيشنهاد او را بپذيرم و رضايت شما را تامين كنيم. سخن امام كه به اينجا رسيد، مردم از هر طرف فرياد زدند: «البقية، البقية»: ما زندگى مى‏خواهيم، ما مى‏خواهيم زنده بمانيم! (25)آيا با اتكا به چنين سپاه فاقد روحيه رزمندگى، چگونه ممكن بود امام ع با دشمن نيرومندى مثل معاويه وارد جنگ شود؟ آيا با چنين سپاهى، كه از عناصر متضادى تشكيل شده بود و با كوچكترين غفلت احتمال مى‏رفت خود خطرزا باشد، هرگز اميد پيروزى مى‏رفت؟ اگر فرضا امام حسن (علیه السلام) و معاويه جاى خود را عوض مى‏كردند و معاويه در رأس چنين سپاهى قرار مى‏گرفت، آيا مى‏توانست جز كارى كه امام حسن (علیه السلام) كرد، بكند؟ آرى همين عوامل دست به دست هم داد و جامعه اسلامى را تا دو قدمى خطر قطعى نزديك ساخت و حوادث تلخى به وجود آورد كه شرح آن را ذيلا مى‏خوانيد. بسيج نيرو از طرف امام حسن (عليه السلام) : برخى از نويسندگان و مورخان گذشته و معاصر ، حقايق تاريخ را تحريف نموده و ادعا كرده‏اند كه امام حسن مجتبى (علیه السلام) آهنگ جنگ و مخالفت با معاويه نداشت ، بلكه از روز نخست در صدد بود از معاويه اميتازات مادى گرفته و از زندگى راحت و مرفعى برخوردار شود و اگر مخالفتهايى با معاويه مى‏كرد ، براى تامين و تضمين اين امتيازات بود! اسناد تاريخى زنده‏اى در دست است كه نشان مى‏دهد اين تهمتها كاملا بى اساس است و با حقايق تاريخى به هيچ وجه سازگار نمى‏باشد، زيرا اگر پيشواى دوم نمى‏خواست با معاويه بجنگد ، معنا نداشت گردآورى سپاه و بسيج نيرو كند؛ در صورتى كه به اتفاق مورخان، امام مجتبى (علیه السلام) سپاه ترتيب داد و آماده جنگ شد، ليكن از يك سو به خاطر عدم هماهنگى و چند دستگى سپاه امام (علیه السلام) و از سوى ديگر در اثر توطئه‏هاى خائنانه معاويه ، از هم پاشيده شد و مردم از اطراف امام (علیه السلام) پراكنده شدند، امام نيز بناچار از جنگ خوددارى نمود و مجبور به پذيرفتن صلح شد.بنابراين ، كار امام حسن (علیه السلام) با «قيام» و اعلان جنگ و تهيه لشكر آغاز شد و سپس با درك عميق اوضاع و شرائط جامعه اسلامى و رعايت مصالح روز، منجر به صلح مشروط گرديد.(26) ذيلا نظر خوانندگان را به توضيحات بيشرتى در اين زمينه جلب مى‏كنيم: مردم پيمان شكن‏: همانطور كه قبلا گفته شد، مردم عراق و كوفه يكدل و يك جهت نبودند، بلكه مردمى متلوّن و بيوفا و غير قابل اعتماد بودند كه هر روز زير پرچم گرد مى‏آمدند و همواره تابع وضع موجود و قدرت روز بودند و به اصطلاح نان را به نرخ روز مى‏خوردند. بر اساس همين روحيه بود كه همزمان با بحران آرايش سپاه و بسيج نيروهاى طرفين ، عده‏اى از روساى قبائل و افراد وابسته به خاندانهاى بزرگ كوفه، به امام خيانت كرده و به معاويه نامه‏ها نوشتند و تاييد و حمايت خود را از حكومت وى ابراز نمودند و مخفيانه او را براى حركت به سوى عراق تشويق كردند و تضمين نمودند كه به محض نزديك شدن وى ، امام حسن (علیه السلام) را تسليم كنند . معاويه نيز عين نامه‏ها را براى امام مجتبى (علیه السلام) فرستاد و پيغام داد كه چگونه با اتكا به چنين افرادى حاضر به جنگ با وى شده است؟ (27) فرمانده خائن : امام حسن (علیه السلام) پس از آنكه كوفه را به قصد جنگ با معاويه ترك گفت «عبيدالله بن عباس» را با دوازده هزار نفر سپاه، به عنوان طلايه لشكر، گسيل داشت و «قيس بن سعد» و «سعيد بن قيس» را كه هر دو از ياران بزرگ آن حضرت بودند، به عنوان مشاور و جانشين وى تعيين نمود تا اگر براى يكى از اين سه نفر حادثه‏اى پيش آمد، بترتيب، ديگرى جايگزين وى گردد.(28)حضرت مجتبى (علیه السلام) خط سير پيشروى سپاه را تعيين فرمود و دستور داد در هر كجا كه به سپاه معاويه رسيدند جلوى پيشروى آنها را بگيرند و جريان را به امام (علیه السلام) گزارش دهند تابى درنگ با سپاه اصلى به آنها ملحق شود.(29)«عبيدالله» فوج تحت فرماندهى خود را حركت داد و در محلى بنام «مسكن» با سپاه معاويه روبرو شد و در آنجا اردو زد. طولى نكشيد به امام (علیه السلام) گزارش رسيد كه عبيدالله با دريافت يك ميليون درهم از معاويه، شبانه همراه هشت هزار نفر به وى پيوسته است. (30)پيدا است خيانت اين فرمانده، در آن شرائط بحرانى، در تضعيف روحيه سپاه و تزلزل موقعيت نظامى امام (علیه السلام) تا چه حد موثر بود، ولى هر چه بود «قيس بن سعد» كه مردى شجاع و با ايمان و نسبت به خاندان اميرمومنان بسيار باوفا بود، طبق دستور امام حسن (علیه السلام) فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و طى سخنان مهيجى كوشيد روحيه سربازان را تقويت كند. معاويه خواست او را نيز با پول بفريبد، ولى قيس فريب او را نخورد و همچنان در مقابل دشمنان اسلام ايستادگى كرد.(31) توطئه‏هاى خائنانه : معاويه تنها به خريدن «عبيدالله» اكتفا نكرد؛ بلكه به منظور ايجاد شكاف و اختلاف و شايعه سازى در ميان ارتش امام مجتبى (علیه السلام)، بوسيله جاسوسان و مزدوران خود، در ميان لشكر امام مجتبى (علیه السلام) شايع مى‏كرد كه قيس بن سعد (فرمانده مقدمه سپاه) با معاويه سازش كرده، و در ميان سپاه قيس نيز شايع مى‏ساخت كه حسن بن على (علیه السلام) با معاويه صلح كرده است! كار به جايى رسيد كه معاويه چند نفر از افراد خوش ظاهر را كه مورد اعتماد مردم بودند، به حضور امام (علیه السلام) فرستاد. اين عده در اردوگاه «مدائن» با حضرت مجتبى (علیه السلام) ملاقات كردند، و پس از خروج از چادر امام، در ميان مردم جار زدند: «خداوند بوسيله فرزند پيامبر فتنه را خواباند و آتش جنگ را خاموش ساخت. حسن بن على (علیه السلام) با معاويه صلح كرد، و خون مردم را حفظ نمود»! مردم كه به سخنان آنها اعتماد داشتند، در صدد تحقيق برنيامدند و سخنان آنها را باور نموده و بر ضد امام شورش كردند و به خيمه آن حضرت حمله ور شده و آنچه در خيمه بود، به يغما بردند و در صدد قتل امام برآمدند و آنگاه از چهار طرف متفرق شدند.(32) خيانت خوارج : امام مجتبى (علیه السلام) از «مدائن» روانه «ساباط» شد. در بين راه يكى از خوارج كه قبلا كمين كرده بود، ضربت سختى بر آن حضرت وارد كرد. امام بر اثر جراحت، دچار خونريزى و ضعف شديد شد و به وسيله عده‏اى از دوستان و پيران خاص خود، به مدائن منتقل گرديد. در مدائن وضع جسمى حضرت بر اثر جراحت به وخامت گراييد. معاويه با استفاده از اين فرصت بر اوضاع تسلط يافت. پيشواى دوم كه نيروى نظامى لازم را از دست داده و تنها شده مانده بود، ناگزير پيشنهاد صلح را پذيرفت.(33)بنابراين اگر امام مجتبى (علیه السلام) تن به صلح در داد چاره‏اى جز اين نداشت، چنانكه طبرى و عده‏اى ديگر از مورخان مى‏نويسند: حسن بن على (علیه السلام) موقعى حاضر به صلح شد كه يارانش از گرد او پراكنده شده و وى را تنها گذاردند.(34) گفتار امام پيرامون انگيزه‏هاى صلح : امام مجتبى در پاسخ شخصى كه به صلح آن حضرت اعتراض كرد، انگشت روى اين حقايق تلخ گذاشته و عوامل و موجبات اقدام خود را چنين بيان نمود: من به اين علت حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذار كردم كه اعوان و يارانى براى جنگ با وى نداشتم. اگر يارانى داشتم شبانه روز با او مى‏جنگيدم تا كار يكسره شود. من كوفيان را خوب مى‏شناسم و بارها آنها را امتحان كرده‏ام. آنها مردمان فاسدى هستند كه اصلاح نخواهند شد، نه وفا دارند، نه به تعهدات و پيمانهاى خود پايبندند و نه دو نفر با هم موافقند. بر حسب ظاهر به ما اظهار اطاعت و علاقه مى‏كنند، ولى عملاً با دشمنان ما همراهند.(35)پیشواى دوم كه از سستى و عدم همكارى ياران خود بشدت ناراحت و متاثر بود، روزى خطبه‏اى ايراد فرمود و طى آن چنين گفت:در شگفتم از مردمى كه نه دين دارند و نه شرم و حيا. واى بر شما! معاويه به هيچ يك از وعده‏هايى كه در برابر كشتن من به شما داده، وفا نخواهد كرد. اگر من با معاويه بيعت كنم، وظايف شخصى خود را بهتر از امروز مى‏توانم انجام بدهم، ولى اگر كار به دست معاويه بيفتد، نخواهد گذاشت آيين جدم پيامبر را در جامعه اجرا كنم.به خدا سوگند (اگر به علت سستى و بيوفايى شما) ناگزير شوم زمامدارى مسلمانان را به معاويه واگذار كنم، يقين بدانيد زير پرچم حكومت بنى اميه هرگز روى خوشى و شادمانى نخواهيد ديد و گرفتار انواع اذيتها و آزارها خواهيد شد.هم اكنون گويى به چشم خود مى‏بينم كه فردا فرزندان شما بر در خانه فرزندان آنها ايستاده و درخواست آب و نان خواهند كرد؛ آب و نانى كه از آن فرزندان شما بوده و خداوند آن را براى آنها قرار داده است، ولى بنى اميه آنها را از در خانه خود رانده و از حق خود محروم خواهند ساخت.آنگاه امام افزود: اگر يارانى داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكارى مى‏كردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمى‏كردم، زيرا خلافت بر بنى اميه حرام است....(36)امام مجتبى كه ماهيت پليد حكومت معاويه را بخوبى مى‏شناخت، روزى در مجلسى كه معاويه حاضر بود، سخنانى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: «سوگند به خدا، تا زمانى كه زمام امور مسلمانان در دست بنى اميه است، مسلمانان روى رفاه و آسايش نخواهند ديد»(37).و اين، هشدارى بود به عراقيان كه بر اثر سستى و به اميد راحتى و آسايش، تن به جنگ با معاويه ندادند، غافل از اينكه در حكومت معاويه هرگز به اميد و آرزوى خود دست نمى‏يابند. پيمان صلح، و اهداف امام (علیه السلام) : پيشواى دوم، هنگامى كه بر اثر شرائط نامساعدى كه قبلا تشريح شد، جنگ با معاويه را بر خلاف مصالح عالى جامعه اسلامى و حفظ موجوديت اسلام تشخيص داد و ناگزير صلح و آتش بس را قبول كرد، فوق العاده كوشش نمود تا هدفهاى عالى و مقدس خود را به قدر امكان از رهگذر صلح و به نحو مسالمت‏آميز تامين كند.از طرف ديگر، چون معاويه به خاطر برقرار صلح و قبضه نمودن قدرت، حاضر به دادن همه گونه امتياز بود- به طورى كه ورقه سفيد امضا شده‏اى براى امام فرستاد و نوشت هر چه در آن ورقه بنويسد مورد قبول وى مى‏باشد.(38)-امام از آمادگى او حداكثر بهره بردارى را نموده و موضوعات مهم و حساس را كه در درجه اول اهميت قرار داشت و از آرمانهاى بزرگ آن حضرت بشمارمى رفت، در پيمان صلح گنجانيد و از معاويه تعهد گرفت كه به مفاد قرار داد عمل كند.گر چه متن پيمان صلح در كتب تاريخ، به طور كامل و بترتيب، ذكر نشده است، بلكه هر كدام از مورخان به چند ماده از آن اشاره نموده‏اند، ولى با جمع آورى مواد پراكنده آن از كتب مختلف مى‏توان صورت تقريباً كاملى از آن ترسيم نمود. با يك نظر كوتاه به موضوعاتى كه امام در قرار داد قيد نموده و براى تحقق آنها پافشارى مى‏كرد، مى‏توان به تدبير فوق العاده‏اى كه حضرت در مقام مبارزه سياسى براى گرفتن امتياز از دشمن به كار برده، پى برد.اينك پيش از آن‏كه هر يك از مواد صلحنامه را جداگانه مورد بررسى قرار دهيم، متن پيمان صلح را كه در پنج ماده مى‏توان خلاصه كرد، ذيلاً از نظر خوانندگان محترم مى‏گذرانيم: متن پيمان : ماده اول: حسن بن على (علیه السلام) حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذارى مى‏كند، مشروط به آنكه معاويه طبق دستور قرآن مجيد و روش پيامبر (صلی الله علیه واله) رفتار كند. ماده دوم: بعد از معاويه، خلافت از آن حسن بن على (علیه السلام) خواهد بود و اگر براى او حادثه‏اى پيش آيد حسين بن على (علیه السلام) زمام امور مسلمانان را در دست مى‏گيرد. نيز معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند. ماده سوم: بدعت ناسزا گويى و اهانت نسبت به امير مومنان (علیه السلام) و لعن آن حضرت در حال نماز بايد متوقف گردد و از على (علیه السلام) به نيكى ياد شود. ماده چهارم: مبلغ پنج ميليون درهم كه در بيت المال كوفه موجود است از موضوع تسليم حكومت به معاويه مستثنا است و بايد زير نظر امام مجتبى (علیه السلام) مصرف شود. نيز معاويه بايد در تعيين مقررى و بذل مال ، بنى هاشم را بر بنى اميه ترجيح بدهد. همچنين بايد معاويه از خراج «دارابگرد» مبلغ يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهداى جنگ جمل و صفين كه در ركاب امير مومنان كشته شدند ، تقسيم كند.(39) ماده پنجم: معاويه تعهد مى‏كند كه تمام مردم ، اعم از سكنه شام و عراق و حجاز ، از هر نژادى كه باشند، از تعقيب و آزار وى در امان باشند و از گذشته آنها صرفنظر كند احدى از آنها را به سبب فعاليتهاى گذشته‏شان بر ضد حكومت معاويه تحت تعقيب قرار ندهد، و مخصوصاً اهل عراق را به خاطر كينه‏هاى گذشته آزار نكند.علاوه بر اين معاويه تمام ياران على (علیه السلام) را، در هر كجا كه هستند، امان مى‏دهد كه هيچ يك از آنها را نيازارد و جان و مال و ناموس شيعيان و پيران على در امان باشند، و به هيچ وجه تحت تعقيب قرار نگيرند ، و كوچكترين ناراحتى براى آنها ايجاد نشود ، حق هر كس به وى برسد ، و اموالى كه از بيت المال در دست شيعيان على (علیه السلام) است از آنها پس گرفته نشود. نيز نبايد هيچ گونه خطرى از ناحيه معاويه متوجه حسن بن على (علیه السلام) و برادرش حسين بن على (علیه السلام) و هيچ كدام از افراد خاندان پيامبر (صلی الله علیه واله) بشود و نبايد در هيچ نقطه‏اى موجبات خوف و ترس آنها را فراهم سازد.در پايان پيمان ، معاويه اكيدا تعهد كرد تمام مواد آن را محترم شمرده دقيقا به مورد اجرا بگذارد. او خدا را بر اين مسئله گواه گرفت، و تمام بزرگان و رجال شام نيز گواهى دادند.(40)بدين ترتيب پيشگويى پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) ، در هنگامى كه حسن بن على (علیه السلام) هنوز كودكى بيش نبود، تحقق يافت: پيامبر (صلی الله علیه واله) روزى برفراز منبر ، با مشاهده او فرمود: « اين فرزند من سرور مسلمانان است و خداوند بوسيله او در ميان دو گروه از مسلمانان صلح برقرار خواهد ساخت.(41) هدفهاى امام (علیه السلام) از صلح با معاويه : بزرگان و زمامداران جهان، هنگامى كه اوضاع و شرائط را بر خلاف هدفها و نظريات خود مى‏يابند، همواره سعى مى‏كنند در موارد دوراهى ، جانبى را بگيرند كه زيان كمترى دربر داشته باشد، و اين يك اصل اساسى در محاسبات سياسى و اجتماعى است. امام مجتبى (علیه السلام) نيز بر اساس همين رويه معقول مى‏كوشيد هدفهاى عالى خود را تا آنجا كه مقدور است، به طور نسبى تامين نمايد. از اينرو هنگامى كه ناگزير شد با معاويه كنار آيد، طبق ماده اول با اين شرط حكومت را به وى واگذار كرد كه در اداره امور جامعه اسلامى تنها بر اساس قوانين قرآن و روش پيامبر (صلی الله علیه واله) رفتار نمايد.بديهى است نظر امام تنها رسيدن به قدرت و تشكيل حكومت اسلامى نبود، بلكه هدف اصلى ، صيانت و نگهدارى قوانين اسلام در اجتماع و رهبرى جامعه بر اساس اين قوانين بود و اگر اين روش به وسيله معاويه اجرا مى‏شد، باز تا حدودى هدف اصلى تامين شده بود.بعلاوه، طبق ماده دوم ، پس از مرگ معاويه ، حسن بن على (علیه السلام) مى‏توانست آزادانه رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرد، و با توجه به اينكه معاويه در حدود سى سال از آن حضرت بزرگتر بود(42) و در آن ايام دوران پيرى را مى‏گذرانيد و طبق شرائط عادى اميد زيادى مى‏رفت كه عمر وى چندان طول نكشد، روشن مى‏گردد كه اين شرط، روى محاسبات عادى تا چه حد به نفع اسلام و مسلمانان بود. بقيه مواد پيمان نيز هر كدام حائز اهميت بسيار بود ، زيرا در شرائطى كه امير مومنان (علیه السلام) در مراسم نماز جمعه و در حال نماز با كمال بى پروايى مورد سب و شتم قرار مى‏گرفت و اين كار به صورت يك بدعت ريشه دارى در آمده بود و شيعيان و دوستداران آن حضرت و افراد خاندان پيامبر همه جا مورد تعقيب و در معرض تهديد و شكنجه بودند، ارزش گرفتن چنين تعهدى از معاويه غير قابل انكار بود. اجتماع در كوفه : پس از انعقاد پيمان صلح، طرفين همراه قواى خود وارد كوفه شدند و در مسجد بزرگ اين شهر گرد آمدند. مردم انتظار داشتند مواد پيمان طى سخنرانيهايى از ناحيه رهبران دو طرف ، در حضور مردم، تاييد شود تا جاى هيچ گونه شك و ترديدى در اجراى آن باقى نماند. اين انتظار بيجا نبود، ايراد سخنرانى جز در برنامه صلح بود، لذا معاويه بر فراز منبر نشست و خطبه‏اى خواند؛ ولى نه تنها در مورد پايبندى به شرائط صلح تاكيدى نكرد ، بلكه با طعنه و همراه با تحقير چنين گفت: «من به خاطر اين با شما نجنگيدم كه نماز و حج به جا آوريد و زكات بپردازيد! چون مى‏دانم كه اينها را نجام مى‏دهيد ، بلكه براى اين با شما جنگيدم كه شما را مطيع خود ساخته و بر شما حكومت كنم». آنگاه گفت: « آگاه باشيد كه هر شرط و پيمانى كه با حسن بن على (علیه السلام) بسته‏ام زير پاهاى من است، و هيچ گونه ارزشى ندارد.»(43) بدين ترتيب ، معاويه تمام تعهدات خود را زير پا گذاشت و پيمان صلح را آشكارا نقض كرد. جنايات معاويه : معاويه به دنبال اعلام اين سياست، نه تنها تعديلى در روش خود به عمل نياورد بلكه بيش از پيش بر شدت عمل و جنايت خود افزود.او بدعت اهانت به ساحت مقدس امير مومنان (علیه السلام) را بيش از گذشته روج داد ، عرصه زندگى را بر شيعيان و وياران بزرگ و وفادار على (علیه السلام) فوق العاده تنگ ساخت ، شخصيت بزرگى همچون «حجر بن عدى» و عده‏اى ديگر از رجال بزرگ اسلام را به قتل رسانيد ، و كشتار و شكنجه و فشار در مورد پيروان على (علیه السلام) افزايش يافت به طورى كه نوعاً شيعيان يا زندانى و يا متوارى شدند و يا دور از خانه و كاشانه خود در محيط فشار و خفقان به سر مى‏بردند. معاويه نه تنها ماده مربوط به حفظ احترام على (علیه السلام) و پيران آن حضرت را زير پا نهاد ، بلكه در مورد خراج «دارابگرد» نيز طبق پيمان رفتار نكرد.«طبرى» در اين باره مى‏نويسد:« اهل بصره خراج دارابگرد را ندادند و گفتند اين مال، متعلق به بيت المال ما و از آن ماست». (44) «ابن اثير» مى‏نويسد: « اهل بصره از دادن خراج دارابگرد امتناع ورزيدند و اين كار را به دستور معاويه انجام دادند».(45) بيدارى و آگاهى مردم : مردمى كه به سبب تحمل جنگهاى متعدد از جنگ خسته و بيزار بودند و به پيروى از روساى خود و تحت تاثير تبليغات و وعده‏هاى فريبنده عمال معاويه دل به صلح و سازش بسته بودند ، لازم بود بيدار شوند و متوجه گردندكه به خاطر اظهار ضعف از تحمل عواقب جنگ، و فريفتگى به وعده‏هاى معاويه و پيروى كوركورانه از روساى خود، چه اشتباه بزرگى مرتكب شده‏اند؟! و اين ممكن نبود مگر آنكه به چشم خود آثار و عواقب شوم و خطرناك عمل خود را مى‏ديدند. بعلاوه لازم بود مسلمانان عملاً با چهره اصلى حكومت اموى آشنا شده و به فشارها ، محروميتها ، تعقيبهايى مداوم ، و خفقانهايى كه حكومت اموى به عمل مى‏آورد، پى ببرند. در حقيقت ، آنچه لازم بود امام حسن(علیه السلام) و ياران صميمى او در آن برهه حساس از تاريخ انجام دهند، اين بود كه اين واقعيتها را عريان و بى پرده بر همگان مكشوف سازند و در نتيحه عقول و افكار آنها را براى درك و فهم اين حقايق تلخ، و قيام و مبارزه بر ضد آن، آماده سازند. بنابراين اگر امام مجتبى(علیه السلام) صلح كرد، نه براى اين بود كه شانه از زير بار مسئوليت خالى كند، بلكه براى اين بود كه مبارزه را در سطح ديگرى شروع كند. اتفاقاً حوادثى كه پس از انعقاد پيمان صلح به وقوع پيوست به اين مطلب كمك كرد و عراقيان را سخت تكان داد. «طبرى» مى‏نويسد: « معاويه(پس از آتش بس) در «نخليه» (نزديكى كوفه) اردو زد. در اين هنگام گروهى از خوارج بر ضد معاويه قيام كرده وارد شهر كوفه شدند. معاويه يك ستون نظامى از شاميان را به جنگ آنها فرستاد. خوارج آنها را شكست دادند. معاويه به اهل كوفه دستور داد خوارج را سركوب سازند، و تهديد كرد كه اگر با خوارج نجنگند، در امان نخواهند بود!»(46)بدين ترتيب مردم عراق كه حاضر به جنگ در ركاب اميرمومنان و حسن بن على(علیه السلام) نبودند، از طرف معاويه كه دشمن مشترك آنها و خوارج بود ، مجبور به جنگ با خوارج شدند! و اين نشان داد كه در حكومت معاويه هرگز به صلح و آرامشى كه آرزو مى‏كردند نخواهند رسيد. سياست تهديد و گرسنگى : علاوه بر اين، معاويه برنامه ضد انسانى دامنه دارى را كه بايد اسم آن را برنامه تهديد و گرسنگى گذاشت، بر ضد عراقيان به مورد اجرا گذاشت و آنها را از هستى ساقط كرد. معاويه از يك طرف مردم عراق را در معرض همه گونه فشار و تهديد قرار داد و از طرف ديگر حقوق و مزاياى آنها را قطع كرد. «ابن ابى الحديد»، دانشمند مشهور جهان تسنن، مى‏نويسد: شيعيان در هر جا كه بودند به قتل رسيدند. بنى اميه دستها و پاهاى اشخاص را به احتمال اينكه از شيعيان هستند، بريدند. هر كس كه معروف به دوستدارى و دلبستگى به خاندان پيامبر(صلی الله علیه واله) بود، زندانى شد، يا مالش به غارت رفت، و يا خانه‏اش را ويران كردند. شدت فشار و تضييقات نسبت به شيعيان به حدى رسيد كه اتهام به دوستى على(علیه السلام) از اتهام به كفر و بيدينى بدتر شمرده مى‏شد! و عواقب سخت‏ترى به دنبال داشت!در اجراى اين سياست خشونت‏آميز ، وضع اهل كوفه از همه بدتر بود زيرا كوفه مركز شيعيان اميرمومنان(علیه السلام) شمرده مى‏شد. معاويه « زياد بن سميه» را حاكم كوفه قرار داد و بعدها فرمانروايى بصره را نيز به وى محول كرد. زياد كه روزى در صف ياران على(علیه السلام) بود و همه آنها را بخوبى مى‏شناخت، پيدا كرده و كشت، تهديد كرد، دستها و پاهاى آنها را قطع كرد، نابينا ساخت، بر شاخه درختان خرما به دار آويخت و از عراق پراكنده نمود، به طورى كه احدى از شخصيتهاى معروف شيعه در عراق باقى نماند. اوج فشار در كوقه و بصره : چنانكه اشاره شد، مردم عراق و مخصوصاً كوفه بيش از ديگران زير فشار قرار گرفته بودند، به طورى كه وقتى به خانه دوستان و افراد مورد وثوق و اطمينان خود رفت و آمد مى‏كردند و اسرار خود را با آنها در ميان مى‏گذاشتند، چون از خدمتكار صاحبخانه مى‏ترسيدند، مادام كه از آنها سوگندهاى مؤكد نمى‏گرفتند كه آنها را لو ندهند ، گفتگو را آغاز نمى‏كردند! معاويه طى بخشنامه‏اى به عمال و فرمانداران خو در سراسر كشور نوشت كه شهادت هيچ يك از شيعيان و خاندان على(علیه السلام) را نپذيرند! وى طى بخشنامه ديگرى چنين نوشت: « اگر دو نفر شهادت دادند كه شخصى، از دوستدادان على(علیه السلام) و خاندان او است، اسمش را از دفتر بيت المال حذف كنيد و حقوق و مقررى او را قطع نماييد»! زياد كه بتناوب شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره حكومت مى‏كرد، «سمرة بن جندب» را به جاى خود در بصره گذاشت تا در غياب وى امور شهر را اداره كند. سمره در اين مدت هشت هزار نفر را به قتل رسانيد. زياد به وى گفت: آيا نمى‏ترسى كه در ميان آنها يك نفر بيگناه را كشته باشى؟ گفت: اگر دو برابر آنها را نيز مى‏كشتم هرگز از چنين چيزى نمى‏ترسيدم!« ابو سوار عدوى» مى‏گويد: سمره در بامداد يك روز چهل و هفت نفر از بستگان مرا كشت كه همه حافظ قرآن بودند. صلح، زمينه ساز قيام عاشورا: اين حوادث وحشتناك، مردم عراق را سخت تكان داد و آنها را از رخوت و سستى به در آورد و ماهيت اصلى حكومت اموى را تا حدى آشكار نمود. در همان حال كه روساى قبائل، از آثار و منافع پيمان صلح امام حسن(علیه السلام)بهره‏مند مى‏شدند و از بذل و بخششهاى معاويه برخوردار مى‏گشتند، مردم عادى عراق كم كم به ماهيت اصلى حكومت بيدادگر وخودكامه معاويه كه پاى خود به سوى آن رفته و به دست خود آن را تثبيت كرده بودند ، پى مى‏بردند. (47) معاويه « مغيره بن شعبه» را بر كوفه حاكم ساخت و كار بصره را به «عبدالله بن عامر» وا گذاشت و اين شخص كه پس از قتل عثمان آن شهر را ترك گفته بود، به بصره بازگشت. معاويه خود نيز به شام رفت و از دمشق به تدبيركار دولت خويش پرداخت. مردم عراق هر گاه به ياد زندگانى در روزگار على(علیه السلام) مى‏افتادند ، اندوهناك مى‏شدند و از آن سستى كه در حمايت از على(علیه السلام) نشان داده بودند، اظهار پشيمانى مى‏نمودند و نيز از صلحى كه ميان ايشان و مردم شام اتتفاق افتاده بود، سخت پشيمان بودند. آنان چون به يكديگر مى‏رسيدند، همديگر را سرزنش مى‏كردند و از يكديگر مى‏پرسيدند كه چه خواهد شد و چه بايد كرد؟ هنوز چند سالى نگذشته بود كه نمايندگان كوفه ميان آن شهر و مدينه براى ديار حسبن بن على و گفتگو با او و شنيدن سخنان وى به رفت و آمد پرداختند.(48) بنابراين دوران صلح امام حسن(علیه السلام) دوران آمادگى و تمرين تدريجى امت براى جنگ با حكومت فاسد اموى به شمار مى‏رفت تا روز موعود ، روزى كه جامعه اسلامى آمادگى قيام داشته باشد، فرا رسد. اظهار آمادگى براى آغاز قيام‏: روزى كه امام حسن(علیه السلام) صلح كرد، هنوز اجتماع به آن پايه از درك و بينش نرسيده بود كه هدف امام را تأمين كند. آن روز هنوز جامعه اسلامى اسير زنجيرهاى آمال و آرزوها بود؛ آمال و آرزوهايى كه روح شكست را در آنها تزريق كرده بود. ازينرر و هدفى كه امام حسن(علیه السلام) تعقيب مى‏كرد اين بود كه افكار عمومى را براى قيام بر ضد حكومت اموى آماده كند و به مردم فرصت دهد تا خود بينديشند و به حقايق اوضاع و ماهيت حكومت اموى پى ببرند، بويژه آنكه اشارتهايى كه حضرت مجتبى(علیه السلام) به ستمگريها و جنايات حكومت اموى وزير پا گذاشتن احكام اسلام مى‏نمود، افكار مردم را كاملاً بيدار مى‏كرد.(49)كم كم اين آمادگى قوت گرفت و شخصيتهاى بزرگ عراق متوحه حسين بن على(علیه السلام) شده از او خواستند كه قيام كند. ولى حسين بن على(علیه السلام) آنها را به پيروى از امام مجتبى(علیه السلام) توصيه مى‏كرد و مى‏فرمود: اوضاع فعلى براى قيام مساعد نيست و تا زمانى كه معاويه زنده است، نهضت و قيام به ثمر نمى‏رسد. بازتاب حوادث در مدينه‏: پس از شهادت حضرت مجتبى(علیه السلام) كه حسين بن على(علیه السلام) امامت را عهده دار بود، خبر جنايتهاى معاويه بلا فاصله در مدينه طنين مى‏افكند و محور بحث در اجتماعاتى مى‏گشت كه حسين بن على(علیه السلام) با شركت بزرگان شيعه در عراق و حجاز و مناطق ديگر اسلامى تشكيل مى‏داد. براى نمونه ، هنگامى كه معاويه «حجر بن عدى» و همراهان او را كشت، عده‏اى از بزرگان كوفه نزد حسين(علیه السلام) آمده جريان را به حضرت خبر دادند و پخش اين خبر موجى از نفرت در همه افراد با ايمان برانگيخت. اين مطلب نشان مى‏دهد كه در آن هنگام جنبش منظمى بر ضد حكومت اموى شكل مى‏گرفت كه مبلغين و عوامل موثر آن ، همان پيروان اندك و صميمى امام حسن(علیه السلام) بودند كه حضرت با تدبير هوشمندانه خويش جان آنان را از گزند قشون معاويه حفظ كرده بود. هدف اين گروه اين بود كه با تذكار جناياتى كه در سراسر دوران حكومت معاويه موج مى‏زد ، روح قيام را در دلهاى مردم برانگيزند تا روز موعود فرا رسد!(50) چرا امام حسن(علیه السلام) صلح امام حسين(علیه السلام) قيام كرد؟ : بحثهاى پيشين، راز و رمز صلح امام مجتبى(علیه السلام) را روشن ساخت، ولى دراينجا ، جاى يك سوال باقى است و آن اين است كه چرا امام حسن(علیه السلام) صلح كرد ولى امام حسين قيام نمود؟ اگر صلح، كار درستى بود، چرا امام حسين(علیه السلام) با يزيد صلح نكرد؟ و اگر قرار بر جنگ بود، چرا امام حسن نجنگيد؟ پاسخ اين سوال را بايد در اوضاع و شرائط متفاوت زمان اين دو امام بزرگ، و نحوه رفتار و شخصيت معاويه و يزيد جستجو كرد. ذيلاً به گوشه هايى از تفاوت شيوه معاويه و يزيد اشاره مى‏كنيم: فريبكاريهاى معاويه‏: معاويه در دوران زمامدارى خود ، با نقشه‏ها و سياستهاى عوام فريبانه خود ، همواره سعى مى‏كرد به حكومت خود رنگ شرعى و اسلامى بدهد. او از اين كه افكار عمومى، انحراف وى را از خط سير صحيح سياست اسلامى بفهمد، جلوگيرى مى‏كرد. گر چه معاويه عملاً اسلام را تحريف نموده و حكومت اشرافى اموى را جايگزين خلافت ساده و بى پيرايه اسلامى ساخته، و جامعه اسلامى را به يك جامعه غير اسلامى تبديل كرده بود ، ولى با وجود اينها ظواهر اسلام را نسبتاً حفظ مى‏كرد ، مقررات اسلامى را ظاهراً اجرا مى‏نمود، پرده‏ها را نمى‏دريد و در دربارش پاره‏اى از مقررات اسلامى ضراعات مى‏شد و نمى‏گذاشت رنگ اسلامى ظاهرى جامعه عوض شود. او بخوبى درك مى‏كرد كه چون به نام دين و خلافت اسلامى، بر مردم حكومت مى‏كند، نبايد علناً مرتكب كارهايى بشود كه مردم آن را مبارزه با دين- همان دينى كه وى به نام آن بر آنان فرمانروايى مى‏كرد- تلقى نمايند، بلكه هميشه به اعمال خودرنگ دينى مى‏داد تا با مقامى كه داشت سازگار باشد و آن دسته از كارها را كه توجيه و تفسير آن طبق موازين دينى مقدور نبود، در خفا انجام مى‏داد. بعلاوه معاويه ، در حل و فصل امور و مقابله با مشكلات، سياست فوق العاده ماهرانه‏اى داشت و مشكلات را به شيوه‏هاى مخصوصى حل مى‏كرد كه فرزندش يزيد فاقد مهارت در به كارگيرى آنها بود، و همين دو موضوع ، پيروزى قيام و تأثير مثبت شهادت در زمان حكومت معاويه را مورد ترديد قرار مى‏داد زيرا در اين شرائط افكار عمومى درباره قيام و انقلاب ضد اموى داورى صحيح نمى‏كرد. بنى اميه برانگيخته نمى‏شد، چون هنوز افكار عمومى به ميزان انحراف معاويه از اسلام ، آشنا نبود و به همين جهت ، عناصر نا آگاه ، جنگ حضرت مجتبى(علیه السلام) را با معاويه بيشتر يك اختلاف سياسى و كشمكش بر سر قدرت و حكومت به شمار مى‏آوردند ، تا قيام حق در برابر باطل! شهادت در چنين شرائطى به پيشبرد مقاصد نهضت كمك نمى‏كرد ، بلكه افكار عمومى درباره آن دستخوش اشتباه مى‏گرديد و حقيقت لوث مى‏شد. جو نا مساعد: چنانكه ديديم ، « فضاى سياسى دوره معاويه فضاى صريحى نبود كه يك مصلح بتواند از يك راه مشخص، امر را فيصله دهد، و جامعه، با هوشيارى ، جهت خويش راپيدا كند، چنين نبود، بلكه جوى بود كه هر مصلحى در آن جو مى‏بايست مراقب عمل رهبران فساد باشد و در هر فرصت- با توجه به امكانات خود و چگونگى اطرافيان خود و شكل مواجهه دشمن- عكس العملى مناسب نشان دهد، تا بدين گونه «حقيقت مغلوب» را بر «غالب» پيروز گرداند. اين ، مشكل عمده روزگار امام حسن بود. در آن روزگار ، آنچه به نام «شهادت» شناخته شده بود تأثيرى كه بايد، نداشت. در واقع شهادت نيز مانند بسيارى از پديده‏ها، زمينه مساعدى مى‏خواهد تا بتواند از صورت يك شهادت و اخلاص فردى در آيد و شكل يك پديده اجتماعى موثر به خود گيرد و خون شهيد در رگ ديگر مردم ، حيات بيافريند.قرائن تاريخى نشان مى‏دهند كه اگر امام با سپاه سست عنصرى كه دور او را گرفته بودند- و يادى از آنان گذشت كه چه كردند- بر مى‏خاست و ميان خود و معاويه شمشير مى‏نهاد، او را به زودى به عنوان يك شهيد قهرمان، نمى‏كشتند، بلكه او را اسير مى‏كردند! معاويه مى‏خواست ننگى را كه او و خاندانش از دست سربازان اسلام ديده بودند، و روزى به دست سربازان سلحشور اسلام اسير شده بودند، از طريق اسير كردن يكى از بزرگان آل محمد(صلی الله علیه واله) جبران كند. پس امام در صورت شكست خوردن، به صورت شهيدى قهرمان- انسان كه درعاشورا پيش آمد- كشته نمى‏شد، بلكه او به دست معاويه گرفتار مى‏شد و سرانجام به گونه‏اى نامعلوم تلف مى‏گشت، و اين، يكى از زيانهاى بزرگ بود كه در آن روز متوجه موضع حق مى‏شد. اگر در جنگ با سپاه معاويه، سپاه امام مجتبى(علیه السلام) مغلوب مى‏شد، معاويه به سرزمينها و شهرهاى اسلام مى‏تاخت و تا مى‏توانست مى‏كشت، و بويژه شهرهاى مكه و مدينه و كوفه و بصره و ديگر آباديهايى كه در قلمرو حكومت على بن ابى طالب و امام حسن قرار داشت. بدين گونه تعداد كشته شدگان - برخلاف واقعه عاشوا- محدود نمى‏ماند و از حساب مى‏گذشت، اين بود آن حفظ خونى كه امام از آن ياد مى‏كرد.» (51)شايد به همين دلايل - و نيز به دليل صحه گذاشتن حسين بن على (علیه السلام) بر صلح امام حسن (علیه السلام) بود كه - حسين بن على (علیه السلام) پس از شهادت برادر بزرگوار خود، در مدت ده سال آخر حكومت معاويه يعنى تقريبا از سال 50 تا 60 هجرى قيام نكرد، بلكه در انتظار فرصت مناسب، روز شمارى مى‏نمود و به آماده ساختن افكار عمومى اكتفا مى‏ورزيد، زيرا اگر در اين زمان قيام مى‏كرد، معلوم نبود بازتاب آن در جامعه اسلامى چگونه خواهد بود و در افكار عمومى چگونه انعكاس خواهد يافت؟ يزيد، چهره منفور جامعه اسلامى : اما اين مطلب در مورد يزيد درست برعكس بود زيرا( چنانكه در زندگانى امام حسين (علیه السلام) گفته‏ايم) يزيد نه تنها پختگى و تدبير و سياست پدر را نداشت، بلكه از رعايت ظواهر اسلام نيز كه مى‏خواست به نام آن بر مردم حكومت كند، فرسنگها دور بود.يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خود سر، و فاقد دور انديشى و احتياط بود. او فردى بى خرد، متهور، خوشگذران، عياش، و داراى فكر سطحى بود.يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسهاو پايبند تمايلات افراطى بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر ظواهر اسلام را حفظ كند، و خود را ولو به صورت ظاهر، فردى ديندار و با ايمان معرفى كند بلكه در اثر خصلت بى پرواى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا گذاشت و در راه رضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نكرد. او علناً شراب مى‏خورد و تظاهر به فساد و گناه مى‏كرد.يزيد از لحاظ سياسى آن قدر ناپخته بود كه ماهيت اصلى حكومت بنى اميه را كه دشمنى آشتى‏ناپذير با اسلام و بازگشت به دوران جاهليت و احياى رژيم اشرافى آن زمان بود، كاملا به مردم نشان داد.اين پرده دريها و بى بند وباريهاى يزيد براى همه ثابت كرده بود كه وى بكلى فاقد شايستگى و لياقت براى احراز مقام خلافت و رهبرى جامعه اسلامى است. بنابراين مزدوران حكومت بنى اميه نمى‏توانستند قيام حسين (علیه السلام) را در افكار عمومى متهم و آلوده سازند، زيرا مردم به چشم خود، رفتار يزيد را، كه كوچكترين تناسبى با موازين دينى و تعاليم مذهبى نداشت، مى‏ديدند، و همين رفتار يزيد در افكار عمومى، مجوز خوبى براى قيام جهت واژگون ساختن چنين حكومتى به شمار مى‏رفت. در چنين شرائطى مردم قيام حسين بن على (علیه السلام) را قيام فرزند پيامبر (صلی الله علیه واله) بر ضد حكومت باطل به منظور حفظ اسلام تلقى مى‏كردند، نه اختلاف سياسى و يا كشمكش بر سر تصاحب مقام و قدرت! جنبش نيرو مى‏گيرد: علت ديگر قيام حسين بن على (علیه السلام) را بايد در بيدارى افكار عمومى و افزايش نفوذ دعوت شيعيان پس از صلح امام مجتبى جستجو كرد، زيرا جنبشى كه پس از امضاى صلح، بر ضد حكومت اموى آغاز شده بود روز بروز در حال گسترش و توسعه بود و بر دامنه نفوذ آن افزوده مى‏شد.سياست معاويه نيز، دانسته يا نادانسته، موجب گسترش و نيرومندى اين جنبش گرديد، زيرا معاويه كه پس از شهادت امام مجتبى (علیه السلام) ميدان عمل را تا حدودى بلامانع مى‏ديد، بيش از پيش عرصه را بر مردم - خاصه شيعيان و پيروان امير مومنان (علیه السلام) تنگ گرفت و از هيچ گونه ظلم و ستم فروگذار نكرد.تجاوز مكرر معاويه به حقوق مسلمانان، حملات و شبيخونهاى پى در پى نظاميان خشن و ستم پيشه معاويه بر مناطق مختلف اسلامى، كشتن و آزار مردم بيگناه، نقض پيمان صلح و بيعت گرفتن براى وليعهدى يزيد- برخلاف مفاد صريح صلحنامه - و بالاخره مسموم ساختن امام مجتبى (علیه السلام) مسائلى بود كه وجهه عمومى حكومت بنى اميه را بيش از پيش لكه دار ساخت و موقعيت آن را تضعيف كرد. اين حوادث موجب همبستگى و فشردگى هر چه بيشتر صفوف شيعيان و تقويت جبهه ضد اموى شد و بتدريج زمينه نهضت و قيام حسينى را فراهم ساخت.دكتر «طه حسين»، دانشمند و نويسنده معروف مصرى، پس از بيان سختگيريهاى معاويه نسبت به شيعيان پس از صلح، مى‏نويسد: «در ده سال آخر حكومت معاويه، كار شيعيان بالا گرفت و دعوت آنها در شرق كشور اسلامى و جنوب مناطق عربى فوق العاده انتشار يافت، به طورى كه هنگام مرگ معاويه عده بسيارى از مردم، مخصوصاً اهل عراق، لعن معاويه و محبت اهل بيت را جزئى از وظيفه دينى خود مى‏دانستند».(52)بدين ترتيب، جامعه اسلامى به قدر كافى چهره حقيقى حكومت اموى را شناخت، و طعم تلخ شكنجه هاى آن را چشيد، و از انواع ظلمها و تجاوزهاى اين حكومت به حقوق مسلسانان، آگاه شد و ماسكى كه اين حكومت در ابتداى زمامدارى معاويه بر چهره زده بود كنار رفته مردم با قيافه اصلى آن آشنا گشتند. و در نتيجه، با مرگ معاويه و رشد و آگاهى حامعه اسلامى، تمام عواملى كه در زمان وى مانع تحقيق يك قيام پيروزمند بود، بر طرف شد و راه قيام بر ضد حكومت اموى كاملاً هموار گرديد و در اين هنگام بود كه حسين بن على (علیه السلام) ضربت قاطع را بر پيكر حكومت فاسد بنى اميه وارد ساخت و آن قيام بزرگ و بى‏نظير را پى ريزى نمود. نهضت الهام بخش : قيام حسين بن على (علیه السلام) تحول دامنه دارى در جامعه اسلامى به وجود آورد، اوضاع را دگرگون ساخت و افكار عمومى را بر ضد حكومت بنى اميه شوراند و منشأ پيدايش نهضتها و انقلابهاى پى در پى و بزرگى مانند: قيام توابين، نهضت بزرگ ديگر گرديد، در حالى كه اگر همين انقلاب در زمان حضرت مجتبى و به وسيله آن حضرت عملى مى‏گرديد، فاقد چنين ثمراتى بود. حسين بن على (علیه السلام) در واقع دنباله برنامه برادر ارجمند خود را گرفت، زيرا حضرت مجتبى (علیه السلام) با كمال شهامت، خرده‏گيريهاى كوته فكران و عناصرافراطى را تحمل كرد و بتدريج زمينه انقلاب را فراهم ساخت و افكار عمومى را آماده نمود و آنگاه كه زمينه كاملاً آماده شد، حسين بن على (علیه السلام) ابتكار عمل را در تهاجم به كانون فساد به دست گرفت. تفاوت ياران : گذشته از تفاوتهايى كه دوره امام حسن (علیه السلام) با زمان امام حسين داشته است- و شرح آن گذشت-بايد تفاوت اساسى ميان ياران اين دو امام را نيز در نظر گرفت. در صفحات گذشته ديديم كه سپاه امام حسن (علیه السلام) با شنيدن يك شايعه، بهم ريختند و جمعى، سرا پرده امام حسن (علیه السلام) را غارت كردند و حتى فرش زير پاى امام را ربودند! ديديم آنان كه ميخواستند در ركاب امام ، با سپاه شام بجنگند و در اين راه جان دهند، خود حادثه ساز شدند و امام را تنها گذاشتند. اكنون آنان را مقايسه كنيد با ياران امام حسين كه شب عاشورا مى‏گفتند: «به خدا سوگند اگر بدانيم كه كشته مى‏شويم، آنگاه ما را زنده مى‏كنند، سپس مى‏كشند و خاكسترمان را بر باد مى‏دهند، و اين كار را هفتاد بار مى‏كنند، از تو جدا نخواهيم شد تا اينكه در راه تو جان بسپاريم. يك كشته شدن كه بيش نيست، و آن شهادت است و كرامت جاويد و سعادت ابدى».آرى با اين گونه مردان، مى‏توان، شورى در تاريخ بشر در انداخت به نام «شهادت» و طنينى در گنبد افلاك در افكند به نام «عاشورا»، نه با كسانى كه با آنان نه غلبه نصيب گردد، نه شهادت، بلكه آدمى را دست بسته تحويل دشمن دهند و آنچه بر جاى ماند، ذلت اسارت باشد و بس!اين بود كه امام حسن فقط سنگر مبارزه را تغيير داد، به عبارت ديگر تغيير جاى داد نه تغيير جهت، مانند كسى كه در وسيله‏اى در حال حركت نماز بخواند و روى به قبله داشته باشد، اين نماز گزار با تغيير مركوب، تغيير وضع و جاى مى‏دهد، نه تغيير جهت(روى به قبله بودن). قبله مردان حق همواره مبارزه با باطل بوده است، چه از ميدان عاشورا، چه از درون كوچه‏ها و محله‏هاى كوفه و مسجد مدينه، چه از زندان بغداد و.امام حسن(علیه السلام) ، معاويه را، بزرگترين مانع نشر حق و عدالت در آن روزگار را هدف گرفته بود،گاه از زاويه تجهيز سپاه و گاه از زاويه تدبير قبول صلح. (53) دو رويه يك رسالت‏:علامه مجاهد ، مرحوم« سيد شرف الدّين عاملى» ، در مقدمه‏اى كه بر كتاب پر ارج « صلح الحسن» تأليف دانشمند و محقق عاليقدر« شيخ راضى آل ياسين» نوشته، چنين مى‏نگارد:«...مهمترين هدف امام حسن آن بود كه پرده از چهره اين طاغيان بر دارد و آنان را آن طور كه بودند، بشناساند، تا از عملى شدن نقشه هايى كه براى از بين برد رسالت جدش پيامبر كشيده بودند، جلوگيرى نمايد، و اين هدف امام ، به طور كامل برآورده شد و ماسك از چهره كثيف امويان برافتاد و ماهيت پليد آنان آشكار گشت(و خدا را بر اين نعمت سپاس).از بركت اين تدبير امام حسن بود كه برادرش سيدالشهدا آن انقلاب بزرگ را كه روشنگر حقيقت و عبرت بخش خردمندان بود ، به وجود آورد.اين دو برادر ، دو رويه يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هريك ، در جاى خود ، و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر ايفاى رسالت و تحمل مشكلات ، و نيز از نظر فداكارى و از خود گذشتگى ، درست معادل و هموزن ديگرى بود.حسن از بذل جان خود دريغ نداشت، و حسين در راه خدا جانبازتر از حسن نبود. چيزى كه هست ، حسن ، جان خود رادر يك جهاد خاموش و آرام فدا كرد و چون وقت شكستن سكوت رسيد، شهادت كربلا واقع شد ؛ شهادتى كه پيش از آنكه حسينى باشد. حسنى بود! از نظر خردمندان صاحبنظر ، واقعيت فداكارى در روز«ساباط» از روز« عاشورا» ريشه دارتر بود ، زيرا امام حسن آن روز در صحنه فداكارى ، نقش يك قهرمان شكيبا و پايدار را در چهره يك شكست خورده از پاى در آمده ايفا كرد. از اينجاست كه شهادت عاشورا درمرتبه اول حسنى بود و در مرتبه دوم حسينى، زيرا اين حسن بود كه در واقع شالوده نهضت عاشورا را ريخته و آن را به ثمر رساند. گويى امام حسن و امام حسين (علیه السلام) (به منظور روشن كردن ماهيت ضد اسلامى حكومت اموى و بيدار كردن مردم از غفلت) بر سر يك برنامه متفقاً تصميم گرفته بودند كه هر يك نقشى ايفأ كنند ، منتها نقش امام حسن نقش صبر وپايدارى حكيمانه باشد و نقش امام حسين (علیه السلام)، نقش انقلاب و قيام مردانه ، تا از اين دو نقش ، يك تاكتيك كامل در راه هدف واحد، به وجود آيد. از اينجا بود كه پس از واقعه ساباط و كربلا ، مردم بيدار شدند و شروع كردند به فكر كردن در مسائل و حوادث، و پى به ماهيت پليد بنى اميه بردند.(54) با توجه به اين حقايق، مى‏توان گفت كه اگر حسين بن على (علیه السلام) در شرائط تاريخى برادرگرامى خود امام حسن قرار مى‏گرفت، همان كار را مى‏كرد كه امام حسن (علیه السلام) كرد،و و اگر امام حسن (علیه السلام) در زمان حسين بن على، برنامه او را در پيش مى‏گرفت زيرا اين دو امام بزرگ هر كدام با توجه به اوضاع و شرائط خاص زمان خود، رسالت تاريخى خويش را انجام دادند.پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) با پيش بينى اين حوادث و خرده گيريهاى، درباره اين دو فرزند عاليقدر خود فرمود: «حسن و حسين دو پيشواى اسلامند، خواه صلح كنند و خواه نبرد و جهاد.»(55) صلح يا صلاح...؟: بيعت‏با امام مجتبى(علیه السلام) : بيعت‏ يكپارچه مردم كوفه و نمايندگان قبيله‏هاى مختلف در مسجد كوفه در روز بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرت بعد از شهادت مولى الموحدين(علیه السلام) وحشت ‏بزرگى در دل معاويه و حاكمان شام پديد آورد. آنان احساس كردند توطئه ترور آن بزرگمرد به طرفداران اهل بيت عصمت و طهارت عزمى راسخ‏تر بخشيد و آنان را در استمرار راه خويش مصمم‏تر ساخت. توطئه‏هاى معاويه : معاويه ، با شنيدن اخبار فوق ، ياران و نزديكان خويش همچون عمروعاص ، قيس بن اشعث ، وليد بن عقبه و عتبة بن ابى‏سفيان و ... را فرا خواند ، نشستى تشكيل داد و درباره چگونگى برخورد با حكومت تازه پاى امام حسن(علیه السلام) و براندازى آن با آنان به مشورت پرداخت او گفت: چنانچه انديشه‏اى اساسى جهت ‏براندازى حكومت علوى نكنيد، براى هميشه با تهديد مواجه خواهيم بود. پس از سخنان معاويه شورا برگزار شد. رهاورد اين نشست تصميم‏هاى زير بود كه بتدريج جامه عمل پوشيد: 1- فرستادن جاسوس جهت اغتشاش و آشوب و ايجاد نا امنى. 2- تطميع و تهديد نيروهاى ارشد نظامى و لشكريان امام مجتبى(علیه السلام) مانند عبيدالله بن عباس و قيس بن سعد. 3- ارسال گشتى‏هاى رزمى در اكيپ‏هاى كوچك و بزرگ جهت ضربه زدن و ايجاد رعب و وحشت در مرزهاى حكومت علوى مانند حمله به بسر بن‏ارطاة و كشتن دو فرزند كوچك عبيد الله بن عباس به نامهاى عبدالرحمان و قثم در شهرهاى يمن يا مكه، 4- شايعه صلح قبل از تحقق آن و تبليغات گسترده در اين زمينه. 5- انتشار شايعه‏هاى بى‏اساس چون كشته شدن قيس بن سعد بن عباده و افراد ديگر، 6- شايعه پناهندگى بعضى از شخصيت‏هاى سياسى، نظامى حكومت امام حسن مجتبى 7- جنگ روانى تمام عيار عليه كارگزاران صالح و متعهد و دلسوز آن حضرت در شهرهاى مختلف. 8- فعال شدن ستون پنجم و نيروهاى وابسته اموى و افراد ناراضى در شهرهاى كوفه، كربلا، بغداد، مكه، مدينه. انگيزه‏هاى صلح : توطئه‏هاى فوق سبب شد تا حكومت تازه نفس امام مجتبى(علیه السلام) گرفتار مقابله و برخورد با آنان گردد، از برنامه ريزهاى دراز مدت و جابجايى نيروهاى خسته و ناتوان و غير علاقه‏مند منصرف شود و نتواند شالوده محكمى را پى‏ريزى كند. از سوى ديگر، طولانى شدن معركه صفين به مدت هيجده ماه و كشته شدن حدود 70 هزار تن در ليلة الهرير و فقدان نيروهاى ارزشمند و صحابه بزرگ پيامبر(صلی الله علیه واله) مانند عمار ياسر ، هاشم مرقال ، ثابت‏بن قيس ، ذوالشهادتين و ...، كه سابقه‏اى درخشان در تاريخ اسلام داشتند، و از همه مهمتر شهادت اميرمؤمنان در فرو پاشى شيرازه حكومت تاثير بسزا داشت. مورخان گفته‏اند:36 تن از رزمندگان غزوه بدر، كه آخرين ستارگان تابناك ايمان و عقيده از زمان پيامبر(صلی الله علیه واله) بودند، در نبردهاى جمل، نهروان و صفين به شهادت رسيدند كه ضربه‏اى كوبنده بر پيكر لشگريان عراق بود. امام مجتبى(علیه السلام) فرمود: سوگند به خدا، من حكومت و خلافت را تسليم معاويه نكردم، مگر بدان سبب كه يارانى براى نبرد با او نيافتم. چنانچه همراهانى مى‏داشتم، شب و روز با وى(معاويه) جنگ مى‏كردم و (آنقدر) به نبرد عليه او ادامه مى‏دادم تا خداوند بين ما حكم كند. سبط اكبر رسول خدا(صلی الله علیه واله) چنان مى‏ديد كه جنگ شروع شود، به شكست نظاميان عراق مى‏انجامد و معاويه بدين بهانه همه‏دوستان اهل بيت(علیه السلام) را خواهد كشت. از اينرو فرمود: انى خشيت ان يجتث المسلمون عن وجه الارض فاردت ان يكون للدين ناعى من ترسيدم ريشه مسلمانان از روى زمين كنده شود، خواستم ، براى پاسدارى و حفاظت از دين، نگاهبانى باقى بماند. و در جاى ديگر فرمود: فصالحت ‏بقيا على شيعتنا خاصة من القتل ، فرايت دفع هذه الحروب الى يوم ما فان الله كل يوم هو فى شان :حفاظت ‏شيعه از نابودى و كشته شدن، مرا ناگزير به مصالحه ساخت. پس مناسب ديدم جنگ را به روزى ديگر واگذارم. تكليف انسان براساس اوامر الهى هر روز به گونه‏اى است و بايد آن را انجام دهد. قرارداد صلح و شرطهاى اساسى آن : به نوشته مورخان در سال 41 ه .