زندگينامه امام صادق (ع) مشهور ميان مورخان و محدثان آن است كه امام صادق (ع) در هفده ربيع‏الاول سال 80 و يا 83 قمرى چشم به جهان گشوده است . محمد بن سعيد روايت كرده كه امام به هنگام وفات، هفتاد و يك ساله بوده است . ملاحظه مى شود كه اين روايت با هيچكدام از دو احتمال 80 و 83 سازگار نيست؛ زيرا مورخان اتفاق نظر دارند كه امام صادق (ع) در سنه 148 قمرى وفات يافته است . بنابراين تاريخ تولد آن حضرت سه سال و يا سه سال و اندى پيش از سنه 80 بايد باشد، و بدين ترتيب روايات وارده در ميلاد امام را مى‏توان به سه گروه تقسيم كرد كه قول ميانه همان 80 سال است و شايد آن نزديك به صحت باشد. كينه‏ها و القاب امام امام صادق (ع) كنيه‏هاى متعددى داشته مانند: ابوعبدالله ، ابواسماعيل و ابوموسى، كه مشهورتر همان نخستين آنهاست و القاب چندى هم داشته ، چون: صادق ، فاضل، قائم، كافل، منجى و غير اينها كه اولين، مشهورترين آنها است . لقب صادق را جدش پيامبر به او داده است ، چنانكه ابوهريره در روايتى از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: ... و خداوند از صلب فرزندم محمد باقر پسرى آورد كه كلمه حق و زبان صدق و راستى است . ابن مسعود مى پرسد: نام او چيست ؟ پيامبر مى‏فرمايد: جعفر صادق كه راستگو و درست كردار است و هر كس به او طعن زند و بدگويد و هر كه دست رد بر سينه او زند، به من بد گفته و دست رد بر سينه من زده است .1 سيماى امام امام صادق (ع) مردى بوده است چهارشانه، زيبا روى و خوش سيما. موهايش كوتاه و پر پشت بوده و وسط استخوان بينى‏اش كمى برجستگى داشته است . قسمت بالاى پيشانى‏اش كم مو، پوست بدنش نازك و برگونه‏اش خالى مشكين و در بدنش چندين خال سرخ وجود داشته است.2 شهادت امام اينكه امام در چه ماهى وفات يافته ، روايات مختلف است . برخى بيست و پنج شوال و برخى نيمه رجب را روايت كرده‏اند؛ ولى مورخان شيعه و سنى اتفاق دارند كه سال وفات امام، سنه 148 هجرت بوده است، و روايت بيست و پنج شوال نيز مشهور است . همچنين نويسندگان و تاريخدانان شيعه متفقاً اعتقاد دارند كه والى مدينه از سوى منصور عباسى ، امام صادق (ع) را بوسيله زهر مسموم و شهيد كرده است . و «كفعمى» در «مصباح» روايت كرده كه امام با انگورى زهرآگين مسموم و شهيد شده است . در اين ميان برخى محققان اهل سنت نيز شهادت امام را بوسيله زهر، روايت كرده‏اند كه از جمله مؤلفان «اسعاف الراغبين» ، «نورالابصار» ،«تذكره الخواص» و «الصواعق المحرقه» را مى‏توان نام برد. امام كاظم (ع) پدرش را پس از شهادت در ميان دو تكه پارچه سفيد كه لباس احرام او بود به اضافه پيراهن و دستارى كه يادگار جدش حضرت على بن الحسين (ع) بود و نيز در ميان بردى كه آن را به چهل دينار خريده بود، پيچيد و به خاك سپرده. امام موسى كاظم (ع) ضمناً دستور داد، چراغ اطاقى را كه پدرش در آن مى زيست همچنان روشن نگاه دارند و اين چراغ تا امام موسى كاظم (ع) در مدينه بود، همه شب روشن بود تا اينكه او به عراق احضار شد. پيش از اين نيز امام صادق (ع) چراغ اطاق پدرش امام باقر را روشن نگاه داشته بود. ابوهريره عجلى كه از شعراى اهل بيت و از علاقمندان آنان بوده در رثاى امام آن هنگام كه بدن مطهرش را روى تخت روان به سوى بقيع مى برده‏اند ، چنين سروده است : «به آنان كه رفتند امام را روى دوشهايشان حمل كنند، گفتم : آيا مى‏دانيد كه چه شخصيتى را به گورستان مى بريد؟: كوه ثبير را كه چه مرتفع و بلند است ! اينك مردمانى را مى‏بينم كه هر يك مشتى خاك روى بدن مقدسش مى‏ريزند . چقدر شايسته است كه بر سر خويش بريزند. اى صادق و راستگو و اى فرزند راستان و صادقان! به پدران پاك و پاكيزه‏ات سوگند راستين مى خورم و خداوند تعالى و پروردگار خاوران نيز بوجود شما سوگند ياد كرده و فرموده است : دوازده ستاره درخشانى كه در علم الهى هميشه پيشرو و پيشگام بوده‏اند.» بدين ترتيب امام صادق (ع) در قبرستان بقيع در كنار نياى مادريش حسن مجتبى و جد پدريش حضرت سجاد و پدرش باقرالعلوم (درود خدا به روان همه شان) به خاك سپرده شد و او آخرين امامى بود كه در بقيع دفن گرديد و پس از او تمام فرزندان او جز امام رضا (ع) كه در خراسان آرميده ، در سرزمين