ق، در يكى از ماههاى ربيع الاول يا ربيع الثانى و يا جمادى الاولى، معاويه به وسيله عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن سمره نامه‏اى به عنوان قرارداد صلح، براى حسن بن على(علیه السلام) فرستاد. اين نامه كاملا سفيد بود و فقط در بالاى آن يك خط نوشته شده بود، ان اشترط فى هذه الصحيفة التى ختمت اسفلها ما شئت فهو لك، اين نامه را در خصوص قرارداد صلح فرستادم. من آن را امضاء كرده‏ام هر شرطى را كه شما مى‏خواهيد و صلاح مى‏دانيد در آن بنويسيد. مورد قبول من است. در پايان نامه، جهت اطمينان بيشتر سوگندهاى بزرگى ياد كرد، به امضاى همه بزرگان دربارش رساند. نامه فوق به دو گونه نقل شده، ما به جهت اختصار به نقل دوم مى‏پردازيم كه بندهاى آن به صورت جداگانه ذكر شده است. بندهاى قرارداد صلح : ماده اول: واگذار كردن حكومت‏به معاويه به شرط آن كه بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر(صلی الله علیه واله) و سيره و روش خلفاى شايسته عمل كند. ماده دوم: خلافت ‏بعد از معاويه از آن حسن بن على(علیه السلام) است و چنانچه حادثه‏اى براى او پيش آمد و او موفق نشد، حكومت از آن حسين(علیه السلام) است و معاويه حق ندارد، بعد از خود جانشين تعيين كند. ماده سوم: دشنام دادن و نفرين به اميرمؤمنان(علیه السلام) در قنوت نماز ترك شود و كسى از آن حضرت جز به نيكى ياد نكند، ماده چهارم: همه مردم از هر رنگ و نژادى كه هستند و در هر جا زندگى مى‏كنند، بايد از امنيت كامل برخوردار باشند و آنچه در گذشته انجام داده‏اند، مورد عفو قرار گيرد افراد به بهانه‏هاى واهى مورد تعقيب واقع نشوند و با مردم عراق به خشونت رفتار نگردد. ماده پنجم: ياران و شيعيان على(علیه السلام) در هر جا هستند، در امان باشند و به آنها تعرضى نشود و جان و مال و ناموس و فرزند ايشان از امنيت كامل برخوردار باشد. معاويه بايد از تعقيب و سوء قصد به آنها بپرهيزد، حقوق هر صاحب حقى را به خودش برساند و آنچه در دست‏ياران على(علیه السلام) است ‏باز پس گرفته نشود. ماده ششم: هرگز عليه امام حسن و برادرش امام حسين(علیه السلام) و هيچ يك از خاندان اهل بيت(علیه السلام) آشكارا و نهان توطئه‏اى نكند(ستمى و آزارى نرساند) و در هيچ نقطه‏اى از روى زمين براى آنان وحشتى ايجاد نكند. ماده هفتم: در حضور معاويه اقامه شهادت نشود و معاويه حق ندارد خود را اميرمؤمنان بنامد. ماده هشتم: از بيت المال كوفه، مبلغ پنج ميليون درهم مستثناست، آن مبلغ ربطى به قرار داد صلح ندارد. معاويه بايد بدهى‏هاى بيت المال را بپردازد و بر اوست هر سال مبلغ دو ميليون درهم به برادرم حسين بدهد. بنى‏هاشم را در بخشش‏ها و عطاها بر بنى عبد شمس ترجيح دهد و هر سال يك ميليون درهم جهت فرزندان شهداى جنگ‏هاى جمل و صفين و به آنانى كه در ركاب اميرمؤمنان(علیه السلام) به شهادت رسيده‏اند، داده شود، و اين مبلغ بايد از ماليات مربوط به دارابجرد باشد. شروط فوق در نامه‏هاى رسمى امضاء نشده، رد و بدل گرديد. معاويه از شام به مسكن آمد و قرارداد صلح در آنجا به صورت علنى و رسمى در حضور بسيارى از مردم، خوانده شد، بعضى از مورخان گفته‏اند: عقد صلح در «بيت المقدس‏» و يا «ادرح‏» اجرا گرديد. اين دو قول قوت چندانى ندارد، زيرا مسكن محل تجمع نيروهاى نظامى دو طرف بود و فرماندهان عالى رتبه نيز حضور داشتند. توضيحى پيرامون مواد صلحنامه : بندهاى قرارداد مصالحه. كه از سوى سبط اكبر پيامبر مطرح شده، داراى امتيازات بسيارى است كه در هر زمان، جايگاه والاى سياسى - الهى خود را باز مى‏كند و منشور اصلاح و انقلاب تدريجى را پى‏ريزى مى‏نمايد. امام(علیه السلام)، در اين قرارداد، كوشيد پرده از چهره معاويه بردارد و تبليغات دروغينى كه جهت تثبيت موقعيت اجتماعى او انجام گرفته، خنثى كند. بند اول: اعمال و كردار وى را مخالف قرآن و سيره پيامبر(صلی الله علیه واله) و خلفاى صالح دانسته و از وى خواسته است تا بعد از واگذارى حكومت، برنامه‏هاى آينده خويش را بر اساس قرآن و روش پيامبر قرار دهد. بند دوم: به موقت‏بودن حكومت معاويه اشاره مى‏كند و اينكه او نمى‏تواند سرنوشت آينده مسلمانان را بر عهده گيرد، بلكه آينده از آن خود يا برادرش حسين(علیه السلام) و يا شورايى از مسلمانان است كه خط و مشى را تعيين مى‏كنند. بند سوم: بيانگر كينه معاويه به اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه واله) است او آغازگر سب و نفرين عليه شخصيتى همچون على بن ابى‏طالب(علیه السلام) بود. بند چهارم: بر بى‏تقوايى، ستمگرى و نژاد پرستى معاويه اشاره مى‏كند و از او تعهد مى‏گيرد امنيت را برقرار سازد و متعرض مردم، بويژه مردم عراق و علاقه‏مندان به اهل بيت(علیه السلام) نگردد، زيرا بسيارى از آنان حامى و ياور پدرش على(علیه السلام) بودند. بند پنجم: خواستار حفاظت و امنيت ويژه‏اى براى ياران على(علیه السلام) است و سپس تصريح مى‏كند: بر معاويه است پاكباختگانى چون حجربن عدى، ميثم تمار، عمرو بن حمق و ... را ارج نهد و حقشان را ادا كند، نه اينكه، به خاطر حق‏گويى، آنان را تعقيب كند و ترس و وحشت را حاكم سازد. بند ششم: تاكيدى است‏بر دو بند پيشين و هشدارى است‏بر ترك توطئه آشكار و پنهانى حاكمان شام عليه امام و اهل بيت(علیه السلام)، زيرا آنان مشعل هدايت اين امتند و معلوم بود كه معاويه و بنى اميه براى رسيدن به اهداف شوم خود ‏سراغ آنان را خواهند گرفت. بند هفتم : امام مجتبى(علیه السلام) در بند هفتم، بالاترين ضربه روحى را بر پيكر معاويه و بنى‏اميه وارد كرده است، زيرا: اولا: اقامه شهادت بايد نزد افراد عادل، مطمئن و مورد وثوق انجام گيرد و معاويه از اين خصال نيك به دور است. مرحوم مجلسى در اين باره مى‏نويسد: شهادت بايد نزد حاكم عادل و قاضى فصل(تميز دهنده بين حق و باطل) اقامه شود و درباره او اطمينان حاصل شود كه حق را احيا و با باطل مبارزه مى‏كند. امام با آوردن اين قيدها خواسته است، معاويه را فاقد صفات مذكور معرفى كند. ثانيا: اگر معاويه خود را اميرالمؤمنين نداند، مسلم امام(علیه السلام) كه خود يكى از افراد مؤمن است، تحت ولايت و سرپرستى او نخواهد بود، به همين ترتيب، ديگر افراد متدين، متعهد و دلسوز شيعه پس در آن صورت او حقى بر گردن هيچ مؤمنى پيدا نخواهد كرد. اما بند هشتم، كه در برگيرنده مسايل مالى، بيت المال، پرداخت‏سالانه به حسين بن على(علیه السلام) و پرداخت‏بدهى‏هاى حضرت و رسيدگى به بازماندگان شهداى صفين و جمل است، از اساسى‏ترين شروط قرارداد صلح به شمار مى‏آيد. نقد و بررسى : علامه باقر شريف قرشى شرط هشتم قرارداد صلح را غير واقعى مى‏داند، زيرا طبق استدلال ايشان، بيت المال در اختيار امام مجتبى(علیه السلام) بود و درخواست معنا ندارد و ديگر اينكه اين بند با سيره اميرالمؤمنين(علیه السلام) كه بيت المال را هر شب مى‏روبيد، سازگار نيست. در پاسخ بايد گفت: اولا: امام(علیه السلام) با اين حركت، صداقت‏خويش را ثابت كرد و براى هميشه از اتهام اختلاس بيت المال رهايى يافت و هيچ كس نتوانست آن حضرت و برادرش و ديگر دست اندركاران حكومتش را متهم كند. ثانيا: مگر مى‏شود مملكتى كه گرفتار جنگ‏هاى پرهزينه‏اى همچون صفين و جمل و... بود و پيوسته به اسب، شتر، لباس و شمشير و سپر و نيزه نياز داشت پشتوانه‏اى در بيت المال نداشته باشد؟ آنهم جنگى كه بيش از هشتاد هزار نيرو و جنگجو در آن شركت جسته است. ثالثا: سيره على(علیه السلام) افزون كردن بيت المال است «توفير فيئكم عليكم‏» به طورى كه پشتوانه‏اى قوى براى مسلمانان باشد و فئ غنائم، ماليات و زكوات را شامل مى‏شود. رابعا: صدقات و حق فقرا، كه على بن ابى‏طالب(علیه السلام) آن را نگه نمى‏داشت و به فقرا مى‏رساند و سعى مى‏كرد چيزى از آن را نگاه ندارد، جزئى از بيت المال عمومى كشور بود نه همه آن. و اما در مورد درخواست 2000000 درهم در سال براى حسين(علیه السلام)، بايد توجه داشت كه اين مبلغ براى مصرف شخصى خود امام حسين(علیه السلام) نبوده، بلكه جهت فقرا و درماندگان هزينه مى‏شد، زيرا خانواده‏هاى فقير و آبرومندى در كوفه بودند كه غير از امام و برادرش(علیه السلام) كسى آنها را نمى‏شناخت. نكته قابل توجه اينكه چون دين و بدهكارى امام مجتبى(علیه السلام) مربوط به بيت المال بوده از اين رو پرداختنش را به معاويه محول مى‏كند. بنابراين، روشن شد كه شرايط و موراد صلحنامه بسيار دقيق و اساسى بود و باء;ء درايت و پيش بينى امام مجتبى(علیه السلام) انجام گرفته است. قرارداد مصالحه و اعلان آن، چنانچه در پانزدهم ربيع الاول سال 41 ه .ق انجام گرفته باشد، خلافت و حاكميت آن حضرت پنج ماه و 24 روز به طول انجاميده است و اگر در 25 ربيع الآخر واقع شده باشد، حكومت آن حضرت هفت ماه و چهار روز طول كشيده است. و بالاخره اگر 25 جمادى الاولى باشد، هشت ماه و چهار روز شده است. گزينش موثرترين شيوه مبارزه : چه بسا تحمل شهادت براى حسن آسانتر بود، اما او نيز مانند ساير امامان بايد تنها به فكر نجات اسلام و مسلمين، و برگزيدن موثرترين شيوه و مستى مبارزه، مى‏بود. با كمى تفحص مى‏يابيم كه در دوران حسن هيچ روش ديگرى جز صلح، آن هم به هدف ماندن براى پر پيام‏تر رفتن، و زنده بودن براى بهتر مردن، به كار نمى‏آمد. اگر حسن در آن تنهايى و بى ياورى، مانند برادر قيام مسلحانه مى‏كرد و شهيد مى‏شد، امامت تداوم نمى‏يافت.شايد اگر او هم مانند برادر حتى هفتاد و دو يار صديق و جانباز مى‏داشت، به آن خروش دست مى‏زد، اما وقتى دشمن آن گونه اطراف او را از ياور تهى مى‏كند كه حتى همسرش را براى مسموم كردنش، تحت فرمان مى‏گيرد و امراى سپاهش را براى «كت بسته» تحويل دادن او به معاويه، به معامله وا مى‏دارد، و در نهايت، فرمانده سپاهى را كه براى قيام بايد از او كمك بگيرد، بر عليه‏اش به طغيان مى‏كشاند، چه راهى جز صلح پيش پايش مى‏ماند؟به تنها كسى كه مى‏توانست اعتماد كند، همان حسينى بود كه فرداى پر پيام عاشورا، منتظرش نشسته بود. بى انصافى است اگر اذعان نكنيم كه شهادت كربلا پيش از آنكه حسينى باشد، حسنى است و چهره حسن را در روزى كه در صحنه فداكارى با نقشى از يك قهرمان نستوه و پايدار، و در چهره مظلومانه يك از پا ننشسته مغلوب، صلح را بتحميل، تحمل مى‏كند، با بيدارى ننگريم.بى ترديد، اگر معاهده حسن با معاويه نبود و محك آزمودن در شكستن مفاد آن، به وسيله همين صلح به مردم داده نمى‏شد، قيام حسين نيز به وقوع نمى‏پيوست. اگر شرط حسن با معاويه كه او را از تعيين جانشين محروم مى‏ساخت برقرار نمى‏شد، تا معاويه آن را با انتصاب يزيد بشكند، نه حسين دستاويز مشهودى براى قيام مى‏داشت، و نه پيروانش دليل واضح براى استدلال...(57) ساباط و عاشورا؛ افشاگر جاهليت پليد امويان : امت آن روز، خود وقتى بر مسير دو حادثه «ساباط» و «عاشورا» نظر افكند، جاهليت زشت و پليد امويان را بوضوح احساس مى‏كرد. ديد كه حسن مسالمت را پذيرفت، ولى باز معاويه به هيچ يك از پنج شرط توافق پايبند نبوده و ميثاقها را شكست. نه در دوران حكومت، بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر خدا، عمل كرد؛ نه پس از خود، زمام امر را به شورا و يا صاحب واقعى آن سپرد ؛ نه دشنام و ناسزا به على را موقوف كرد و تقدس منبر را از اين بدعت ننگين مصون داشت؛ نه خراج تعهد كرده را پرداخت ؛ و نه مسلمانان متعهد و ياران على را از آسيب حملات ناجوانمردانه‏اش بركنار داشت... و سرانجام نيز حسن رامسموم كرد. بزرگترين تجسم خواستن و نتوانستن!: به بركت قيام حسن، و قيام فريادگونه حسين، نقطه‏هاى پوشيده، عريان شدند و فكرهاى نهان، عيان گشتند. اين بغض اسلام بود كه در حسن نهفت و نهفت...، و در حسين به فرياد شكست، و شالوده امامت بود كه خون جگر حسن نطفه بست، و در خون پيكر حسين به بلوغ رسيد. حسن، بزرگترين تجسم خواستن و نتوانستن بود. سربازى كه در جنگها، يكه تازيش حيرتها مى‏آفريد، و خلفى كه در مكتب رشادت تا شهادت پدر، از ارث و آموزش بهره برده بود، آنجا كه رسالت را در ميدان امامت، تنها در صلح، ممكن ديد، چه بزرگوارانه و پرشكيب، آن را پذيرفت، كه تحمل كرد. اين، زيبايى روش حسن بود نه كيفيتى ديگر، كه سكوت و صلح را تنها بر لبه شمشيرش نشاند، و راههاى ديگر اسلام را در حصار پناه مصون داشت. زبان برنده و خطبه‏هاى كوبنده و كلام توفنده‏اش سكوت شمشير را بكمال جبران كردند، و مستعدترين زمينه را براى قيام خونين برادر فراهم ساختند تا بدانجا كه معاويه از سخن گفتنش مى‏هراسيد و رندان مزدور را بر آن داشت تا رشته كلام را از اين صاحب بر حقش، به سرقت برده و حتّى الامكان به وى اجازه صحبت در مجامع را ندهند. جهاد در وسيعترين ميدانها: او بزرگترين قدم اصلاحى را برداشت، و در هنگامه‏اى كه فتنه و سلاح، حاكم بود، درهاى مكتب اخلاق، محبت و اصلاح را گشود، و مانند مصلحى كه جز به صلاح نمى‏انديشد، نام را به رضاى خدا فروخت. او صلح را در ابتداى راه برنگزيد، بلكه در انتهاى آن، و پس از شكست در همه جبهه‏هاى جهاد، گردن نهاد جهاد دردناك او در وسيعترين ميدآنهاو گسترده‏ترين ابعاد صورت گرفت. در جبهه مبارزه با دشمن، هم لشكر و هم سنگر را به آزمون گذاشت و هم مقابله با فتنه‏ها و نيرنگها را. در جهاد با اصحاب منافق، ازنيروى اصلاح و ارشاد كمك گرفت و در جهاد با نفس، از مهار خشم و تحمل صلحى تحميلى. شهادت امام حسن (علیه السلام) در فاصله هاى ميان حوادث گذشته , خلاء آشكارى در تاريخ بچشم ميخورد كه ماخذ موجود تاريخى نتوانسته اند با داستانسرائيهاى خود آن را پر كنند.تا اينجا ميزان پايبندى معاويه را به تعهداتى كه خود وى بگردن گرفته بود , ديديم , همچنين دانستيم كه هيچيك از پنج ماده ى قرار داد از طرف او آنچنانكه متناسب با آن سوگندها و پيمانها و ميثاق ها بود , مراعات نشد : نه در آنهنگام كه حكومت را بدست گرفت بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ى خلفاى شايسته عمل كرد , نه پس از خود زمام امر را به ( شورى ) يا به صاحب واقعى آن سپرد , نه دشنام و ناسزا به على را موقوف ساخت و حتى فراز منبرها را نيز بدين بدعت شوم آلوده نمود , نه خراج نامبرده را ادا كرد و نه شيعيان و ياران على را از آسيب حملات ناجوانمردانه ى خود بر كنار داشت بلكه علير غم آن تعهدات و سوگندها , فجايعى نسبت بانان مرتكب شد كه پيش از اودر اسلام سابقه نداشت , مثلا : نخستين سربريده ئى در اسلام كه در شهرها گردانيده شد از ايشان بود و بفرمان معاويه گردانيده شد .نخستين انسانى در اسلام كه زنده بگور شد از ايشان بود و بدستور معاويه چنين جنايتى انجام گرفت .نخستين زنى در اسلام كه بزندان افكنده شد از ايشان بود و معاويه حكم آن را صادر كرد .نخستين شهيدانى كه دست و پا بسته و بيدفاع كشته شدند از ايشان بودند و معاويه قاتل آنان بود .سخن كوتاه , معاويه همه ى مواد قرار داد را نقض كرده و همه ى آن پيمانهاى مؤكد را در هم شكست و شگفتا كه با اينهمه داعيه ى خلافت اسلامى داشت ! آخرين فراز قرار داد , از اينجهت كه متضمن دقيقترين و حساسترين و در نظر مردم سنگين ترين شرط ها بود و زير پا نهادن آن بمنزله ى مخالفت و معارضه ى آشكارا با قرآن و پيغمبر اسلام تلقى مى شد , چندى از آسيب خيانت و عهد شكنى او بر كنار ماند.هشت سال جانب آن شرط را نگاه داشت ولى عاقبت از آن نيز بتنگ آمد و خوى اموى كه براى بر انگيختن وى به اينقبيل كارها , و سوسه ئى پيوسته داشت , بر او غالب آمد امويگرى معاويه , ثابت شد و مادرش هند از نسبت هائى كه مردم بدو ميدادند و شهادت مورخان در آن مورد , تبرئه گشت و ترديدى باقى نماند كه معاويه , فرزند واقعى ابوسفيان اموى است ! و پسر ابوسفيان و هند را از رسولخدا و قرآن چه پروا ؟ ! جنايتى كه جنايتهاى گذشته را بدست فراموشى سپرد صورت وقوع يافت و سر آغاز خوارى عرب - چنانكه ابن عباس گفت - يا طليعه ى خوارى انسانها - چنانكه ابواسحق سبيعى گفت - نمودار گشت .در سراسر قرار داد صلح , فرازى كه امنيت جانى امام حسن را تضمين مى كرد طبيعتا از خيانت دورتر و بموجب اوضاع و احوال جارى , به رعايت سزاوارتر از ديگر مواد بود نقض اين ماده پس از اينكه شمشيرها در غلاف رفته و بساط جنگ بر چيده شده و طرف مقابل به قرار داد گردن نهاده , بزرگترين جنايتى بود كه معاويه در طول زندگى سراسر جنايتش مرتكب مى شد . نه در مدينه - اقامتگاه حسن عليه السلام - و نه در خاندان پيغمبر و نه در ميان شيعيان و نه در تمامى كسانى كه بوسيله ى خويشاوندى سببى يا نسبى به حسن وابسته بودند , هيچ واقعه ئى كه از آن بتوان استنباط كرد كه كارى بر ضد دنياى معاويه در جريان است , پديد نيامده بود .در اينصورت پس ديگر اين غدارى چرا و بكدام بهانه و عذر ؟ آنهمه عهد و پيمان و سوگند كه غليظ تر و مؤكدتر از آنها را در هيچ لغتنامه ئى نميتوان پيدا كرد چه شد ؟ آيا جائز است كه براى معاويه نيز عذر و بهانه ئى از آنگونه كه فريب خوردگان مسلمان نام , براى پسرش يزيد درست كرده اند , بتراشيم و مانند آنان كه براى دفاع از جنايت قتل حسين و توجيه آن گفتند : ( جوان مغرورى بود , ميمون بازى او را سرگرم ساخت و شرابخوارگى بگناهش كشانيد) ! اگر قرار باشد چنين عذر موجهى ! براى معاويه نيز بسازيم , تدبير و پختگى و هشيارى ئى را كه بدو نسبت داده اند , چگونه حساب كنيم ؟ آيا ايندو با هم سازگارند ؟ ! همين جنايت بزرگ پدر بود كه روح سركش پسر را نيز به دنباله روى از عمل وى بر انگيخت و از آن پدر و پسر , بانيان بزرگترين جنايت تاريخ اسلام را پديد آورد اين جنايت , قتل دو سرور جوانان بهشت و قطع ( تنها واسطه) ئى كه نسل پيغمبر از آن است , بود يعنى در حقيقت , قتل خود پيغمبر باعتبار امتداد تاريخى آن .آرى , و شگفت آنكه اين دو قاتل , دو خليفه ى پيغمبر نيز بودند ! و دريغا از اسلام كه خلفاى پيغمبرش مردمى از اين قماش باشند ! درايت و كاردانى ! معاويه همين اندازه توانست در آدمكشى راه مخصوصى پيش پاى او بگذارد كه پس از وى پسرش يزيد بدان دست نيافت و بدين ترتيب اين يك بنام ( جوانى مغرور) و آن يك بعنوان ( سياستمدارى مجرب و كار آزموده) معرفى شدند ! بيگمان اگر زندگى ابوسفيان تا روزگار اين دو بازمانده اش ادامه مى يافت , مطمئن مى شد كه آندو بخوبى توانسته اند نقشى را كه وى براى خاندان خود آرزو ميكرد , بپايان رسانند .بارى معاويه , مروان بن حكم ( 58 ) را مأمور كرد كه جعده دختر ( اشعث بن قيس كندى) را كه يكى از همسران امام حسن عليه السلام بود بر مسموم نمودن آنحضرت وادار سازد و با او عهد كند كه اگر حسن از دنيا رفت وى را به همسرى يزيد در آورد و صد هزار درهم نيز به او بدهد .( اشعث بن قيس) همان منافق معروفى است كه پس از قبول اسلام , بوضع رسوا و فضاحتبارى مرتد گشته و سپس باز جبر اوضاع و احوال , او را به اسلام كشانيده بود و جعده بحكم انتساب به چنين عنصر پليدى , روحا از هر كسى به قبول اين معامله ى ننگين نزديكتر بود . امام جعفربن محمد صادق فرمود : ( اشعث در خون اميرالمؤمنين عليه السلام شركت داشت , دخترش , حسن را مسموم كرد و پسرش محمد دست به خون حسين آلود) .و بدين ترتيب , منظور معاويه جامه ى عمل پوشيد با اين عمل , سرنوشت امتى تغيير يافت و بدبختى و تباهى آن را فرا گرفت و خود معاويه و اعقاب او نيز براى هميشه دچار انتقام و خون ريزى و آشوب شدند .و بالاخره با اين عمل , آخرين سطر و آخرين فراز قرار داد صلح نيز بدست معاويه نقض شد .و امام حسن عليه السلام در آخرين لحظات زندگى درباره ى او چنين فرمود : ( جامش لبالب شد و به آرزويش نائل آمد , بخدا به وعده هايش وفا نكرد و در گفته هايش راست نگفت) ( 59 ) .پيك مروان خبر موفقيت دسيسه ى زهر آگين او را داد و گفت : ( شگفتا از حسن , شربت عسلى كه از آب ( رومة) ( 60 ) فراهم شده بود نوشيد و جان سپرد) ( 61 ) .معاويه نتوانست از ابراز شادمانى و سرور خوددارى كند و در آن هنگام در كاخ سبز بود فريادش به تكبير بلند شد , ساكنان كاخ نيز همه صدا به تكبير بلند كردند , اهل مسجد نيز كه صداى تكبير شنيدند همه فرياد زدند : الله اكبر ( فاخته) همسر معاويه كه دختر ( قرظة بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف) بود از غرفه ى خود بيرون آمد و گفت : ( خدا شادمانت بدارد اى اميرالمؤمنين ! چه خبرى شنيده اى كه اينچنين شادمانى ؟) گفت : خبر مرگ حسن بن على فاخته صدا زد : ( انا لله و انا اليه راجعون) آنگاه در حاليكه ميگريست گفت : ( سرور مسلمانان و زاده ى دختر پيغمبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم از دنيا رفت) معاويه گفت : چه كار بجا و خوبى كردى , شكى نيست كه او چنان بود كه ميگوئى , سزاوار است كه بر او بگريند .ابن قتيبه بر اين روايت چنين افزوده : ( چون خبر به معاويه رسيد ابراز شادمانى و خوشحالى كرد و بسجده افتاد و همه ى كسانى كه با او بودند بسجده افتادند عبدالله بن عباس كه در آن هنگام در شام بود از جريان با خبر شد و نزد معاويه رفت , چون نشست معاويه گفت : حسن بن على بمرد , اى پسر عباس ! گفت : آرى بمرد و پى در پى تكرار كرد : انا لله و انا اليه راجعون ما از خدائيم و بسوى او باز ميگرديم سپس گفت : شنيده ام كه از وفات او ابراز شادمانى كرده ئى ! بخدا سوگند پيكر او گور تو را پر نميكند و مرگ او بر عمر تو نمى افزايد او وفات يافت در حاليكه از تو بهتر بود و ما اگر اكنون عزادار اوئيم , پيش از اين عزادار كسى بهتر از او بوده ايم , عزادار جدش رسولخدا صلى الله عليه و آله ولى خدا عزاى او را جبران كرد و پس از او به نيكوترين وجه ما را گرامى بداشت .( آنگاه ابن عباس صيحه ئى زد و همه ى اهل مجلس بگريه در آمدند و معاويه نيز گريست راوى گويد : هرگز بدان اندازه چشم گريان نديده ام معاويه پرسيد : حسن چند سال عمر كرد ؟ ابن عباس گفت : وى بزرگتر از آن است كه كسى تاريخ ولادت او را نداند راوى ميگويد : معاويه اندكى سكوت كرد و سپس گفت : پس از او تو بزرگتر قوم خود شدى , ابن عباس گفت : تا وقتى خدا ابا عبدالله حسين را زنده بدارد , نه ( 62 ) . يعقوبى صحنه ى تأثير عظيمى را كه وفات امام حسن عليه السلام در كوفه بجا گذارد و ماجراى گرد آمدن سران شيعه در خانه ى سليمان بن صرد بزرگ شيعيان و تسليت آنان را به امام حسين عليه السلام در ضمن نامه ئى بليغ و غم انگيز , در تاريخ خود نشان داده است ( ج 2 ص 203 ) .خبر وفات امام حسن به بصره - كه زياد بن سميه حاكم آن بود - رسيد , مردم همه گريستند و ضجه و ناله از همه سو بلند شد ابوبكره - برادر مادرى زياد - كه در بستر بيمارى بود , غوغاى مردم را شنيد و گفت : خداوند او را از شر بسيار رهانيد و مردمان با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند , خدا حسن را رحمت كند ( 63 ) .برادرش محمد بن حنفيه در كنار پيكر بيجان او با اين كلمات وى را رثا گفت : خدا رحمتت كند اى ابا محمد ! بخدا اگر زندگيت عزيز و ارجمند بود , مرگت كوبنده و در هم شكننده است خوشا روانى كه پيكر تو را زنده ميداشت و خوشا بدنى كه كفنت آن را در آغوش گرفت و چرا چنين نباشد ؟ كه تو زاده ى هدايت و بازمانده ى اهل تقوى و پنجمين اصحاب كسائى , بدست حقيقت , تربيت يافته و در آغوش اسلام پرورش يافته و از پستان ايمان شير نوشيده ئى , زهى آن زندگى و اين مرگ , درود و رحمت خدا بر تو باد گرچه خاطره ى زندگى تو از خاطر ما زدوده نخواهد شد و در بهره ى نيك تو ترديد نخواهيم داشت ( 64 ) .متونى كه بر مسموم شدن امام حسن بوسيله ى معاويه دلالت ميكند همچون روشنترين حوادث تاريخ , متواتر و ترديد ناپذير است .از جمله كسانى كه اين مطلب را ذكر كرده اند : مؤلف ( الاستيعاب) , مؤلف ( الاصابة) , مؤلف ( الارشاد) , مؤلف ( تذكره الخواص) , مؤلف ( ( دلائل الامامة) ( 65 ) , مؤلف ( مقاتل الطالبين) , شعبى , يعقوبى , ابن سعد در ( الطبقات) , مدائنى , ابن عساكر , واقدى , ابن اثير , مسعودى , ابن ابى الحديد , سيد مرتضى در ( تنزيه الانبياء) , شيخ طوسى در ( امالى) , شريف رضى در ديوان شعر , حاكم در ( مستدرك) را ميتوان نام برد .مؤلف كتاب ( البدء و الختام) مى نويسد : حسن در سال 49 هجرى وفات يافت , جعده دختر اشعث او را مسموم كرد و اين زهر را معاويه براى او فرستاده و او را به همسرى با پسرش يزيد وعده داده بود , ولى سپس به اين وعده وفا نكرد .ابن سعد در ( الطبقات) مى نويسد : معاويه بارها او را مسموم كرد مدائنى مى گويد : حسن چهار بار مسموم شد .حاكم در ( المستدرك) مى نويسد : ( 66 ) حسن بن على بارها مسموم شد , هر دفعه از مرگ مى جست ولى در آخرين دفعه كبد او متلاشى شد و وفات يافت . يعقوبى مى نويسد : چون لحظه ى مرگش فرا رسيد به برادرش حسين گفت : برادر ! اين سومين و آخرين بارى بود كه مسموم شدم وهيچ بار چون اين آخرين بار نبود ,امروزمن جان خواهم سپرد , هنگامى كه از دنيا رفتم در كنار رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم بخاكم سپار , زيرا هيچكس به مجاورت او از من شايسته تر نيست , مگر آنكه كسى جلوگير تو شود , در آنصورت مگذار قطره ى خونى بر زمين ريخته شود .ابن عبدالبر مى نويسد : حسين بر برادرش حسن وارد شد , آن حضرت به حسين گفت : برادرم ! تاكنون سه بار مسموم شده ام و هيچ بار چون اين بار نبوده است و اينك كبد من تباه شده است حسين پرسيد : چه كسى تو را مسموم كرده برادرم ! ؟ گفت : چرا ميپرسى ؟ ميخواهى با آنان بجنگى ؟ آنان را بخدا واگذار ! طبرى در ( دلائل الامامة) ( 67 ) مى نويسد : سبب وفات وى آن بود كه معاويه هفتاد بار او را مسموم كرد و هيچ بار زهر در او كارگر نشد , اين بود كه قاصدى نزد جعده دختر محمد ( كذا ) بن اشعث بن قيس كندى فرستاد و 20 هزار دينار و ده قطعه زمين از سرزمينها و مزارع كوفه بدو بخشيد و تضمين كرد كه وى را به همسرى پسرش يزيد در آورد جعده حسن را بوسيله ى براده ى طلا آميخته به آرد و شكر مسموم كرد .و خداى عزوجل فرموده است : ( پس آيا اميد ميبريد كه چون بازگشتيد در زمين فساد كنيد و پيوند خويشاوندى تا را بگسليد آنها كسانى مى باشند كه خدايشان لعنت كرده پس گوش آنان را ناشنوا و چشم ايشان را نابينا ساخته است)


دسته بندی : امام حسن (ع) ,   , 
برچسب ها :

زندگینامه ی حضرت فاطمه زهرا (س) نام: فاطمه بنت محمد. پیامبر اکرم (ص) فرمود: دخترم از این جهت «فاطمه» نامیده شده که خداوند او و دوستانش را از آتش جهنم رهایى بخشیده است. کنیه: ام‏ابیها وام‏النّبى (ص). القاب: صدیقه، مبارکه، طاهره، راضیه، مرضیه، زکیّه، محدّثه و بتول. مشهورترین لقب آن حضرت «زهرا» است. منصب: معصوم سوم و یکى از پنج بانوى قدسى. همچنین آن حضرت، دختر معصوم، همسر معصوم و مادر معصوم نیز هست. تاریخ ولادت: بیستم جمادى الآخره سال پنجم بعثت. برخى سال تولد آن حضرت را، دوم بعثت و برخى دیگر پنج سال قبل از بعثت پیامبر (ص)، سالى که قریش، کعبه را تجدید بنا کرد، مى‏دانند. آن حضرت، آخرین دختر پیامبر اکرم (ص) و محبوب‏ترین آنان نزد رسول خدا (ص) بود. محل تولد: مکه معظّمه، در سرزمین حجاز (عربستان سعودى کنونى). نسب پدرى: رسول خدا محمد مصطفى (ص) بن عبدالله بن عبد المطلب(ع). مادر: خدیجه بنت خویلد. این بانوى مکرّمه که ام‏المؤمنین و جدّه ائمه‏معصومین (ع) است، نخستین همسر و یاور پیامبر اکرم (ص) بود که با جان و مال خویش در خدمت آن حضرت بوده و نهال اسلام را آبیارى و بارور کرد. به همین دلیل خداوند متعال وى را در ردیف زنان مقدس و عرشى قرار داده است. پیامبر اکرم(ص) درباره شخصیت خدیجه و خدماتش فرمود: وَاللّهِ ما أبدَلَنى اللّهُ خَیْراً مِنْها، امَنَتْ بى حینَ کَفَرَ النّاسُ وَ صَدَقَتْنى اِذْ کَذَبَنى النّاسُ وَ واسَتْنى بِمالِها اِذ حَرَمنى النّاسُ وَرَزَقَنى مِنْهاَ اللّهُ الْوَلَدَ دُونَ غَیْرِها مِنَ النِّساءِ. سوگند به خدا بهتر از او را خداوند براى من جایگزین نکرده است. او به من ایمان آورده بود در حالى که مردم کفر ورزیده بودند؛ و مرا تصدیق کرده، در حالى که مردم تکذیبم کرده بودند؛ و با اموالش با من مواسات کرده، در حالى که مردم محرومم کرده بودند؛ و خداوند از او به من فرزندانى روزى کرد و از سایر زنان چنین موهبتى نصیبم نشد. مدت همسرى با امام على(ع): از سال دوم هجرى در سن نه سالگى تا سال یازدهم، به مدت نه سال. تاریخ و علت شهادت: سوم جمادى الآخر سال ۱۱ هجرى، ۹۵ روز پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) به خاطر تألمات و رنج‏هایى که پس از وفات رسول خدا(ص) و غصب خلافت امیرالمؤمنین على (ع) متحمل شده بود و پس از چهل (یا۴۵) روز بیمارى به شهادت رسید. محل دفن: نامعلوم است. ممکن است مزار آن حضرت، در قبرستان بقیع یا در روضه پیامبر اکرم (ص) یا در منزل آن حضرت (ص) و یا در مکان دیگرى باشد که بنا به وصیت آن حضرت، محل دفن ایشان از چشم دیگران پنهان مانده است. همسرارجمند: امیرالمؤمنین، امام على‏بن ابى طالب(ع). فرزندان: ۱٫ امام حسن مجتبى (ع). ۲٫ امام حسین (ع). ۳٫ زینب کبرى (س). ۴٫ ام‏کلثوم (س). همچنین حضرت فاطمه (س) فرزندى را حامله بود که پیامبر اکرم (ص) وى را «محسن» نامیده بود و پس از رحلت رسول خدا (ص) بر اثر فشارهاى روحى و قرارگرفتن حضرت فاطمه (س) بین در و دیوار خانه، توسط مهاجمان، سقط شد. اصحاب و یاران: ۱٫ ام ‏هانى بنت أبى طالب. ۲٫ أمامه بنت ابى العاص. ۳٫ أسماء بنت عمیس. ۴٫ ام ‏سلمه. ۵٫ ام ‏ایمن. ۶٫ فضّه. ۷٫ سلمى بنت عمیس (همسر حمزه سیّدالشهداء) و … زمامداران معاصر: ۱٫ پیامبر اکرم، حضرت محمد (ص) (۱۱-۱ق.). ۲٫ ابوبکربن ابى قحافه (۱۳-۱۱ق.). شاهوار دات نت به خاطر مقام معنوى و عرفانى حضرت فاطمه زهرا (س) پدرش، حضرت محمد (ص) او را بسیار گرامى مى‏داشت و بر همگان برترى مى‏داد. در این ‏باره، روایات فراوانى است که به نقل چند روایت از آن ها بسنده مى‏کنیم: ۱٫ قالَ رسول اللّه (ص): یا فاطِمَة! ألاتَرْضِینَ أن تَکُونی سَیِّدَةُ نِساءِ الْعالَمینَ وَسَیِّدَةُ نِساءِ هذِهِ الاُمّةِ وَ سیِّدَةُ نِساءِ الْمُؤمِنینَ. اى فاطمه! آیا خوشحال نیستى از این‏که سیّده بانوان دو جهان (دنیا و آخرت) و سیده زنان این امت (اسلام) و سیّده بانوان مؤمنان هستى؟ ۲٫ خَرَجَ النَّبِیُ (ص) وَهُوَ آخِذُ بَیَدِ فاطِمةَ، فَقالَ: مَنْ عَرَفَ هذِهِ فَقَدْ عَرَفَها وَمْنَ لَمْ یَعْرِفْها فَهِىَ فاطِمَةُ بِنْتَ محُمَّدٍ وَ هِىَ بَضْعَةُ مِنّى، وَ هِىَ قَلْبى، وَ رُوحى اَلّتى بَیْنَ جَنْبى، فَمَنْ آذاها فَقَدْ آذانى وَ مَنْ آذانى فَقَد آذى اللّه تَعالى‏. پیامبر اکرم (ص) در حالى که دست فاطمه را گرفته بود، از منزل بیرون آمد و فرمود: هر کسى این شخص را مى‏شناسد، که مى‏شناسد، و هر کسى او را نمى‏شناسد، بداند که او فاطمه، دختر محمد مصطفى (ص) است. او نوردیده من، قلب من و روح من در کالبد من است. هر کس او را بیازارد، مرا آزرده است، و هر کس مرا آزار دهد، خداى سبحان را آزرده است. ۳٫ قال رَسُولُ اللّهِ (ص): یا فاطِمَة! اَنَ‏اللّه عزَّوَجَلَّ یَغْضِبُ لِغَضَبِکَ وَ یَرْضى لِرَضاکَ. اى فاطمه! خداى عزّوجلّ با خشم تو به خشم خواهد آمدو با رضایت تو راضى خواهد شد. بدین گونه، پیامبر اکرم(ص) فضیلت و برترى فاطمه زهرا (س) را بر اطرافیان و مسلمانان عصر خویش اعلام نمود؛ اما پس از رحلت پیامبر گرامى (ص) و در عصر خلیفه اوّل (ابى بکربن ابى قحافه) فاطمه زهرا (س) در حالى که در فراق پدرش شدیداً اندوهگین بود، مورد بى‏مهرى و حتى اسائه ادب متولیان امور قرار گرفت. آنان هم از جهت سیاسى، هم از جهت اقتصادى و هم از جهت عاطفى صدمات شکننده‏اى بر آن حضرت روا داشتند، به گونه ‏اى که این الگوى بانوان عالم پس از رحلت پدرش بیش از ۹۵ یا ۷۵ روز زنده نماند و از این مدت نیز حدود ۴۵ روز را در بستر بیمارى به سر برد. داستان ذیل که از منابع اهل سنّت نقل شده است، نشان دهنده حرمان و آزارهایى است که فاطمه زهرا (س) از سوى زمامداران عصر خویش دیده و نیز نشانى است از عدم رضایت آن حضرت از آنان. اِنَّ فاطِمَةَ تَمسَّکَتْ بِحَقِّها بِالْکامِل، وَ عَلِمَتْ بِالْمُناقِشاتِ الَّتى دارَتْ بَیْنَ زَوجِها وَ الصّدیق وَ عُمَرِ، فَاعْتَکَفَتْ فى مَنْزِلِها وَ امْتَنَعَتْ عَنْ مُقابِلَةِ الصِدّیق، اِلى‏ أنَ قالَ عُمَر لاَبى بَکر: اِنْطَلِقْ بنا اِلى‏ فاطِمَة فَإنّا قَدْ اَغْضَبْناها وَ اسْتَأذَنا عَلى فاطِمَة فَلَمْ تَأذَنْ لَهُما. فَأِتیا عَلِیّاً فَکَلَّماهُ…. فاطمه (س) خواهان تمام حقش بود و از مناقشاتى که بین همسرش، على(ع) (درباره خلافت) و ابوبکر و عمر جریان داشت،با خبر بود. آن حضرت، معتکف خانه خویش شده و از روبه‏رو شدن با خلیفه امتناع مى‏ورزید تا این‏که روزى عمر به ابى بکر گفت: بامن بیا تا نزد فاطمه (س) برویم؛ چه این‏که ما او را به خشم آورده‏ایم. به درِ خانه فاطمه (س) آمدند و از او تفاضاى ملاقات نمودند. آن حضرت به آنها اجازه ملاقات نداد. آنان نزد على (ع) آمدند و با او سخن گفتند (و از وى درخواست ملاقات با فاطمه (س) را نمودند). با وساطت على (ع) آنان اجازه ملاقات یافته و بر حضرت فاطمه(س) وارد شدند و روبه‏روى آن حضرت نشستند. حضرت فاطمه (س) چهره از آنها به سوى دیوار برگرداند. آنان به فاطمه (س) سلام گفتند. فاطمه (س) با صداى ضعیفى جواب سلام داد. ابوبکر آغاز سخن کرد و گفت: اى دخت رسول خدا! سوگند به خدا، براى من قرابت پیامبراکرم (ص) دوست داشتنى‏تر است از قرابت با خود من، و تو نزد من، محبوب‏تر از دخترم، عایشه هستى. سوگند به خدا دوست داشتم روزى را که پدرت رسول خدا (ص) وفات یافت، من هم مرده بودم و پس از او زنده نمانده بودم. آیا تو گمان دارى که من تو را بشناسم و فضل و شرفت را بدانم، در عین حال از حقت و از میراث پدرت رسول خدا(ص) تو را باز دارم؟ آیا تو از پدرت، پیامبر اکرم (ص) نشنیدى که فرموده بود: «آنچه از ما به جاى مانده است، ارث برده نمى‏شود. آنها صدقه است؟» در این هنگام، فاطمه (س) گفت: آیا مى‏خواهید حدیثى را از رسول خدا(ص) براى شما روایت کنم تا شما آن را بدانید و به آن عمل نمایید؟ آنها گفتند: بلى، مى‏خواهیم بشنویم. فاطمه (س) گفت: آیا از پیامبر اکرم (ص) نشنیده بودید که فرمود: «رضایت فاطمه، رضایت من است و خشم فاطمه، خشم من است. پس هر کس که فاطمه را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر کسى فاطمه را خشنود کند، مرا خشنود کرده است و هر کس فاطمه را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است». آن دو گفتند: بلى این حدیث را از پیامبر (ص) شنیده بودیم. فاطمه (س) گفت: پس من خدا و فرشتگانش را گواه مى‏گیرم که شما مرا به خشم آوردید و خشنودى مرا فراهم نکردید. هر آینه من در حالى پیامبراکرم (ص) را دیدار مى‏کنم که از شما در نزد او شکوه‏مندم. ابوبکر گفت:اى فاطمه! من از خشم پدرت و از خشم تو به خدا پناه مى‏برم. در این هنگام ابوبکر به شدت گریست. او به قدرى گریه کرد که نزدیک بود جان به لب شود. باز فاطمه (س) به آنها گفت: به خدا سوگند در هر نمازى که بر پاى دارم، شما را نفرین مى‏کنم. آنان از نزد فاطمه (س) بیرون رفتند. ابوبکر در حالى که مردم، اطرافش را گرفته بودند و او گریه مى‏کرد، گفت: هر یک از شما با محرم خویش شب را به صبح مى‏رسانید و به خانواده خود شادمان هستید، مرا ترک کردید. من در شادى شما نیستم. مرا به بیعت شما نیازى نیست، بیعت مرا پس گیرید و…. آرى، این چنین بود وضعیت حضرت فاطمه (س) پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) و متولیان امور. آنان در خصوص سفارش قرآن نسبت به اقربا و اهل بیت پیامبر(ص) (قُلْ لا اَسْئَلُکُم عَلَیْهِ اَجْراً اِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى القُربى‏) این گونه عمل کرده و مزد رسالت را دادند! رویدادهاى مهم: ۱٫ سهیم بودن حضرت فاطمه(س) در تحمل رنج و آزار مسلمانان و تبعید و محاصره خاندان پیامبر اکرم (ص) در شعب ابوطالب، به مدت سه سال، توسط قریش. ۲٫ درگذشت مادرش، خدیجه کبرى (س) در سال دهم بعثت، سه سال پیش از هجرت پیامبر اکرم (ص)، پس از رهایى از محاصره شعب ابوطالب. ۳٫ هجرت از مکه معظّمه به مدینه مشرّفه، در ربیع الاول سال سیزدهم بعثت، به‏همراه خاندان پیامبر اکرم (ص) و سایر مسلمانان. ۴٫ تسکین آلام و رنج‏هاى پیامبر اکرم (ص) در مسافرت‏ها و غزوات آن حضرت. ۵٫ خواستگارى على بن ابى‏طالب (ع) از حضرت زهرا (س) و موافقت پیامبراکرم (ص) و حضرت زهرا (س) با آن. ۶٫ برگزارىِ مراسم عقد ازدواج حضرت زهرا (س) با امام على (ع) در سال دوم هجرى. ۷٫ تولد امام حسن مجتبى (ع)، نخستین فرزند خانواده، در نیمه رمضان سال سوم (یا دوم) هجرى. ۸٫ تولد امام حسین(ع) در شعبان سال چهارم (یا سوم) هجرى، زینب کبرى، در سال پنجم هجرى و ام کلثوم، در هفتم هجرى. ۹٫ وقوع جنگ احد و کشته شدن برخى از یاران نزدیک پیامبر (ص) از جمله، حمزه، عموى آن حضرت، در شوال سال سوم هجرى، و اندوه و گریه فاطمه زهرا(س) در شهادت حمزه (ره). ۱۰٫ وقوع نبرد خیبر میان مسلمانان و یهودیان، و پیروزى پیامبر اکرم (ص) در این جنگ، و اعطاى باغ فدک (از اراضى خیبر) به دخترش فاطمه زهرا (س)، در سال هفتم هجرى. ۱۱٫ وقوع مباهله میان پیامبر اکرم (ص) و مسیحیان نجران، و حضور حضرت على (ع)، فاطمه زهرا (س) و حسنین (ع) به همراه پیامبر (ص) در این مباهله. ۱۲٫ رحلت جانسوز پدرش، حضرت محمد (ص)، در ۲۸ صفر سال یازدهم هجرى، و اندوه شدید و سوگوارى حضرت فاطمه (س) در این مصیبت. ۱۳٫ انتخاب ابى‏بکر بن ابى قحافه به خلافت، توسط گروهى از مهاجران و انصار مدینه، پس از رحلت پیامبر اسلام (ص)، در سال یازدهم هجرى. ۱۴٫ اعتراض امام على (ع) و طرفداران اهل بیت (ع) به انتخاب ابى بکر و تحصن گروهى از صحابه پیامبر (ص) در خانه فاطمه زهرا (س). ۱۵٫ حمله مأموران خلیفه اوّل به دستور عمر بن خطاب به خانه فاطمه زهرا(س) جهت شکستن تحصن طرفداران اهل بیت (ع) و اخراج اجبارى امام على (ع) و بیعت ایشان با ابوبکر. ۱۶٫ امتناع فاطمه (س) از اخراج اجبارى همسرش على (ع) و بستن درِ خانه بر روى مأموران حکومتى. ۱۷٫ شکستن حرمت خاندان پیامبر اکرم (ص) از سوى مأموران خلیفه، در سوزاندن درِ خانه فاطمه (س) و تخریب درِ نیم‏سوز بر روى فاطمه(س)، و شکستن پهلوى آن حضرت، در هنگام ورود اجبارى به خانه و بردن حضرت على (ع) به مسجد النبى (ص). ۱۸٫ سقط جنین فاطمه (س) در پى تهاجم وحشیانه مأموران خلیفه و فشار فاطمه‏زهرا(س) بین دیوار و در نیم‏سوز خانه آن حضرت. ۱۹٫ غصب باغ فدک فاطمه زهرا (س) توسط حکومت وقت و اسائه ادب عمر بن خطاب به آن حضرت در پاره کردن سند ملکیت فدک. ۲۰٫ رفتن فاطمه زهرا(س) به مسجدالنبى (ص) و سخنرانى مستدل و اعتراض‏آمیز آن حضرت به رفتارهاى نارواى خلیفه و اطرافیان وى. ۲۱٫ آغاز بیمارىِ دراز مدت فاطمه زهرا (س) و عزلت‏گزینى و دورى جستن آن حضرت از مردم. ۲۲٫ عدم اجازه فاطمه زهرا (س) به ابوبکر بن أبى قحافه و عمر بن خطاب براى ملاقات با آن حضرت. ۲۳٫ ملاقات ابوبکر و عمر با فاطمه زهرا (س) با وساطت امام على (ع) و اظهار صریح فاطمه زهرا (س) از عدم رضایت از آن دو. ۲۴٫ وصیت فاطمه زهرا (س) به همسرش، امام على (ع)، در واپسین روزهاى زندگى خویش. ۲۵٫ شهادت فاطمه زهرا (س)، دختر جوان پیامبر اکرم (ص)، تنها پس از گذشت ۹۵ روز از رحلت آن حضرت، در سوم جمادى الثانى سال یازدهم هجرى. ۲۶٫ غسل و کفن نمودن بدن مطهر فاطمه زهرا (س) به دست امام على (ع) با کمک اسماء بنت عمیس، و تشییع جنازه وى توسط چند نفر از خواص شیعه، و دفن شبانه آن حضرت به دور از چشم دیگران با سفارش خود فاطمه زهرا (س). بعدي نام، القاب، کنيه‌ها نام مبارک آن حضرت، فاطمه (عليها السلام) است و از براي ايشان القاب و صفات متعددي همچون زهرا، صديقه، طاهره، مبارکه، بتول، راضيه، مرضيه، نيز ذکر شده است. فاطمه، در لغت به معني بريده شده و جدا شده مي‌باشد و علت اين نامگذاري بر طبق احاديث نبوي، آنست که: پيروان فاطمه (عليها السلام) به سبب او از آتش دوزخ بريده، جدا شده و برکنارند. زهرا به معناي درخشنده است و از امام ششم، امام صادق (عليه السلام) روايت شده است که: "چون دخت پيامبر در محرابش مي‌ايستاد (مشغول عبادت مي‌شد)، نورش براي اهل آسمان مي‌درخشيد؛ همانطور که نور ستارگان براي اهل زمين مي‌درخشد." صدّيقه به معني کسي است که به جز راستي چيزي از او صادر نمي شود. طاهره به معناي پاک و پاکيزه، مبارکه به معناي با خير و برکت، بتول به معناي بريده و دور از ناپاکي، راضيه به معناي راضي به قضا و قدر الهي و مرضيه يعني مورد رضايت الهي. کنيه‌هاي فاطمه (عليها السلام) نيز عبارتند از ام الحسين، ام الحسن، ام الائمه، ام ابيها و... ام ابيها به معناي مادر پدر مي‌باشد و رسول اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) دخترش را با اين وصف مي‌ستود؛ اين امر حکايت از آن دارد که فاطمه (عليها السلام) بسان مادري براي رسول خدا بوده است. تاريخ نيز گواه خوبي بر اين معناست؛ چه هنگامي که فاطمه در خانه پدر حضور داشت و پس از وفات خديجه (سلام الله عليها) غمخوار پدر و مايه پشت گرمي و آرامش رسول خدا بود و در اين راه از هيچ اقدامي مضايقه نمي‌نمود، چه در جنگها که فاطمه بر جراحات پدر مرهم مي‌گذاشت و چه در تمامي مواقف ديگر حيات رسول خدا. مادر و پدر همانگونه که مي‌دانيم، نام پدر فاطمه (عليها السلام) محمد بن عبدالله (صلي الله عليه و آله و سلم) است که او رسول گرامي اسلام، خاتم پيامبران الهي و برترين مخلوق خداوند مي‌باشد. مادر حضرتش خديجه دختر خويلد، از زنان بزرگ و شريف قريش بوده است. او نخستين بانويي است که به اسلام گرويده است و پس از پذيرش اسلام، تمامي ثروت و دارايي خود را در خدمت به اسلام و مسلمانان مصرف نمود. خديجه در دوران جاهليت و دوران پيش از ظهور اسلام نيز به پاکدامني مشهور بود؛ تا جايي که از او به طاهره (پاکيزه) ياد مي‌شد و او را بزرگ زنان قريش مي‌ناميدند. وصيت در ايام بيماري، فاطمه (عليها السلام) روزي امام علي (عليه السلام) را فراخواند و آن حضرت را وصي خويش قرار داد و به آن حضرت وصيت نمود که پس از وفاتش، فاطمه (عليها السلام) را شبانه غسل دهد و شبانه کفن نمايد و شبانه دفن کند و احدي از کساني که در حق او ستم روا داشته‌اند، در مراسم تدفين و نماز خواندن بر جنازه او حاضر نباشند. شهادت سرانجام روز سوم جمادي الثاني سال يازدهم هجري فرا رسيد. فاطمه (عليها السلام) آب طلب نموده و بوسيله آن بدن مطهر خويش را شستشو داد و غسل نمود. سپس جامه‌اي نو پوشيد و در بستر خوابيد و پارچه‌اي سفيد به روي خود کشيد؛ چيزي نگذشت که دخت پيامبر، بر اثر حوادث ناشي از هجوم به خانه ايشان، دنيا را ترک نموده و به شهادت رسيد؛ در حاليکه از عمر مبارکش بنا بر مشهور، 18 سال بيشتر نمي‌گذشت و بنا بر مشهور تنها 95 روز پس از رسول خدا در اين دنيا زندگي نمود. فاطمه (عليها السلام) در حالي از اين دنيا سفر نمود که بنا بر گفته معتبرترين کتب در نزد اهل تسنن و همچنين برترين کتب شيعيان، از ابابکر و عمر خشمگين بود و در اواخر عمر هرگز با آنان سخن نگفت؛ و طبيعي است که ديگر حتي تأسف ابي‌بکر در هنگام مرگ از تعرض به خانه فاطمه (عليها السلام) سودي نخواهد بخشيد. تغسيل و تدفين مردم مدينه پس از آگاهي از شهادت فاطمه (عليها السلام)، در اطراف خانه آن بزرگوار جمع گشتند و منتظر تشييع و تدفين فاطمه (عليها السلام) بودند؛ اما اعلام شد که تدفين فاطمه (عليها السلام) به تأخير افتاده است. لذا مردم پراکنده شدند. هنگامي که شب فرا رسيد و چشمان مردم به خواب رفت، امام علي (عليه السلام) بنا بر وصيت فاطمه (عليها السلام) و بدور از حضور افراد، به غسل بدن مطهر و رنج ديده همسر خويش پرداخت و سپس او را کفن نمود. هنگامي که از غسل دادن او فارغ شد، به امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) (در حالي که در زمان شهادت مادر هر دو کودک بودند.) امر فرمود: تا عده‌اي از صحابه راستين رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را که البته مورد رضايت فاطمه (عليها السلام) بودند، خبر نمايند تا در مراسم تدفين آن بزرگوار شرکت کنند. (و اينان از 7 نفر تجاوز نمي‌کرده‌اند). پس از حضور آنان، امير مؤمنان بر فاطمه (عليها السلام) نماز گزارد و سپس در ميان حزن و اندوه کودکان خردسالش که مخفيانه در فراق مادر جوان خويش گريه مي‌نمودند، به تدفين فاطمه (عليها السلام) پرداخت. هنگامي که تدفين فاطمه (عليها السلام) به پايان رسيد، رو به سمت مزار رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) نمود و گفت: "سلام بر تو اي رسول خدا، از جانب من و از دخترت؛ آن دختري که بر تو و در کنار تو آرميده است و در زماني اندک به تو ملحق شده. اي رسول خدا، صبر و شکيبايي‌ام از فراق حبيبه‌ات کم شده، خودداريم در فراق او از بين رفت... ما از خداييم و بسوي او باز مي‌گرديم... به زودي دخترت، تو را خبر دهد که چه سان امتت فراهم گرديدند و بر او ستم ورزيدند. سرگذشت را از او بپرس و گزارش را از او بخواه که ديري نگذشته و ياد تو فراموش نگشته..." امروزه پس از گذشت ساليان متمادي همچنان مزار سرور بانوان جهان مخفي است و کسي از محل آن آگاه نيست. مسلمانان و بخصوص شيعيان در انتظار ظهور امام مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) بزرگترين منجي الهي و يازدهمين فرزند از نسل فاطمه (عليها السلام) در ميان ائمه مي‌باشند تا او مزار مخفي شده مادر خويش را بر جهانيان آشکار سازد و به ظلم و بي عدالتي در سراسر گيتي، پايان دهد. مقام حضرت زهرا (عليها السلام) و جايگاه علمي ايشان فاطمه زهرا (عليها السلام) در نزد شيعيان اگر چه امام نيست، اما مقام و منزلت او در نزد خداوند و در بين مسلمانان به خصوص شيعيان، نه تنها کمتر از ساير ائمه نيست، بلکه آن حضرت همتاي امير المؤمنين و داراي منزلتي عظيم‌تر از ساير ائمه طاهرين (عليهم السلام) مي‌باشد. اگر بخواهيم مقام علمي فاطمه (عليها السلام) را درک کنيم و به گوشه‌اي از آن پي ببريم، شايسته است به گفتار او در خطبه فدکيه بنگريم؛ چه آنجا که استوارترين جملات را در توحيد ذات اقدس ربوبي بر زبان جاري مي‌کند، يا آن هنگام که معرفت و بينش خود را نسبت به رسول اکرم آشکار مي‌سازد و يا در مجالي که در آن خطبه، امامت را شرح مختصري مي‌دهد. جاي جاي اين خطبه و احتجاجات اين بانوي بزرگوار به قرآن کريم و بيان علت تشريع احکام، خود سندي محکم بر اقيانوس بي‌کران علم اوست که متصل به مجراي وحي است (قسمتي از اين خطبه در فراز آخر مقاله خواهد آمد). از ديگر شواهدي که به آن وسيله مي‌توان گوشه‌اي از علو مقام فاطمه (عليها السلام) را درک نمود، مراجعه زنان و يا حتي مردان مدينه در مسائل ديني و اعتقادي به آن بزرگوار مي‌باشد که در فرازهاي گوناگون تاريخ نقل شده است. همچنين استدلالهاي عميق فقهي فاطمه (عليها السلام) در جريان فدک (که مقداري از آن در ادامه ذکر خواهد گرديد)، به روشني بر احاطه فاطمه (عليها السلام) بر سراسر قرآن کريم و شرايع اسلامي دلالت مي‌نمايد. مقام عصمت در بيان عصمت فاطمه (عليها السلام) و مصونيت او نه تنها از گناه و لغزش بلکه از سهو و خطا، استدلال به آيه تطهير ما را بي‌نياز مي‌کند. ما در اين قسمت جهت جلوگيري از طولاني شدن بحث، تنها اشاره مي‌نماييم که عصمت فاطمه (عليها السلام) از لحاظ کيفيت و ادله اثبات همانند عصمت ساير ائمه و پيامبر است.