عراق به خاك سپرده شده‏اند. فرزندان امام مورخان در تعداد اولاد امام صادق (ع) اختلاف نظر دارند و مشهور، روايت شيخ مفيد است كه گفته است فرزندان امام ده تن بوده‏اند: اسماعيل ، عبدالله و ام فروه (از فاطمه بنت حسين بن حسن بن على (ع) ) ، موسى، اسحاق و محمد (از ام حميده)، عباس، على، اسماء و فاطمه از مادران ديگر.3 اسماعيل: او بزرگترين فرزندان امام بوده و آن حضرت نسبت به او علاقه‏اى شديد و توجهى زياد داشته و فوق‏العاده به وى مهربان بوده است . روزى امام صادق (ع) خطاب به مفضل بن عمر كه از نمايندگان و اصحاب خاص و مورد وثوق او بوده است ؛ د حضور امام موسى كاظم (ع) كه پسر بچه اى بود، فرمود: اين فرزندم (موسى) كه در خانواده من پا به دنيا گذاشته هيچ كودكى به ميمنت و بركت او نيست؛ به اسماعيل هم جفا نكنيد.4 اين سخن امام دلالت بر آن دارد كه امامت از اسماعيل به موسى برگردانده شده و چون ممكن بود اين معنى موجب آن شود كه مردم در تكريم اسماعيل كوتاهى كنند، فرمود كه به او جفا نشود. و در جاى ديگر فرمود: اسماعيل را دوبار قتل تهديد كرده بود و من از خدا خواستم كه بلا را دفع كند و خداوند بلا را از او برطرف كرد و او زنده ماند.5 مجموعه سخنان امام صادق (ع) راجع به فرزندش اسماعيل نشانگر شدت علاقه و محبت امام نسبت به وى است و اين مهر و علاقه بقدرى بوده كه برخى پنداشتند امام پس از حضرت صادق (ع) ، او است؛ زيرا اولاً امام به او بسيار مهر مى ورزيده و ثانياً او بزرگترين فرزند امام بوده است؛ اما مرگ او در زمان حيات آن حضرت ، بر اين پندار خط بطلان كشيد. امام صادق (ع) در جريان مرگ اسماعيل كارهاى شگفتى انجام داده است؛ مثلاً دستور داده ملافه را كنار زنند و صورتش را باز كنند و شخصاً برپيشانى ، چانه و گلوى او بوسه زده است . بار دوم نيز اين كار را تكرار كرده و براى سومين بار پس از غسل و تكفين اسماعيل ، باز امام كفن را كنار زده و مانند دفعات قبل او را بوسيده و با قرآن تعويذش كرده و دستور دفن داده است . در روايت ديگرى آمده است كه : امام به مفضل فرمان داد گروهى از اصحاب و شاگردان را كه ابوبصير،حمران بن اعين و داود رقى، از آن جمله بوده‏اند گردآورد و آنگاه به داود دستور داده است كه صورت اسماعيل را باز كند؛ سپس خطاب به داود فرمود: اى داود! خوب نگاه كن! آيا او مرده است يا زنده؟ داود پاسخ مى دهد كه او مرده است . سپس امام، اسماعيل را به تك تك حاضران نشان داده و مى گويد: خدايا! شاهد باش. و آنگاه دستور داده اسماعيل را غسل و كفن كنند. آنگاه به مفضل فرموده كفن را از روى او كنار زند و خوب در او بنگرد كه آيا مرده است يا زنده؟ و رو به جمعيت حاضر فرموده: ملاحظه كنيد آيا او مرده است يا زنده؟ حضار يكصدا پاسخ دادند كه او مرده است . امام مجدداً پرسيد: پس ديديد كه او مرده است؟ باز جواب دادند: آرى، اى سرور ما! او در گذشته است؟ بار ديگر امام فرمود: خدايا ! تو شاهد باش! حاضران كه از اين اعمال امام در شگفت بودند بالاخره اسماعيل را به سوى گورستان نقل كرده و در آنجا بر زمين نهادند . امام باز به مفضل فرمود تا كفن را از چهره اسماعيل كنار زند و به مردم نشان داده شود كه آيا او زنده است يا مرده؟ مردم جملگى پاسخ دادند كه او مرده و رخت از اين جهان بربسته است . امام سؤال را طور ديگر تجديد مى كند و مى فرمايد: اين بدن كه هم اكنون كفن و حنوط شده و در گور گذاشته مى شود، بدن چه كسى است؟ همه پاسخ مى‏گويند: فرزند شما اسماعيل . امام مى‏گويد: خدايا! تو شاهد باش! انسان وقتى اينهمه اصرار امام را در مورد اثبات مرگ اسماعيل مى بيند ، ابتدا دچار تعجب مى شود، ولى هرگز در كار امام جاى شگفتى نيست؛ زيرا او از آينده جامعه‏اش مطلع است و مى‏داند كه گروهى براساس اين پندار كه اسماعيل بزرگترين فرزند امام است، مرگ او را باور نخواهند كرد و اسماعيل را امام و پيشواى بعد از آن حضرت خواهند دانست و از اين رو امام خواسته حجت را بر اين گروه تمام كند. امام صادق (ع) پس از دفن اسماعيل و اخذ گواهى از حاضران ، خود از اين راز پرده برداشته است آنجا كه فرمود: برخى پس از من به باطل مى‏گرايند و دچار ترديد مى‏شوند و در صدد خاموش كردن نور خدا بر مى‏آيند. آنگاه