دسته بندی : حضرت فاطمه(س) ,   , 
برچسب ها :

ولادت و خاندان بنا به نوشته مورخين، امام على(ع) در روز جمعه 13 رجب سال سى‌‏ام عام الفيل و در خانه‌ی خدا متولد شدند. پدر آن حضرت ابوطالب فرزند عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف (عموی پيامبر(ص)) و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود. بنابراين امام على(ع) از هر دو طرف هاشمى نسب است. مادر اين حضرت، خداپرست بوده و با دين حنيف ابراهيم زندگى می‌كرد و پيوسته به درگاه خدا مناجات كرده و تقاضا می‌نمود كه وضع اين حمل را بر او آسان گرداند. فاطمه بنت اسد، مادر امير المؤمنين(ع)، در حالي كه هنگام تولد فرزندش فرا رسيده بود به زيارت خانه‌ی خدا رفت و گفت: "خدايا من به تو و به آن چه از رسولان و كتاب‌ها از جانب تو آمده‏اند ايمان دارم و سخن جدم ابراهيم خليل را تصديق می‌كنم و اوست كه اين بيت عتيق را بنا نهاده است. به حق آن كه اين خانه را ساخته و به حق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان" در اين هنگام به فرمان خدا، ديوارهای خانه‌ی خدا (كعبه) شكافت و فاطمه به درون خانه رفت و ديوار به هم بر آمد. فاطمه پس از سه روز بيرون آمد و در حالی كه اميرالمؤمنين(ع) را در بغل داشت، گفت من به خانه خدا وارد شدم و از ميوه‏هاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بيرون آيم هاتفى ندا كرد: "اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى می‌فرمايد من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديب‌اش كردم و او را به غامض علم خود آگاه گردانيدم و اوست كه بت‌ها را در خانه من می‌شكند و اوست كه در بام خانه‏ام اذان می‌گويد و مرا تقديس و پرستش می‌نمايد. خوشا بر كسی كه او را دوست داشته باشد و فرمانش را اطاعت كند و واى بر كسى كه با او دشمنی كرده و از او نافرمانی كند." و چنين افتخاري منحصر به فردى كه براى على(ع) در اثر ولادت در درون كعبه حاصل شده است براي احدى از عموم افراد بشر به دست نيامده است. در بعضى روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل (پيش از آن كه به دستور نداى غيبى، نام علی را برای آن حضرت برگزيند) نام وی را حيدر انتخاب كرده بود؛ و چون نام آن حضرت على گذاشته شد، "حيدر" يكی از القاب آن حضرت گرديد. از ديگر القاب مشهور آن حضرت " اسدالله، مرتضى، اميرالمؤمنين و اخو رسول‌الله" بوده و كنيه‌های ايشان نيز "ابوالحسن و ابوتراب" است. همچنين فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم(ص) نيز به منزله‌ی مادر بوده و از اولين گروهى است كه به آن حضرت ايمان آورد و به مدينه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم(ص)، پيراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بر جنازه‏اش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقين فرمود و دعا نمود. تربيت و پرورش در دامان رسول خدا(ص) ابوطالب پدر امام على(ع) در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود، او در تربيت فرزندان خود دقت و تلاش زيادی نموده و از ابتدا آن‌ها را با تقوى و با فضيلت تربيت می‌كرد و از كودكى فنون اسب‌سوارى و رزم و تيراندازى را به رسم عرب به آنها تعليم می‌داد. پيغمبر اكرم(ص) در كودكى از داشتن پدر محروم شده بودند، ايشان در ابتدا تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبدالمطلب فرزندش ابوطالب، برادرزاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود. همچنين فاطمه بنت اسد، مادر على(ع) و همسر ابوطالب نيز براى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مانند مادرى مهربان دلسوزى كامل داشت بطوري كه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند على عليه السلام بسيار متأثر و متألم بود و شخصا بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وى پوشانيد. چون نبى گرامى در خانه عموى خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدردانى از فداكاريهاى عموى خود در صدد بود كه بنحوى ازانحاء و بنا به وظيفه حق‌شناسى كمك و مساعدتى به عموى مهربان خود نموده باشد. اتفاقا در آنموقع كه على عليه السلام وارد ششمين سال زندگانى خود شده بود قحطى عظيمى در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پر جمعيت در سال قحطى خالى از اشكال نبود لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم؛ على عليه السلام را كه دوران شيرخوارگي و كودكى را گذرانيده و در سن شش سالگى بود جهت تكفل معاش از پدرش ابوطالب گرفته و بدين بهانه او را تحت تربيت و قيمومت خود قرار داد و بهمان ترتيب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در پناه عم خود ابوطالب و زوجه وى فاطمه زندگى ميكرد پيغمبر و زوجه‏اش خديجه(س) نيز براى على عليه السلام بمنزله پدر و مادر مهربانى بودند. ابن صباغ در فصول المهمه و مرحوم مجلسى در بحار الانوار مى‏نويسند كه سالى در مكه قحطى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعم خود عباس بن عبد المطلب كه توانگر و مالدار بود فرمود كه برادرت ابوطالب عيالمند است و پريشان حال و قوم و خويش براى كمك و مساعدت از همه سزاوارتر است بيا بنزد او برويم و بارى از دوش او برداريم و هر يك از ما يكى از پسران او را براى تأمين معاشش بخانه خود ببريم و امور زندگى را بر ابوطالب سهل و آسان گردانيم،عباس گفت بلى بخدا اين فضل كريم و صله رحم است پس ابوطالب را ملاقات كردند و او را از تصميم خود آگاه ساختند ابوطالب گفت طالب و عقيل را (در روايت ديگر گفت عقيل را) براى من بگذاريد و هر چه ميخواهيد بكنيد،عباس جعفر را برد و حمزه طالب را و نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز على عليه السلام را بهمراه خود برد. نكته‏اى كه تذكر آن در اينجا لازم است اينست كه على عليه السلام در ميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از نزد پدرش بخانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوع‏تكفل،يك جاذبه قوى و شديدى بين آن دو برقرار بود كه گوئى ذره‏اى بود بخورشيد پيوست و يا قطره‏اى بود كه در دريا محو گرديد و به اين حسن انتخابى كه رسول گرامى بعمل آورده بود ميل وافر و كمال اشتياق را داشت زيرا. على را قدر پيغمبر شناسد بلى قدر گوهر زرگر شناسد البته مربى و معلمى مانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آيه علمه شديد القوی در شأن او نازل شده و خود در مكتب ربوبى (چنانكه فرمايد ادبنى ربى فاحسن تأديبى) تأديب و تربيت شده است شاگرد و متعلمى هم چون على لازم دارد. على عليه السلام از كودكى سرگرم عواطف محمدى بوده و يك الفت و علاقه بى نظيرى به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن به هيچوجه قابل گسيختن نبود. على عليه السلام سايه‌وار دنبال پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ميرفت و تحت تربيت و تأديب مستقيم آنحضرت قرار ميگرفت و در تمام شئون پيرو عقايد و عادات او بود بطوريكه در اندك مدتى تمام حركات و سكنات و اخلاق و عادات او را فرا گرفت. دوره زندگانى آدمى به چند مرحله تقسيم ميشود و انسان در هر مرحله به اقتضاى سن خود اعمالى را انجام ميدهد،دوران طفوليت با اشتغال به اعمال و حركات خاصى ارتباط دارد ولى على عليه السلام بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاى كودكانه نرفته و از چنين اعمالى احتراز ميجست بلكه از همان كودكى در فكر بود و رفتار و كردارش از ابتداى طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوى و نمونه يك عظمت خدائى بود. على عليه السلام تا سن هشت سالگى تحت كفالت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و آنگاه به منزل پدرش مراجعت نمود ولى اين بازگشت او را از مصاحبت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع نشد و بلكه يك صورت تشريفاتى ظاهرى داشت و اكثر اوقات على عليه السلام در خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم‏سپرى ميشد آنحضرت نيز مهرباني‌ها و محبت‏هاى ابوطالب را كه در زواياى قلبش انباشته بود در دل على منعكس ميساخت و فضائل اخلاقى و ملكات نفسانى خود را سرمشق تربيت او قرار ميداد و بدين ترتيب دوران كودكى و ايام طفوليت على عليه السلام تا سن ده سالگى (بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در پناه و حمايت آن حضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقدماتى موجب شد كه على عليه السلام پيش از همه دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازى و فداكارى در راه حق و حقيقت گرديد. علی (ع) در دوران بعثت سبقتكم الى الاسلام طفلا صغيرا ما بلغت اوان حلمى (على عليه السلام) پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از دوران جوانى غالبا از اجتماع آن روز كناره گرفته و بطور انفرادي به تفكر و عبادت مشغول بود و در نظام خلقت و قوانين كلى طبيعت و اسرار وجود مطالعه ميكرد،چون به چهل سالگى رسيد در كوه حرا كه محل عبادت و انزواى او بود پرتوى از شعاع ابديت ضمير او را روشن ساخته و از خلقت و اسرار آفرينش دريچه‏اى بر خاطر او گشوده گرديد،زبانش به افشاى حقيقت گويا گشت و براى ارشاد و هدايت مردم مأمور شد.محمد صلى الله عليه و آله و سلم از آنچه ميديد نداي حقيقت ميشنيد و هر جا بود جستجوى حقيقت ميكرد،در دل خروشى داشت و در عين حال زبان به خاموشى كشيده بود ولى سيماى ملكوتيش گوياى اين مطلب بود كه: در اندرون من خسته دل ندانم چيست‏ كه من خموشم و او در فغان و در غوغا است مگر گاهى راز خود بخديجه ميگفت و از غير او پنهان داشت خديجه نيز وى را دلدارى ميداد و يارى ميكرد.چندى كه بدين منوال گذشت روزى در كوه‏حرا آوازى شنيد كه: (اى محمد بخوان) ! چه بخوانم؟گفته شد: بسم‌الله الرحمن الرحيم اقرا باسم ربك الذى خلق،خلق الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم،الذى علم بالقلم،علم الانسان ما لم يعلم... (1) بخوان بنام پروردگارت كه (كائنات را) آفريد،انسان را از خون بسته خلق كرد.بخوان بنام پروردگارت كه اكرم الاكرمين است، خدائى كه بوسيله قلم نوشتن آموخت و بانسان آنچه را كه نميدانست ياد داد. چون نور الهى از عالم غيب بر ساحت خاطر وى تابيدن گرفت بر خود لرزيد و از كوه خارج شد بهر طرف مينگريست جلوه آن نور را مشاهده ميكرد،حيرت زده و مضطرب بخانه آمد و در حاليكه لرزه بر اندام مباركش افتاده بود خديجه را گفت مرا بپوشان خديجه فورا او را پوشانيد و در آنحال او را خواب ربود چون به خود آمد اين آيات بر او نازل شده بود. يا ايها المدثر،قم فانذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر. (2) اى كه جامه بر خود پيچيده‏اى،برخيز (و در انجام وظائف رسالت بكوش و مردم را) بترسان،و پروردگارت را به بزرگى ياد كن،و جامه خود را پاكيزه دار،و از بدى و پليدى كناره‏گير،و در عطاى خود كه آنرا زياد شمارى بر كسى منت مگذار،و براى پروردگارت (در برابر زحمات تبليغ رسالت) شكيبا باش. اما انتشار چنين دعوتى بآسانى ممكن نبود زيرا اين دعوت با تمام مبانى اعتقادى قوم عرب و ساير ملل مخالف بوده و تمام مقدسات اجتماعى و دينى و فكرى مردم دنيا مخصوصا نژاد عرب را كوچك مي‌نمود لذا از دور و نزديك هر كسى شنيد پرچم مخالفت بر افراشت حتى نزديكان او نيز در مقام طعن و استهزاء در آمدند.در تمام اين مدت كه حيرت و جذبه الهى سراپاى وجود مبارك آنحضرت را فرا گرفته و بشكرانه اين موهبت عظمى بدرگاه ايزد متعال سپاسگزارى و ستايش مينمود چشمان على عليه السلام او را نظاره ميكرد و از همان لحظه اول كه از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آگاه گرديد با اينكه ده ساله بود به اسلام گرويده و مطيع پيغمبر شد و اولين كسى است از مردان كه به آنحضرت گرويده است و اين مطلب مورد تصديق تمام مورخين و محدثين اهل سنت ميباشد چنانكه محب الدين طبرى در ذخائر العقبى از قول عمر مى‏نويسد كه گفت: كنت انا و ابو عبيدة و ابوبكر و جماعة اذ ضرب رسول الله (ص) منكب على بن ابيطالب فقال يا على انت اول المؤمنين ايمانا و انت اول المسلمين اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى. (3) من با ابو عبيدة و ابوبكر و گروهى ديگر بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشانه على بن ابيطالب زد و فرمود يا على تو از مؤمنين،اولين كسى هستى كه ايمان آوردى و تو از مسلمين اولين كسى هستى كه اسلام اختيار كردى و مقام و نسبت تو بمن مانند مقام و منزلت هارون است بموسى. همچنين نوشته‏اند كه بعث النبى صلى الله عليه و آله يوم الاثنين و اسلم على يوم الثلاثا . (4) يعنى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روز دوشنبه بنبوت مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه (يكروز بعد) اسلام آورد.و سليمان بلخى در باب 12 ينابيع المودة از انس بن مالك نقل ميكند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: صلت الملائكة على و على على سبع سنين و ذلك انه لم ترفع شهادةان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على. (5) يعنى هفت سال فرشتگان بر من و على درود فرستادند زيرا كه در اينمدت كلمه طيبه شهادت بر يگانگى خدا بر آسمان بر نخاست مگر از من و على. خود حضرت امير عليه السلام ضمن اشعارى كه بمعاويه در پاسخ مفاخره او فرستاده است بسبقت خويش در اسلام اشاره نموده و فرمايد: سبقتكم الى الاسلام طفلا صغيرا ما بلغت او ان حلمى (6) بر همه شما براى اسلام آوردن سبقت گرفتم در حاليكه طفل كوچكى بوده و بحد بلوغ نرسيده بودم.علاوه بر اين در روزى هم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بفرمان الهى خويشان نزديك خود را جمع نموده و آنها را رسما بدين اسلام دعوت فرمود احدى جز على عليه السلام كه كودك ده ساله بود بدعوت آنحضرت پاسخ مثبت نگفت و رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در همان مجلس ايمان على عليه السلام را پذيرفت و او را بعنوان وصى و جانشين خود بحاضرين مجلس معرفى فرمود و جريان امر به شرح زير بوده است. چون آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين) (7) نازل گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرزندان عبدالمطلب را در خانه ابوطالب گرد آورد و تعداد آنها در حدود چهل نفر بود (و براى اينكه در مورد صدق دعوى خويش معجزه‏اى بآنها نشان دهد) دستور فرمود براى اطعام آنان يك ران گوسفندى را با ده سير گندم و سه كيلو شير فراهم نمودند در صورتيكه بعضى از آنها چند برابر آن خوراك را در يك وعده ميخوردند . چون غذا آماده شد مدعوين خنديدند و گفتند محمد غذاى يك نفر را هم آماده نساخته است حضرت فرمود كلوا بسم الله (بخوريد بنام خداى) پس از آنكه‏از آن غذا خوردند همگى سير شدند !ابولهب گفت هذا ما سحركم به الرجل (محمد با اين غذا شما را مسحور نمود) ! آنگاه حضرت بپا خواست و پس از تمهيد مقدمات فرمود: اى فرزندان عبد المطلب خداوند مرا بسوى همه مردمان مبعوث فرموده و بويژه بسوى شما فرستاده (و درباره شما بمن) فرموده است كه (خويشاوندان نزديك خود را بترسان) و من شما را بدو كلمه دعوت ميكنم كه گفتن آنها بر زبان سبك و در ترازوى اعمال سنگين است،بوسيله اقرار بآندو كلمه فرمانرواى عرب و عجم ميشويد و همه ملتها فرمانبردار شما شوند و (در قيامت) بوسيله آندو وارد بهشت ميشويد و از آتش دوزخ رهائى مى‏يابيد (و آنها عبارتند از) شهادت به يگانگى خدا (كه معبود سزاوار پرستش جز او نيست) و اينكه من رسول و فرستاده او هستم پس هر كس از شما (پيش از همه) اين دعوت مرا اجابت كند و مرا در انجام رسالتم يارى كند و بپا خيزد او برادر و وصى و وزير و وارث من و جانشين من پس از من خواهد بود. از آن خاندان بزرگ هيچكس پاسخ مثبتى نداد مگر على عليه السلام كه نابالغ و دهساله بود . آرى هنگاميكه نبى اكرم در آنمجلس ايراد خطابه ميكرد على عليه السلام كه با چشمان حقيقت بين خود برخسار ملكوتى آنحضرت خيره شده و با گوش جان كلام او را استماع ميكرد بپا خاست و لب باظهار شهادتين گشود و گفت:اشهد ان لا اله الا الله و انك عبده و رسوله.دعوتت را اجابت ميكنم و از جان و دل بياريت بر ميخيزم. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود يا على بنشين و تا سه مرتبه حرف خود را تكرار فرمود ولى در هر سه بار جوابگوى اين دعوت كس ديگرى جز على عليه السلام نبود آنگاه پيغمبر بدان جماعت فرمود اين در ميان شما برادر و وصيى و خليفه من است و در بعضى مآخذ است كه بخود على فرمود:انت اخى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى (تو برادر و وزير و وارث من و خليفه من پس از من هستى) فرزندان عبد المطلب از جاى برخاستند و موضوع بعثت و نبوت پيغمبر را مسخره نموده و بخنده برگزار كردند و ابولهب بابوطالب گفت بعد از اين تو بايد تابع برادرزاده و پسرت باشى.آنروز را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بحكم آيه و انذر عشيرتك الاقربين خاندان عبد المطلب را به پرستش خداى يگانه دعوت فرمود يوم الانذار گويند. (8) از ابتداى طلوع اسلام پيغمبر اكرم هر روز با مخالفتهاى قريش مواجه شده و بعناوين مختلفه در اذيت و آزار او ميكوشيدند تا سال 13 بعثت كه در مكه بود آنى از طعن و آزار قريش حتى از فشار اقوام نزديك خود مانند ابو لهب در امان نبوده است در تمام اينمدت على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر راه ميرفت و او را از گزند و آزار مشركين و از شكنجه و اذيت بت پرستان مكه دور ميداشت و تا همراه آنحضرت بود كسى را جرأت آزار و ايذاء پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود. در طول مدت دعوت كه در خفا و آشكارا صورت ميگرفت على عليه السلام از هيچگونه فداكارى مضايقه نكرد تا اينكه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز روز بروز در دعوت خود راسختر شده و مردم را علنا بسوى خدا و ترك بت‏پرستى دعوت ميكرد و در نتيجه عده‏اى از زن و مرد قريش را هدايت كرده و مسلمان نمود اسلام آوردن چند تن از قريش بر سايرين گران آمد و بيشتر در صدد اذيت و آزار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در آمدند. بزرگترين دشمنان و مخالفين آنحضرت ابوجهل و احنس بن شريق و ابوسفيان و عمرو عاص و عموى خويش ابولهب بوده‏اند و صراحة از ابوطالب خواستار شدند كه دست از حمايت پيغمبر برداشته و او را اختيار قريش بگذارد ولى ابوطالب تا زنده بود پيغمبر را حمايت كرده و تسهيلات لازمه را در باره اشاعه عقيده او فراهم مينمود. در اثر فشار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با عده‏اى از خويشان و ياران خويش سه سال در شعب ابيطالب (دره؛ كوه) مخفى شده و ياراى آنرا نداشته‏اند كه خود را ظاهر كرده و آشكارا خدا را عبادت نمايند. چون ظهور دين اسلام در مكه با اين موانع و مشكلات روبرو شده بود ناچار بايستى انديشه‏اى كرد و محيط مناسبى براى رشد و نمو نهال تازه اسلام پيدا نمود و همين انديشيدن و جستجوى راه حل منجر به هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد. تاكيد بر امامت و ولايت علی(ع) در غدير در سال دهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از مدينه حركت و بمنظور اداى مناسك حج عازم مكه گرديد،تعداد مسلمين را كه در اين سفر همراه پيغمبر بودند مختلف نوشته‏اند ولى مسلما عده زيادى بالغ بر چند هزار نفر در ركاب پيغمبر بوده و در انجام مراسم اين حج كه به حجة الوداع مشهور است شركت داشتند.نبى اكرم صلى الله عليه و آله پس از انجام مراسم حج و مراجعت از مكه بسوى مدينه روز هجدهم ذيحجه در سرزمينى بنام غدير خم توقف فرمودند زيرا امر مهمى از جانب خداوند به حضرتش وحى شده بود كه بايستى به عموم مردم آنرا ابلاغ نمايد و آن ولايت و خلافت على عليه السلام بود كه بنا بمفاد و مضمون آيه شريفه زير رسول خدا مأمور تبليغ آن بود: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس. اى پيغمبر آنچه را كه از جانب پروردگارت بتو نازل شده (بمردم) برسان و اگر (اين كار را) نكنى رسالت او را نرسانيده‏اى و (بيم مدار كه) خداوند ترا از (شر) مردم نگهميدارد . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد همه حجاج در آنجا اجتماع نمايند و منتظر شدند تا عقب ماندگان برسند و جلو رفتگان نيز باز گردند.مگر چه خبر است؟ هر كسى از ديگرى مى‏پرسيد چه شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در اين گرماى طاقت فرسا و در وسط بيابان بى آب و علف نگهداشته و امر به تجمع فرموده است؟زمين بقدرى گرم و سوزان بود كه بعضى‏ها پاى خود را بدامن پيچيده و در سايه شترها نشسته بودند .بالاخره انتظار بپايان رسيد و پس از اجتماع حجاج رسول اكرم صلى الله عليه و آله دستور داد از جهاز شتران منبرى ترتيب دادند و خود بالاى آن رفت كه در محل مرتفعى بايستد تا همه او را ببينند و صدايش را بشنوند و على عليه السلام را نيز طرف راست خود نگهداشت و پس از ايراد خطبه و توصيه درباره قرآن و عترت خود فرمود: ألست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟قالوا بلى،قال:من كنت مولاه فهذا على مولاه،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله. آيا من بمؤمنين از خودشان اولى بتصرف نيستم؟ (اشاره بآيه شريفه النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) عرض كردند بلى،فرمود من مولاى هر كه هستم اين على هم مولاى اوست،خدايا دوست او را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار هر كه او را نصرت كند كمكش كن و هر كه او را وا گذارد خوار و زبونش بدار. و پس از آن دستور فرمود كه مسلمين دسته دسته خدمت آن حضرت كه داخل خيمه‏اى در برابر خيمه پيغمبر صلى الله عليه و آله نشسته بود رسيده و مقام ولايت و جانشينى رسول خدا را باو تبريك گويند و بعنوان امارت بر او سلام كنند و بدين ترتيب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بجانشينى خود منصوب نموده و دستور داد كه اين مطلب را حاضرين به غائبين برسانند. حسان بن ثابت از حضرت رسول صلى الله عليه و آله اجازه خواست تا در مورد ولايت و امامت على عليه السلام و منصوب شدنش در غدير خم بجانشينى نبى اكرم صلى الله عليه و آله قصيده‏اى گويد و پس از كسب رخصت چنين گفت: يناديهم يوم الغدير نبيهم‏ بخم و اسمع بالنبى مناديا و قال فمن موليكم و وليكم؟ فقالوا و لم يبدوا هناك التعاديا الهك مولانا و انت ولينا و لن تجدن منا لك اليوم عاصيا فقال له قم يا على و اننى‏ رضيتك من بعدى اماما و هاديا فمن كنت مولاه فهذا وليه‏ فكونوا له انصار صدق مواليا هناك دعا اللهم و ال وليه‏ و كن للذى عادى عليا معاديا روز غدير خم مسلمين را پيغمبرشان صدا زد و با چه صداى رسائى ندا فرمود (كه همگى شنيدند) و فرمود فرمانروا و صاحب اختيار شما كيست؟همگى بدون اظهار اختلاف عرض كردند كه: خداى تو مولا و فرمانرواى ماست و تو صاحب اختيار مائى و امروز از ما هرگز مخالفت و نافرمانى براى خودت نمى‏يابى.پس بعلى فرمود يا على برخيزكه من ترا براى امامت و هدايت (مردم) بعد از خودم برگزيدم. (آنگاه بمسلمين) فرمود هر كس را كه من باو مولا (اولى بتصرف) هستم اين على صاحب اختيار اوست پس شما براى او ياران و دوستان راستين بوده باشيد. و آنجا دعا كرد كه خدايا دوستان او را دوست بدار و با كسى كه با على دشمنى كند دشمن باش. رسول اكرم فرمود اى حسان تا ما را بزبانت يارى ميكنى هميشه مؤيد بروح القدس باشى. انتخاب به خلافت مجتمعين ولى كربيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون. (خطبه شقشقيه) پس از كشته شدن عثمان مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و درباره تعيين خليفه به گفتگو پرداختند،گفتند كه امور خلافت را بايد بدست كسى سپرد كه حقيقة از عهده انجام آن بر آيد . در آنميان عمار ياسر و مالك اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر ديگر كه بيش از سايرين شيفته خلافت على عليه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى بيعت آنحضرت آماده ساختند. اين چند نفر با خطابه‏هاى دلنشين و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه را تجزيه و تحليل كرده و نتيجه سرپيچى آنها را از دستورات رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مورد خلافت على عليه السلام بمسلمين تذكر داده و سبقت و مجاهدت آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اكرم بدانها ياد آور شدند و بالاخره اذهان و افكار عمومى را بر يك سلسله حقايق و واقعيات روشن ساختند به طوريكه در پايان سخن آنها همه مسلمين اعم از مهاجر و انصار يكدل و يك زبان براى بيعت على عليه السلام آماده گرديدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آن جناب آورده واظهار كردند يا على اكنون جامعه مسلمين بدون خليفه ميباشد دست خود بگشاى تا با تو بيعت كنيم كه سزاوارتر از تو كسى براى اين امر مهم وجود ندارد و عموم مسلمين نيز از صميم قلب حاضرند كه بيعت ترا در گردن خود اندازند. على عليه السلام فرمود دست از من برداريد و ديگرى را براى اين كار انتخاب كنيد من نيز مثل يكى از شما باو اطاعت ميكنم و در هر حال من براى شما وزير باشم بهتر است كه امير باشم. مسلمين گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تو تقاضا دارند كه دعوت آنها را اجابت فرمائى. على عليه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دير يا زود از من رو گردان ميشويد زيرا موضوع خلافت يك مسأله ساده و عادى نيست بلكه بار سنگينى است كه دوش كشنده‏اش را خرد ميكند و آرامش و آسايش را از او باز ستاند،من كسى نيستم كه پا از دائره حقيقت بيرون نهم و بخاطر عناوين موهوم طبقاتى حق مردم را پايمال كنم و يا تحت تأثير سفارش و توصيه اشراف قرار گيرم،من تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نميگيرد و تا بينى گردنكشان را بر خاك سرد و تيره نمالم خود را راضى نمى‏توانم نمود. على عليه السلام هر چه از اين سخنان ميگفت مسلمين رنجيده و ستمكش بيشتر فرياد زده و اظهار اطاعت ميكردند،مالك اشتر نزديك شد و گفت يا ابا الحسن برخيز كه مردم جز تو كسى را نميخواهند و بخدا سوگند اگر در اينكار تأنى كنى و خود را كنار كشى از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آن گاه مسلمين ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقيك حتى نبايعك،از تو جدا نشويم تا با تو بيعت كنيم. على عليه السلام فرمود:ان كان و لابد من ذلك ففى المسجد فان بيعتى لا يكون خفيا و لا يكون الا عن رضاء المسلمين و فى ملاء و جماعة. يعنى حالا كه اصرار داريد و چاره‏اى جز اين نيست بمسجد جمع شويد كه بيعت با من مخفى و پوشيده نباشد و بايد با رضاى مسلمين و در ملاء عام صورت گيرد.مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و عموما با ميل و رغبت به آنحضرت بيعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نيز مانند طلحه و زبير كه خود خيالاتى در سر مى‏پرورانيدند با مشاهده آن حال خوددارى از بيعت را صلاح نديده بلكه در دل خود چنين ميگفتند حالا كه ما را از اين نمد كلاهى نيست خوبست با على بيعت كنيم تا بلكه او در برابر اين بيعت بما امتيازاتى دهد و حكومت پاره‏اى از شهرها را بما وا گذار نمايد بدين جهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بيعت آنحضرت ترغيب نمودند و حتى اول كسيكه بيعت نمود طلحه بود و تنى چند نيز مانند سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بيعت خوددارى نمودند ! على عليه السلام پس از انجام اين تشريفات ضمن ايراد خطبه بآنان فرمود بدانيد آن گرفتاري ها كه در موقع بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله دامنگير شما بود امروز بسوى شما بازگشته است سوگند بآن كسى كه پيغمبر را بحق مبعوث گردانيد بايد درست بهم مخلوط شده و زير و رو شويد و در غربال آزمايش غربال گرديد تا صاحبان فضيلت كه عقب افتاده‏اند جلو افتند و آنان كه بنا حق پيشى گرفته‏اند عقب روند سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سركش‏اند كه سوار شدگان خود را كه اهل باطل و گناهكارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهيزكارى چون شتران رامى هستند كه مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمايند (بنابر اين) تقوى راه حق است و گناهان راه باطل و هر يك پيروانى دارند اگر (اهل) باطل زياد است از قديم چنين بوده و اگر (اهل) حق كم است گاهى كم نيز جلو افتد و اميد پيشرفت نيز باشد و البته كم اتفاق ميافتند چيزى كه پشت بانسان كند دوباره برگشته و روى نمايد. على عليه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسيدگى بامور گرديد فرداى آن روز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش كار و برنامه حكومت خويش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود: بدانيد كه من شما را براه حق خواهم راند و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را كه سالها متروك مانده است تعقيب خواهم نمود،من دستورات كتاب خدا را درباره شما اجراء خواهم كرد و كوچكترين انحرافى از فرمان خدا و سنت پيغمبر نخواهم نمود،من هميشه آسايش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را كه درباره شما نمايم بصلاح شما خواهد بود ولى اين صلاح و خير خواهى يك مصلحت كلى است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه يك عده مخصوص را،ممكن است در ابتداء امر اجراى اين روش بر شما مشكل باشد ولى متحمل و بردبار باشيد و بر سختى آن صبر نمائيد،خودتان بهتر ميدانيد كه من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول اين تكليف بودم بلكه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن دوخته است بايد بحق و عدالت در ميان آنها رفتار كنم. حال تا جائى كه من خبر دارم بعضى‏ها داراى اموال بسيار و كنيزكان ماهر و املاك حاصل خيز هستند چنانچه اين اشخاص بر خلاف حق و موازين شرع اين ثروت و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود كه اموالشان را به بيتـ المال مسلمين مسترد نمايند و شما بايد بدانيد كه جز تقوى هيچگونه امتيازى ميان افراد مسلمين وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان ديگر داده خواهد شد بنابر اين در تقسيم بيت المال همه مسلمين در نظر من بى تفاوت و يكسان هستند و بناى حكومت من بر پايه عدالت و مساوات است ستمديدگان بينوا در نظر من عزيزند و نيرومندان ستمگر ضعيف و زبون. اشراف عرب مخصوصا بنى اميه كه در دوران خلافت عثمان بيت المال را از آن خود ميدانستند دفعة در برابر يك حادثه غير منتظره واقع شدند،آنها خيال نميكردند على عليه السلام با اين صراحت لهجه با آنان سخن گويد و در حقگوئى و دادخواهى باين پايه اصرار ورزد گويا در مدت 25 سال كه از زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله ميگذشت همه چيز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى ميشد احكام دين بلا اجراء ميماند و تنها على عليه السلام بود كه پس از 25 سال فترت فرمود: عرب و عجم،مالك و مملوك،سياه و سفيد در برابر قانون اسلام يكسانند و بيت المال بايد بالسويه تقسيم شود و باز فرمود: و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق . بخدا سوگند (زمين‏ها و اموالى را كه عثمان باين و آن بخشيده) اگر بيابم بمالك آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و يا كنيزانى خريده شده باشد زيرا وسعت و گشايش در اجراى عدالت است و كسى كه بر او عدالت تنگ گردد در اينصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان را براى فرزندان او باقى گذارند و بقيه را كه از بيت المال برداشته بود ميان مسلمين تقسيم نمايند و از اين تقسيم به هر نفر سه دينار رسيد و هيچكس را بر كسى مزيت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با يك چشم نگاه كرد . اين روش عادلانه خوشايند گروهى نگرديد،آن عده كه برسم جاهليت خود را برتر از سايرين ميدانستند و توقع داشتند كه سهم آنها ازبيت المال بايد بيشتر از مردم عادى باشد. اينها پيش خود گفتند كه على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را ناچيز و حقير شمرد و ميان ما و غلامان سياه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آيا ما مى‏توانيم باين روش تحمل كنيم و با او كنار بيائيم؟ على عليه السلام از اول ميدانست كه بيعت اين قبيل اشخاص سست عنصر و جاه طلب تا آخر ادامه پيدا نميكند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس را هم بزودى فريب داده و از طريق تقوى بيرون خواهند كرد بدين جهت از ابتداء مايل بپذيرفتن مقام خلافت نبود. على عليه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود: نخست اينكه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد وقاص و امثال آنها با او بيعت نكرده بودند. دوم اينكه عمال و حكام عثمان (مانند معاويه) هر يك در گوشه‏اى حكومت ميكردند و عزل آنها بدون ايجاد مزاحمت ميسر و مقدور نبود. سوم اينكه موضوع قتل عثمان نيز در ميان بود و هر كس در صدد طغيان و نافرمانى بود آنرا دستاويز و بهانه خود قرار ميداد و على عليه السلام ناچار بود كه وضع خود را با قاتلين عثمان روشن كند. اين سه عامل مهم بود كه دوره كوتاه خلافت على عليه السلام را مختل نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با اين قبيل عناصر ناصالح مشغول گردانيد. روز چهارم خلافت على عليه السلام بود كه عبد الله بن عمر بآنحضرت گفت:بنظر ميرسد كه عموم مسلمين با خلافت تو موافقت ندارند خوبست اين موضوع بشورا برگزار شود!! على عليه السلام فرمود: ترا باين كارها چكار؟مگر من براى احراز مقام خلافت پيش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمين با ازدحام تمام بمنزل من هجوم نياوردند؟چه شده است كه اكنون تو ميگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح كرد و مردم‏ را به پيروى از دستورات قرآن و پيغمبر صلى الله عليه و آله دعوت فرمود.