به امام موسى (ع) اشاره كرده و فرمود: اين پسرم بر حق است و حق به همراه اوست تا اينكه خدا وارث زمين و ساكنان آن شود.6 بنابر روايتى ديگر امام صادق (ع) به هنگام مرگ اسماعيل سخت اندوهگين بوده و سجده‏اى طولانى كرده است؛ سپس سر از سجده برداشته و اندكى بر اسماعيل خيره شده و بر وى نگريسته است و بار ديگر سجده‏اى طولانى‏تر كرده است؛ آنگاه سر از سجده برداشته و به دست خويش چشمها و چانه اسماعيل را بسته و بر رويش ملافه‏اى انداخته است. بعداً امام با اين قيافه اندوهبار به اندرون خانه رفته و اندكى درنگ فرموده و سپس با وضعى آراسته و لباسهائى پاكيزه بيرون مى آيد و در چهره او اثرى از غم و اندوه ديده نمى‏شود و راجع به تجهيز اسماعيل دستوراتى مى دهد و پس از پايان غسل او در كنار كفنش مى‏نويسد: «اسماعيل يشهد ان لااله‏الاالله» 7 (اسماعيل شهادت مى دهد كه خدائى جز خداى يگانه نيست) و به دنبال مراسم تدفين و خاكسپارى دستور مى دهد كه سفره طعام بگسترند و غذاهاى رنگارنگ آورند و حاضران را به صرف غذا دعوت مى‏فرمايد و در اين مهماندارى اثرى از غم و اندوه در سيماى امام نيست . از امام سؤال مى شود: چگونه است كه از مرگ فرزندتان متأثر نيستيد و گريه نمى كنيد، بلكه بعكس بسيار شاد و خرسند به نظر مى رسيد؟ پاسخ مى دهند: چرا اينگونه نباشيم؟ مگر راستگوترين راستان نفرموده است كه همه ما خواهيم مرد؟ و به نقلى ديگر فرمود: ما خانواده‏اى هستيم كه تا مصيبت نازل نشده است ، اندوهگين و متأثر مى‏شويم ؛ اما چون مصيبت فرود آمد صبر و شكيبائى پيشه مى كنيم . مع ذلك امام صادق (ع) در تشييع جنازه فرزندش اسماعيل پا برهنه و بدون عبا حركت مى كرده است و چه تأثرى از اين بزرگتر؟ و در هنگام انتقال جنازه به گورستان چند بار دستور داد تخت روان را بر زمين نهند و پارچه را از صورت اسماعيل كنار زد و به مردم فرمود كه در او بنگرند تا مرگ اسماعيل بر همگان ثابت شود. آنگاه پس از دفن در كنارى نشست و مردم نيز در اطراف او حلقه زدند. آن حضرت در حاليكه به زمين خيره شده بود، فرمود: اى مردم! اينجا خانه جدائى است و گذرگاهى بيش نيست . دنيا منزل هميشگى ما نيست . مع ذلك جدائى دوستان مصيبتى است در مان ناپذيرى و سوزشى دارد غير قابل تحمل . ليكن فضيلت و برترى از آن كسانى است كه بردبار و متحملند و بر اعصاب خويش مسلط. و هر كس به مصيبت برادرش گرفتار نشود ، برادر به سوگ او خواهد نشست ، و هر كس به داغ فرزند مبتلا نگردد، فرزند بهمصيبت او گرفتار خواهد شد. آنگاه امام شعر «ابى خراش هذلى» را خواند: ولا تحسبن انى تناسيت عهده‏ ولكن صبرى يا اميم جميل‏ تو مپندار كه من ترا فراموش كرده‏ام، ولى اى داغ بر دل! من صبرى زيبا در سوگ تو پيشه ساخته‏ام. از جمله خيراتى كه امام صادق (ع) براى اسماعيل كرد اين است كه چند درهمى به يكى از دوستانش داد و به او فرمود كه از سوى اسماعيل و به نيابت از او حج گزارد و گفت : يك دهم ثواب حج براى اسماعيل و بقيه از آن تو است . اسماعيل در جائى به نام «عريض» وفات يافت و مردم او را روى دوش خويش به مدينه آوردند و قبر او در شهر مدينه مشهور است و ابن سعود ضمن تخريب قبور ائمه بقيع، آرامگاه اسماعيل را هم درهم كوبيد و تاكنون اجازه بازسازى آن داده نشده است . اين كارها كه امام صادق (ع) درباره اسماعيل انجام داده، نشانگر آن است كه امام او را بسيار دوست مى داشته و سخت به او علاقمند بوده است؛ زيرا اسماعيل مردم پرهيزگار و فاضل بوده است . البته در اين ميان احاديث ديگرى هم وجود دارد كه از شأن و قدس اسماعيل مى كاهد؛ ولى اين احاديث اولاً در برابر احاديث گذشته كه در تجليل اسماعيل وارد شده ناچيز است . و ثانياً برخى احاديث پرده از روى اين اخبار دروغ بر مى دارد ثالثاً ممكن است اين احاديث براى اغراض خاصى كه بر ما پوشيده است صادر شده باشد. ما در اينجا به حديثى كه در كتاب «خرائج و جرائح» از وليدبن صبيح روايت شده است ، اشاره مى كنيم . او مى‏گويد: مردى نزد من آمد و گفت : بيا پسر خدايت 8 را به تو نشان دهم. به همراه او راه افتادم . جمعى را ديدم كه مشغول باده گسارى بودند و اسماعيل نيز در ميان آنها ديده مى شد . با مشاهده اين صحنه بار سنگينى از غم و اندوه بر دلم نشست . رو به سوى بيت گذاشتم و ديدم اسماعيل از استار آويخته و آنقدر گريسته كه سرشك چشمانش استار كعبه را خيس كرده است . به سرعت به همان محل نخستين برگشتم ، باز اسماعيل را در ميان ميخوران ديدم . درباره به بيت بازگشتم، ديدم اسماعيل همچنان دست در استار كعبه مى‏گريد. متحير شده بودم. موضوع را به امام صادق (ع) عرض كردم . امام فرمود: فرزندم اسماعيل گرفتار شيطانى شده است كه به صورت او در مى آيد! آيا در پاكى اسماعيل و در دفاع از او حديثى بهتر از اين مى توان يافت؟ پس ناگزير، احاديثى را كه از او بد مى‏گويند بايد دور ريخت و يا آنها را به غرضهاى ويژه حمل كرد؛ زيرا اگر اسماعيل آدمى وارسته نبود، هرگز امام صادق (ع) در سفر و حضر او را با خود همراه نمى برد، چنانكه عبدالله را كه فرزند ناصالحى بود از خود راند. شيخ مفيد در «ارشاد» مى نويسد: عده كمى در زمان حيات امام صادق (ع) معتقد بودند كه امامت پس از رحلت او از آن اسماعيل است؛ ليكن آنان نه از اصحاب امام بودند و نه از نزديكان او، بلكه اشخاصى دور و بيگانه بوده‏اند و پس از شهادت آن حضرت دو گروه شدند: گروهى از آن اعتقاد بر گشتند و به امامت حضرت موسى كاظم (ع) معتقد شدند؛ گروهى ديگر بر اين عقيده ماندند و چون اسماعيل در گذشته بود، به امامت فرزند او محمد عقيده پيدا كردند . در اين ميان گروه سومى هم وجود دارند كه اسماعيل را زنده مى‏پندارند و آنان بسيار اندكند و به هر حال فرقه اسماعيليه كسانى هستند كه امامت را از آن اسماعيل و فرزندان او تا آخرالزمان مى‏دانند. عبدالله افطح : عبدالله بزرگترين فرزند امام صادق (ع) پس از اسماعيل بوده و لذا برخى راه خطا رفته و پنداشتند كه امامت بعد از فوت پدر از آن اوست . اينان ديده بودند كه فرزند بزرگتر به امامت مى‏رسد ولى غافل از آن بودند كه پسر بزرگتر وقتى مى تواند امام باشد كه بى عيب و نقص باشد و در پاهاى عبدالله عيب وجود داشته و باصطلاح «افطح» بوده است و بدين مناسبت پيروان او را فطحيه ناميده‏اند. او متهم به مخالفت با پدر در اعتقادات بوده و با حشويه رفت و آمد و به مذهب مرجئه تمايل داشته است ؛ از اين رو مانند ديگر فرزندان امام نزد او موقعيتى احترام آميز نداشته است .9 گاهى پدر، او را سرزنش مى‏كرد و پند و اندرز مى‏داد ، ليكن آن همه سرزنش و پند سودمند نمى‏شد. روزى امام صادق (ع) به وى گفت : چرا مانند برادرت نيستى؟ به خدا سوگند نور هدايت ، در سيماى او مى‏شناسم! عبدالله : چرا ؟ مگر پدر و مادر ما يكى نيست؟ امام : او پاره تن من است، ولى تو فقط فرزند منى.10 به گمانم مقصود امام از اينكه چرا مانند برادرت نيستى ، فقط اسماعيل بوده است ؛ چون او تنها برادر ابى و امى عبدالله بوده، نه موسى كاظم (ع) و همين حديث نشانگر منزلت والاى اسماعيل نزد خدا و نزد پدر و دليل بى اعتبارى و بى ارزشى عبدالله افطح نزد خدا و نزد پدر مى‏باشد. به هر حال، عبدالله بر اين اساس كه او بزرگترين فرزندان امام است، پس از رحلت پدر مدعى امامت شد و حضرت صادق پسرش كاظم (ع) را از اين جريان آگاه كرده و فرموده بود با او درگير نشود و سخن نگويد كه در كوتاه مدت خواهد مرد، و جريان همانطور كه امام فرموده بود، رخ داد.11 وقتى عبدالله مدعى امامت شد، جمعى از اصحاب امام صادق (ع) از او پيروى كردند؛ ليكن اكثر آنان بعداً از او برگشتند و به امامت حضرت موسى كاظم (ع) معتقد شدند ، زيرا دعوى عبدالله را سست ديدند و حق را نزد ابوالحسن موسى (ع) يافتند و دلايل امامت را در او ديدند. از جمله اشخاصى كه براى كشف حقيقت نزد عبدالله رفتند، هشام بن سالم و مؤمن الطاق بودند. هنگامى كه اينان پيش عبدالله رفتند، مردمى دور او را گرفته و بر وى خيره بودند. هشام و مؤمن از او سؤال كردند: زكات در چه مقدار مال واجب مى‏شود؟ عبدالله : در دويست ، پنج تا. - دريكصد تا چقدر؟ عبدالله : دو درهم و نيم. - به خدا سوگند مرجئه چنين نمى‏گويند. عبدالله : نه به خدا قسم من نمى‏دانم مرجئه چه مى‏گويند! هشام و م)من دانستند كه عبدالله امام نيست و در دعوى خود صادق نمى باشد آنان حيران و سرگردان از خانه او خارج شدند و نمى دانستند به كجا رو كنند؛ لذا در يكى از كوچه‏هاى مدينه نشسته و گريه سر دادند و با خود مى‏گفتند: نمى‏دانيم چه كنيم و به چه كسى بگرويم به مرجئه ، به قدريه، به زيديه، به معتزله و يا به خوارج؟ در اين هنگام هشام پيرمردى را ديد كه به او اشاره مى كند و چون هشام آن پيرمرد را نمى‏شناخت ، به مؤمن گفت: گمان مى‏كنم او از جاسوسان منصور است كه اين روزها در مدينه پخشند و مى خواهند بدانند كه شيعيان جعفر صادق (ع) به چه كسى مراجعه مى‏كنند و بر او اتفاق نظر دارند تا او را گردن زنند؛ پس تو از من دور شو ! چون او با من كار دارد، نه با تو . در اين موقع مؤمن الطاق ازهشام دور شد و هشام به دنبال آن پرمرد راه افتاد ، تا به خانه ابوالحسن موسى كاظم (ع) رسيدند . او هشام را رها كرد و رفت. خادمى كه دم در خانه بود، گفت : بفرمائيد تو، خداوند شما را مورد رحمت قرار دهد. هشام داخل شد و حضرت بدون مقدمه به او گفت : ... نه به سوى مرجئه ، نه به قدريه ، نه به زيديه، نه معتزله و نه به خوارج !! هشام كه امام عصر خود را شناخته بود ، از نزد او بيرون آمد و مؤمن الطاق را ديدار كرد و در پاسخ او كه از ماجرا پرسيده بود ، داستان را بتفصيل تعريف كرد. مفضل نيز با ابوبصير ملاقات كرد و با هم نزد امام كاظم (ع) رفتند و حقانيت آن بزرگوار بر آنان آشكار شد. از اين پس ، هشام با فوج فوج شيعيان ملاقات و آنها را با امام موسى كاظم (ع) آشنا مى‏كرد و بدين وسيله رستگار مى‏شدند ، جز عده‏اى كم مانند عمار ساباطى و يارانش. اما عبدالله رفته رفته بيشتر شناخته مى‏شد و جز اندكى از مردم به خانه او تردد نمى كردند و چون او پى برد كه هشام در ارشاد مردم نقش فعال دارد، عده‏اى را به مزدورى گرفت كه او را مورد ضرب و هتك قرار دهند. عبدالله همچنان بر دعوى امامت اصرار داشت، تا اينكه پش از هفتاد روز از شهادت امام صادق (ع) جان سپرد و بقيه پيروان او از وى برگشتند ، جز جمعى ناچيز كه به فطحيه معروفند و آنان نيز كه واپسينانشان بنى فضال بودند بكلى منقرض شده‏اند.12 اسحاق : او مردى فاضل ، صالح، متقى و مجتهد بوده و مردم از وى احاديث و آثار علمى فراوانى نقل كرده‏اند. ابن كاسب 13 هرگاه از او حديث روايت مى‏كرده ، مى‏گفته است : حديث كرد مرا ئقه مرضى اسحاق بن جعفر. اسحاق به امامت برادرش موسى بن جعفر (ع) عقيده داشته و حتى خود از راويان احاديث و نصوص بر امامت موسى كاظم از طريق امام صادق و على بن جعفر (ع) بوده و فضل و تقواى اين دو برادر يعنى اسحاق و على مورد اتفاق همه بوده است .14 اسحاق از جمله شاهدان وصيت امام موسى (ع) براى فرزندش امام هشتم بوده و از آثار فضيلت و تقوايش آنكه او مدافع امام رضا بوده است موقعى كه برخى برادران آن حضرت پس از رحلت امام كاظم (ع) نزد قاضى مدينه شكايت كردند و يكى از آنها به نام عباس بن موسى اظهار داشت: خداوند قاضى را صلاح بخشد و مردم را ازوجودش بهره‏مند سازد؛ در زير اين كتاب (نامه مهر و موم شده) گنج و گوهرى است و برادرمان رضا مى‏خواهد آن را فقط از آن خود كند و پدرمان جز آن، چيز ديگرى باقى نگذاشته و آن را هم در اختيار وى گذاشته و ما را تحت تكفل او قرار داده است و اگر مى‏خواستم ، جلوى مردم راز را فاش مى‏ساختم. در اين هنگام ابراهيم بن محمد 15 به وى پريد و گفت : اگر چيزى بگوئى ، به خدا سوگند راست نخواهى گفت و ما آن را نخواهيم پذيرفت و تو نزد ما سرزنش شده و رانده شده خواهى بود. ما تو را از خردسالى و هم اكنون به دروغگوئى مى‏شناسيم و پدرت بهتر از همه تو را مى‏شناخت و در تو خير و نيكى سراغ نداشت و از ظاهر و باطن تو آگاهى كامل داشت و حتى دو عدد خرما را نيز به طور امانت نزد تو نمى‏گذاشت. سپس عمويش اسحاق بن جعفر بلند شد و يقه او را گرفت و گفت: تو بسيار بى خرد و احمق هستى. بساطت را جمع كن! سابقه‏ات پيش ما معلوم است . آنگاه همه حاضران به يارى اسحاق و تؤييد گفته‏هاى او بپا خاستند.16 جز ابن كاسب و ابن عينيه ، اشخاص ديگرى نيز از اسحاق بن جعفر نقل حديث كرده‏اند، كه از آن جمله‏اند: بكربن محمدازدى، يعقوب بن جعفر جعفرى و عبدالله بن ابراهيم جعفرى و وشا.17 محمد بن جعفر : او مردى شجاع و سخى و زاهد بود . يك روز در ميان، روزه مى‏گرفت و همسرش خديجه دختر عبدالله بن حسين مى‏گفته: محمد با لباسى نو و مرتب از نزد ما بيرون مى‏رفت و به هنگام بازگشت، مى‏ديديم كه آن را به مستمند و بيچاره‏اى بخشيده است . او همه روز گوسفندى براى پذيرائى ازمهمانانش سر مى‏بريد و از بس زيبا و نيكو صورت بود «ديباج» ناميده مى شد. محمد ، به زيديه متمايل و به قيام مسلحانه معتقد بوده است و به سال 199 ق . در مكه عليه مأمون عباسى قيام كرد و زيديه جاروديه هم از او پيروى كردند. وقتى كه عده‏اى براى خلافت با وى بيعت كردند و او مردم را به سوى خود خواند و عنوان اميرالمؤمنين بر خود نهاد، امام رضا (ع) نزد او رفت و فرمود: اى عمو! پدر و برادرت را تكذيب مكن! اين دعوى تو سر نمى‏گيرد. از قضا زمانى درنگ نكرد تا اينكه عيسى جلودى به جنگ محمد رفت و شكستش داد . او امان خواست و لباس سياه كه شعار عباسيان بود به تن كرد و بر منبر رفت و خود را از خلافت خلع و خلافت مأمون را رسمى اعلام كرد. روزى كه محمد مى‏خواست با سپاه جلودى برخورد كند، امام رضا (ع) توسط شخصى به نام «مسافر» كه از خدمتكاران امام بود، به وى پيغام داد كه با جلودى نجنگد كه شكستش حتمى است . امام به آن شخص سفارش كرده بود كه نگويد اين سخن را از سوى چه كسى مى‏گويد و در صورت اصرار، به وى بگويد كه در خواب ديده‏ام. هنگامى كه «مسافر» فرستاده امام رضا (ع) نزد او آمد و جريان را به وى گفت: محمد پرسيد كه اين سخن از كجا مى‏گوئى؟ «مسافر» پاسخ داد كه خواب ديده‏ام . محمد با استهزاء و نيشخند گفت : بنده خدا بى طهارت خوابيده و خواب آشفته ديده است . اتفاقاً امر آنگونه شد كه «مسافر» از قول امام رضا (ع) گفته بود و پس از آنكه محمد از دعوى خلافت كناره گرفت و استعفا داد جلودى او را نزد مأمون فرستاد؛ اما مأمون او را بسيار احترام كرد و در كنار خويش نشانيد و صله و احسان فراوان به او كرد. محمد همچنان در خراسان در دربار مأمون بسر مى‏برد و در مركب بنى اعمام او حركت مى كرد و رفتار مأنون با وى استثنائى بود وكمتر پادشاهى با زيردستانش چنان رفتار مى كرد . محمد هميشه همراه جمعى ازآل ابى طالب حركت مى‏كرد و به دربار خليفه مى‏آمد. مأمون خوش نداشت طالبيانى كه در سال دويست بر وى خروج كرده بودند و او به همهشان پناه داد بود همراه محمد حركت كنند و دستور داد كه همراه محمد بن جعفر نيايند، بلكه با عبدالله بن حسين همراهى كنند؛ ولى آنان دستور را ناديده گرفتند و به صورت اعتصاب در خانه‏ها نشستند . از اين رو دستور ثانوى از طرف خليفه صادر شد كه با هر كس دوست داريد، همراهى كنيد ، و آنان به هنگام آمدن به دربار خلافت با محمد بن جعفر همراه مى‏شدند و اگر او بر مى‏گشت آنان نيز بر مى گشتند.! موقعى كه محمد بر مأمون عباسى خروج كرد، حضرت رضا (ع) از او روى بگردانيد و همراهى نكرد و فرمود: مصمم هستم كه با او زير يك سقف ننشينم . عمربن زيد كه در حضور ابى الحسن (ع) بوده، مى‏گويد: در دل خويش گفتم امام ما را به نكوئى و صله رحم فرمان مى دهد، ليكن خود با عمويش چنين رفتار مى كند! آنگاه حضرت ابى الحسن الرضا (ع) رو به من كرد و فرمود: همين رفتار من با عمويم صله و نيكى به او است ؛ چون اگر او نزد من بيايد و حرفهايش را بزند ، مردم به توهم تأييد من ، او را تصديق خواهند كرد؛ اما اگر پيش من نيايد و من نيز نزد او نروم مردم سخنان او را نخواهند پذيرفت .18 محمد بن جعفر بيمار شده بود. به امام رضا (ع) خبر دادند كه چانه محمد را كشيده‏اند و او در حال مرگ است . امام با تنى چند از اصحاب و يارانش به عنوان عيادت بر بالين محمد حاضر شدند و ديدند كه او را رو به قبله خوابانده‏اند و برادرش اسحاق و ديگر طالبيان بر او مى‏گريند امام رضا (ع) نشست و نگاهى به چهره محمد انداخت و تبسم كرد . برخى از حاضران اين تبسم را خوش نداشتند و آن را شماتت تلقى كردند . وقتى امام به قصد نماز در مسجد از خانه محمد خارج مى شد، ياران امام گفتند: فدايتان شويم ، بعضى از حاضران به هنگام تبسم شما چيزى گفتند كه ما را خوش نيامد. امام فرمود: تبسم من براى اين بود كه مى‏ديدم اسحاق براى محمد مى‏گريد . به خدا سوگند او پيش از محمد خواهد مرد و محمد بروى خواهد گريست . 