از طرفى عده‏اى از بيعت كنندگان نيز خيالات ديگرى در سر مى‏پرورانيدند آن ها تصور ميكردند كه خلافت على عليه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنين گمان ميكردند كه اگر بظاهر در مورد بيعت با على عليه السلام نسبت بديگران پيشدستى كنند آن جناب نيز آنها را بحكومت بلاد مسلمين خواهد گماشت يا سهم آنانرا از بيت المال بيشتر خواهد داد سهل بن حنيف گفت يا امير المؤمنين اين غلام كه باو سه دينار دادى آزاد كرده من است و تو امروز مرا با او در عطيه برابر ميدارى،طلحه و زبير و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و گروهى از قريش نيز نظير اين سخن را بزبان آوردند.اما على عليه السلام كسى نبود كه اين شكوه‏ها و اعتراضات در او مؤثر واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نمايد در پاسخ آنان فرمود:آيا بمن دستور ميدهيد درباره ظلم و ستم بكسى كه نسبت به او زمامدار شده‏ام كمك نمايم؟بخدا سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنين كارى نكنم،و اگر بيت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسويه ميان مسلمين تقسيم ميكردم در صورتيكه بيت المال مال خدا است پس چگونه يكى را بديگرى امتياز دهم؟سپس فرمود: از طرفى على عليه السلام پس از بيعت مردم تصميم گرفت در اولين فرصت حكام و عمال عثمان را كه شايستگى و صلاحيت حكومت نداشتند عزل نموده و بجاى آنها اشخاص صالح و درستكار بر گمارد بدين جهت نامه‏اى هم به معاوية بن ابي سفيان كه از زمان عمر حكومت شام را در اختيار داشت نوشته و موضوع بيعت مردم و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بيعت و اطاعت خود خواند. اما معاويه براى اينكه خود بخلافت رسد نامه على عليه السلام را از مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بيعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ نداد تا از فرصت ممكنه استفاده كرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد. معاويه براى اينكه فرصت مناسبى براى تحكيم موقعيت خود بدست آورد بدين فكر افتاد كه على (ع) را بوسيله اشخاص ديگرى سرگرم مبارزه كند از اين رو فورا نامه‏اى به زبير نوشته و او را تحريص بادعاى خلافت نمود و اضافه كرد كه من از مردم شام براى تو و طلحه بيعت گرفتم كه به ترتيب خلافت از آن شما باشد و چون بصره و كوفه بشما نزديك است پيش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخيزيد و بر او غلبه نمائيد! چون نامه معاويه بدست زبير رسيد بطمع خلافت فريب معاويه را خورد و نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را ديد و مضمون نامه را باو خبر داد . نامه معاويه طلحه و زبير را كه بانتصاب امارت بصره و كوفه از جانب على عليه السلام موفق نشده و براى رسيدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل ديگرى‏بودند مصمم نمود كه با على عليه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه منازعه و مقاتله پيش گيرند و چنانكه معاويه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم بهانه و دستاويز خود قرار دهند لذا از مدينه عازم مكه شده و در آن شهر زمينه را براى انجام مقاصد خود مساعد ديدند زيرا علاوه بر اين دو تن عده‏اى ديگر نيز از مخالفين على عليه السلام مانند مروان بن حكم و عايشه در مكه گرد آمده بودند كه با ورود طلحه و زبير بدانشهر يك گروه چند نفرى تشكيل داده و جنگ جمل را بوجود آوردند. شهادت امام علی(ع) على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آنحضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند. تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد. فراريان خوارج،مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمين صحبت ميكردند،در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادر كشى،معاويه و عمرو عاص و على عليه السلام ميباشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين بكلى آسوده شده و تكليف خود را معين مى‏كنند،اين سه نفر با هم پيمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر يك از آنها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد،عمرو بن بكر عهده‏دار كشتن عمرو عاص گرديد،برك بن عبد الله نيز قتل معاويه را بگردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اينكه هر سه نفر در يك موقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار ميمانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آنها براى انجام ماموريت خود بسوى مقصد روانه گرديد،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت. برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف يكم نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشير او بجاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود. معاويه زخم شديد برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز پيش او حاضر ساختند،معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟ برك گفت امير مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاويه گفت مقصودت چيست؟برك گفت همين الان على را هم كشتند:معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و بروايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند. چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد ميتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبد الله) براى من‏كافى است . عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف يكم بنماز ايستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود! پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصريان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهديدش ميكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشيرى كه من بر او زده‏ام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمى‏ماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!! بيچاره عمرو آنوقت فهميد كه اشتباها قاضى بيگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگريه نمود و چون عمرو عاص علت گريه را پرسيد عمرو گفت من بجان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!عمرو عاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمرو عاص و معاويه چنانكه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند. اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسيد و بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود. قطام گفت البته در حال عادى كسى نميتواند باو دست يابد بايد او را غافل گير كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنانچه در انجام اينكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و همعقيده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نيامده‏ام مگر براى همين كار!قطام گفت من نيز در انجام اين كار ترا يارى‏ميكنم و تنى چند بكمك تو ميگمارم بدينجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اينمورد بابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (بجهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت. خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را بنام شبيب كه با خوارج همعقيده بود هم‌دست خود نمود و آنگاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانيد،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند. مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر ميداد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شريفش كشيد و فرمود شقى‏ترين مردم اين مويها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و بهمين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان ميشد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود. موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود،گاهى بآسمان نگاه ميكرد و حركات ستارگان را در نظر ميگرفت و هر چه طلوع فجر نزديكتر ميشد تشويش و ناراحتى آنحضرت بيشتر ميگشت بطوريكه ام كلثوم پرسيد:پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركه‏ها و صحنه‏هاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزه‏ها كرده‏ام،چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حمله‏ها برده و ابطال رزم جوى عرب را بخاك و خون افكنده‏ام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس ميكنم كه لقاى حق فرا رسيده است. بالاخره آنشب تاريك و هولناك بپايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خودمي‌خفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا ميخواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند! على عليه السلام فرمود اين مرغ‏ها آواز ميدهند و پشت سر اين آوازها نوحه و ناله‏ها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على عليه السلام فرمود اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود. على عليه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ايستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشير زهر آلود در حاليكه فرياد ميزد لله الحكم لا لك يا على ضربتى بسر مبارك آنحضرت فرود آورد و شمشير او بر محلى كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پيشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا به گريختند. خون از سر مبارك على عليه السلام جارى شد و محاسن شريفش را رنگين نمود و در آنحال فرمود : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة. (سوگند بپروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود: منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى . (شما را از خاك آفريديم و بخاك بر ميگردانيم و بار ديگر از خاك مبعوث‏تان ميكنيم) و شنيده شد كه در آنوقت جبرئيل ميان زمين و آسمان ندا داد و گفت: تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء. (بخدا سوگند ستونهاى هدايت در هم شكست و نشانه‏هاى تقوى محو شد و دستاويز محكمى كه ميان خالق و مخلوق بود گسيخته گرديد پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله كشته شد،على مرتضى بشهادت رسيد و بدبخت‏ترين اشقياء او را شهيد نمود .) همهمه و هياهو در مسجد بر پا شد حسنين عليهما السلام از خانه بمسجد دويدند عده‏اى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگيرش كردند،حسنين باتفاق بنى‏هاشم على عليه السلام را در گليم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبيب فرستادند،طبيب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد بمعاينه و آزمايش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه اين زخم قابل علاج نيست زيرا شمشير زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانيده و اميد بهبودى نميرود . على عليه السلام از شنيدن سخن طبيب بر خلاف ساير مردم كه از مرگ مي‌هراسند با كمال بردبارى به حسنين عليهما السلام وصيت فرمود زيرا على عليه السلام را هيچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاق‌تر از طفل براى پستان مادر بود! على عليه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگريبان بود،او شب هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله در فراش آنحضرت كه قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زير شمشيرها بگيرند آرميده بود،على عليه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشير بود و حريفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او ميفرمود براى من فرق نميكند كه مرگ بسراغ من آيد و يا من بسوى مرگ روم بنابر اين براى او هيچگونه جاى ترس نبود،على عليه السلام وصيت خود را بحسنين عليهما السلام چنين بيان فرمود: اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما،و لا تأسفا على شى‏ء منها زوى عنكما... شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش ميكنم و اينكه دنيا را نطلبيد اگر چه‏دنيا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنيا) از دست شما رفته باشد تأسف مخوريد و سخن راست و حق گوئيد و براى پاداش (آخرت) كار كنيد،ستمگر را دشمن باشيد و ستمديده را يارى نمائيد. شما و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كه را كه نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظيم امور زندگى و سازش ميان خودتان سفارش ميكنم زيرا از جد شما پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود سازش دادن ميان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره يتيمان بترسيد و براى دهان آنها نوبت قرار مدهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضايع نگردند،درباره همسايگاه از خدا بترسيد كه آنها مورد وصيت پيغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش ميكرد تا اينكه ما گمان كرديم براى آنها (از همسايه) ميراث قرار خواهد داد.و بترسيد از خدا درباره قرآن كه ديگران با عمل كردن بآن بر شما پيشى نگيرند،درباره نماز از خدا بترسيد كه ستون دين شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسيد و تا زنده هستيد آنرا خالى نگذاريد كه اگر آن خالى بماند (از كيفر الهى) مهلت داده نميشويد و بترسيد از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بيكديگر باشيد و از پشت كردن بهم و جدائى از يكديگر دورى گزينيد،امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنيد (و الا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها ميخوانيد) و او دعايتان را پاسخ نگويد. اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اينكه بگوئيد امير المؤمنين كشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو رويد و بايد بدانيد كه بعوض من كشته نشود مگر كشنده من،بنگريد زمانيكه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنيد و او را مثله نكنيد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود از مثله كردن اجتناب كنيد اگر چه نسبت بسگ آزار كننده باشد. على عليه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اينمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابش‏نيز جهت عيادت بحضور وى مشرف ميشدند و در آخرين ساعات زندگى او از كلمات گهر بارش بهره‏مند ميگشتند از جمله پندهاى حكيمانه او اين بود كه فرمود:انا بالامس صاحبكم و اليوم عبرة لكم و غدا مفارقكم. (من ديروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت ميكنم) . مقدارى شير براى على عليه السلام حاضر نمودند كمى ميل كرد و فرمود بزندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت و شكنجه نكنيد اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط يك ضربت باو بزنيد زيرا او يك ضربت بيشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن عليه السلام نمود و فرمود: يا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة. (پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر يك ضربتى كه بمن زده است يكضربت باو بزن) چون على عليه السلام در اثر سمى كه بوسيله شمشير از راه خون وارد بدن نازنينش شده بود بيحال و قادر بحركت نبود لذا در اينمدت نمازش را نشسته ميخواند و دائم در ذكر خدا بود،شب 21 رمضان كه شهادتش نزديك شد دستور فرمود براى آخرين ديدار اعضاى خانواده او را حاضر نمايند تا در حضور همگى وصيتى ديگر كند. اولاد على عليه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حاليكه چشمان آنها از گريه سرخ شده بود به وصاياى آنجناب گوش ميدادند،اما وصيت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زيرا حاوى يك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اينك خلاصه آن: ابتداى سخنم شهادت بيگانگى ذات لا يزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزيده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است،مردم را كه در بيابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقيم و طريق نجات هدايت فرموده‏و بروز رستاخيز از كيفر اعمال ناشايست بيم داده است. اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهيز كارى دعوت ميكنم و بصبر و شكيبائى در برابر حوادث و ناملايمات توصيه مينمايم پاى بند دنيا نباشيد و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد،شما را باتحاد و اتفاق سفارش ميكنم و از نفاق و پراكندگى بر حذر ميدارم،حق و حقيقت را هميشه نصب العين قرار دهيد و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پيروى كنيد. اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مكنيد و رضاى او را پيوسته در نظر بگيريد با اعمال عدل و داد نسبت بستمديدگان و ايثار و انفاق به يتيمان و درماندگان،او را خشنود سازيد،در اين باره از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هر كه يتيمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او ميشود و هر كس مال يتيم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او ميباشد. در حق اقوام و خويشاوندان صله رحم و نيكى نمائيد و از درويشان و مستمندان دستگيرى كرده و بيماران را عيادت كنيد،چون دنيا محل حوادث است بنابر اين خود را گرفتار آمال و آرزو مكنيد و هميشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشيد،با همسايه‏هاى خود برفق و ملاطفت رفتار كنيد كه از جمله توصيه‏هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله نگهدارى حق همسايه است.احكام الهى و دستورات شرع را محترم شماريد و آنها را با كمال ميل و رغبت انجام دهيد،نماز و زكوة و امر بمعروف و نهى از منكر را بجا آوريد و رضايت خدا را در برابر اطاعت فرامين او حاصل كنيد. اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مايگان و ناكسان دورى كنيد و با مردم صالح و متقى همنشين باشيد،اگر در زندگى امرى پيش آيد كه پاى دنيا و آخرت شما در ميان باشد از دنيا بگذريد و آخرت را بپذيريد،در سختيها و متاعب روزگار متكى بخدا باشيد و در انجام هر كارى از او استعانت جوئيد،با مردم برأفت و مهربانى و خوشروئى و حسن نيت رفتار كنيد و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازيد،كودكان خود را نوازش كنيد و بزرگان و سالخوردگان را محترم شماريد.اولاد على عليه السلام خاموش نشسته و در حاليكه غم و اندوه گلوى آنها را فشار ميداد بسخنان دلپذير و جان پرور آنحضرت گوش ميدادند،تا اين قسمت از وصيت على عليه السلام درس اخلاق و تربيت بود كه عمل بدان هر فردى را بحد نهائى كمال ميرساند آنحضرت اين قسمت از وصيت خود را با جمله لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم بپايان رسانيد و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظه‏اى چشمان خدابين خود را نيمه باز كرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرين شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاريكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود. عموم بنى‏هاشم مخصوصا خاندان علوى در عين خاموشى گريه ميكردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونه‏هايشان فرو ميغلطيد،حسن عليه السلام كه از همه نزديكتر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه،امام عليه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على عليه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكيبا باش و تو و برادرانت را در اين موقع حساس بصبر و بردبارى توصيه ميكنم. سپس فرمود از محمد هم مواظب باشيد او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم. على عليه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظه‏اى تكانى خورد و بحسين عليه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكيبا باش كه ان الله يحب الصابرين . در اين هنگام على عليه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش بآهستگى فرو خفت و در آخرين نفس فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. پس از اداى شهادتين آن لبهاى نيمه باز و نازنين بهم بسته شد و طاير روحش باوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدين ترتيب دوران زندگى مردى كه در تمام مدت‏عمر جز حق و حقيقت هدفى نداشت بپايان رسيد . هنگام شهادت سن شريف على عليه السلام 63 سال و مدت امامتش نزديك سى سال و دوران خلافت ظاهريش نيز در حدود پنج سال بود.امام حسن عليه السلام باتفاق حسين عليه السلام و چند تن ديگر بتجهيز او پرداخته و پس از انجام تشريفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و همچنانكه خود حضرت امير عليه السلام سفارش كرده بود براى اينكه دشمنان وى از بنى اميه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمايند محل قبر را با زمين يكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على عليه السلام تا زمان حضرت صادق عليه السلام از انظار پوشيده و مخفى بود و موقعيكه منصور دوانقى دومين خليفه عباسى آنحضرت را از مدينه بعراق خواست هنگام رسيدن بكوفه بزيارت مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود. در مورد پيدايش قبر على عليه السلام شيخ مفيد هم روايتى نقل ميكند كه عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم و در پشت كوفه به غريين رسيديم،در آنجا آهوانى را ديديم و براى شكار آنها سگهاى شكارى و بازها را بسوى آنها رها نموديم،آنها ساعتى دنبال آهوان دويدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپه‏اى كه در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ايستادند و ما ديديم كه بازها بكنار تپه فرود آمدند و سگها نيز برگشتند،هارون از اين حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز كرده و سگها هم بطرف آنها دويدند آهوان مجددا به فراز تپه رفته و بازها و سگها نيز باز گشتند و اين واقعه سه بار تكرار شد!هارون گفت زود برويد و هر كه را در اين حوالى پيدا كرديد نزد من آوريد،و ما رفتيم و پيرمردى از قبيله بنى اسد را پيدا كرديم و او را نزد هارون آورديم،هارون گفت اى شيخ مرا خبر ده كه اين تپه چيست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد ميكنم كه ترا از مكانت بيرون‏نكنم و بتو آزار نرسانم.شيخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است كه قبر على بن ابيطالب در اين تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چيزى آنجا پناهنده نشود جز اينكه ايمن گردد! هارون كه اينرا شنيد پياده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاك آن ماليد و گريست و سپس (بكوفه) برگشتيم . در مورد مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام حكايتى آمده است كه نقل آن در اينجا خالى از لطف نيست: سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى ميآمد بزيارت امير المؤمنين مشرف ميشد،در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود. قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در اين سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابيطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده‏اى؟ در اينخصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اينكه گفت اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است ترديدى دارد بقرآن شريف تفأل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد،سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوريكه پايش در اثر ريگها زخم شده بود. همچنين صاحب منتخب التواريخ از كتاب انوار العلويه نقل ميكند كه وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امير عليه السلام را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم؟نادر فورا گفت:يد الله فوق ايديهم.فرداى آنروز وزير نادر ميرزا مهديخان گفت نادر سواد ندارد و اين كلام بدلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤال كنيد لذا آمدند و پرسيدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم؟گفت همان سخن كه ديروز گفتم! مقام امامت و خلافت مسلمين پس از على عليه السلام همچنانكه آنحضرت وصيت كرده بود بامام حسن عليه السلام رسيد.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذكر وقايع اخير بمردم چنين گفت :البته ميدانيد كه على عليه السلام فرزند خود حسن عليه السلام را براى شما خليفه قرار داده است ولى او هيچگونه اصرارى در طاعت و بيعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بيعت داريد من او را خبر دهم و بمنظوربيعت گرفتن از شما بمسجد بياورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانيد خود دانيد. مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بيعت كنند،امام حسن عليه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود: لقد قبض فى هذه الليلة رجل لم يسبقه الاولون بعمل و لا يدركه الاخرون بعمل... در اين شب كسى از دنيا رحلت فرمود كه پيشينيان در عمل از او سبقت نگرفتند و آيندگان نيز در كردار بدو نخواهند رسيد،او چنان كسى بود كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكار ميكرد و جان خود را سپر بلاى او مينمود،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را بدست با كفايت او ميداد و براى جنگيدن با دشمنان دين،وى را در حاليكه جبرئيل و ميكائيل از راست و چپ همدوش او بودند بميدان كارزار ميفرستاد و از ميدانهاى رزم بر نميگشت مگر با فتح و پيروزى كه خداوند نصيب او ميفرمود.او در شبى شهادت يافت كه عيسى بن مريم در آنشب بآسمان رفت و يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نيز در آنشب از دنيا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنيا هفتصد درهم داشت كه ميخواست با آن براى خانواده‏اش خدمتكارى تهيه كند،چون اين سخنان را فرمود گريه گلويش را گرفت و ناچار گريست و مردم نيز با آنحضرت گريه كردند،امام حسن عليه السلام با اين خطبه كوتاه كه در ياد بود پدرش ايراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على عليه السلام را در افكار و انديشه‏هاى مستمعين جايگزين نمود و اين توصيف و تمجيدى كه درباره على عليه السلام نمود تعريف پدرى بوسيله پسرش نبود بلكه توصيف امامى بوسيله امام ديگر بود كه بهتر از همه كس او را ميشناخت. امام حسن عليه السلام از مردم بيعت گرفت و سپس نامه‏اى به معاويه نوشته و او را ضمن پند و نصيحت به بيعت خود دعوت نمود اما مسلم بود كه معاويه اين دعوت‏را نخواهد پذيرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد كشيد زيرا او هنگاميكه على عليه السلام در قيد حيات بود و خودش نيز چندان موقعيت قوى و محكمى نداشت با على عليه السلام بيعت نكرد،اكنون كه پايه‏هاى تخت حكومتش را محكم كرده و موقعيت خود را نيز تثبيت نموده است چگونه ممكن است از حسن عليه السلام اطاعت كند؟بالاخره نامه امام حسن عليه السلام به معاويه رسيد و چنانكه گفته شد او هم پاسخ داد كه من از تو شايسته‏ترم و لازم است كه تو با من بيعت كنى!! از طرفى جمع كثيرى از سپاه تجهيز شده در پادگان نخيله كه على عليه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده كرده بود متفرق و پراكنده گشته و جز عده قليلى باقى نمانده بود،امام حسن عليه السلام با اينكه بنا بسابقه بيوفائى و لا قيدى مردم كوفه كه در زمان پدرش از آنها ديده بود ميدانست كه در چنين شرايطى جنگ با معاويه نتيجه‏اى نخواهد داشت مع الوصف با باقيمانده سپاه كه بنا بنقل ابن ابى الحديد در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پيش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبيد الله بن عباس بعنوان نيروى پوششى و تأمينى بسوى معاويه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نمايد ولى معاويه با دادن يك مليون درهم عبيد الله ابن عباس را فريفت و او را بسوى خود خواند. عبيد الله نيز در اثر حب دنيا و بطمع سكه‏هاى طلاى معاويه شبانه با گروهى از همراهانش مخفيانه فرار كرده و باردوى معاويه پيوست و در مدائن نيز حوادث ديگرى روى داد كه موجب تفرقه و اختلاف در ميان سپاهيان امام گرديد و كليه شرايط لازمه را كه يك واحد عملياتى در جبهه دشمن بايد داشته باشد از ميان برد و در نتيجه امام حسن عليه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمين از روى ناچارى و اجبار بمتاركه جنگ كه در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قيد شرايطى با معاويه صلح نمود . امام علی(ع) از ديدگاه انديشمندان غيرمسلمان علي عليه السلام شخصيتي بزرگ و بي بديل است که در طول تاريخ همواره مورد مدح و ستايش بزرگان قرار گرفته و حتي کساني که به امامت علي (ع) باور ندارند نيز، او را در نوع خود يگانه و بي نظير مي دانند؛ مطلبي که پيش رو داريد نمونه اي است از گفتار انديشمندان غير مسلمان درباره حضرت علي (ع) ... : - " جبران خليل جبران" که از علماي بزرگ مسيحيت، مرد هنر و صاحب ذوق بديعي است لب به ستايش علي گشوده و چنين مي گويد:" به عقيده من علي بن ابيطالب ( پس از پيامبر) نخستين مرد از قوم عرب است که وجودش، همه فضائل کامل بودن را در قوم خويش دميد و آهنگ آن را به گوش مردمي رسانيد که پيش از آن مانند آن را نشنيده بودند و در بين تاريکي هاي جاهليت از روش روشن او متحير ماندند؛ پس کسي که طريق علي را پسنديد به فطرت سليم بازگشت و آن که از باب خصومت وارد شد جاهيلت را ترجيح داد." جبران معتقد بود که:" دو طايفه شيفته روش علي بودند يکي خردمندان پاکدل و ديگري نيکو سرشتان با ذوق، علي بن ابيطالب شهيد عظمت خويش گشت او از دنيا رفت در حالي که نماز بر زبانش جاري و دلش از شوق خدا لبريز بود. مردم عرب، حقيقت مقام او را درک نکردند تا گروهي از مردم کشور همسايه آنها( ايران) برخاسته، اين گوهر گرانبها را از سنگ تشخيص داده و او را شناختند." جبران اضافه مي کند که:" علي (ع) مانند پيغمبران درگذشت، مقام و شأن او در بصيرت و بينايي چون پيغمبران، مختص شهر، بلد، قوم، زمان و مکان نبوده و شخصيتي بين المللي داشت." جبران هميشه نام علي (ع) را در مجالس خاص و عام به زبان مي آورد، تعظيم مي کرد و مي گفت علي از جهان رفت درحالي که هنوز رسالتش را به کمال، تبليغ نکرده بود. - "شبلي شميل" دانشمندي است که در سال 1335 هجري درگذشت، وي شاگرد برجسته مکتب داروين بود و نخستين کسي است که نظريه" قوه" را در شرق منتشر کرد سپس برخلاف مکتب استاد خود که فردي الهي بود، به انکار مقدسات و جهان ماوراء طبيعت برخاست وتا لحظه مرگ از مکتب ماديگري پيروي نمود. وي با اصراري که در انکار توحيد داشت، در برابر شخصيت علي ( ع) سرتعظيم فرود آورده و در مورد او چنين مي گويد:" امام و پيشواي انسان ها علي بن ابيطالب بزرگ بزرگان و يگانه نسخه اي است که با اصل خود «پيامبر( ص)» مطابق است هرگز اهل شرق و غرب، سخنراني نظير او در گذشته و حال نديده است." - " ميخائيل نعيمه" که از دانشمندان مسيحي است در مقدمه اي که بر کتاب " صوت العدالة الانسانية" نوشته درباره حضرت علي (ع) چنين مي گويد:" پهلواني امام( ع) تنها در ميدان جنگ نبود بلکه او در روشن بيني، پاکدلي، بلاغت، سحر بيان، اخلاق فاضله، شور ايمان، بلندي همت، ياري ستمديدگان و نااميدان، متابعت حق و راستي و بالجمله در همه صفات پهلوان بود. اگر چه مدت زيادي از حضور او گذشته، اما هر گاه بخواهيم بنياد زندگي نيکو و سعادتمندي را بگذاريم بايد به روش او رجوع کرده و دستور و نقشه را از او بگيريم." - " جرج جرداق" مسيحي، نويسنده معروف لبناني در کتاب " صوت العدالة الانسانية " درباره علي ( ع) چنين مي نويسد: اي دنيا چه مي شد اگر همه نيروهايت را در هم مي فشردي و دوباره شخصيتي مانند علي با آن عقل، قلب ، زبان و شمشير نمودار مي کردي؟" - " کارلايل" فيلسوف انگليسي، هر گاه به نام علي (ع) مي رسيد بزرگي علي چنان او را به وجد مي آورد و نيروي عظمت آن حضرت چنان تحريکش مي کرد که از بحث علمي بيرون مي شد و بي اختيار شروع به مديحه سرايي او مي کرد، او درباره علي چنين مي گويد: " ما نمي توانيم علي را دوست نداشته باشيم و به وي عشق نورزيم زيرا هر چه خوبي هست که ما آن را دوست داريم همه در علي جمع است. او جوانمرد شريف و بزرگواري بود که دلش سرشار از مهر و عطوفت و دليري بود، از بشر شجاع تر، اما شجاعتش آميخته با مهر و عطوفت و لطف و احسان بود. پيش از رحلت خود درباره قاتلش از او نظر خواستند، فرمود: اگر زنده ماندم خود مي دانم چه کنم و اگر درگذشتم اختيار با شماست، اگر مي خواهيد او را قصاص کنيد يک ضربت بيشتر به او نزنيد و اگر عفو کنيد به تقوا نزديک تر است." - "لامنس" يک کشيش بلژيکي است که در زبان عربي و تاريخ عرب مهارت داشت. او درباره علي (ع) مي گويد:" براي عظمت علي اين بس که تمام اخبار و تواريخ علمي اسلامي از او سرچشمه مي گيرد. او حافظه و قوه شگفت انگيزي داشت. علماي اسلام از مخالف و موافق، از دوست و دشمن مفتخرند که گفتار خود را به علي مستند دارند چرا که گفتار او حجيت قطعي داشت، او باب مدينه علم بود و با روح کلي پيوستگي تام داشت." - "مادام ديالافوا" ، در مقام تعريف حضرت علي (ع) چنين مي نويسد:" احترام علي (ع) در نزد شيعه به منتها درجه است و حقاً هم بايد اين طور باشد زيرا اين مرد بزرگ علاوه بر جنگ ها و فداکاري هايي که براي پيشرفت اسلام کرد، در دانش، فضائل ، عدالت و صفات نيک بي نظير بود و نسلي پاک و مقدس نيزاز خود باقي گذارد. فرزندانش نيز از او پيروي کردند و براي پيشرفت مذهب اسلام مظلومانه تن به شهادت دادند. علي(ع) کسي است که در قضاوت به منتها درجه عدالت رفتار مي کرد و در اجراي قوانين الهي اصرار و پافشاري داشت. علي کسي است که اعمال و رفتارش نسبت به مسلمانان منصفانه بود، او کسي است که تهديد و نويدش قطعي بود. " - "مادام ديالافوا " در ادامه اين بحث مي گويد:" چشمان من گريه کنيد، اشک هاي خود را با آه و ناله من مخلوط نماييد و براي اولاد پيامبر که مظلومانه شهيد شدند، عزاداري کنيد." - " پطروشفسکي" استاد دانشگاه لنينگراد مي گويد:" علي (ع) تا سرحد شور و عشق پاي بند دين، صادق و راستگو بود... و مقام صفات اولياءالله در وجودش جمع بود."