19 از قضا محمد از آن بيمارى شفا يافت، ولى اسحاق درگذشت و اين جريان از جمله معجزات حضرت رضا (ع) محسوب مى‏گردد. در زمانى كه محمد در خراسان مى‏زيست ، در برابر تاج و تخت مأمون چندان هم خاضع نبود و هر چند كه او در شهر تحت نظر بود مع ذلك اباى نفس و عزت خود را كاملاً حفظ مى‏كرد. روزى غلامان ذوالرياستين يعنى سهل بن فضل وزير مأمون، خدمتكاران محمد را بر سرخريد هيزم كتك زده بودند . به محض اينكه جريان به گوش محمد رسيد با خشم و عصبانيت در حاليكه بيژامه و عبائى به تن داشت با يك عصا از خانه بيرون آمد و زير لب زمزمه مى‏كرد: مرگ از اين زندگانى ذلتبار بهتر است : عده‏اى هم به دنبال او راه افتاده بودند، تا اينكه او شخصاً غلامان وزير را تنبيه كرده و هيزمها را از دستشان پس گرفت. خبر به گوش مأمون رسيد. به وزيرش دستور داد كه خود پيش محمد رود و از وى عذرخواهى كند و فضل بن سهل امتثال كرد و به طرف منزل محمد راه افتاد. به محمد اطلاع دادند كه وزير به خانه او مى‏آيد . محمد گفت : او بايد روى زمين بنشيند . و آنگاه به خدمتكارش گفت كه فرش را جمع كند و فقط تشكى مانده كه محمد روى آن نشسته بود. فضل وارد شد، محمد روى تشك خود او را جا داد، ليكن فضل روى زمين نشست و از اسائه ادب غلامان و خدمتكارانش پوزش طلبيد و سپس برخاست و رفت.20 محمد بن جعفر در خراسان درگذشت و مأمون كه به قصد ديدن او بيرون آمده بود، هنگامى رسيد كه جنازه را حركت داده بودند . وفتى تخت روان را ديد، از مركب پائين آمد و پياده به راه افتاد و داخل ميان دو ستون شد تا جنازه براى برگزارى نماز آماده گر ديد . مأمون جلو آمد و بر محمد نماز گزارد و سپس تا كنار قبر او را تشييع كرد و شخصاً داخل قبر شد و پس از پايان مراسم تلقين از گور بيرون آمد و در كنار آن ايستاد تا كار دفن تمام شد. عبدالله بن حسن ضمن دعا و سپاسگزارى گفت: اى امير! خودتان را به زحمت انداختيد؛ بهتر بود سواره حركت مى‏كرديد. مأمون در پاسخ گفت : اين رحم و خويشيى است كه از دويست سال پيش بريد شده است . محمد بن جعفر به هنگام وفات بسيار بدهكار بود. اسماعيل بن محمد خواست فرصت را غنيمت شمرده و از مأمون كه روى قبر ايستاده بود تقاضاى پرداخت آنها را كند؛ از اين رو به برادرش كه در كنارش بود پيشنهاد كرد كه راجع به بدهيهاى محمد صحبت كند كه فرصتى مناسبتر از اين پيدا نخواهد شد. اما مأمون خود پيشدستى كرد و پرسيد: ابوجعفر چقدر بدهكار است ؟ اسماعيل : بيست و پنج هزار دينار. مأمون: خداوند بدهيهاى او را داد. به چه كسى وصيت كرده است و وصى او كيست؟ اسماعيل : به فرزندش يحيى كه در مدينه بسر مى‏برد. مأمون: او در مدينه نيست، در مصر بسر مى‏برد. ما مى‏دانستيم كه او در مدينه نمانده، ولى دوست نداشتيم محمد را از اين امر آگاه سازيم كه او ناراحت مى‏شد؛ زيرا مى‏دانست كه ما به خروج او از مدينه رضا نداشتيم.22 على بن جعفر: او مردى فوق‏العاده با جلالت و با فضيلت بوده است و در وثاقت و مورد اعتماد بودن او در نقل حديث ،احدى ترديد ندارد و هر كس كتب حديثى را بررسى كند، خواهد ديد كه او از برادرش امام موسى كاظم (ع) چقدر حديث روايت كرده، كه همگى حكايت از دانش و معرفت وى مى‏كند. شيخ مفيد طاب ثراه مى‏نويسد: على بن جعفر مردى بوده كثيرالروايت ، محكم كار، محتاط و متقى و پرفضيلت . او ملازم برادرش موسى بن جعفر (ع) بوده و حديث فراوان از او روايت كرده است.23 على توجه زياد به برادرش حضرت موسى بن جعفر (ع) داشته و دائماً با او در ارتباط بوده و مى‏كوشيده كه احكام دينى‏اش را از امام و پيشوايش بياموزد؛ از اين رو مسائل زيادى از امام موسى كاظم (ع) روايت كرده و سؤال و جوابهاى مستقيم با آن حضرت داشته كه مشهور است . دربارها نص بر امامت حضرت موسى كاظم (ع) ، او و برادرش اسحاق بن جعفر كه هر دو در فضل و تقوى سرآمد بوده‏اند، حديث فراوان كرده‏اند. از ديگر نشانه‏هاى تقوى و پرهيز گارى على بن جعفر آنكه او به امامت امامان بعد از برادرش موسى كاظم (ع) نيز اذعان و اعتقاد داشته هر چند كه خود مردى سالخورده ، فاضل و جليل‏القدر بوده است؛ زيرا اين فضائل مانع از آن نبوده كه او به حقيقت اعتراف كند ومطابق آن عمل نمايد، بلكه اين كمالات مايه بصيرت و هدايت بيشتر او مى‏شده است . مردى كه گويا از واقفيه بوده از على بن جعفر راجع به حضرت امام كاظم (ع) سؤال كرد . او در پاسخ گفت : امام در گذشته است. مرد واقفى : از كجا مى‏دانى كه او در گذشته است. على بن جعفر: دارائى او به عنوان ميراث تقسيم شده و همسرانش شوهر كرده‏اند و امام پس از او هم لب به سخن گشوده و بر كرسى امامت نشسته است. مرد واقفى : او چه كسى است ؟ على بن جعفر: فرزندش امام على الرضا. مرد واقفى : او چه شده است ؟ على بن جعفر: او هم بدرود حيات گفته و چشم از اين جهان بسته است. مرد واقفى : اين را از كجا دانسته‏اى؟ على بن جعفر: دارائى و ثروت او هم تقسيم شده و زنانش ازدواج كرده‏اند و امام پس از او معين گرديده است. مرد واقفى : او كيست ؟ على بن جعفر: پسر او ابوجعفر جواد. مرد واقفى : آيا تو با اين سن و سال و با اين جلالت و عظمت و با اينكه فرزند جعفر بن محمد هستى، درباره اين پسر بچه چنين عقيده دارى و او را امام مى‏دانى؟! على بن جعفر: گويا تو شيطان هستى! آنگاه درست بر ريش خود گذاشت و رو به آسمان كرد و گفت : من چه كنم؟ خداوند اين پسر بچه را شايسته امامت دانسته و مرا با اين ريش سفيد، اهل و شايسته ندانسته است .24 به حقيقت سوگند كه تقوى، پايدارى و حق طلبى همين است و مرد حق كسى است كه مغرور اين برتريهاى ظاهرى نشود و كبر سن و داشتن فضل و معلومات كه احياناً موجب غرور و طغيان نفس مى شود او را نفريبد. رفتار على بن جعفر با امام جواد (ع) هميشه مانند مريد با مراد و مأموم با امام خويش بوده است و هرگز عموى بزرگ بودن مانع از آن نبوده كه او در انجام وظيفه كوتاهى كند، بلكه گاهى جمله «قربانت گردم» به امام جواد (ع) مى‏گفته است . يك روز امام جواد عليه السلام مى خواست فصد كند، يعنى براى درمان از بدنش خون بگيرد. موقعى كه طبيب خواست رگ امام را ببرد على بن جعفر جلو آمد و گفت: اى سرور من ! اجازه دهيد نخست از من شورع كند، بلكه از تيزى تيغ كاسته شود. و بعد از آنكه امام جواد (ع) بلند شد كه بيرون رود، او بپا خاست و كفشهاى امام را جفت كرد.25 روزى ابوجعفر محمد جواد (ع) وارد مسجد رسول الله مى‏شد . تا چشم على بن جعفر به امام افتاد، بدون كفش و عبا بيرون پريد و به استقبال امام شتافت و او را تعظيم نمود و بر دست مباركش بوسه زد. آنگاه امام به على بن جعفر فرمود: اى عموى من، بفرمائيد بنشينيد! خداوند شما را مورد لطف و مرحمت قرار دهد. على بن جعفر عرض كرد: اى سرور من! چگونه من بنشينم در حاليكه شما هنوز ايستاده‏ايد؟ پس از آنكه امام از آنجا گذشت و به جايگاه خود رفت، اطرافيان على بن جعفر به سرزنش او زبان گشودند و گفتند: شما عمومى پدر او هستيد؛ چگونه با او كه نوجوانى است، اينگونه رفتار مى‏كنيد؟. على بن جعفر در پاسخ آنها گفت : ساكت باشيد! آنگاه دست بر محاسن خويش گذاشت و گفت : - خداوند اين ريش سفيد را شايسته امامت ندانسته، اما اين جوان را اهل و شايسته دانسته و بر اين جايگاه قرارش داده است . شما مى‏گوئيد من فضيلت و شايستگى او را نعوذ بالله منكر شوم؟ نه، بلكه من بنده و خدمتكار او هستم.26 اين است آن نفس قدسيه‏اى كه هر كس داراى آن باشد، حق را شناخته و از آن پيروى مى كند و هرگز به دنبال تعصب و هوى نمى‏رود و گرفتار غرور و خودپسندى نمى‏گردد. بلكه از آثار خودشناسى و خود دوستى آن است كه انسان از فرمان آفريدگارش (جل شانه) اطاعت كند و در اطاعت اولياء الله و صاحبان امر باشد. اين گوشه‏اى بود از شرح حال على بن جعفر كه نشانگر دل پاك و نفس قدسى او است و حاكى از روح تعبد و خداشناسى و شناخت او نسبت به حجتهاى الهى در ميان بندگانش . على بن جعفر را در نسبت به سرزمين «عريض» در نزديكى مدينه كه در آنجا سكونت داشته است عريضى هم مى‏ناميدند و اسماعيل هم در همانجا درگذشت و بالاخره على داراى فرزندانى بوده كه به همين عنوان عريضى معروفند. يكى ديگر از فرزندان امام، عباس بن جعفر است . شيخ مفيد او را مردى شريف و فاضل خوانده ونگارنده، شرح حال ديگرى جز آنچه كه شيخ مفيد (طاب ثراه) بدان پرداخته است، راجع به او چيزى نجستم.27 امام موسى كاظم (ع) نيز يكى ديگر از اولاد حضرت امام جعفر صادق (ع) است، كه به عقيده شيعه اماميه، امامت پس از درگذشت پدر به او رسيده است .


دسته بندی : امام جعفر صادق (ع) ,   , 
برچسب ها :