دسته بندی : امام علی(ع) ,   , 
برچسب ها :

درود بر تو اي رسول خدا، درود بر تو اي م-ژده ور و بيم دهنده، درود بر تو اي چراغ رخشان، درود بر تو اي سفير ميان خدا و خلق او، گواهي مي دهم اي رسول خدا كه تو نوري هستي در اصلاب عاليقدر و زهدان هاي پاك كه آرايش جاهليت، گوهر پاك تو را نيالوده است و جاهليت، لباس تيره و چركين خود را بر تو نپوشانده است، و به هرآنچه كه تو آورده اي، يقين دارم و بدان خرسند و مومنم و گواهي مي دهم كه پيشوايان خاندانت جملگي درفش هاي هدايت و دستگيره استوار حجت بر دنياييان اند. در بسياري از تواريخ ولادت آن حضرت را در عام الفيل – يعني همان سالي كه ابرهه با پيلان جنگي براي ويران ساختن شهر مكه آمد – نقل كرده اند كه تازه سؤال مي شود عام الفيل چه سالي بوده ؟ قول قطعي و مسلّمي در اين باره ذكر نشده است . و البته مشهور ميان علماي شيعه رضوان الله عليهم آن است كه آن حضرت در شب جمعه هفدهم ربيع الاول به دنيا آمده است . (1) شب ولادت معمولاً مقارن ظهور پيغمبران الهي و ولادت آنها حوادث مهم و شگفت انگيزي اتفاق مي افتد كه بدانها «ارهاصات » مي گويند . از جمله ابن هشام از حسان بن ثابت – شاعر معروف اسلام – نقل مي كند كه وي گفته : به خدا سوگند من پسري نورس در سنّ هفت يا هشت سالگي بودم و آنچه مي شنيدم بخوبي درك مي كردم كه ديدم مردي از يهود بالاي قلعه اي از قلعه هاي مدينه فرياد مي زد : اي يهوديان ! و چون يهوديان پاي ديوار قلعه جمع شدند و از او پرسيدند : چه مي گويي ؟ گفت : بدانيد آن ستاره اي كه با طلوع آن احمد به دنيا خواهد آمد ، ديشب طلوع كرد ! نقل كرده اند كه در آن شب ايوان كسري ، كه با سنگ و گچ ساخته شده بود و سالها روي ساختمان آن زحمت كشيده بودند و هيچ كلنگي در آن كارگر نبود شكافت و چهارده كنگره آن فرو ريخت خانداني كه رسول خدا ( ص ) در ميان آنها به دنيا آمد . از بهترين خاندانهاي عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت . زيرا منصب سقايت و اطعا حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بني هاشم و عبدالمطلب جدّ آن بزرگوار رسيده بود محل ولادت ظاهراً مسلّم است كه رسول خدا ( ص ) در شهر مكه به دنيا آمده ، امّا در محل ولادت آن حضرت اختلافي در تواريخ به چشم مي خورد ، مانند آنكه برخي محل ولادت آن حضرت را خانه اي معروف به خانة محمد بن يوسف ثقفي بود دانسته اند و گويند : خانة مزبور همان خانه اي است كه بعداً حضرت فاطمه ( س ) در آن به دنيا آمد و به « زادگاه فاطمه » مشهور گرديد . خانة مزبور را بعدها زبيده ، همسر هارون الرشيد خريداري و در آن مسجدي بنا كرد . (1) دوران شيرخوارگي عبدالمطلب از ولادت نوزاد جديد بسيار خرسند گرديد و او را برداشته به درون كعبه آورد و مراسم شكرگزاري را بجاي آورد . سپس درصدد برآمد تا دايه اي براي شيردادن وي فراهم كند . بدين منظور چندي آن حضرت را به ثويبه – كه آزاد كردة ابولهب بود – سپردند . او نيز نوزادي به نام مسروح داشت كه رسول خدا ( ص ) را از شير وي شير داد و پيش از آن نيز حمزه عموي رسول خدا را شير داده بود و از اين رو حمزه برادر رضاعي آن حضرت نيز محسوب مي شد . به هر صورت دوران شير دادن ثويبه بدان حضرت چند روزي بيشتر طول نكشيد و سپس حليمة سعديه دختر ابوذؤيب كه كنيه اش « امّ كبشه » و از قبيله بني سعد بود آن حضرت را شير داد و به دايگي او مشغول گرديد . در كتاب شريف نهج البلاغه در خطبة قاصعه اميرالمؤمنين ( ع ) فرموده است : « از روزي كه پيغمبر ( ص ) از شير گرفته شد خداي تعالي بزرگترين فرشتة خود را همنشين او گردانيد كه در شب و روز او را به سوي راه بزرگواري و اخلاقهاي نيكوي جهان وادار كند و ببرد ... » موّرخين عموماً نوشته اند كه رسول خدا تا سنّ پنج سالگي در ميان قبيلة بني سعد زندگي كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وي سپرد . رسول خدا ( ص ) تا پايان عمر گاهي از آن زمان ياد مي كرد ، و از حليمه و فرزندانش قدرداني مي نمود . بدين ترتيب پيامبر گرامي اسلام تحت سرپرستي و كفالت جدش عبدالمطلب درآمد . (1) وفات عبدالمطلب هشت سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه عبدالمطلب از جهان رفت . عبدالمطلب در هنگام مرگ هشتاد و دو سال يا صد و بيست سال و به گفتة جمعي يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود . ابوطالب با عبدالله ، پدر رسول خدا ( ص ) ، هر دو از يك مادر بودند . از اين رو پيش از عموهاي ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبدالمطلب نيز سرپرستي آن حضرت را به ابوطالب واگذار كند . دوران كفالت ابوطالب از رسول خدا دوراني طولاني و پرماجرا و شاهد برخوردهاي سختي با دشمنان آن حضرت و مشركين بود ، زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خدا طول كشيد . دفاع و حمايت ابوطالب از آن بزرگوار با موقعّيتي كه از نظر اجتماعي و خانوادگي در ميان بيست و هفت خانوادة قريش داشت ، در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خدا ( ص ) بود . ابوطالب گرچه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبدالمطلب نبود ، ولي از نظر شرافت و بزرگواري از همة آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحاني خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمي كه داشت رياست خاندان بني هاشم پس از عبدالمطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالي در مضيقه و فشار به سر مي برد ، ولي موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد و در سرتاسر عربستان با ديدة عظمت به او نگريسته و به وي احترام مي گذاشتند . حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا ( ص )تدريجاً زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوي و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد . همين جريان يكي از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود ازدواج با خديجه خديجه ( س ) دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا ( ص ) عموزاده و نسب هر دو به قصّي بن كلاب مي رسيد . خديجه از نظر نسب از خانواده هاي اصيل و اشراف مكه بود . از اين رو وقتي بزرگ شد خواستگاران زيادي داشت . بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومي در آوردند ، ولي چند سالي از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگري كرد كه او را ابوهاله بن منذر اسدي مي گفتند . خديجه از شوهر دوم دختري پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را امّ هند مي ناميدند . شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگي شوهر نكرد ، تا وقتي كه به ازدواج رسول خدا ( ص ) درآمد . در پاره اي از تواريخ است كه ابوطالب مهرية خديجه را بيست شتر قرار دارد و در تاريخ ديگري است كه مهريه پانصد درهم پول بوده است . خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود . پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبدالله و دختران : زينت ، ام كلثوم ، رقيه و فاطمه زهرا ( س ) . (1) تجدد بناي كعبه و حكميت رسول خدا از اتفاقاتي كه پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناي كعبه و حكميّت رسول خدا ( ص ) است . ده سال پس از ازدواج با خديجه سيلي بنيان كن از كوه هاي مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتي از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد . از سوي ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاي اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمي بيشتر از قامت يك انسان بود . همين موضوع سبب شد تا در آن روزگاران سرقتي در خانة كعبه واقع شد ، و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهي درون كعبه بود بدزدند . با اينكه پس از چندي سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدي بريدند ، اما همين سرقت ، قريش را به فكر انداخت تا سقفي براي خانة كعبه بزنند ، ولي اين تصميم به بعد موكول شد . براي انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاي اطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند . مشكلي كه سر راهشان بو ، يكي نبودن چوب و تخته اي كه بتوانند با آن سقفي بر روي ديوارهاي كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند ، مورد غضب خداي تعالي قرار گيرند و اتفاقي بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند . مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بيني نكرده بودند حلّ شد و چوب و تختة آن تهيّه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكي از كشتيهاي تجّار رومي كه از مصر مي آمد در نزديكي جدّه به واسطه توفان دريا – يا در اثر تصادف با يكي از سنگهاي كف دريا شكست و صاحب كشتي كه به گفتة برخي نامش « ياقوم » بود از مرمّت و اصلاح كشتي مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد . قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تخته هاي آن را براي سقف كعبه خريداري كردند و به شهر مكه آوردند . مشكل دوم وحشتي بود كه آنها از اقدام به خرابي و ويراني و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناي آن داشتند و مي ترسيدند مورد خشم خداي كعبه قرار گيرند و به بلايي آسماني يا زميني دچار شوند . به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براي خرابي و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند ، جرئت اقدام به خرابي نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت : « خدايا تو مي داني كه ما از دين تو خارج نشده و منظوري جز انجام كار خير نداريم . » اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتي از ديوار را خراب كرد . مردم ديگر تماشا مي كردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند : « ما امشب را هم صبر مي كنيم . اگر بلايي براي وليد نازل نشد ، معلوم مي شود كه خداوند به كار ما راضي است و اگر ديديم وليد به بلايي گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آن قسمتي را هم كه وليد خراب كرد تعمير مي كنيم . » فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنبالة‌ كار گذشتة خود را گرفت ، ديگران نيز پيش رفته روي تقسيم بندي كه كرده بودند اقدام به خرابي ديوارهاي كعبه نمودند . رسول خدا ( ص ) نيز در اين عمليّات بدانها كمك مي كرد تا وقتي كه ديوارهاي اطراف كعبه به وسيلة سنگهاي كبودي كه از كوههاي مجاور مي آوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجرالاسود را به جاي اولية خود نصب كنند . در اين جا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيله اي مي خواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد . دسته بندي قبايل شروع شد و هر تيره از تيره هاي قريش جداگانه مسلّح شده و مهيّاي جنگ گرديدند . بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چاره جويي برآمده دنبال راه حلّي مي گشتند تا موضوع را خردمندانه حلّ كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد . روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگي پذيرفتند كه هر چه ابااميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود ، رأي دهد بدان عمل كنند و او نيز رأي داد : « نخستين كسي كه از در مسجد وارد شد در اين كار حكمي كند و هر چه او گفت همگي بپذيرند . » قريش اين رأي را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد . ناگهان محمد ( ص ) را ديدند كه از در مسجد وارد شد . جريان را به او گفتند ، فرمود : « پارچه اي بياوريد . » پارچه را آوردند رسول خدا ( ص ) پارچه را پهن كرد و حجرالاسود را ميان پارچه گذارد . آن گاه فرمود : « هر يك از شما گوشة آن را بگيريد و بلند كنيد . » رؤساي قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشة پارچه را گرفتند و بدين ترتيب همگي در بلند كردن آن سنگ شركت جستند . چون سنگ را محاذي جايگاه اصلي آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجرالاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد ، سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند . (1) نزديك زمان بعثت رسول خدا ( ص ) به سن سي و هفت سالگي رسيده بود . هر روزي كه مي گذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت علاقه نشان مي داد . در هر سال مدتي را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايي و عبادت بسر مي برد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتي از شب را نيز به تماشاي آسمان و ستارگان خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مي گذرانيد . روزها به كندي مي گذشت و هنوز عمر آن حضرت به سي و هفت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولي ناگهاني در زندگي وي پديد آمد . شبها دير به خواب مي رفت و خوراك چنداني نداشت ، بيشتر اوقات را در درهّ هاي اطراف مكه و كوه حرا به سر مي برد و براي رفع تنهايي گاهي شتراني از شتران خديجه و يا ابوطالب را به چرا مي برد ، ولي چه در خواب و چه در بيداري احساس مي كرد كسي او را همراهي مي كند و گاهي او را به نام صدا مي زند و مي گويد : يا محمد ! ولي همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مي كرد كسي را مشاهده نمي نمود . مورخين مي نويسند : شبها غالباً خوابهايي مي ديد كه در روز تعبير مي شد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مي گرفت ، تا سرانجام شبي در خواب ديد كسي نزد او آمد و بدو گفت : « يا رسول الله ! » اين نخستين باري بود كه چنين خوابي ديد و اثر شگفت انگيز در وي گذاشت . سرانجام آن صدايي هاي كه مي شنيد و شبحي كه گاهي در بيابانهاي مكه در اطراف خود احساس مي كرد ، سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيداري مي ديد براي خديجه تعريف كند . بالاخره روزي نزد وي آمده و اظهار داشت : « جامه اي براي من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم ! » خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت : « نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمي كند براي آن كه تو زندگي خود را وقف آسايش مردم كرده اي ، صلة رحم مي كني ، بار سنگين گرفتاري و قرض و بدهكاري را از دوش بدهكاران برمي داري ، به بينوايان كمك مي كني ! از ميهمانان نوازش و پذيرايي مي نمايي ، مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان ياري مي دهي ! بعثت رسول خدا ( ص ) چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود كه به طور آشكار فرشتة وحي به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد . بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابيده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكي در بالاي سر آن حضرت نشست و ديگري پايين پاي او ، آنكه بالاي سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاي آن حضرت نشست نامش ميكائيل بود . محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيداري نيز صداي آنها را مي شنيد كه با او سخن مي گفتند , ولي اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشتة الهي را پيش روي خود مي ديد . گفته اند در اين وقت جبرئيل ورقه اي از ديبا به دست او داد و گفت : « اقراء » يعني بخوان . فرمود : چه بخوانم ! من كه نمي توانم بخوانم ! براي بار دوّم و سوّم همين سخنان تكرار شد و براي بار چهارم جبرئيل گفت : بخوان به نام پروردگارت كه ( جهان را ) آفريد ، ( خدايي كه ) انسان را از خون بسته آفريد ، بخوان و خداي تو مهمتر است ، خدايي كه ( نوشتن را به وسيلة ) قلم بياموخت . پيغمبر بزرگوار الهي به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگوني زيادي در حال آن حضرت پديدار گشته بود . پيغمبر خدا آنجه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد . سخنان رسول خدا ( ص ) كه تمام شد لرزه اي اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود : « من در خود احساس سرما مي كنم مرا با چيزي بپوشان » . خديجه گليمي آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زير گليم آرميد . خديجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشتة وحي بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مي گويد . « اي گليم به خود پيچيده برخيز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگي بستاي ، و جامه را پاكيزه كن ، و از پليدي دوري گزين ، و منّت مگزار ، و زايده طلب مباش ‌، و براي پروردگارت صبر پيشه ساز . » (1) نخستين مسلمان ، نخستين دستور اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورّخين چون ابن اسحاق ، ابن هشام و ديگران مسلّم است كه نخستين مردي كه به رسول خدا ايمان آورد علي بن ابي طالب و نخستين زن خديجه بوده است . نخستين دستوري هم كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود . بدين ترتيب كه در همان روزهاي نخست بعثت ، روزي رسول خدا ( ص ) در بالاي شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاي خود به كنار كوه زد و چشمة آبي ظاهر گرديد . سپس جبرئيل براي تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نيز از او پيروي كرد ،‌ آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند . پس از علي ابن ابي طالب ( ع ) دومين مردي كه به رسول خدا ( ص ) ايمان آورد زيد بن حارثه ، آزاد شدة آن حضرت بود . تدريجاً با دعوت پنهاني رسول خدا ( ص ) گروه معدودي از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله اند : جعفر بن ابي طالب و هسمرش اسماء دختر عميس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن ياسر ، صهيب بن سنان – كه اهل روم بود و در مكه زندگي مي كرد – عبيده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع ديگري كه حدود 50 نفر مي شدند . (1) اظهار دعوت پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداي تعالي مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده و به طور علني مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحلة نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد . چون آيه شريفة و انذر عشيرتك الاقربين نازل گرديد رسول خدا ( ص ) خويشان نزديك خود را از فرزندان عبدالمطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانة خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاي مختصري را كه معمولاً خوراك چند نفر بيش نبود براي آنها تهيه كرد . چون افراد مزبور به خانة آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگي را كفايت كرده و سير شدند . در اين وقت بود كه ابولهب فرياد زد : « براستي كه محمد شما را جادو كرد ! » رسول خدا ( ص ) كه سخن او را شنيد آن روز چيزي نگفت . روز ديگر به علي ( ع ) دستور داد به همان گونه ميهماني ديگري ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانة آن حضرت دعوت نمايد و چون علي ( ع ) دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن كرده چنين فرمود : « بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا ياري كند و كمك دهد او برادر و وصيّ و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود .... » سخنان رسول خدا ( ص ) به پايان رسيد ، ولي هيچ كدام از آنها جز علي ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براي بيعت با او از جاي برنخاست . سران مكّه براي جلوگيري از پيشرفت مرام مقدس اسلام به فكر افتادند به نزد ابوطالب عموي پيغمبر كه سمت رياست بني هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وي در اين باره مذاكره كنند . ابوطالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويي و با ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالي از نزدش بيرون رفتند . سران مكه چون ادامة كار رسول خدا ( ص ) را مشاهده كردند براي بار دوم به نزد ابوطالب آمدند . ابوطالب خود را در محذور سختي مشاهده كرد . از طرفي دشمني و جدايي از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوي ديگر نمي توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسليم كند و يا دست از ياري اش بردارد . اين بود كه محمد ( ص ) را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت : « اي محمد اكنون بر جان خود و من نگران باش و كاري كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن . » رسول خدا ( ص ) گمان كرد كه عمويش مي خواهد دست از ياري او بردارد . از اين رو فرمود : « به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از اين كار برنمي دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا برايشان نصرت و ياري دهد و بر‌ آنان پيروز شوم . » و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوي در اتاق به راه افتاد . ابوطالب كه چنان ديد آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهي بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از ياري تو برنخواهم داشت ! » مشركان كه از ملاقاتهاي مكرّر با ابوطالب نتيحه اي نگرفتند به فكر آزار بيشتري نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلماناني كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتادند . ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) كمك دهند . آنان نيز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذيرفتند ، تنها ابولهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خودداري كرد . روز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا بيشتر مي شد . مسلمانان نيز تا جايي كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل مي كردند . شايد گاهي هم به رسول خدا ( ص ) شكوه مي كردند . شكنجه و فشار به حدّي بود كه رسول خدا ( ص ) نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند . از اين رو گروههاي زيادي آمادة سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركّب بود از يازده نفر مرد و چهار زن . مشركين قريش براي جلوگيري از گسترش دين اسلام و تعاليم رسول خدا ( ص ) نقشة تازه و خطرناكي كشيدند و تصميم به عقد قراردادي همه جانبه براي قطع رابطه و محاصرة بني هاشم و نوشتن تعهدنامه اي در اين باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قريش و بر طبق نقلي هشتاد نفر از آنها پاي آن را امضا كردند . مندرجات و مفاد آن تعهدنامه كه شايد مركب از چند ماده بوده در جملات زير خلاصه مي شد : امضا كنندگان زير متعهد مي شوند كه : . از اين پس ... هر گونه معامله و داد و ستدي را با بني هاشم و فرزندان مطلب قطع كنند . . به آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند . . چيزي به آنها نفروشند و چيزي از ايشان نخرند . . هيچ گونه پيماني با آن ها نبندند و در هيچ پيشامدي از ايشان دفاع نكنند و در هيچ كاري با ايشان مجلس و انجمني نداشته باشند . . تا هنگامي كه بني هاشم محمد را براي كشتن به قريش نسپارد و يا به طور پنهاني يا آشكار محمد را نكشند پايبند عمل به اين قرارداد باشند . اين تعهدنامه ننگين را در خانه كعبه آويختند ابوطالب كه ديد بني هاشم با اين ترتيب نمي توانند در خود شهر مكه زندگي را به سر برند ، آنها را به درّه اي در قسمت شمالي شهر مكه كه متعلق به او بود – و به شعب ابي طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بني هاشم و بخصوص فرزندانش علي ، طالب و عقيل را مأمور كرد كه شديداً از پيغمبر اسلام نگهباني و حراست كنند . براي مقابله با اين محاصرة اقتصادي ، خديجه آن همه ثروتي را كه داشت همه را در همان سالها خرج كرد و خود ابوطالب نيز تمام دارايي خود را داد . براي سه سال يا چهار سال – بنابر اختلاف تواريخ – وضع به همين منوال گذشت . استقامت و پايداري بني هاشم در برابر مشركين و تعهدنامة ننگين آنها و تحمل آن همه شدّت و سختي به سود رسول خدا ( ص ) و پيشرفت اسلام تمام شد ، زيرا از طرفي موجب شد تا جمعي از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقّت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خويشان خود كه در زمرة بني هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند . از سوي ديگر افراد زيادي بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ، ولي از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آينده بودند . در خلال اين ماجرا شبي رسول خدا ( ص ) از طريق وحي مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همة آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتي را كه « بسمك اللّهم » در آن نوشته شده بود باقي گذارده و سالم مانده است . اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .(1) معراج داستان معراج رسول خدا ( ص ) در يك شب از مكه معظمه به مسجدالاقصي و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم ، در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده ؛ يكي در سورة « اسراء » و ديگري در سورة مباركة « نجم » . در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلي هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشته اند . حبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبي را كه نامش « براق » بود براي او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوي بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نمار گزارد ، يكي در مدينه و هجرتگاهي كه سالهاي بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، يكي هم مسجد كوفه ، ديگر در طور سينا و بيت اللحم – زادگاه حضرت عيسي ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصي شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت . در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زني زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، ولي رسول خدا ( ص ) بدو توجهي نكرده از وي در گذشت . بر طبق روايتي كه علي بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق ( ع ) روايت كرده رسول خدا ( ص ) فرمود : « به گروهي گذشتم كه پيش روي آنها ظرفهايي از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مي خوردند و پاك را مي گذاردند ، از جبرئيل پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : افرادي از امت تو هستند كه مال حرام مي خورند و مال حلال را وامي گذارند ؛ و مردمي را ديدم كه لباني چون لبان شتران داشتند و گوشتهاي پهلوشان را چيده و در دهانشان مي گذاردند ، پرسيدم : اينها كيان اند ؟ گفت : اينها كساني هستند كه از مردمان عيبجويي مي كنند ؛ مردمان ديگري را ديدم كه سرشان را به سنگ مي كوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد : اينان كساني هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمي خواندند و مي خفتند . مردمي را ديدم كه آتش در دهانشان مي ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مي آمد و چون از وضع آنها پرسيدم ، گفت : اينان كساني هستند كه اموال يتيمان را به ستم مي خورند . و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم : اينان كيان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالة يكديگر يحيي و عيسي ( ع ) هستند ، بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادي را كه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم . و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زيبايي را ديدم كه زيبايي او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت : اين برادرت يوسف است ، بر او سلام كردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسياري را نيز در آنجا ديدم . از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردي را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت : او ادريس است كه خدا وي را به اينجا آورده . سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردي را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهي از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست ؟ جبرئيل گفت : هارون بن عمران است . آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردي گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مي گفت : بني اسرائيل پندارند من گرامي ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولي اين مرد از من نزد خدا گرامي تر است و چون از جبرئيل پرسيدم : كيست ؟ گفت : برادرت موسي بن عمران است . سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشته اي برخورد نكردم جز آنكه گفت : اي محمد حجامت كن و به امّت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردي را كه موي سر و صورتش سياه و سفيد بود و روي تختي نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت ، او پدرت ابراهيم است ، بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت ، و مانند فرشتگاني را كه در آسمانهاي پيشين ديده بودم در آنجا ديدم ، و سپس درياهايي از نور كه از درخشندگي چشم را خيره مي كرد و درياهايي از ظلمت و تاريكي و درياهايي از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت : اين قسمتي از مخلوقات خداست . » و در حديثي است كه فرمود : « چون به حجابهاي نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت : برو ! » در حديث ديگري فرمود : « از آنجا به « سدره المنتهي » رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو ! گفتم : اي جبرئيل در چنين جايي مرا تنها مي گذاري و از من مفارقت مي كني ؟ گفت : « اي محمد اينجا آخرين نقطه اي است كه صعود به آن را خداي عزّ و جلّ براي من مقرّر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مي سوزد . » اگر سر موُي برتر پرم فروغ تجلي بسوزد پرم (1) وفات ابوطالب و خديجه مشركين انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام مي دادند ، ولي با اين همه احوال حمايت ابي طالب از آن حضرت مانع بزرگي بود كه آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاي زباني قدم فراتر نهند . اما در اين ميان دست تقدير دو مصيبت ناگوار براي رسول خدا ( ص ) پيش آورد كه دشمنان آن حضرت جرئت بيشتري در اذيت پيدا كرده و آن حضرت را در مضيقة بيشتري قرار دادند به گفته مورخين چند بار نقشه قتل و تبعيد او را كشيده تا سرانجام نيز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مكه خارج شد و به مدينه هجرت كرد . يكي مرگ ابوطالب و ديگري فوت خديجه بود كه طبق نقل معروف هر دو در يك سال و به فاصلة كوتاهي اتفاق افتاد . معروف آن است كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پيش از خديجه از دنيا رفت . فاصله ميان مرگ خديجه و ابوطالب را نيز برخي سه روز ، جمعي سي و پنج روز و برخي نيز شش ماه نوشته اند . هنگامي كه خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسياري آن حضرت را فراگرفت و بي تابانه خود را به بالين ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست كشيد آن گاه فرمود : « عموجان در كودكي مرا تربيت كردي و در يتيمي كفالت و سرپرستي نمودي و در بزرگي ياري و نصرتم دادي خدايت از جانب من پاداش نيكو دهد . » در وقت حركت دادن جنازه پيشاپيش آن مي رفت و درباره اش دعاي خير مي فرمود . هنوز مدت زيادي و شايد چند روزي از مرگ ابوطالب و آن حادثة غم انگيز نگذشته بود كه رسول خدا ( ص ) به مصيب اندوه بار تازه اي دچار شده و بدن نحيف همسر مهربان و كمك كار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهي فراوان در كنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدة آن حال به وي ابلاغ فرمود آن گاه براي دلداري خديجه جايگاهي را كه خدا در بهشت براي وي مهيا فرموده بدو اطلاع داده و خديجه را خرسند ساخت . هنگامي كه خديجه از دنيا رفت رسول خدا ( ص ) جنازة او را برداشته و در « حجون » ( مكاني در شهر مكه ) دفن كرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به ميان قبر رفت و خوابيد و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاك روي آن ريخت . نخستين زني را كه رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمرة مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنين شرايطي او را به ازدواج خويش درآورد . (1) سفر به طائف پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشركين ، حامي و پناه تازه اي پيدا كند . در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند . به همين منظور با يكي دو نفر از نزديكان خود چون علي ( ع ) و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخي گفته اند تنها به سوي طائف حركت كرد و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف بودند رفت . پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزاري را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش ياري كنند ، اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخني گفتند . يكي از آنها گفت : « من پردة كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبري فرستاد باشد ! » رسول خدا ( ص ) مأيوسانه از نزد آنها برخاست – و به نقل ابن هشام – هنگان بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوي آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند . اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاي آن حضرت كردند . همين سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف ، روزي بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاي مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند . (1) مقدمات هجرت در شهر يثرب – كه بعدها به مدينه موسوم گرديد – دو قبيله به نام اوس و خزرج زندگي مي كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره هايي از يهود سكونت داشتند . ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مي كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مي افتادند . اوس و خزرج كه خود را براي جنگ تازه اي آماده مي كردند و هر دو دسته مي كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروي بيشتري براي سركوبي و شكست حريف پيدا كنند . دو قبيله اوس و خزرج به سوي قبايل مكه متوجه شده و هر كدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كنند و از نيروي آنها عليه دشمن خود كمك گيرند . وقتي پيغمبر خدا از ورود قبيلة اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداي تعالي دعوت كند فرمود : « من كاري را به شما پيشنهاد مي كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده ايد بهتر است . » پرسيدند : « آن چيست ؟ » فرمود : « به خداي يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد . » سپس جريان نبوّت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلات كرد . نخستين فردي كه از قبيلة خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . يك سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج يا هفت تن ديگر مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند . سال دوازدهم بعثت اسعد با يازده تن ديگر نزد رسول خدا آمدند هنگامي كه مي خواستند به يثرب بازگردند براي تعليم قرآن از رسول خدا درخواست كمك كردند و رسول خدا مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد هجرت رسول خدا ( ص ) نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگي براي رسول خدا ( ص ) و مسلمان بود . پيغمبر خدا ( ص ) به مسلمان دستور داد هر يك از شما كه تحمّل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند ، برود . مسلمانان به طور انفرادي و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند . در مكه خانه اي بود به نام دارالندوه كه بزرگان شهر براي مشورت در كارهاي مهم خويش ، در آنجا اجتماع مي كردند . قانونشان هم اين بود كه افراد پايين تر از چهل سال حق ورود به دارالندوه را نداشتند . قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براي تصميم قطعي دربارة محمد ( ص ) به شور و گفتگو بپردازند . براي مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دارالندوه جمع شدند . قرار شد كه از هر تيره و قبيله اي از قبايل و تيره هاي عرب حتي از بني هاشم يك مرد را انتخاب كنند و هر كدام شمشيري به دست گيرند و يك مرتبه بر محمد بتازند و همگي بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند . بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بني هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته اند ، نمي توانند مطالبة خونش را بكنند . ده نفر يا به نقلي پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله اي بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانة رسول خدا ( ص ) آمدند . از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئة مشركين را به اطلاع آن حضرت رسانيد . رسول خدا ( ص ) كه به گفتة جمعي از مورخين خود را براي مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود ، اما اين كار خطرهايي را هم در پيش داشت كه مقابلة با آن ها نيز پيش بيني شده بود . رسول خدا ( ص ) بايد مردي را به جاي خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق بيفتد . پيغمبر به فرمان خدا ، علي ( ع ) را براي اين كار انتخاب كرد و راستي هم كسي جز علي ( ع ) نمي توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد . وقتي رسول خدا ( ص ) جريان را به علي ( ع ) گزارش داد و به او فرمود : « تو امشب بايد در بستر من بخوابي تا من از شهر مكه خارج شوم . » تنها سؤالي كه علي ( ع ) از رسول خدا ( ص ) كرد اين بود كه پرسيد : « اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مي ماند ؟ » رسول خدا ( ص ) فرمود : « آري . » علي ( ع ) سخني ديگر نگفت و لبخندي زد . شبي كه از مكه خارج شد به جاي آنكه راه معمولي يثرب را در پيش گيرد و اساساً به سمت شمال غربي مكه و ناحية يثرب برود ، راه جنوب غربي را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به « غار ثور » رسانيد و سه روز در آن غار ماند ، آن گاه به سوي مدينه حركت كرد . در اين ميان ابوبكر نيز از ماجرا مطلّع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد . خداي تعالي براي گم شدن ردّ پاي رسول خدا ( ص ) عنكبوتي را مأمور كرده بود تا بر در غار تار بتند ، و كبكهايي را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتيبي بود وقتي مشركين به در غار رسيدند ، ابوكرز ، كه در شناختن رد پاي افراد مهارتي بسزا داشت ، نگاه كرد ديد رد پاها قطع شده از اين رو هما جا ايستاد و گفت : « محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشده اند ، زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مي شد و اين تخم كبكها مي شكست . » يأس مشركين از يافتن محمد ( ص ) سبب شد كه راه ها أمن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلي بتواند از غار بيرون آمده و به سوي مدينه حركت كند . سه روز از ورود رسول خدا ( ص ) به قباء گذشته بود كه علي ( ع ) نيز از مكه آمد و بدان حضرت ملحق شد . پيغمبر ( ص ) روز دوشنبه وارد قباء شد و روز جمعه از آنجا به سوي مدينه حركت كرد . علي ( ع ) دراين چند روزه طبق دستور رسول خدا ( ص ) امانتهاي مردم را كه نزد آن حضرت گذارده بودند به صاحبانشان بازگرداند و « فواطم » يعني فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) و فاطمة بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زيبر را برداشته و به سوي مدينه حركت كرد . (1) ورود به مدينه هنگامي كه رسول خدا ( ص ) از قباء حركت كرد رؤساي قبايلي كه خانه هاشان سر راه آن حضرت بود همگي از خانه هاي خود بيرون آمده و چون پيغمبر اكرم به محلة آنان وارد مي شد تقاضا مي كردند كه در محلة آنان فرود آيد و منزل كند , ولي رسول خدا ( ص ) در پاسخ همه فرمود : « جلوي شتر را باز كنيد و او را رها كنيد به حال خود بگذاريد كه او مأمور است . » يعني هر كجا او فرود آمد و زانو زد من همانجا فرود خواهم آمد . چون شتر به محلة بني مالك بن نجار و همان جايي كه اكنون مسجد النبي قرار دارد رسيد ، زانو زد و خوابيد . از جمله كارهايي كه در سال اول هجرت در مدينه انجام شد ازدواج رسول خدا ( ص ) با عايشه دختر ابوبكر بود .(1) جهاد مورّخين غزوات رسول خدا ( ص ) را بيست و شش يا بيست و هفت غزوه ذكر كره اند كه در نُه غزوه از آنها خود آن حضرت جنگ كرده ، و سرايا را سي و هفت و يا چهل سريه نقل كرده اند . منظور از غزوات سفرهايي است كه رسول خدا ( ص ) خود به همراه سپاهيان از مدينه بيرون مي رفت و سرايا آنهايي است كه آن حضرت گروهي از مسلمانان اعم از مهاجر يا انصار را به سويي اعزام مي كرد و خود در مدينه مي ماند . (1) حجة الوداع ماه ذي قعدة سال دهم هجرت فرا رسيد و رسول خدا ( ص ) طبق فرمان الهي عازم حج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براي انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند . كاروان عظيم حج ، مناسك را تحت رهبري پيشواي عظم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوي مدينه حركت كرد . در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين علي ( ع ) را به خلافت و جانشيني در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا ( ص ) مأمور به ابلاغ آن گرديد . كاروان به نزديكي « جُحفه » رسيد . با رسيدن به آن منطقه تدريجاً راه قبايلي كه همراه آن حضرت بودند جدا مي شد . در اين وقت براي دومين بار – و يا بيشتر – جبرئيل نازل شد و آية زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود : « اي پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكني رسالت را ابلاغ نكرده اي و خدا تو را از شرّ مردم نگاه مي دارد . » رسول خدا ( ص ) دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مي آمدند رسيدند . سپس دستور داد زير درختهاي صحرايي را كه در آنجا قرار داشت ، تميز كردند و منبري از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذي حجّه الحرام بود ، در هنگام ظهر و وقت گرمي هوا بر جهاز شتران بالا رفت . رسول خدا ( ص ) پس از حمد و ثناي الهي , در حالي كه علي را نزد خود نگاه داشته بود ، چنين گفت : « محكات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروي نكنيد و اينها را كسي براي شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفته ام و بازويش را بلند كرده ام ! » سپس براي معرفي او چنين فرمود : - و من به شما اعلام مي كنم كه : [ همانا هر كس من مولا و فرمانرواي او هستم ، اين علي مولاي اوست و موضوع فرمانروايي او چيزي است كه خداي عز و جل بر من نازل فرموده است . ] آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم ، آگاه باشيد كه من رساندم ، آگاه باشيد كه شنواندم ، آگاه باشيد كه آشكارا گفتم ، امارت و پيشوايي مؤمنان پس از من براي احدي جز او جايز نيست . » سپس علي را به اندازه اي روي دست بلند كرد كه پاهاي علي محاذي زانوهاي پيغمبر ( ص ) آمد . آن گاه گفت : « اي مردم اين مرد برادر و وصي و نگه دارندة علم من و جانشين من است . بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم . » چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبة پيغمبر تمام شد ، عمر بن خطاب علي ( ع ) را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت : « گوارا باد بر تو اي فرزند ابي طالب كه اكنون مولاي من و مولاي هر مرد با ايمان و زن با ايمان گشتي بيماري رسول خدا ( ص ) رسول خدا ( ص ) پس از مراجعت از سفر حجه الوداع درصدد تهيه لشكري عظيم برآمد تا روانة روم كند . فرماندهي لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را مأمور كرد تا تحت فرماندهي اسامه در اين جنگ شركت كنند . اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و همين موضوع براي برخي از پيرمردان و كارآزمودگاني كه مأمور شده بودند تحت فرماندهي او به جنگ بروند گران مي آمد ، از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كردند . در اين خلال رسول خدا ( ص ) بيمار شد و در بستر افتاد ، اما با اين حال وقتي مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مي كنند با همان حالت بيماري و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالي به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود : « اي مردم فرماندهي اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر ( اكنون ) دربارة فرماندهي او مناقشه مي كنيد پيش از اين نيز دربارة فرماندهي پدرش حرفها زديد ، ولي او شايسته و لايق فرماندهي است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود . » اسامه در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند . سخنان پيغمبر ( ص ) و رفتار آن حضرت در روزهاي آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مي داند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مي دهد . حال پيغمبر روز به روز بدتر مي شد و حضرت براي اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براي وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاه هاي مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند ، سپس دستمالي بر سر بسته و در حالي كه يك دست روي شانة اميرالمؤمنين ( ع ) و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته فرمود : « اي گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتي پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضي داده مرا آگاه كند . اي مردم ميان خدا و بندگان چيزي نيست كه سبب وصول خير يا دفع شري شود جز عمل و كردار ، سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته ، رهايي ندهد كسي را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرماني او را بكنم هر آينه به دوزخ مي افتم ! بار خدايا آيا ابلاغ كردم !؟‌ » آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهي با مردم خواند سپس به خانة ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود ، سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستاري آن حضرت را خود به عهده گيرد . همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند . چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شد و ازحال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گرديد . چون به حال آمد فرمود : « برادر و يار مرا پيش من آريد » و دوباره از حال رفت . ام سلمه برخاست و گفت : علي را نزدش بياوريد كه جز او را نمي خواهد ، از اين رو به نزد علي ( ع ) رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند . چون چشمش به علي افتاد اشاره كرد و علي پيش رفت و سر خود را روي سينة پيغمبر ( ص ) خم كرد . رسول خدا ( ص ) زماني طولاني با او به طور خصوصي و در گوشي سخن گفت و در اين وقت دوباره از حال رفت . علي ( ع ) نيز برخاست و گوشه اي نشست . سپس از اتاق آن حضرت خارج شد . چون از علي ( ع ) پرسيدند : « پيغمبر با تو چه گفت ؟ » فرمود : « هزار باب علم به من آموخت كه هر بابي هزار باب ديگر را بر من گشود . به چيزي مرا وصيت كرد كه ان شاءالله تعالي بدان عمل خواهم كرد . » و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به علي ( ع ) فرمود : « اي علي سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را به دست خود بگير و به روي خود بكش ، آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده بگير و تا هنگام دفن از من جدا مشو » . و بدين ترتيب علي ( ع ) سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال رفت . رحلت رسول خدا ( ص ) در روز دوشنبه بيست و هفتم ماه صفر اتفاق افتاد ، و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود . علي ( ع ) جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد . سپس به تنهايي بر او نماز خواند ،‌ آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت : - « همانا پيغمبر در زندگي و پس از مرگ امام و پيشواي ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد . » در همان اتاقي كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبري حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند . سپس اميرالمؤمنين علي ( ع ) داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونة مباك رسول خدا ( ص ) را روي خاك نهاد و لحد چيده خاك روي قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا ( ص ) را در خاك دفن كردند . (1) آخرين وصاياي رسول‏ خدا صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله مسلم اين است كه پيامبر اكرم(ص) در حضور مسلمانان، اميرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نيز اين وصايت را پذيرفته است و عهد كرده است كه به آنچه رسول خدا(ص) مى‏فرمايد عمل نمايد. اميرمؤمنان(ع) در اين باره مى‏فرمايد: وقتى رسول خدا(ص) در مريضى آخر خود در بستر بيمارى افتاده بود، من سر مبارك وى را بر روى سينه خود نهاده بودم و سراى حضرت(ص) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پيامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مى‏آمد و زمانى از هوش مى‏رفت. اندكى كه حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پيامبر(ص)! وصيت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول كن و قرض هاى مرا ادا نما و وعده‏هايى كه به مردم داده‏ام به جاى آور و چنان كن كه بر ذمه من چيزى نماند.» عباس عرض كرد:«اى رسول خدا(ص) من پيرمردى هستم كه فرزندان و عيال بسيار دارم و دارايى و اموال من اندك است [چگونه وصيت تو را بپذيرم و به وعده‏هايت عمل كنم] در حالى كه تو از ابر پر باران و نسيم رها شده بخشنده ‏تر بودى [و وعده‏هاى بسيار داده‏اى] خوب است از من درگذرى و اين وظيفه بر دوش كسى نهى كه توانايى بيشترى دارد!» رسول خدا(ص) فرمود:« آگاه باش كه اينك وصيت‏ خود را به كسى خواهم گفت كه آن را مى‏پذيرد و حق آن را ادا مى‏نمايد و او كسى است كه اين سخنان را كه تو گفتى نخواهد گفت! يا على(ع) بدان كه اين حق توست و احدى نبايد در اين امر با تو ستيزه كند، اكنون وصيت مرا بپذير و آنچه به مردمان وعده داده‏ام به جاى ‏آر و قرض مرا ادا كن. يا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پيام مرا به كسانى كه پس از من مى‏آيند برسان.» اميرمؤمنان(ع) گويد:« من وقتى ديدم كه رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مى‏گويد، قلبم لرزيد و به خاطر آن به گريه درآمدم و نتوانستم كه درخواست پيامبر(ص) را با سخنى پاسخ گويم.» پيامبر اكرم(ص) دوباره فرمود:« يا على آيا وصيت من را قبول مى‏كنى!؟» و من در حالتى كه گريه گلويم را مى‏فشرد و كلمات را نمى‏توانستم به درستى ادا نمايم، گفتم: آرى اى رسول خدا(ص)! آن گاه رو به بلال كرد و گفت: اى بلال! كلاهخُود و زره و پرچم مرا كه «عقاب‏» نام دارد و شمشيرم ذوالفقار و عمامه‏ام را كه «سحاب‏» نام دارد برايم بياور...[ سپس رسول خدا(ص) آنچه كه مختص خود وى بود از جمله لباسى كه در شب معراج پوشيده بود و لباسى كه در جنگ احد بر تن داشت و كلاه هايى كه مربوط به سفر، روزهاى عيد و مجالس دوستانه بود و حيواناتى كه در خدمت آن حضرت بود را طلب كرد] و بلال همه را آورد مگر زره پيامبر(ص) كه در گرو بود. آن گاه رو به من كرد و فرمود: « يا على(ع) برخيز و اينها را در حالى كه من زنده‏ام، در حضور اين جمع بگير تا كسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجويد.» من برخاستم و با اين كه توانايى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پيامبر(ص) ايستادم، به من نگريست و بعد انگشترى خود را از دست ‏بيرون آورد و به من داد و گفت: « بگير يا على اين مال توست در دنيا و آخرت!» بعد رسول خدا(ص) فرمود:« يا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سينه من تكيه داد و هر آينه مى‏ديدم كه رسول خدا(ص) از بسيارى ضعف سر مبارك را به سختى نگاه مى‏دارد و با وجود اين، با صداى بلند كه همه اهل خانه مى‏شنيدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشينم در خاندانم على بن ابى‏طالب است. اوست كه قرض مرا ادا مى‏كند و وعده‏هايم را وفا مى‏نمايد. اى بنى‏هاشم، اى بنى‏عبدالمطلب، كينه على(ع) را به دل نداشته باشيد و از فرمان هايش سرپيچى نكنيد كه گمراه مى‏شويد و با او حسد نورزيد و از وى برائت نجوييد كه كافر خواهيد شد.» سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود كه حسن(ع) و حسين(ع) را نزد او بياورد بلال رفت و آنها را با خود آورد. پيامبر(ص) آن دو را به سينه خويش چسباند و آنها را مى‏بوييد. على(ع) مى‏گويد: من پنداشتم كه حسن(ع) و حسين(ع) باعث‏ شدند كه اندوه و رنج پيامبر(ص) فزونى يابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم. فرمود:« يا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببويند و من هم آنها را ببويم! بگذار تا آن دو از وجود من بهره گيرند و من نيز از وجود ايشان بهره گيرم! به راستى كه پس از من مشكلات بسيار خواهند داشت و مصايب سختى را تحمل خواهند كرد، پس لعنت ‏خداوند بر آن كس باد كه حق حسن(ع) و حسين(ع) را پست ‏شمارد. پروردگارا! من اين دو را و على صالح ‏ترين مؤمنان را به تو مى‏سپارم!» (1) در محضر فرشتگان از برخى روايات استفاده مى‏شود كه رسول خدا(ص) در محضر فرشتگان مقرب، على(ع) را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روايتى است كه از امام كاظم(ع) نقل شده است كه اميرالمؤمنين فرمود: در شبى از شب هاى بيماري پيامبر(ص) من نشسته بودم و حضرت(ص) بر سينه من تكيه داده بود و فاطمه(س) دخترش نيز حضور داشت. رسول خدا(ص) فرموده بود كه همسرانش و ساير زنان از نزد وى بيرون روند و آنها رفته بودند. پيامبر اكرم(ص) به من فرمود: «اى اباالحسن! از جاى خود برخيز و رو به روى من بايست.» من برخاستم و جبرئيل به جاى من نشست و پيامبر(ص) بر سينه وى تكيه داد و ميكائيل در جانب راست پيامبر(ص) بنشست. حضرت فرمود:« يا على(ع) دست هاى خود را بر هم بگذار!» من اين كار را انجام دادم. آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اينك آن عهد را تازه مى‏كنم، در محضر جبرئيل و ميكائيل كه دو امين پروردگار جهانيانند. يا على! تو را به حقى كه اين دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصيت من آمده است ‏بايد به جاى آورى و مفاد آن را بپذيرى و صبر را پيشه خود سازى و بر راه و روش من پايدارى كنى نه روش فلان كس و فلان كس! اكنون هر چه را خدا به تو عنايت كرده است‏ با قدرت پذيرا باش.» من دست هايم را به روى هم نهاده بودم و پيامبر(ص) دست مبارك خود را بين دو دست من گذاشت، به طورى كه گويى بين آن دو چيزى قرار مى‏داد، سپس فرمود:« من بين دست هايت ‏حكمت و دانش آنچه را برايت پيش خواهد آمد، نهادم، تا چيزى از سرنوشت تو نباشد كه از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسيد وصيت ‏خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصيت كردم و همانند من عمل كن و نيازى به كتاب و نوشته‏اى نيست.» (2) نزول كتاب وصيت از آسمان امام موسى بن جعفر(ع) فرمود به پدرم اباعبدالله (ع) عرض كردم:« آيا نويسنده وصيت، حضرت على(ع) نبود و رسول خدا(ص) مفاد آن را بر او نمى‏خواند، در حالى كه جبرئيل و ساير فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سكوت كرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن! ماجرا چنين بود كه گفتى لكن هنگامى كه زمان رحلت رسول خدا(ص) رسيد، وصيت‏ به صورت كتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئيل(ع) همراه با فرشتگانى كه امين خداى تبارك و تعالى هستند، آن را نزد رسول اكرم(ص) آورد و به ايشان گفت:« اى محمد(ص) هر كس كه نزد توست ‏بيرون فرست مگر وصى خود را كه بايد كتاب وصيت را بگيرد و ما شاهد باشيم كه تو وصيت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت كند.» رسول خدا(ص) همگان را دستور داد كه از خانه بيرون روند. تنها على(ع) و فاطمه(س) بين پرده و در اتاق باقى ماندند. جبرئيل(ع) به پيامبر(ص) عرض كرد:« پروردگارت تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: اين كتابى است كه من با تو عهد بسته بودم و شرط كرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت كافى هستم اى محمد(ص)!» وقتى سخن به اين جا رسيد، مفاصل پيامبر(ص) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئيل! خداى من، اوست كه سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مى‏گردد. راست گفت‏ خداى عزوجل و نيكى نمود، كتاب را به من ده!» جبرئيل كتاب وصيت را به رسول اكرم(ص) داد و گفت كه آن را به اميرمؤمنان(ع) دهد. چون على(ع) كتاب را گرفت، رسول خدا(ص) فرمود: «بخوان!» اميرمؤمنان(ع) آن را كلمه به كلمه خواند، سپس رسول خدا(ص) به او گفت: يا على(ع) اين عهد خدايم تبارك و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پيش من است و به راستى كه من آن را ابلاغ كردم و خيرخواهى نمودم و امانت را ادا كردم.» على(ع) عرض كرد: « پدر و مادرم فداى تو باد! من هم شهادت مى‏دهم كه تو پيام خود را ابلاغ كردى و نصيحت ‏خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نيز بر اين امر گواه است!» جبرئيل(ع) گفت:« من نيز بر آنچه مى‏گوييد گواه هستم!» پيامبر(ص) فرمود:« يا على(ع) وصيت مرا گرفتى و دانستى كه چيست و با خداوند و من پيمان بستى كه به هر چه در آن است عمل كنى.» على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد! انجام آن به عهده من است و بر خداست كه مرا يارى دهد و توفيق عطا فرمايد كه به مفاد آن وفا كنم.» رسول خدا(ص): « يا على(ع) اراده نموده‏ام كه بر پيمان تو شاهد بگيرم كه روز قيامت ‏شهادت دهند كه من به وظيفه خود عمل كردم.» على(ع): «آرى گواه گيريد!» پيامبر اكرم(ص):« همانا من جبرئيل و ميكائيل(ع) كه هر دو در اين جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نيز با آنهايند بر آنچه اينك بين من و تو گذشت ‏شاهد مى‏گيرم.» على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدايت! من هم آنها را گواه مى‏گيرم.» و رسول خدا(ص) فرشتگان را شاهد گرفت... سپس رسول اكرم، فاطمه، حسن، حسين عليهم السلام را به حضور خواند و مانند اميرالمؤمنين(ع) آنها را از وصيت ‏خود آگاه كرد. آنان هم مانند على(ع) سخن گفتند و قبول كردند و سرانجام كتاب وصيت ‏با طلايى كه آتش به آن نرسيده بود مهر شد و تحويل اميرمؤمنان(ع) گشت. (3) مفاد وصيت از جمله مفاد اين وصيت كه به دستور خداى تعالى پيامبراكرم(ص) انجام آن را بر على(ع) شرط نمود اين بود كه فرمود: « يا على(ع) به آنچه در اين وصيت آمده است وفا كن، آن كس كه خدا و رسولش را دوست دارد، دوست ‏بدار و با هر كه با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بيزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پايمال گردد و خمس تو غصب شود و هتك حرمت ‏حرم تو كنند.» على(ع) عرض كرد:« پذيرفتم اى رسول خدا(ص)!» اميرالمؤمنين(ع) گويد: سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد من هر آينه شنيدم كه جبرئيل(ع) به نبى‏اكرم(ص) مى‏گفت:« اى محمد(ص) به على(ع) بگوى كه حرم تو هتك مى‏گردد كه حرم خدا و رسول خدا(ص) نيز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.» من چون معناى اين كلمات را كه جبرئيل امين مى‏گفت فهم كردم [و دانستم كه حرم من هتك خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذيرفتم و راضى هستم! اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و كتاب خدا پاره پاره شود و كعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پيوسته صبورى خواهم كرد و كار را به خدا وا مى‏گذارم تا اين كه نزد تو حاضر گردم.» (4) و باز از جمله موارد وصيت رسول خدا(ص) اين بود كه در خانه‏اش، كه در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه كفن شود كه يكى از آنها يمنى باشد و كسى جز على(ع) داخل قبر نشود و به على(ع) فرمود:« يا على(ع) تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسين عليهما السلام با هم بر من نماز بخوانيد و نخست هفتاد و و پنج تكبير بگوييد. سپس نماز را با پنج تكبير به جاى آور و آن را تمام كن و البته اين كار پس از آن است كه از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.» على(ع) عرض كرد: «پدر و مادرم فداى تو باد! چه كسى به من اجازه نماز مى‏دهد؟» فرمود:«جبرئيل(ع) به تو اجازه خواهد داد. و پس از شما هر كس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ايشان و در آخر مردم نماز بخوانند.» (5) و نيز فرمود: هرگاه من جان تسليم نمودم و تو تمام آنچه را كه من وصيت كرده‏ام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گير و آيات قرآن را بر طبق تاليف آن گردآورى كن و واجبات و احكام را چنان كه نازل شده‏اند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفته‏ام به جاى آور و هيچ سرزنشى بر تو نيست و بايد كه صبورى كنى بر ستم هايى كه ايشان در حق تو روا دارند تا اين كه به سوى من آيى.» (6) اتمام حجت ‏با على(ع) رسول خدا هنگامى كه كتاب وصيت‏ خود را به اميرمؤمنان(ع) داد فرمود: در قبال اين وصيت فرداى قيامت در برابر خداى تبارك و تعالى كه پروردگار عرش است مى‏بايست جوابگو باشى! به راستى كه من روز قيامت ‏با استناد به حلال و حرام خدا و آيات محكم و متشابه، آن سان كه خداوند نازل فرموده و در كتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم كرد و از تو حجت‏ خواهم طلبيد در مورد آنچه تو را امر كردم و انجام واجبات الهى آن گونه كه نازل شده‏اند و احكام شريعت و در مورد امر به معروف و نهى از منكر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دين و هم از تو حجت ‏خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت ‏خود و اعطاى زكات به مستحقين آن و حج‏ بيت الله و جهاد در راه خدا. پس تو چه پاسخى خواهى داشت‏ يا على(ع)!؟ اميرمؤمنان(ع) عرض كرد: پدر و مادرم فدايت! اميد دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى كه پيش او دارى و نعماتى كه تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا يارى نمايد و استقامت عطا فرمايد و من فرداى قيامت ‏با شما ملاقات نكنم در حالى كه در انجام وظيفه خود سستى و تقصيرى كرده باشم و يا تفريط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مباركتان در برابر من و ديدگان پدران و مادران خود شوم. بلكه مرا خواهى يافت كه تا زنده‏ام پيوسته بر طبق وصيت‏ شما رفتار كنم و راه و روش شما را دنبال نمايم تا با اين حالت نزدتان شرفياب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتيب بدون هيچ گونه تقصيرى و تفريطى چنين خواهند كرد. در اين لحظه رسول خدا(ص) از هوش برفت و على(ع)، پيامبر(ص) را در آغوش گرفت در حالى كه مى‏گفت: « پدر و مادرم فداى تو باد! پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصه‏هاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم! از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو ديگر جبرئيل و ميكائيل نخواهم ديد و ديگر هيچ اثرى از آنها نخواهم يافت و صداى آنها را نخواهم شنيد.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود. (7) آخرين سفارش ها امام كاظم عليه السلام نقل مى‏كند كه از پدرم پرسيدم: وقتى فرشتگان پيامبر(ص) را ترك گفتند چه اتفاقى افتاد؟ فرمود: رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين عليهم السلام را به گرد خود خواند و به كسانى كه در خانه بودند فرمود:« از نزد من بيرون برويد» و همسر خود «ام سلمه‏» را فرمود كه بر درگاه بايستد تا كسى وارد خانه نشود. ام سلمه اطاعت كرد. آن گاه رسول خدا(ص) به على(ع) گفت: « يا على نزديك من بيا.» على(ع) پيشتر رفت، پيامبراكرم(ص)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سينه گذاشت ‏بعد با دست ديگر خود دست على(ع) را گرفت و چون خواست ‏با آنها سخنى بگويد، اشك از چشمانش فرو غلتيد و نتوانست كلامى بگويد. فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام وقتى حالت گريه پيامبر(ص) را مشاهده كردند به سختى به گريه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پيامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى كه گريه شما را ديدم. اى آقاى پيامبران از اولين تا آخرين آنها، اى امين پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا! فرزندانت پس از تو، كه را دارند و با آن خوارى كه بعد از تو مرا فرا گيرد چه كنم؟ چه كسى على(ع) را كه ياور دين است، كمك خواهد كرد؟ چه كسى وحى خدا و فرمان هايش را دريافت ‏خواهد كرد. سپس به سختى گريست و پيامبر(ص) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسيد و على، حسن و حسين عليهم السلام نيز چنين كردند. رسول خدا(ص) سربلند كرد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) نهاد و گفت: «اى اباالحسن! اين امانت ‏خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به ياد داشته باش! و به راستى كه تو چنين رفتار مى‏كنى. يا على(ع) سوگند به خدا كه فاطمه(س) سيده زنان بهشت است از اولين تا آخرين آنها. به خدا قسم! فاطمه(س) همان مريم كبرى است. آگاه باش كه من به اين حالت نيافتاده بودم مگر اين كه براى شما و فاطمه(س) دعا كردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود. اى على(ع) هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور كه هر آينه من به فاطمه(س) امورى را بيان داشته‏ام كه جبرئيل من را به آنها امر كرد. بدان اى على(ع) كه من از آن كس راضيم كه دخترم فاطمه(س) از او راضي باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضايت او راضى خواهند شد. واى بر آن كس كه بر فاطمه(س) ستم كند، واى بر آن كس كه حق وى را از او بستاند. واى بر آن كس كه هتك حرمت او كند. واى بر آن كس كه در خانه‏اش را آتش زند، واى بر آن كه ‏دوست وى را بيازارد و واى بر آن كه با او كينه ورزد و ستيزه كند. خداوندا من از ايشان بيزارم و آنان نيز از من برى هستند.» در اين وقت رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين - عليهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت: « بار خدايا! من با اينان و هر كس كه پيروى ايشان كند سر صلح دارم و بر عهده من است كه آنان را داخل بهشت ‏سازم و هر كس با اينها بستيزد و بر ايشان ستم كند يا بر اينها پيشى گيرد يا از ايشان و شيعيانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مى‏جنگم و بر من است كه آنان را به دوزخ درآورم. سوگند به خدا اى فاطمه(س)! راضى نخواهم شد تا اين كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نمى‏شوم مگر آن كه تو راضى شوى! نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن كه تو رضا شوى!» (8) فرشته‌اي که فرود آمد تو را چه گفت که تا امروز تمام جان و جهان را به‌خويش مي‌خواني و تا زمين و زمان هست زنده مي‌ماني؟ اگرچه بعد تو اي سبز باغ‌ها زردند و خيل مردنمايان شهر نامردند، ولي هنوز کساني که با تو هم‌سويند غبار غصه ز چشمان شهر مي‌شويند اگرچه نيستي اما هنوز بانگ بلال از مناره مي‌آيد که شهر را به تماشاي نور مي‌خواند هنوز خاطره تابناک فريادت که تا نهايت تاريخ راه مي‌پويد تمام هستي ما را در اين خراب‌آباد به پاي‌کوبي جشن و سرور مي‌خواند هلا ستاره شب‌هاي مکه و تاريخ! که طاق کاخ مداين به‌خاطر تو شکست و شعله‌هاي بلند آشيانه زرتشت به احترام شب زادنت به خاک نشست و ساوه چشم پرآب از هرآن‌چه غير تو بست تو را غروب در اين بامداد رنگين نيست هنوز، بوي تو در باغ‌هاي عالم هست


دسته بندی : حضرت محمد (ص) ,   , 
برچسب ها :


صفحه قبل 1 صفحه بعد